گره خورده دلم بر سنگ و دیوارِ حــــرم🙃💚
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بانگ_الله_اکبر شهید حاج قاسم سلیمانی در شبِ ۲۲ بهمن😍🌱
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_73 محمد: سرگیجه های چند سال قبل دوب
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_74
حسین:
صدا فرق نمی کند چه صدایی باشد.
همینکه انقدر ترس به جانشان افتاده، برای فرار کافیست.
با هول و ولا از این اتاق لعنتی بیرون رفتند.
از فرصت استفاده کردم و با کشیدن پایم روی زمین کمی خودم را جلو کشیدم.
دست سالمم را به سمت کوله دراز کردم.
مثل قبل سنگین بود.
یکدفعه با صدای شلیک کپ کردم.
اصلا خوش بین بودن به زنده ماندن در روحیات یک مامور امنیتی آن هم برون مرزی معنی نداشت
زمان ایستاد.
ایستاد تا جان دادن را با جان و دل حس کنم.
انرژی ام ته کشید!
درحالی که دستم روی کوله بود پیشانی ام را روی خاک چسباندم.
صدای نورا در سرم اکو میشد.
_رفتی اونجا مراقب باشیا...به وسایلی که شیمیاییان دست نزن؛ کار تخریب نکن؛ مین دستت نگیر؛ با ماشین هی تو منطقه نگرد؛ زود بخواب؛ گرسنه نمون...
در آن لحظه دردناک لبخند روی لبم نشست ولی با فکر به اینکه چقدر وابستهام شده چشمم را بستم.
حتی فرصت نکردم خداحافظی کنم.
دیگر چیزی از دوروبرم متوجه نمیشدم.
بین خواب و بیداری یاد حرف حاجی افتادم
_وقتی سوریهای کمتر نگرانتم تا وقتایی که برمیگردی ایران!
یکباره کسی برم گرداند و سیلی محکمی روی صورتم فرود آورد.
_کمیلللل بهوشی؟
حنجره ام آنقدر خش دیده بود که نتوانستم چیزی بگویم.
دست روی صورتم کشید.
_نخواب داداش...
بعد دستم را از پشت دور گردنش قفل کرد و کولم کرد.
_عبـ...اس...
_جانم؟
باسکوتم دوروبر را نگاه کرد.
کوله را که دید سریع برش داشت و دوید بیرون.
_عماددد بیا کمک
چشمم را بستم و سعی کردم با صدا، محیط را بررسی کنم.
کمک کردند پشت ماشین دراز بکشم.
_کمیللل چشتو وا کن.
خواستم سرش فریاد بزنم بگویم این لحظات آخر دیگر دست از سرم بردار ولی...
_عماد... خواست چشمشو ببنده سیلی بزن!
خنده ام گرفته بود.
ماشین با آخرین سرعت شروع به حرکت کرد.
با گوشه ی چفیهاش خونِ سرم را پاک کرد.
_چه بلایی سرت آوردن حرومزادهها...
اگه بدونی چطوری خودمونو رسوندیم بهت...
خود حاجی وقتی فهمید گفت هرطور شده برت گردونیم.
میدانستم میخواهد سرگرمم کند تا فکر خوابیدن از سرم بپرد.
_جانِ...بچه...ات...بزار...بخــ..وابم!
اخم نمایشی کرد.
_میخوای بمیری؟تحمل کن.
_حداقل...آبـ...
کلامم را قطع کرد.
_راستی کمیل...فقط سه ماه مونده تا محرم.
احتمال زیاد من و تو برا حفظ امنیت مسافرا بریم کربلا...(:
با شنیدن این حرفش دلم رفت سمت بین الحرمین...
با اینکه ماموریت برون مرزی زیاد رفته بودم و حتی مسیر کربلا را عین کف دستم بلد بودم ولی تابحال قسمت نشده بود حرم را ببینم...
علی:
کامیار کمک کرد تا از روی ویلچر بلند شوم؛ با ارامش تکیه دادم به مبل.
نگاهی به دوروبرم انداختم.
عین خانه های متروکه بی روح و جان!
گرد و خاک، کل وسایل را به زیبایی پوشانده بود!
