#قسمت_سوم
#م_کلاته
(مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه)
از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد، غیرحضوری!😉
شبها و عصرها رو اختصاص دادم به درس خوندن. گوش کردن فایلهای صوتی دروس اوایل خیلی سخت بود.
مخصوصاً کار کردن با لپتاپ و این حرفها.
اما کمکم یاد گرفتم چکار کنم.☺️
صوتهایی که راحتتر بودند رو با سرعت دو برابر پخش میکردم و فرصتم رو برای صوتهای سختتر میذاشتم.
تا روزهای آخر خرداد، اکثر امتحانام رو دادم. فقط چند تا از امتحانا موند برای بعد از به دنیا اومدن دختر نازم. 👧🏻
ترم تابستون هم چند تا درس برداشتم و گذروندم.
تابستون که رفتم امتحانم رو بدم، همسرم پسرم رو نگه داشت و من مجبور بودم دخترم رو با خودم ببرم.😌
چند ماه بیشتر نداشت و احتمالاً سر و صدایی ایجاد نمیکرد.
کتاب رو سه دور خونده بودم و حفظ حفظ بودم.📔
وقتی سر جلسه رفتم، با کمال تعجب، نذاشتند وارد جلسه بشم.😢😔
هر چقدر اصرار کردم که آرومه، خوابه، بذارید امتحانم رو بدم، قبول نکردند!
دوستانم که سر امتحان بودند، میگفتند ما مشکلی نداریم و حواسمون پرت نمیشه اما مسؤول امتحان قبول نکرد.
چون میگفتند ممکنه بازرس بیاد و اشکال بگیره.😔
خب من باید چکار میکردم؟
همینجور وقت امتحان داشت میگذشت و من حسرت میخوردم.
گفتم حداقل تو یه کلاس خالی بذارید امتحان بدم، گفتن نمیشه!
گفتم یه مراقب برام بذارید، بازم قبول نکردند!
دخترم رو بردم مهد.
اما کی بچه دو سه ماهه رو قبول میکنه؟😔
از ناراحتی نمیدونستم چکار کنم😔 من ۳ دور خونده بودم ولی….
تا اینکه چند نفر امتحانشون رو دادند و یکی از طلبهها که حتی من نمیشناختمشون، گفتند من نینی رو نگه میدارم تا شما امتحانت رو بدی.😍
سریع دویدم سر امتحان...
باز هم مسؤول امتحانات نمیخواست قبول کنه🙄میگفت دیر وارد جلسه میشی! گفتم من که همینجا جلو چشمتون بودم.😂👀
خلاصه که قبول کردند.😤
من سریع جوابا رو مینوشتم و چون خوب خونده بودم، امتحان دادنم یه ربع بیشتر طول نکشید.
دخترم حدوداً ۱ ساله بود که جمعی از بچههای دبیرستانمون که حالا همگی بچه داشتیم دور هم جمع شدیم و به فکر افتادیم یه مهد خونگی راه بندازیم.
تقریباً هفتهای یکبار نوبتی تو خونهی یه نفر جمع میشدیم و برای بچهها بازیها و برنامههای هدفمند داشتیم.
همینطور ترمها میگذشت و اوضاع بهتر میشد.
من شبها درس میخوندم و در طول روز هم با بچهها سرگرم بودم.
مشغول گذروندن چند واحد آخر بودم که تصمیم گرفتیم کانون گرم خونوادهمون رو با یه عضو جدید گرمتر کنیم.😉
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_چهارم
#م_کلاته
(مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه)
هیچکدوم از دوستام باورشون نمیشد که دو تا کوچولو دارم و سومی رو باردارم🤰🏻.
این وسط دو واحد هم حضوری داشتم که بچهها رو یک ساعتی مهد حوزه میذاشتم.
یکبار کلاس جابهجا شدهبود و شرایط جوری نبود که بچهها رو مهد بزارم…
و مجبور شدم با خودم ببرمشون سر کلاسی که تو کتابخونه برگزار میشد.
با شرایط سکوت مطلق😄
بچهها دلشون میخواست صحبت کنن اما ...خلاصه اون کلاس چالشی هم گذشت...
خیلی از اوقات قبل از اینکه استاد بیان سر کلاس بقیهی طلبهها من رو سوال پیچ میکردن که چطور میتونی با بچهها انقدر درس بخونی و به کارات برسی؟
آخر ترمها هم که باید درس رو ارائه میدادم، مثل همیشه، شب بعد از خوابیدن بچهها، تدریسم رو آماده میکردم.
وقتی سر کلاس، تدریس رو بهعنوان اولین نفر ارائه دادم، مورد تشویق استاد و بقیه قرار گرفتم.
خدا همیشه بخاطر حضور این فرشتهها تو زندگیم به درس و کارهای من برکت میداد😍…
نوشتن پایاننامه هم با وجود بچهها، لطف بخصوصی داشت…
دلم میخواست چند ساعت بشینم پاش و تمومش کنم…
اما فقط شب فرصت داشتم و ذهن اون موقع یاری نمیکرد…
سعی میکردم بیشتر از نرم افزارها استفاده کنم تا نیازی به حضور در کتابخونه نداشتهباشم…
من عاشق تحقیق و پژوهش بودم…
درسته که بعد از یک روز سروکلهزدن با دو تا وروجک و شرایط بارداری، ذهنم پویایی لازم برای پایاننامه رو نداشت...
اما من با کارهای علمی، انگیزه میگرفتم...❤️
انگار با این کارها من زنده بودم و حیات میبخشیدم😍
تونستم پایاننامهام رو با نمرهی خوب دفاع کنم ...
سطح دوی حوزه به پایان رسید و نینی ما در اوایل دوران کرونا به دنیا اومد👼🏻
تابستون همون سال برای سطح ۳ یا همون ارشد شرکت کردم...تنها رشتهای که میتونستم غیرحضوری بخونم، یه رشتهی خیلی سخت بود...
فقه و اصول...
شرایطم ایجاب میکرد غیرحضوری رو انتخاب کنم چون من فکر میکنم کسی از پس سه تا بچهی قدونیمقد من برنمیاد.
جز مامانشون😅
به خاطر معدل بالا، دیگه امتحان ورودی نداشتم و فقط یه مصاحبه بود.
اما وقت کمی داشتم و درسهای زیادی رو باید برای مصاحبه میخوندم.
بالاخره روز مصاحبه رسید…
بازم رفتم بالای منبر😆…
برای مصاحبهگیرندهها که دو خانم و یک آقای روحانی بودند، از اولویت بچهداری و لزوم تحصیل کنار بچهداری گفتم…
یکی از خانمهای مصاحبهگیرنده، ۸ تا بچه داشت و حسابی تشویقم کرد😍.
سوالات علمی خیلی سخت بود و استرس مصاحبه زیاد...
فکر نمیکردم قبول بشم اما قبول شدم...💪🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پنجم
#م_کلاته
(مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه)
مهرماه، شروع دورهی سطح ۳ من بود...
تو طول روز اصلا درس نمیخونم و تمام وقتم برای بچهها و بقیهی کارهای خونه است.
بچهها شبها حدود ۱۱ تا ۱۲ میخوابن و من تا ۳ و ۴ بیدارم و درس میخونم.
شببیداری باوجود ۳ تا بچه، سخته ولی چارهای نیست.
صبح همه باهم تا حدود ۱۰ میخوابیم😴
و بعدش روز شروع میشه و دوباره بازی و کار خونه و….
همسرم کارشون زیاده.
گاهی تا ۱۱ شب هم کلاس دارند…
برای همین خیلی نمیتونن تو کارها کمکم کنند.