کامیار بعد از گذاشتن کتری روی گاز، کنارم نشست.
_بهتری؟
_آره خوبم.
کمی صورتم را برانداز کرد.
_چیه چیشده؟
_هیچی!
بلند شد و رفت سمت اتاق.
_تا چای دم بکشه جاتو آماده میکنم...
_کامیارررر
کلافه برگشت.
_میگی چیشده یا دست به کار شم؟
_بیخیال علی حوصله گیر دادن ندارم.
...........
نیم خیز شدم.
تشنه ام بود.
کامیار خواب بود.
پاهایم را با دست روی زمین گذاشتم و با احتیاط سنگینی ام را رویشان انداختم.
از میز کنار تخت گرفتم و بلند شدم.
ایستادنم زیاد طول نکشید.
دستم به آیینه گیر کرد و افتادم.
با صدای شکستن آیینه کامیار از خواب پرید.
_یا اباالفضل چیشد؟؟؟
_نیا جلو پات زخم میشه
نورا:
محکم زدم روی میز
_وایییی حل شد
به سرعت باد برگه هارا برداشتم و تند تند قدم برداشتم به سمت اتاق رئیس
رسیدم مقابل در
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
_بفرمایید خانم نجمی
لبخندم را خوردم و کنترل شده گفتم
_سلام
_سلام
کمی حالم را دید زد و بعد گفت
_معلومه به چیزای خوبی رسیدید! بفرمایید بشینید
تشکر کردم و بعد از گذاشتن کاغذ ها روی میزش، نشستم
_خب؟
_کار من تموم شد
با تعجب گفت
_مطمئنید؟چطوری؟
_با جلب اعتماد ادمین شدم دونه دونه افراد اون گروهارو رصد کردم و افراد مشکوکو از طریق بانک داده مخزن شناسایی افراد شناسایی کردم.
البته چند نفرشون کلا تو ایران نیستن.
_اونام به راحتی بهتون اعتماد کردن؟
_یه دختر بود که با مزاج شناسی و هک سیستمش و فهمیدن علایقش و این جور چیزا در عرض یه روز اعتمادشو جلب کردم
_لیدرشون کیه؟
_نادر بلوری
زیر لب اسمش را تکرار کرد.
_کارتون عالی بود خانم نجمی
بهقلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16760494023198
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
ولی شیرین تر از راهپیمایی ۲۲ بهمن طعم اون ساندیسیه که هیچوقت نخوردیم😂
#پلاڪ
امام هم اومده بود😁☺️
فک کنم آخرین ۲۲ بهمن بود . . . 😔😂
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
14-HajHoseinYekta(www.rasekhoon.net)_24.mp3
20.7M
راهیان؛
رزقنیست!
قسمتنیست! "دعوته"
حالا امسال "اسمت" تولیست
زائرین شهدا هست؟💔
🗣روایتگری"حاج حسین یکتا"
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
.
Becoming the best version of you won't happen overnight, but you can love yourself throughout the process.🍃
تبدیل شدن به بهترین نسخه از شما یک شبه اتفاق نخواهد افتاد، اما شما می توانید خود را در طول این فرآیند دوست داشته باشید.✷‿✷
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_74 حسین: صدا فرق نمی کند چه صدایی ب
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_75
عماد:
وقتی عباس خبر داد که کمیل گیر افتاده، بهم ریختم.
با حاجی تماس گرفتم و قضیه را تعریف کردم؛ اوهم گفت باید هرچه سریعتر پیدایش کنیم وگرنه پایش کشیده میشود به جایی که نباید!
تمام مدتی که کمیل داخل چاه فاضلاب بود ما به دنبال راهی بودیم برای نجات دادنش.
آنقدر طول کشید که اسیرش کردند.
در این چند سال به چشم اسارت خیلی هارا دیده بودم.
از دختر بچه های بیگناه گرفته تا فرماندهان افغانی و ایرانی و ...
با فکر اینکه با ان جراحت زنده نماند ازارم میداد.
او آدم معمولی نبود که بگذاریم به همین راحتی از دست برود.
نه... ما برای همین آنجا بودیم.
اورا به یک دژبانی دیگر منتقل کردند تا افرادی بیایند برای منتقل کردنش به عقب.
و این فرصت کوتاهی بود برای نجات دادنش؛ برای انجام یک عملیات تمیز.
همه چیز خوب پیش رفت، فقط...کمیل خوب نبود.
حسین:
_کجاییم عـ..ـماد؟ فرا..ت؟
_آخ که با این حالتم حواست به بوی دورو اطرافت هست.
آره...نزدیک فراتیم
_کمک کن...دستمو بزارم...رو سینم.
دست راستم را روی سینهام گذاشت.
با چشمانی که به سختی باز بود گفتم
_بوی همیشگی رو نمیده...بوی خون میده...عماد...
نگذاشت ادامه بدهم و شروع کرد به خواندن
_تا رسیدم به فرات و بنشستم لب آب
یادم آمد ز کبودی لب طفل رباب
مرو ای صبر و قرارم گره افتاده به کارم
داداش مرو صبر و قرارم گره افتاده به کارم
نه سری مانده نه دستی
کمرم را تو شکستی
نه سری مانده نه دستی
کمرم را تو شکستی
چه بگویم به سکینه چو سراغت گیرد؟
چه بگویم به سکینه چو سراغت گیرد؟
گر بفهمد تو شدی کشته بدان میمیرد...
حس کردم دیگر نفسم بالا نمیآید.
به سختی لب زدم.
_یــا...حسین...
با هول و ولا دست روی صورتم گذاشت.
_کمیللل خوبی؟؟؟...آروم نفس بکش...چیزی نیس
دستش را محکم روی بدنهی ماشین کوبید..
_عباس کمیل نمیتونه نفس بکشه نگه داررر...
ولی من که هیچ دردی نداشتم...چرا اینقدر دستپاچه شده بودند؟
فقط نفسم...
حالا عباس هم بالا سرم بود.
_صدامو میشنوی؟ حسین...
خیره به صورتش، دهانم را برای نفس کشدن باز و بسته می کردم.
_خدایااا به مادرش رحم کننن...
و دیگر نشنیدم چه شد.
چشمانم رفت روی هم...
عماد:
عباس سعی داشت با تنفس مصنوعی برش گرداند.
قلبم به شدت به قفسه سینهام میکوبید.
خوشحالی برگشتش زیاد طول نکشید
یکلحظه سر برگرداندم.
زبانم قفل شده بود.
_عباس داعششش...
هرچه استارت زدم ماشین روشن نشد!
انقدر زیاد بودند که زورمان به نصفشان هم نمیرسید
_عماد وسایلتو بردار بریمممم.
و کمیل را روی دوشش انداخت.
چند متر رفت ولی بعد اورا روی زمین گذاشت.
یک نگاه به جاده کرد و یک نگاه به کمیل.
_خیلی نزدیکن...اسیر میشیم...
_پس کمیل چی میشه؟
نگاه شرمندهاش دل من را هم سوزاند.
_اونا کاری با کمیل ندارن...بعدا میایم دنبالش
میدانستم میخواهد با این حرف هم خودم و هم خودش را گول بزند
هر قدمی که از او دور میشدیم دلم بیشتر اتش میگرفت.
_به ولله اینا بهش رحم نمیکنن حتی به مردهاش.
نگاهی به پشت سرم کردم و با دیدن ان صحنه اشکم سر باز کرد...
کمیل را روی خاک میکشیدند.
حق داشتند...
زخمی که به داعش زده بود انقدر عمیق بود که حتی دست از تن نیمه جانش هم برنمیداشتند.
......
حالا کنار فرات بودیم...
خسته نشستیم.
عباس دستش را داخل آب فرو برد و زیر لب گفت.
_آقاجان من چطوری برگردم بدون کمیل؟ خودت خوب معنی شرمندگی رو میدونی!
تو شرمندهی آبی که نتونستی ببری حرم منم شرمندهی کمیلی که ولش کردم تو صحنه بلا برا نجات جون خودممم
اشکهایش با آب فرات قاطی شده بود.
مریم:
دلشوره داشتم.