درسته من وقت کمی برای درسخوندن دارم اما برکت اون وقت کم رو تو زندگی و درسخوندنم میبینم…
قبل از بچهدار شدن، چند روز برای یک امتحان میخوندم ولی الآن، فقط چند ساعت تو شب درس میخونم، ولی برکت خاصی داره…
برای کارهای خونه سعی میکنم از خود بچهها کمک بگیرم💪
از روزی که یه بچه داشتم سعی میکردم کارهای خونه رو با پسرم انجام بدم.
مثلا یه دستمال میدادم دست پسرم و باهم دستمال میکشیدیم.
موقع آشپزی چندتا کاسه و تشت آب میذاشتم جلوی بچهها تا مشغول باشن.
کمی بزرگتر که شدن سعی میکردم کارها رو مشارکتی انجام بدیم.
مثلا شبها قبل از خواب با بچهها خونه رو کمی جمعوجور کنیم.
گاهی کارهایی رو که دوستداشتن انجام میدادند
مثل ظرف شستن و جارو زدن...
هرچند زحمتم بیشتر میشد اما براشون لازم بود.
حس میکنم اینکه حالا خودشون ساعتها مشغول بازی میشن و سراغ من نمیان نتیجهی زحمتیه که اون موقع کشیدم.
گاهی دستهجمعی بازی میکنیم.
گرگمبههوا ، تفنگبازی، قایمموشک، خالهبازی و…
هرچی تعدادمون بیشتر بشه برای این بازیا بهتره😜
روزها با بچهها، کیک ، شیرینی و نون میپزیم،
مسجد میریم و تو برنامههای فرهنگی شرکت میکنیم.(الآن با رعایت پروتکلها😷)
به صورت جزئی قرآن حفظ میکنم.
کارهای هنری میکنم و به بقیه از این کارهام، هدیه میدم.🤩
اما هرجایی که برای فعالیت میرم، همه میدونن شرط من برای کارکردن، حضور بچهها کنارمه❤️
فرقی نمیکنه کجا باشه و چه جلسهای، مهم اینه که تمام تلاشم رو میکنم که بچهها کنار خودم باشن.
در تمام برنامهها و موقع همهی کلاسهای رزمی مسجد و حتی آموزش کار با اسلحه😱، کنارم بودند ...😉
همهی اینها باعث شد که حضور بچهها تو مسجد برای بقیه هم پذیرفتنی بشه.
هرچند گاهی شرایط بسیار سخت میشه…
مثلا موقع امتحان مجازی، بچههای کوچیک گریه میکنن یا نیازی دارند،
یا...
یادمه یه بار همسرم خونه بودند و دختر ۱ سالهم داشت روی تخت بازی میکرد که از تخت افتاد،
لبش پاره شد و خیلی خون اومد.
جوری که لباسای من و همسرم هم خونی شد.
هرکاری میکردیم گریهاش بند نمیومد و اجازه نمیداد دستمال بذاریم روی لبش.
همسرم چند ساعت بعدش امتحان داشت.
به ذهنمون رسید با همون حالت خونآلود دخترم ، بریم پارک پایین خونمون تا حواسش پرت بشه.
یه روفرشی انداختیم.
بچهها بازی میکردن و همسرم درس میخوند .
حال دخترم اینطوری کمی بهتر شد.
توی زندگیمون خدا رو همیشه کنارم حس میکنم و این بهم آرامش میده.
خدا فرزندانی همراه و همسری صبور به من داده
و من به خاطر تمام نعماتم قدردان و شاکرم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_اول
#بنتالهدی
(مامان سه دختر)
۵ تا بچهی قدونیمقد روی تخت بالاپایین میپریدن و میگفتن:
ما اعتراض داریم! خواهر نیاز داریم!😁
دیری نپایید که من شدم ششمینِ آن پنج نفر و البته تنها دختر خانواده!
سال ۷۱ و در خانوادهای پرجمعیت و پرمشغله در تهران دیده به جهان گشودم!👶🏻
مادرم چهلساله بودن، اونموقع ایشون پزشک و هیئت علمی دانشگاه تهران بودن؛ ولی قبل از تولد من پیشنهاد ریاست دانشگاهی در قم بهشون دادهشدهبود. با توجه به شرایط زمان و ویژگیهای منحصربهفرد اون دانشگاه، مادرم تشخیص دادن که بهعهدهگرفتن ریاست دانشگاه فاطمیهی قم وظیفهای هست که خدا ازشون میخواد انجام بدن.🥰
پدرم مهندس برق بودن. از اول ازدواجشون با هم شرط کردهبودن که تا پایان عمر، خودشون رو وقف ظهور امام عصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف بکنن و تو این مسیر وظیفشون رو پیدا کنن و انجام بدن.💓
این همون مسئولیتی بود که اون زمان رو دوششون اومد و با پدرم تصمیم گرفتن که کار رو شروع کنن و یقین داشتند به این اصل که: اگر کسی به خاطر خدا وظیفهاش رو انجام بده، خدا جابره و جبران میکنه. خدا بهترین مصلحت رو برای کسی رقم میزنه که عبادتش رو خالصاله تقدیم خدا کنه.🌺
عبادت هم فقط نماز و روزه نیست، سرباز امام عصر بودن افضل عباداته. و موقعی میشه سرباز ایشون بود که وظیفه رو درست تشخیص بدیم و بهش عمل کنیم.
خلاصه اینکه سه روز بعد از تولدم با مادرم و برادر دوسالهام راهی قم شدیم.
دوران شیرخوارگی من اینطور بود که پشت در اتاق جلسات مادرم، پیش منشی ایشون بودم و هروقت لازم بود مادرم خودشون میاومدن و شیر میدادن به من.🤗
علیرغم مشغلهشون حتیالمقدور میخواستن از نعمت آغوش مادر و شیر مادر محروم نباشم.
چهار سال اینطور گذشت که من و کوچکترین برادرم، قم پیش مادرم بودیم، و بقیهی پسرها و پدرم تهران بودند، مدرسه میرفتند و در طول روز پرستار مطمئنی، کارهای بچهها رو مدیریت میکرد. هر هفته پنجشنبه و جمعهها میاومدن قم و دور هم جمع میشدیم.😊
اونموقع بعضیها به پدرم میگفتند چه حوصلهای داری!!!🙄 هر هفته دو ساعت راه با چهارتا پسر که تو سروکلهی هم میزنن میری قم و برمیگردی!
ایشون میگفتن من احساس میکنم یه خونه دارم که حیاطش از تهران تا قمه! خدا به من یه خونهی بهشتی داده تو همین دنیا.😍
نوع نگاه زیبای ایشون تحمل سختیهای زندگی رو آسون میکرد براشون.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_دوم
#بنتالهدی
(مامان سه دختر)
چهارساله که بودم، دو تا از برادرهای بزرگم در آستانهی نوجوانی بودن و مادرم احساس خطر کردن، ترجیح دادن بچهها تو این بازهی حساس از همراهی و محبت مادرانه بیشتر برخوردار بشن.🥰
پدرم هم موافقت میکنن و همه برای زندگی میان قم.🤗
یکی از رزقهایی که خدا به خانوادهی ما داد و از نظر مادرم یکی از جبرانهای قشنگ خدا بود، کلاس قرآنی بود که برای اولینبار تو قم تشکیل شد.😊کلاس حفظ قرآن که تمام وقت بود، نمیشد هم مدرسه رفت و هم کلاس قرآن.