مامان صدیقه هی اینطرف و آنطرف میرفت تا از نگرانیاش کم کند.
با بیرون آمدن دکتر از اتاق به سمتش رفتیم.
_دکتر چیشد؟حالش چطوره؟
_باید عمل شه...هرچه سریعتر
مامان زیر لب چیزی میخواند...رفت روی صندلی نشست و من ماندم و کنجکاویام.
_چه عملی؟
_عجیبه که بهتون نگفته! باید ترکشایی که تو پهلو و کمرش هست سریعتر عمل شه وگرنه به نخاع آسیب میزنه!
و از کنارم رد شد و رفت.
به دیوار تکیه دادم.
یعنی انقدر غریبه بودم؟(:
به قلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16763046908858
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
#شھدا نمیخوایین یھ راهیان نور' مھمونمون ڪنید⁉️
بخدا ڪه دلمون خیلۍ تنگه💔
الان_هم_که_وقتشه😉
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
آقاجانحالاماکہخبرینبود...
ولےاونایےکہذوقطلبیدهشدنشونوداشتن...
کولہبارمیبستن...
شباخوابرسیدنشونومیدیدن...
هربارنگاهشونبهپاسپورتہمیفتادبغضمیکردن...
نکناینکاروباهاشون💔
سرزمین عاشقے:). . .
°•🌿☕️•°
هر روز ڪه از خواب
بیـدار میشے، بهماجراجویۍهاے
جدید سلام ڪن!😉
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
♥️گاهی وقتا که دلت میگیره
به جای اینکه بشینی و با
کسای دیگه درد و دل کنی
برو در خونه #امامزمان...
اونوقت میبینی چقدر
قشنگ ارومت میکنه🌷
اگه یه تخم مرغ با نیروی خارجی بشکنه، یه زندگی از بین میره🍳
اما اگه با نیروی داخلی بشکنه، یه زندگی متولد میشه!🐣
همیشه قشنگترین چیزها از درون شروع میشن..😉
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
خدایا احوالِ بشر را به نیکوترین حالها
تغییر ده و دلِ آدمی را به خوشترین
حوادث شاد کن و درختِ یقین را
در قلب ما بکار💛🌱
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
عشق سه حرفه..
شهید چهار حرف!
میدونی چی میخوام بگم؟
آره! شهدا یک پله
از عاشقی هم جلو زدن..(:
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
‹😃💚›
رویاهات تاریخ انقضا ندارن!
یه نفس عمیق بکش و یکبار دیگه شروع کن!
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
{☃❄️}
•
•
دختری میگفت:
من همکلاسی بابک بودم📚"
خیلیییی تو نخـش بودیم هممون🤭'
اما انقد باوقار بود🙂' که همه دخترا میـگفتـند:
این نوری' انقد سروسنگینه🙄'
حتما خودش دوس دختر داره و عاشقشه 😏!
بعد من گفتم:
میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون روشن
بشه...😬"
رفتم رودررو پرسیدم گفتم :
بابـک نوری شمایی دیـگه...؟!
بابک گفت: " بـفرماییـد "
گفتم:
"چرا انقد خودتو میگیری؟!
چرا محل نمیدی به دخترا؟!
بـابـک' یه نگاه پر از تعجبو
شرمگین بهم کرد😳'
و سریع رفت... و واینستاد اصلا🙂!
بعد ها که شهید شد🥀
همون دخترا و من فهمیدیم (:
بابک عاشق کی بوده 🌱
که به دخترا و من محل نمیداد🚶🏿♀...
عاشق عمه زینب 🌱
و شهادت و والاتر یعنی خداا♥️✨
خودت رو مفـت نفـروش رفـیق😇'
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_75 عماد: وقتی عباس خبر داد که کمیل
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_76
مریم:
_نترس مریم جان...
اشکم را قبل از پایین آمدن پاک کردم و دستانش را فشردم.
_مامان...
سرم را به سینهاش چسباند.
چشمانم را بستم.
_اگه چیزیش بشه...
_هیس... برو پیشش به جای اینکه از این فکرا کنی
دلم میخواست راز آرامشش را بدانم.