پدرم همهی بچهها رو جمع کردن و گفتن: "وظیفهی من بعنوان پدر، آموزش قرآن و آموزههای دین به شماست. ریاضی و فیزیک و شیمی رو هروقت بخواید میتونید یاد بگیرید. حالا چنین کلاسی تشکیل شده و شما میتونید برید قرآن یاد بگیرید. خودتون تصمیم بگیرید که حاضر هستید یک سال مدرسه نرید و قرآن رو یاد بگیرید یا نه."🤔
بچه های بزرگتر مدتی فکر کردند و همه موافقت کردند. تو چنین فضایی من که یه دختر ۵ ساله بودم هم به تبعیت از جمع کلی خوشحال شدم و استقبال کردم.🌺
من ششساله بودم،با برادرها رفتیم کلاس قرآن و ششتامون حافظ قرآن شدیم.💓
فضای خونهمون اونموقعها اینجوری بود که صبح ششتایی میرفتیم کلاس قرآن و عصرها هم تو خونه حین بازی و ورزش و درازنشست و حتی کاراته!😁 آیاتی که حفظ کردهبودیم رو به هم تحویل میدادیم و اشکالات هم رو تصحیح میکردیم.
تجربهی زیبای بازی با قرآن واقعا شیرین و به یادماندنی بود.
برای رفتن به کلاس قرآن لازم بود که سواد خوندن و نوشتن رو بلد باشیم. به همین خاطر یه معلم خصوصی خیلی خوب و باتجربه پیدا شد که به من و کوچکترین برادرم آموزش بده.😊
اون معلم هم از رزقهای خدای جبار بود برای ما.
بعد از آموزش الفبا، هم ما دوست داشتیم ادامه بدیم و هم آقای معلم موافق بودن. لذا تو همون سن هفت سالگی تو مدت کوتاهی تا کلاس سوم رو به ما آموزش دادن.💪🏻
بنابراین من مدرسه نرفتم، فقط بعضی روزها میرفتم که با فضای مدرسه و میز و نیمکت و معلم و شاگرد آشنا بشم! و در امتحانات پایان ترم شرکت میکردم.
باقی روزها کلاس قرآنم برقرار بود.
هشتساله بودم که هم حفظ قرآنم تموم شدهبود و هم شرایط کاری مادرم تغییر کرد و همگی برگشتیم تهران.
و من از کلاس چهارم بالاخره وارد فضای مدرسه شدم.😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_سوم
#بنتالهدی
(مامان سه فرزند دختر)
مادرم در دوران کودکی من مشغلهی زیادی داشتن، از ۸ صبح تا آخر شب بیرون بودن. وقتی میومدن با ما مشغول بازی میشدن، حواسشون به روحیات ما بود ولی این مشغله باعث شدهبود که هیچوقت نبینن که من با چه ظاهری کلاس میرم.🙄
پرستارمون خانوم خوبی بودن، ولی سبکشون متفاوت بود.
من یاد نگرفتم که باید با لباس اتو شده برم مدرسه، یا توجهی به کثیف شدن مقنعهام نداشتم.😑
این آسیب برای من پیش اومده بود، از طرفی مدرسهای که واردش شدم هم یه مشکل جدی داشت!
خیلی لاکچری! با بچههای فیسوافادهای😒 که هر ماه کیف و کفش جدید میخریدن چون قبلیها کثیف شدهبود!
گروههای دوستیشون از سالهای قبل شکل گرفتهبود، از طرفی چون حافظ قرآن بودم و مورد توجه معلمها، حسادت هم داشتن! 😐 بنابراین از هیچ آزاری فروگذار نمیکردن!
برای من شدهبودن مصداق واقعی دشمن!😤 از هیچ نظر دوست نداشتم شبیه شون بشم.
اونموقع مادرم کمکم متوجه مشکلات لباسپوشیدن من شدن و درصدد اصلاح براومدن! ولی من مقاومت میکردم! میگفتم لباسامو اتو نکنید! نمیخوام شبیه اینها بشم!!!
بالاخره این آسیب به لطف خدا و با رسیدگی بهموقع مادرم برطرف شد.😊
از سال بعد یه مدرسهی دولتی معمولی رفتم و راحت شدم.😁
تو مدرسهی جدید دوستام شدیدا فضای ضددینی داشتن!
تو سن حساسی بودم و شبهاتشون رو من تاثیر گذاشته بود.
اون زمان یکی از برادرهام طلبهی حوزهی علمیه شدهبودن.
وقتی متوجهشدن که شبهاتی برام پیش اومده، هر هفته که از قم میومدن تهران، یه نصفه روزشون برای گفتوگو با من بود.🤗
پدر و مادرم هم از طریق برادرم در جریان تلاطمات من قرارمیگرفتن و کمک میکردن.
مثلا یهبار خالهام کتابی بهم هدیه دادن که پاسخ خیلی از سوالاتم توش بود ، بعدها متوجه شدم که اون کتاب رو پدر و مادرم خریدهبودن.😊
هیچ خانوادهای کامل نیست!
اختلاف سنی که با مادرم داشتم و مشغلههاشون تو دوران کودکیم، باعثشدهبود که نتونم ارتباط عاطفی زیادی با ایشون داشتهباشم.😔
ولی فضای محبتی و رفاقتی که تو خونه بین من و برادرهام بود، باعث شد که اون خلا، جبران بشه.
البته بعد ازدواج رابطهام با مادرم هم تغییر کرد و تازه فهمیدم که چه جواهری هستن ایشون.💓
پدر و مادرم روی من نظارت غیرمستقیم داشتن، ولی بیشتر متأثر از برادرام بودم. وقتی میدیدم اونها مشق مینویسن یا قرآن میخونن یا راجع به احکام دینی بحث میکنن، من هم تبعیت میکردم. خیلی چیزا رو ازشون یاد گرفتم.
درواقع محیط خانواده مربی اصلی من بود.💚
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_چهارم
#بنتالهدی (مامان سه دختر)
گذشت و من دانشجوی پزشکی شهید بهشتی شدم. دلیل انتخابم این نبود که تو خانواده اکثراً پزشک بودن. من دنبال وظیفه خودم بودم. جامعه اسلامی به پزشک زن نیاز داره و این رو در راستای تحقق ظهور میدونستم.😊
سال دوم دانشگاه یکی از خواستگارها مقبول افتادند. ایشون هم دانشجوی پزشکی بودن و دو سال از من جلوتر.❤️
دو سال نامزد بودیم. هر دو مشغول درس و بیمارستان و فعالیت فرهنگی و تشکیلاتی.
اون مرحله از زندگی هم سخت بود! مثل همه مراحل دیگه زندگی! هر اتفاق مفیدی تو دنیا سخته!
فاصله بین عقد و عروسی برای این بود که هر دوی ما آماده پذیرش مسئولیت زندگی بشیم.
مراسم عقد تو خونه برگزار شد، سفره عقد رو خودم چیدم.🙂
برای عروسی کلی گشتیم تا تالاری پیدا کنیم که راضی بشه فقط یک مدل غذا سرو کنه! همه میگفتن ما کمتر از دو مدل غذا نمیدیم!🙄
از لحاظ مالی محدودیتی نداشتیم. ولی میخواستیم ساده برگزار کنیم و به همه میگفتیم که چطور هزینهها رو کم کردیم.😍
لباس عروسی رو از دوستم قرض گرفتم. تو آرایشگاه هم نگفتم که خودم عروس هستم. پکیج مخصوص عروس چهارمیلیون بود ولی من با سیصد هزار تومن عروس شدم!😎
و اما جهیزیه...
استاد اخلاقی به مادرم گفته بودن که اگر کسی طوری به دخترش جهیزیه بده که بتونه همزمان به چهارده دختر دیگه هم جهیزیه بده، من سعادت اون دختر رو ضمانت میکنم. مادرم من رو مختار گذاشتن.
برای من چه چیزی بالاتر از سعادت و عاقبتبخیری بود؟❤️
برای اجرای این شرط من باید سال ۹۳ با دو میلیون و چهارصد هزار تومان وسایل زندگی رو تهیه میکردم!!!
غیرممکن مینمود!
ولی من سرسخت تر از این حرفا بودم.💪🏻
اول یه لیست از وسایل ضروری تهیه کردم. بعد گشتم یه جا رو پیدا کردم که زیر پونز نقشه بود و اجناس فوقالعاده ارزان بود. حداقل قیمت هر کالا رو هم پیدا کردم. این لیست رو در اختیار اقوام درجه یک و دو قرار دادم. گفتم من اینها رو نیاز دارم. هر کسی هر چقدر که میخواد به ما هدیه عروسی بده، بگه و هزینه رو بده به من تا برم وسیله مورد نیازمو بخرم!😄
این شد که با مبلغ هدیههای عروسی و همون دو میلیون و چهارصد هزار تومانی که مادرم دادن، وسایل اولیه شروع زندگی رو خریدیم و ، همزمان با چهارده عروس دیگه، زندگی رو به امید سعادت و عاقبت بخیری شروع کردیم.🤵🏻👰🏻
هنوز هم نداشتن مبل و ظرف چینی و... خللی تو خوشبختیمون ایجاد نکرده الحمدلله. تلویزیون هم نگرفتیم. به همسرم گفتم بهتره اندک زمانی که برای با هم بودن داریم رو خودمون براش برنامه داشته باشیم، نه تلویزیون.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پنجم
#بنتالهدی
(مامان سه دختر)
حرف و حدیث بود دور و برمون!
از نظر مالی، من اگر میخواستم، میتونستم لاکچری ترین جهیزیهی قابل تصور رو تهیه کنم!😎
برای همه این کار من عجیب بود.
ولی دستپروردهی مادری بودم که قبل از انقلاب تو دانشگاهی که همهجور فسادی رایج بود، تنها دختر چادری دانشگاه بودن و هرروز کلی تیکه و متلک میشنیدن ولی از موضع خودشون کوتاه نیومدن. " رنگ از جامعه نگرفتن" رو ما تو فضای خانواده یاد گرفتهبودیم.😊
القصه، زندگی مشترک رو شروع کردیم.
در حالیکه هردو محصل بودیم و من اصلاااا خانهداری و آشپزی و ... بلد نبودم.🙃
به سبک "همسایهها یاری کنید تا من شوهرداری کنم" هفتماه رو گذروندیم😁، بدون تعارف از دوستام میخواستم که بیان خونمون و کمکم کنن و درواقع یادم بدن که چیکار باید بکنم.
بعدش هم باردار شدم و دیگه بهونه داشتم برای آماده نبودن غذا و مرتب نبودن خونه.🤭
به خصوص که دوقلو بودن و در معرض سقط! یک ماه استراحت مطلق بودم!🤰🏻
دیگه نور علی نور!🤗
بعضی از اقوام بهمون لطف کردن و میومدن کمک، خدا خیرشون بده.
بعد از برطرف شدن خطر، برگشتم بیمارستان. اون موقع هنوز شیفت شب نداشتم. تا ماه نهم میرفتم بیمارستان.
اسفند ۹۴ دوقلوها دنیا اومدن و یهویی چهارنفری شدیم.👨👩👧👧 دوران سختی بود. از مدتی قبل دنبال پرستار خوب بودیم و خیلیها رو امتحان کردیم ولی سختگیر بودیم و نمیتونستیم راحت کنار بیایم باهاشون. باز هم اقوام و دوستان به کمکمون اومدن. 😍
فقط امکان ۹ ماه مرخصی گرفتن، داشتم و تمام ۹ ماه رو خونه پیش بچهها موندم.
ماههای اول انقدر فشار کار زیاد بود که حتی وقت نداشتم افسردگی بعد زایمان بگیرم!🙁 نوبتی شیر دادن و پوشک کردن و آروغ گرفتن و ...
روزی پیش اومد که با دوقلوها تنها بودم، قبل از ظهر دیگه به گریه افتادم! اون روز زنداداشم که همسایهمون بود هم خونه نبود!!! عاجزانه خدا رو صدا کردم و بعدش یکی از دخترها به طرز معجزهآسایی خوابید!🤩
خیلی اوقات با صلوات حضرت زهرا و ادعیه و اذکار دیگه، کارم راه میفتاد.
یه کم که به شرایط عادت کردم، مطالعه و کارهای فرهنگی و معرفتی رو کمکم تو خونه انجام میدادم.
نه ماه مرخصی گذشت و من باید میرفتم بیمارستان.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_اول
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
سال ۶۸ در تبریز به دنیا اومدم.
پدرم سپاهی بودن و مامانم حوزوی.
یه خواهر داشتم که ۵ سال ازم بزرگتر بود.
اما چون فاصله سنیمون خیلی نزدیک نبود، تا قبل از نوجوانی با هم صمیمی نبودیم.
البته دعوا هم نمیکردیم!
هیچوقت ناراحت نبودم که چرا خواهر و برادر بیشتری ندارم.😏
از اول بچه دوست نداشتم😁
حتی گاهی به مامانم میگفتم من چرا به دنیا اومدم😅 زیاد شدیم که...😂
از اونایی بودم که میگفتم بچه یکیشم به زور باید بیاری😅
و نمی دونستم که خودم یه روزی میشم مشوق بچهداری اونم با اعمال شاقه!😁
ابتدایی به یه مدرسه دولتی رفتم که بیشتر خانوادهها مذهبی بودن و مدیر خیلی خوبی داشت.
اما راهنمایی و دبیرستانم، نمونه دولتی بود و با اینکه از لحاظ علمی خوب بود، ولی از لحاظ مذهبی تعریفی نداشت.😑
حتی نمازخونه، هم نداشت!!
ما هم گاهی تا نزدیک غروب، برای درسای فوق برنامه، مدرسه میموندیم و با پنج شش نفر از دوستان، یه موکت میگرفتیم و تو سالن پهن میکردیم و نماز میخوندیم!!🤦🏻
خواهرم ۱۸ سالگی ازدواج کرد و رفت شهر دیگه و من از ۱۳ سالگی دیگه تک فرزند شدم.😍
همون طوری که دوست داشتم.💪🏻
اولین باری که تونستم با یه بچهی کوچیک ارتباط برقرار کنم، سال کنکور بود.
اون سال نزدیک عید بچهی خواهرم به دنیا اومد و یک ماهی اومدن تبریز، پیش ما.
اون مدت کلی باهاش بازی کردم.
بچهی خواهر هم که شییییرین😍
البته کنکور رو دیگه نگم براتون🙈
من یه دوست داشتم که همیشه نتایج آزمونای سنجشمون نزدیک هم میشد و بعد عید بین رتبههامون، صدتا صدتا فاصله افتاد.😅😂
با این حال، خداروشکر، تونستم به رشتهای که علاقه داشتم، برسم💪🏻 و فیزیک شریف قبول شدم.😊
دوران خاطرهانگیز دانشجویی من از سال ۸۶ شروع شد.
فکر کنم کاری که کمتر از همه انجام میدادم، درس خوندن بود.😅
با جمع دوستان، تو گروههای دانشگاه، حسابی فعال بودیم.
سال ۸۸ تو بیست سالگی، ازدواج کردم.👰🏻 جالبه که با همسرم همورودی و همرشته بودیم ولی به روش کاملاً سنتی و از طریق بستگان به هم معرفی شدیم.😏
یادمه تو دوران دبیرستان، کتابهای خاطرات شهدا رو زیاد میخوندم.
نه اینکه خیلی برم دنبالشون ولی به خاطر شغل پدرم از این کتابا زیاد تو دست و بالمون بود.
از اون موقع این ذهنیت برام ایجاد شد که منم میخوام ازدواج سادهای داشته باشم.🙂
و همین کار رو هم کردم.😊👌🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_دوم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
خانوادهی همسرم هم معتقد به ازدواج آسون بودن؛ ولی بازم من کلی سر خریدهای عروسی باهاشون بحث میکردم و هی میگفتم نه نمیخوام، گرونه، لازم نداریم...😆😅
مثلاً سر آینه شمعدون!