دل از چادرش کندم و بلند شدم.
وارد اتاق شدم.
_سلام خان داداش
ماسک اکسیژنش را کمی تکان داد و آرام سلام کرد.
_سلام
با اخم نگاهم کرد و گفت
_باز چرا لب و لوچهات آویزونه دختر؟
کنارش نشستم ایستادم با شیطنت و مغرور گفتم.
_آخه تازه همین امروز فهمیدم داداشِ بیشورم به تک خواهرش در مورد دردش چیزی نگفته...
الانم دلم میخواد خفهاش کنم از دستش راحت شم.
لبخند زد.
_به حرص خوردن ادامه بده.
ادایش را درآوردم و دهانم را کج کردم.
_دکتر نگفت کی عمل میکنه؟
_احتمالا همین امروز...
انگار منتظر این حرفم بود که گفت
_ بشین کارت دارم.
به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم
_با من؟ واو؛ چه سعاتییی!
نشستم.
دستم را در دست برادرانهاش فشرد و گفت
_برادر بیشورت ممکنه از زیر تیغ زنده بیرون نیاد...شایدم فلج بشه... هیچی مشخص نیست.
معترض گفتم
_دادااااش
_گوش کن...
قبل از همه چیز مراقب مامان باش.
شاید غماشو به روش نیاره ولی تو ازش غافل نشو...
نگاه از صورتم گرفت و گفت
_من بیشتر از هرکس به تو و مادر و پدرِ مهدی بدهکارم!
حلالم کن مریم... بابت همه اتفاقای بدی که افتاد.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_بعضی وقتا با خودم فکر می کنم اگه تو سرنوشت آقا مهدی، نوشته شده بود شهادت پس دیر یا زود شهید میشد
خوشحالم که قبل از اینکه منو به خودش وابسته کنه به آرزوش رسید.
من تحمل ندارم از کسایی که وابسته شونم جدا شم.
خداهم خوب ظرفیت و توانمو میدونست داداش محمد.
لبخند کمرنگی روی صورتش نشست.
لحنم را عوض کردم و تهدیدوار گفتم
_توام حق نداری ازم جدا شی
البته لازم به ذکره من به تو وابسته نیستم فقط به دیوونه بازیات زیادی عادت کردم...
~سه روز بعد~
عماد:
_چه خبر از کمیل؟
_ از بیمارستان منتقلش کردن...فک کنم مقصدشون زندان باشه.
در ضمن؛ صائب راشدی هم برا بازجوییش میاد
شقیقهام را فشردم و لب زدم.
_اگه پای صائب وسط باشه از کمیل چیزی باقی نمیمونه! روش شکنجهی اون کاملا متفاوته...کاری میکنه طرف آرزوی مرگ کنه!
وضعیت جسمیش چطوره؟
_نمیدونم تا اونجا که من دیدم حالش خوب نبود
_لعنت بهشون که درمان میکنن فقط برا اینکه شکنجه بدن.
_یه اتفاق دیگم افتاده
_چی؟
_خبر قتل ابوعامر بدجور سر و صدا کرده
_اینکه بد نیست!
_نه بد نیست ولی از اونجا ابوعامر که برای اسرائیل هم کار میکرد میترسم کمیلو تحویل اسرائیل بدن.
یک درد دیگر به قبلیها اضافه شد.
باید فکر میکردم.
_من دارم میرم حرم...بعدا حرف میزنیم عباس.
_اتفاقا منم دارم میرم.التماس دعا
_منتظرم
اینجا دمشق است...
و من چند قدمی مزار دردانهی اباعبدلله...
چشمم به گنبد کوچک حرم که افتاد، روضههای خرابه یادم آمد.
ترجیح دادم قبل از زیارت عروسک بخرم.
دورو بر حرم پر بود از مغازههایی که عروسک میفروختند.
دست گذاشتم روی یک عروسک که موهای مشکی رنگش دور کمرش ریخته شده بود و لباس سبز رنگی تنش بود.
بعد از تسویه، به قصد دیدار با حضرت رقیه(س) قدم برداشتم.
وارد صحن که شدم نفس عمیقی کشیدم.