واقعا برام سوال بود که فلسفهی وجودیش چیه؟ ملت میخرن ولی نمیدونن کجا بذارن. پس به دردمون نمیخوره...☺️
یا سر حلقه💍
اونا معتقد بودن باید حلقهی عروسی یه کم سنگین باشه؛
ولی منم کوتاه نمیاومدم و هرچی که اونا برمیداشتن، من میگفتم نه بزرگه!
هرچی هم که من برمیداشتم، اونا میگفتن نه دیگه اینم خیلی سادهست😆
مراسم عقدمون رو خیلی ساده تو منزل پدری برگزار کردیم.
سال ۸۸ ما برای عمره دانشجویی ثبتنام کرده بودیم و دقیقا سالی که قرار ازدواجمون بود اسممون در اومد.😇
خانواده ما رو از فرودگاه تبریز بدرقه کردن و رفتیم عمره و از همونجا رفتیم تهران سر خونه و زندگیمون... خوابگاه متاهلی شریف!😍
سال اول تا تو مسئولیت جدیدم جا بیفتم😁، از فعالیتهای فرهنگیم تو دانشگاه کم کردم.
ولی از سال بعدش کنار درس دانشگاه، جامعهالزهرا رو هم به صورت غیرحضوری، شروع کردم.
علاوه بر اون، با تعدادی از دوستان، یک پروژهی فرهنگی هم شروع کردیم؛
اوایل تنها از روی دغدغه بود، بعدا حقوق ناچیزیم میگرفتیم.
ترم آخر دانشگاهم بود که باردار شدم.
درس دانشگاهی من و همسرم با هم تموم شد و ما باید خوابگاه رو تحویل میدادیم.
دوست داشتیم برای ادامهی زندگی بریم قم ساکن بشیم.
اما قبل از اینکه بریم شهر جدید، به اصرار مامانم ۲ ماه آخر بارداری رو رفتیم تبریز و طبقهی پایین خونهی مادرشوهرم ساکن شدیم.
روزهای خوبی بود.😊
منی که همیشه توی غربت و دست تنها بودم یهو برگشته بودم بین خانوادهها.😍
گلپسرم تیرماه ۹۱ تو یه بیمارستان دولتی به دنیا اومد.
لازم بود یه هفتهای تو بیمارستان بستری بشه.
اون مدت، شرایط خیلی سختی بود.
هم اینکه خودم تازه زایمان کرده بودم؛
هم اتاق بچه جدا بود و من خودم کاراشو می کردم.
هر نیم ساعت، باید میرفتم بهش سر میزدم؛ چون تو دستگاه بود و اگه گریه میکرد، متوجه نمیشدم.
برای همین هم، خواب درستی نداشتم.
ولی خداروشکر، گذشت...🤲🏻
گلپسرم بچهی آرومی بود.
اون مدتی که تبریز بودیم، تقریبا خودم غذا درست نمیکردم؛ مادرشوهرم و مادرم میآوردن. ولی تو بچهداری خیلی نیاز نبود کمک کنن.
شهریور ماه بود که اومدیم خونهی جدیدمون تو قم.
و روزهای جدیدی برامون شروع شد...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_سوم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
به غیر از چند تا از دوستان، کسی رو تو قم نداشتیم.
بچهی اول هم بود و خیلی ناشی بودیم.🙈
مثلا خیلی شیر میخورد و من فکر میکردم وقتی شیر میدم نباید کار دیگهای بکنم و اگه میدیدم غذام داره میسوزه، دلم نمیاومد اونو از شیر بگیرم و برم غذامو خاموش کنم.😅
البته بعدها سر بچههای دوم و سوم، توانمندیهام خیلی بیشتر شد.
طوری که همزمان یه بچه رو شیر میدادم، سوال اون یکی بچه رو جواب میدادم، آشپزی هم میکردم.😁
آدم گاهی فکر میکنه که نمیتونه! ولی بعدا متوجه توانمندیهاش میشه... توانمندیهای یه خانم خیلی فراتر از این چیزهاست.👌🏻
گل پسر شش ماهه بود که احساس کردم بدنم کاملا خالی شده.😵
وقتی میخواستم چیزی خرد کنم، دستم بیحس میشد و گزگز میکرد.
تازه متوجه شدم که از بعد زایمان خیلی کم به خودم رسیدم.
شروع کردم به خوردن قرصهای مکمل و حالم بهتر شد.🙂
بعد یه ترم مرخصی، درسهای جامعهالزهرا رو دوباره ادامه دادم.
خودِ همین درس خوندن، بهم روحیه میداد.🥰
درسامون غیرحضوری بود.
یعنی حتی مجازی هم نبود که یه استادی درس بده.
فقط عنوان درس رو انتخاب میکردیم و خودمون از رو کتاب میخوندیم و آخر ترم امتحانشو میدادیم.
هر چند بعضی درسامون CD داشتن، ولی من خیلی استفاده نمیکردم.
از شریف عادت داشتم خودم درسو بخونم.😄
آخه اونجا هم استادا میاومدن یه ربع حرف میزدن، بعد میگفتن خوب بچهها، تا صفحهی ۷۰ جزوهی انگلیسی رو گفتم😲😂 و ما مجبور بودیم خودمون بخونیم!
البته خداروشکر من یه جوری بودم که خیلی برای درس خوندن انرژی نمیذاشتم و با مطالعهی کم، به نتیجه میرسیدم؛ هم تو شریف هم حوزه.
موقع امتحاناتم که میشد، مامانم از تبریز میاومدن پیشم و بچه رو نگه میداشتن تا من هم درس بخونم هم برم سر امتحان...🙇🏻♀️
به جز زمان امتحانات، بقیه اوقات فقط تو زمان خواب گلپسرم درس میخوندم و وقتی بیدار بود، کامل برای اون وقت میذاشتم. حس میکردم باید از نهایت مادریم، استفاده بکنم.
گلپسر بیرون رفتنو خیلی دوست داشت.
دو تا مسجد، نزدیک خونمون داشتیم.
یکی از اونا، دورتر بود و یه ربعی باهامون فاصله داشت.
هر روز ظهر، با کالسکه میرفتیم اون مسجد دورتر، نماز میخوندیم و بعد برمیگشتیم.
هم یه جور پیادهروی برای خودم بود هم گلپسر هوا میخورد و سرگرم میشد.😉
گلپسر حدودا یه ساله بود که دوباره باردار شدم...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_چهارم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
اون موقع، خونهی یکی از دوستان صمیمیم نزدیک ما بود.
بچهی اون هم، دوماه از بچهی من کوچکتر بود و ما زیاد خونه هم میرفتیم؛
هم درسای حوزه رو مباحثه میکردیم هم بچههامون با هم بازی میکردن.😃
همون روزها یه سری تفاوتها بین بچهها توجهم رو جلب کرد.
مثلاً بچهی دوستم معنای دستورات سادهای مثل برو، بیا و بده، رو میفهمید، ولی پسر من اصلا متوجه نبود.🤔
تو جمعهای دیگهای هم به رفتارهای بچههای همسنش دقت میکردم و اونا رو با پسر خودم مقایسه میکردم یا توی اینترنت جستجو میکردم.👩🏻💻
ولی هر وقت با کسی این دغدغه رو مطرح میکردم، میگفتند نه طوریش نیست.
چون گلپسر، بچهی سفید و تپل و خوش خندهای بود، همه دوستش داشتند.🥰
از لحاظ جسمی، هیچ مشکلی نداشت. رشد و حرکاتش خوب بود.
اردیبهشت۹۳ ، هنوز گلپسر دو سالش تمام نشده بود که پسر دوممون به دنیا اومد.
نوزاد جدید ما اون اوایل خیلی گریه میکرد.
از طرفی گلپسر هم کوچیک بود و من باید به هردوشونو میرسیدم.
هر کاری که میخواستم بکنم، دومی یا تو بغلم بود، یا مجبور میشدم بذارم گریه کنه تا به اون یکی برسم.
از طرفی پسر اولمم، خیلی بغلی بود و خیلی وقتا، این دو تا با هم تو بغل من بودن.
البته خودمم تواناییهام بیشتر شده بود و همزمان کارهام رو هم میکردم. مثلاً یکی رو میذاشتم رو زمین، غذا رو هم میزدم و دوباره بغلش میکردم.🥴
گلپسر همچنان نسبت به همسالانش تفاوتهای کمی از نظر انجام دادن دستورات بقیه نشون میداد؛
اما بقیه این رو به پای داداشدار شدنش میذاشتن و میگفتن طبیعیه.
برای همین تا وقتی به سن حرف زدن برسه و به حرف نیفته،
کسی تفاوتش با بقیه رو باور نکرد.
حتی اون موقع هم باور نکردن.
ما تو فامیل کسانی رو داشتیم که دیر حرف زدن، حتی در حد ۵ سال،
و امیدوار بودیم بچهی ما هم به اونا رفته باشه.
حتی دکترم که میبردیم، میگفتن: چیزی نیست. تاخیر رشد کلامی داره. خوب میشه.
به توصیهی پزشکان و اطرافیان، بردیمش گفتار درمانی.
جلسات گفتار درمانی طولانی مدت بود و ما مجبور بودیم ماهها، هفتهای سه روز بریم کلینیک و با کوچولوی نوپا منتظر بشینیم که کارمون انجام بشه.
خیلی روزهای سختی بود. مخصوصا که دوباره ضربانی در وجودم شکل گرفته بود...💕
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پنجم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
تیرماه ۹۵ وقتی که اولی ۴ ساله و دومی ۲ ساله بود، پسر سومم به دنیا اومد.
نینی جدید ما برخلاف دومی، بچهی ساکتی بود و خیلی از بابت گریه کردنش اذیت نمیشدم.
اما به هر حال بچهداری با سه تا بچه سخت بود و همیشه در حال بدو بدو بودم.
(البته کاش سلامتی باشه و آدم همین طوری وقت کم بیاره.🤗)
کمکم متوجه شدیم مشکل گلپسرمون جدیتر از اینهاست که با گفتاردرمانی و روشهای معمولی درست بشه.
دکترها گفتند: فقط تاخیر رشد کلامی نیست و کلا دچار تأخیر رشد ذهنیه و این باعث شده آموزشپذیری خیلی پایینی داشته باشه.
به خاطر عادی بودن رشد جسمیش، مشکلش دیر تشخیص داده شد.
آدمها دو جور غصه دارن که من نمیدونم کدومش سختتره.
یکی، غصهی بزرگ ناگهانی.
و یکی غصهای که خرد خرد، بزرگتر میشه...😔
برای ما نوع دوم بود.
مثلاً سندرومدان، موقع تولد مشخص میشه و یک باره غصه و شوک بزرگی برای آدم پیش میاد.
ولی ما از ۱.۵ سالگی شک کردیم؛
اول فکر کردیم یه مشکل کوچیکه، ولی کمکم متوجه شدیم مشکلش از اونی که فکر میکردیم بزرگتره..
ما قبلا تو کل خانوادهی دو طرف، معلول نداشتیم و حتی خود من بچهی معلول ندیده بودم و هیچ شناختی نداشتم.
اطلاعاتی که الان دارم رو خودم ذره ذره کشف کردم.
هیچ دکتری نیومد اینها رو به ما شسته رفته توضیح بده.
مثلا یه دکتر رفتیم گفتن شاید اوتیسم باشه و یه دکتر معرفی کردن که اوتیسم رو خوب تشخیص میده و اون بررسی کرد و گفت اوتیسم نیست و ما خیالمون راحت شد که خب، خوب میشه...
بعد دیدیم خوب نشد، گفتن شاید فلان چیز باشه، رفتیم دیدیم نه اونم نبوده...
مثلاً من شناختی از مدارس استثنایی نداشتم و اولین بار که یکی از گفتاردرمانها گفت احتمالا باید بره مدرسه استثنایی، من خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم.😢
بعد که رفت تست استثنایی داد، مسئولش گفت من دارم با تخفیف قبولش میکنم و باید میرفت بهزیستی و دوباره غصه خوردیم که وضعش بدتر از حد تصور ماست...🥺
فقط همینقدر فهمیدیم که مشکلش ژنتیکی نیست و تا همین الان هم معلوم نشده که چرا این مشکل پیش اومده.
راستش این علم هنوز خیلی پیشرفت نکرده؛ برای همین بیماریهای محدودی رو میتونن بررسی کنن و بعضی مواقع نمیتونن ریشه رو پیدا کنن و فقط میگن تاخیر رشد داره...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_ششم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
بعد از تشخیص معلولیت ذهنی، خیلیها فکر میکردن که دیگه من زانوی غم بغل میکنم و افسردگی میگیرم و گلپسر رو از خونه بیرون نمیبرم. ولی این طوری نشد.
هرچند بالاخره آدم غصه دار میشه.
مخصوصا که من توی شهر غربت هم بودم و مامانم اینا هم روحیهشون خیلی حساس بود و گلپسر رو هم خیلی دوست داشتن.
ولی خدا خیلی بهم کمک کرد تا من هم خودم روحیهمو حفظ کنم، هم به بقیه روحیه بدم.
گاهی که خیلی غصهم میشد، میرفتم حرم حضرت معصومه و با خانوم جان درد دل میکردم و سبک میشدم.❤️
دیگه طوری شده بود که مامانم و مادرشوهرم زنگ میزدن به من و غصه میخوردن که چرا اینطوری شد.
و من سعی میکردم اونا رو هم آروم کنم و دلداری بدم که خواست خدا بوده، حتما حکمتی بوده و از این دست حرفا.
وقتی که ما برای کاردرمانی میرفتیم، مادرهایی رو میدیدم که منتهای آرزوشون این بود که فرزندش بشینه، یا یه کلمه حرف بزنه... چیزهایی میدیدم که واقعا در تفکرات من خیلی تاثیر داشت.
گاهی آدمها دعا میکنند که معجزهای رخ بده و حالشون خوب بشه.😊
اما من تو مطب کاردرمانی که مینشستم حس میکردم که اگه قراره معجزهای رخ بده، مادرانی هستند که بیشتر بهش احتیاج دارن.
و سرتا پا شکر می شدم بابت مشکل خودمون.
مثلاً دختری بود که ده دوازده سالش بود، ولی معلولیت شدید داشت و مادرش هر دفعه تو بغلش اونو میآورد؛ حتی نمیتونست بشینه و فقط کاردرمانی میکردن که بدنش خشک نشه.
ولی میتونست نامفهوم صحبت کنه و من اونجا میدیدم که اون دختره، با مامانش و کاردرمان، نیم ساعت دارن میگن و میخندن.
و اینا خیلی حس خوبی به من میداد.
میشه گفت، همین تغییر زاویه دید، و احساس شکرگزاری، بزرگترین نعمتی بود که خدا به من داد.
و دلم رو مهربونتر کرد.❤️
یکی از الطاف دیگهی خدا به من، دادن دو بچهی سالم بعد از گلپسر بود.
دو تا پسر اول من، به خاطر تفاوتهایی که داشتن، خیلی با هم همبازی نبودن.
چون یکی از نقاط شروع همبازی شدن، حرف زدنه. اول ارتباط میگیرن، بعد شروع میکنن بازی کردن.
و اینکه گلپسر با توجه به مشکل ذهنیش، برقراری ارتباط با دیگران رو بلد نبود و کارهایی که برای برقرار ارتباط با داداشش میکرد، در واقع از نگاه ما و برادرش اذیت محسوب میشد!