عطرش حس آرامش را در وجودم لبریز کرد.
کنار حوض نشستم؛ عروسک را روی زانویم گذاشتم و وضو گرفتم.
با دیدن دختری که با شیرینی خاصی دست تکان میداد و لی لی کنان به سمتم میآمد لبخند زدم.
وقتی رسید مشتش را مقابلم نگه داشت و آرام بازش کرد.
شکلات را از دستش گرفتم، تشکر کردم و روی پایم نشاندمش.
_ما اسمك يا فتاة جميلة؟
~اسمت چیه دخترِ خوشگل؟~
_اسمي راحلة
~اسمم راحلهست~
موهایس را نوازش کردم و گفتم
_ لديك اسم جميل
_اسم زیبایی داری
چشمش روی عروسک مانده بود.
_هل أحببت ذلك ؟
~دوستش داری؟~
سرش را خم کرد و دلبرانه گفت
_نعم
~بله~
لبخند زدم و روی مویش بوسهای کاشتم.
_دمية لك ، لكن اعدك بالدعاء من أجلي
~عروسک برا تو، ولی قول بده برام دعا کنی.
با صدای زنی که اورا صدا میزد بلند شدم.
او هم با خوشحالی به سمت مادرش رفت.
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_76 مریم: _نترس مریم جان... اشکم را
به سمت ضریح رفتم و بی مقدمه در آغوشش گرفتم.
دلم میخواست بغض چندسالهام را اینجا بشکنم و با تمام وجود اشک بریزم. گوشهای نشستم.
درحالی که دستم به شبکههای ضریح قفل بود شروع کردم به دردودل.
_دلم لک زده بود براتون خانم...بدجور!
با اینکه چیز زیادی از دیدار من و شما نمیگذره، ولی اینبار فرق داره.
اینبار تمام قلب و روحمو آوردم.
میدونم میدونید درد از دست دادن برادر سخته... نذارید اون دردو تجربه کنم.
حسین بودنش برا خیلیا مهمه
خودتون می دونید چقدر تو این چند سال برا امنیت از جون و دل مایه گذاشته.
نذارید شرمنده بشیم
که وقتی رفتیم ایران به خاطر جاگذاشتنش نتونیم تو چشم خیلیا نگاه کنیم.
شرمندگی بد دردیه...
آدمو پیر میکنه.
دستی روی شانهام نشست.
سرم را که برگرداندم با چهرهی سرخ عباس مواجه شدم.
معلوم بود چقدر حالش حالی بحالیست.
بدون هیچ حرفی سرش را به شانهام تکیه دادم و شروع کردم به خواندن زیارت...
نجلا:
قدم گذاشتم داخل اتاق سرهنگ.
_سلام
_سلام؛ بفرمایید
_ممنون.
بعد نشستن نگاهی به دوروبر کردم و گفتم
_فکر می کردم آقای فاطمی هم باشن!
درحالی که چند کاغذ مقابلم میگذاشت گفت
_بیمارستانن
_بیمارستان؟
_بله متاسفانه...سه روز قبل عمل کردن ولی هنوز بهوش نیومدن...
به قلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16766765231568
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید مبعث مبارڪ😍🌸
~•🔮✨•~
گاهی فقط بیخیال باش
وقتی قادر به تغییر بعضی چیزها نیستی؛
روزت را برای عذابِ داشتنها و
و افسوسِ نداشتنها خراب نکن !
دنیا همین است؛
همهی بادهای آن موافق
همهی اتفاقات آن دلنشین،
و همهی روز های آن خوب نیست !
اینجا گاهی حتی آب هم، سر بالا میرود..
پس تعجبی ندارد اگر آدمها طوری باشند
که تو دوست نداری!
گهگاهی در انتخاب هایت تجدید نظر کن !
فراموش نکن؛
تو مجاز به انتخابِ آدمهایے،
نه تغییرِ آنها..🌻
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
′•′﴾🌿🌺﴿′•′
هر وقت احساس کردی همه
چیز علیه تو داره اتفاق میافته،
به خاطر بیار که هواپیما، ✈️
خلاف جهت باد بلند میشه
نه موافق جهت باد!😎
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