برا همین، تا آخر هم، خیلی همبازی نشدن.
ولی به جاش سر پسر سومم، همهی اینا جبران شد.
و واقعا خدا خیلی بهم لطف کرد.❤
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_هفتم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
کوچولوی سوم ما، خیلی آرومتر از قبلی بود.😃
میذاشتمش یه کنار و کارهای خودم و دو تای اولی رو میکردم؛
وقتی هم که بزرگتر شد، خیلییی خوب با پسر دومم همبازی شد.
برای همین، از وقتی که دوساله شد و شروع کرد به صحبت کردن و بازی کردن با داداشش، یهو کلی از وقتم، خالی شد.
الانم الحمدالله روابطشون با همدیگه، خیلی خوبه!
طوری که هرکی میبینه باورش نمیشه دو تا پسر اینقد خوب باشن!!😄
اون دو تا که بازی میکردن. فقط گلپسر میموند که من باید سرگرمش میکردم و بهش میرسیدم.
گاهی اونم باهاشون، مشغول میشد و این خیلی براش خوب بود.
مثلاً قبلا اگه میخواست بگه یه چیزی رو بده به من، با چند کلمهی نامفهوم، من منظورشو میفهمیدم؛
ولی از وقتی سعی کرد با داداشهاش ارتباط بگیره، تلاش میکرد واضحتر بگه تا اونا هم بفهمن.👌🏻
یه مدت، وقتی سومی تازه شروع کرد به صحبت کردن، گلپسر هم گفتاردرمانی میرفت و صحبت کردنش داشت بهتر میشد.
و تو یه بازهای، قشنگ تلاششون برای حرف زدن، با هم موازی شده بود...😍
یکی از مسائل خانوادههایی که فرزند اولشون مشکل داره، اینه که آیا بازم بچهدار بشن یا نه؟
خیلیها میترسن که بچهی بعدی هم مشکلدار باشه.
برای همین، مشکلات این بچهها بررسی میشه که معلوم بشه به چه علت اینطوری شده.
اگه تو آزمایشهای ژنتیک، چیزی معلوم نشه، احتمالش خیلی کم میشه و باید به خدا توکل کرد.😌
بچهی دیگه داشتن، برای روحیهی خود پدر و مادر خیلی خوبه.☺️
تو کاردرمانی، معمولا همه میگفتن مادرهایی که بچهی دیگهای ندارن، خیلی افسردهترن.
چون فکر میکنن دارن انرژی میذارن و بازدهی خیلی کمی میگیرن و این، به مرور آدم رو اذیت میکنه...😣
داشتن بچهی دیگه، برای رشد خود بچهی معلول هم خیلی خوبه.👌🏻
چون یکی رو میبینه که داره مراحل رشد رو طی میکنه و تلاش میکنه با رشد اون، خودش هم پیشرفت کنه.
مثلاً وقتی اونا حرف میزنن، بچهی معلول هم دوست داره حرف بزنه و باعث میشه توان کلامیش بهتر بشه.
یا مثلا نوزادی رو میبینه که اول راه نمیرفته ولی کمکم راه میره. این باعث میشه بچهی معلول هم تلاش کنه که راه بره و این تلاشی که میکنه، خیلی خوبه😃
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_هشتم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
گلپسر ما، مهارتهای خودیاریش خیلی خوبه. یعنی کارهای شخصیش، مثل لباس پوشیدن و غذا خوردن رو خودش انجام میده و همین هم باعث می.شد دکترها بگن معلول نیست؛
اما تو آموزش، متاسفانه خیلی ضعیفتر از کسانی هست که مهارتهای خودیاریشون پایینه...😔
تشخیص رنگها رو درست انجام نمیده، مفهوم اعداد رو خیلی متوجه نمیشه،
تکلمش البته خیلی بهتر شده، ولی هنوز دقیق و کامل صحبت نمیکنه.
خداروشکر، من الان خیلی عادی با این قضیه برخورد میکنم.
اونو همه جا با خودم میبرم و کاملاً مثل بچههای دیگهم باهاش برخورد میکنم.😌
به این خاطر، بقیه آدمها هم که منو میبینن، به خودشون اجازه نمیدن حرفی بزنن، یا ترحم بکنن و بگن آخی... بچهت مشکل داره.😏
یکی از کارهایی که ما کردیم، این بود که برای بزرگتر کردن خونهمون، و راحت شدن همسایهی پایینی از سر و صدای ما😅، به طبقهی زیر زمین یه خونهی قدیمی ۱۵۰ متری حیاطدار🤩، نقل مکان کردیم.
تو قم کلی از این خونهها هست که دو طبقهن، با زیر زمین و حیاط. و معمولا قیمت مناسبی هم دارن.
ما هم دنبال همچین خونهای بودیم و خداروشکر روزیمون شد.😄
الان تو این ایام کرونا که خیلی نمیشه بیرون رفت، بچههای ما، با بچهی صاحبخونهمون (که طبقهی بالای ما هستن)، همهش دارن تو حیاط بازی میکنن😊
واقعا نمیدونم اگه اون آپارتمان قبلی بودیم و کرونا میاومد، من چیکار میکردم.😥
اونجا، من کلی بچهها رو بیرون میبردم.
روزی دو سه ساعت!!
میرفتیم پارک، دوچرخه سواری، آب بازی، تاب بازی.
یا خونهی دوستام میرفتیم.
و الان همهش دارم خدا رو شکر میکنم که اومدیم اینجا.🤗
الان، من کماکان درس حوزهم رو ادامه میدم و دارم پایاننامه سطح سه رو مینویسم.
قبلاً موقع امتحانا، مادرم میاومدن پیشم، ولی الان دیگه یا میذارم مهد، یا پیش باباشون.
حتی یه بار هر سه تا شونو، بردم سر جلسه!😄
خداروشکر، مادرشوهرم هم دوساله که از تبریز اومدن قم و گاهی موقع امتحانا یا وقتای دیگه، پیش اونا هم میذارم.
البته من کلا روحیهم جوری نیست که خیلی کمک بخوام؛ ولی گاهی لازم میشه.
به جز حوزه، توی یه مدرسه هم علوم تدریس می کنم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_نهم
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
داستان تدریسم از اینجا شروع شد که وقتی پسر دومم ۱.۵ سالش بود، یه سال رفتم تو یکی از مدارس قم و علوم درس دادم.
اون موقع، دکتر گلپسر گفته بود خیلی خوبه که بذاریدش مهد تا با بچههای همسنش باشه، یه کمی اونا رو ببینه و بهتر بشه...😊
ما هم گذاشتیمش مهد جامعه.
دیدم گلپسر اونجا میره، هفتهای دو روز و روزی دو ساعت،
داداشش رو هم میذاشتم پیشش و میرفتم مدرسه درس میدادم.
سال بعدش، پسر سوم ما به دنیا اومد.
تا وقتی که کوچولوی ما دو ساله بشه، جایی نرفتم.
پارسال ۳ تا پایه قرآن و عربیشون رو درس دادم.
اون موقع اولی مدرسه میرفت، دومی پیش دبستانی، سومی هم پیش همسرم بود.
من کلاسامو صبح نسبتا زود برمیداشتم و وقتی برمیگشتم، همسرم میرفتن سرکار
(اون ساعتها، با لپتاپ کاراشونو انجام میدادن)
امسال هم که دارم علوم میگم؛ همگی دور هم خونهایم با کلاس های مجازی که میذاریم.😆
اولی که تو مدرسهی استثنایی، کلی کارای درسی دارن؛ دومی هم که کلاس اوله؛
درسهای حوزهی خودم هم هست.
و درسای مدرسه!!
کلا همهش توی آموزش مجازی هستیم.😁
این روزا، فکر کنم روزی فقط سه چهار ساعت برا بچهها، از جهت آموزشی وقت میذارم.😨
تازه منی که اعتقاد ندارم مادر باید خیلی دخالت کنه!
در حداقل دخالتها، این اتفاق میافته.
یعنی مثلاً فیلمهای درس پسر دومی رو میدم خودش ببینه.
یا من باید یه سری تکالیف بنویسم اون از روش بنویسه، میگم خودت بنویس و بالا سرش نمیشینم.😏
چون دوست دارم بچه خودش درس بخونه. از همون اول، پدر و مادر نباید خیلی دخالت کنن.
با این مامانا که همه کار میکنن و به جای بچه درس میخونن،😁 خیلی مخالفم.
ولی مثلاً تکالیف گلپسر اولمو، باید دونه دونه فیلم بگیریم بفرستیم به معلمش... چون بالاخره اونا فرق میکنن؛ باید معلم ببینه نحوهی انجام تکالیف چه جوریه.
گاهی چندبار یه فیلمو ضبط میکنیم، وسطش خراب میشه. دوباره از اول!!
برای درسهای علوم مدرسه هم، کلی باید پاورپوینت و محتواهای مجازی درست کنم، که این نوجوونا از انگیزه نیفتن.😅
کلاسای آنلاینم هم، صبح زود از ۷.۵ تا ۹ ئه.
اون ساعت، به جز اولی که از صبح زود بیداره، اون یکیا، خوابن و تا بیدار شن، کلاس منم تموم شده.👌🏻
بعد با هم صبحونه میخوریم و کارامونو میکنیم.
حالا این وسط کلاسهای حوزهی خودمم به زور شرکت میکنم.😆
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_پایانی
#امالبنین
(مامان سه پسر ۹ساله، ۷ساله و ۵ساله)
قدیمیا میگن: مامانا وقتی به سن پیری برسن بالاخره خونهشون مرتب میشه.😆
چون انقدری که عادت کردن خونه رو مرتب کنن، اگه بچهها بزرگ بشن و برن و یک دهم قبل کار کنن، خونهشون دسته گل میشه!!😅
مثلاً من الان هفتهای یه روز، در حد عید، کار خونه میکنم. ولی بازم خونهمون وحشتناکه.😅😂
چون دوست دارم بچهها راحت بازیشونو بکنن و کیفشونو ببرن.👌🏻
مثلاً یکی از بچهها عشق لباس عوض کردنه و دو روز یک بار، کل لباسا بیرونن!
یکیشون عاشق اسباببازیه. همهی لگوها رو میریزه به هم.
اون یکی عشق کتابه...
یکی از کالاهای مصرفیمون کتابه!!
چون بچهها کوچیکتر که بودن بعد از اینکه کتابا رو میخوندیم، میگرفتن و پاره میکردن.
و ما همیشه داشتیم ورق کاغذ جمع میکردیم.
حتی یه کتابهایی بود مال مجلهی نبات، جنس ورقههاش، خیلی سفت بود؛ حتی اینا اونا رو هم پاره میکردن.😆
و یه جاهایی هم که نمیتونستن، با قیچی خرد میکردن.🤣
البته ما هنوز هم روزانه مشغول جمعآوری خرده کاغذ از روی زمین هستیم.🙄
یکی از کارهایی که سعی میکنم انجام بدم اینه که روزی مثلا یه ربع، وقت اختصاصی برای هر کدوم از پسرا بذارم.
مثلاً با هر کدوم میریم تو اتاق و به طور خصوصی با هم صحبت میکنیم.☺️
یه وقت بازی مشترک هم داریم که بازیهایی مثل بالش بازی و قلقلک و اینا انجام میدیم.😄
بچههای ما، با اینکه با هم دعوا و اینا دارن (و بالاخره توی هر خونهی بچهداری این چیزا پیش میاد😏)، ولی توی جمعها، اگه کسی یکیشون رو اذیت کنه اون یکی برادرها به عنوان حامی ازش دفاع میکنن. و این خیلی حس خوبیه.😃😊
هر شب که خسته از سر و کله زدن با بچهها و بازی و جمع و جور کردن و کار خونه و درس و آموزش حقیقی و مجازی و... سر بر بالش میذارم، تمام وجودم لبریز از رضایت و شکره.☺️❤️
بودن در شرایطی که خدا اون رو برام خواسته، لذت بخشه.
احساس میکنم خدا گلپسرم رو همین طوری که هست دوست داره و من هم اون رو همین طوری که هست دوستش دارم و حتی عاشقش هستم.🥰
خندههای رها از تعارفات و مناسبات معمولش، زندگیم رو شادتر میکنه و مهربانیهای به یکباره و بیدریغش جانم رو جلا میده.
خوشحالم از موقعیتی که در اون هستم و خوشبختی شاید چیز دیگری هم نباشه.💖
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از مادران شریف ایران زمین
.
#قسمت_اول
#ن_علیپور
(مامان #محمدطاها ۸/۵ساله، #آزاده ۴سال و ۱۰ماهه، #علیرضا ۹ماهه)
آخرین روز اسفند سال ۶۵، تو یکی از توابع مشهد به دنیا اومدم.
فرزند اول خانواده بودم. بعدتر مامان و بابام، یه آبجی و یه داداش برام آوردن و شدیم سه تا.😄🥰
دیپلم طراحی لباس گرفتم و دو ترمی هم دانشگاه رو تجربه کردم، اما چون راهش خیلی دور بود، ادامه ندادم.
ما هرسال تو یکی از روزای شهریور ماه، یه مراسم شلهپزون داشتیم🤩😋 و جمعیت زیادی میاومدن خونهمون.
تو شلهپزون سال ۸۶ که داشتم ۲۱ ساله میشدم، خانوادهی همسرم با من آشنا شدن و چندی بعد مراسم خواستگاری داشتیم.😅
اون موقع همسرم، راننده آژانس بودن؛ یه پیکان داشتن که برای پدرشون بود و به گفتهی خودشون، کلا پونصد هزارتومان پسانداز داشتن.
بعد از چند روز که صحبتها تموم شد و خانوادهها به نتیجه رسیده بودن، تو حرم امام رضا (علیهالسلام) و روز میلاد ایشون، عقد کردیم.🧡
و تو یه تالار کوچیک با یه نوع غذا، جشن عقدمونو برگزار کردیم.
سال ۸۸ زندگی مشترکمون تو یه خونهی نقلی چهل متری، شروع شد.
دو سال بعد توفیق یه زیارت کربلا پیدا کردیم و چندماه بعدش متوجه شدم باردارم.💛
محمدطاها آبان سال ۹۱ به دنیا اومد.
از همون اول تولد تا چهارماهگی کولیک شدید داشت و هیچ دارویی کولیکش رو بهتر نمیکرد.😣
از طرفی روزهای سرد زمستون هم بود و به خاطر سرمای هوا، از خونه بیرون نمیرفتم.
همسرم وارد کار آزاد شده بودن و از ۶ صبح تا ۱۱ شب سرکار بودن و نمیتونستن کمکم کنن.
و اینا باعث شد یه مقداری افسردگی بگیرم.
واقعا روزهای سختی بود.😩
ولی با همراهی مامان و خواهرم به خیر گذشت.🧡
بعدِ از شیر گرفتن پسرم، احساس کردم دوست دارم یک نوزاد داشته باشم.😁
و خدا تو سه سال و نیمگی پسرم، دخترم رو بهمون هدیه داد.😍
خداروشکر زایمانم خیلییی راحتتر از اولی بود.
(فکر کنم یه علتشم فعالیت زیادی بود که تو بارداریم، به خاطر از پوشک گرفتن پسرم داشتم😅)
چهار پنج ماه اول، پسرم به خاطر اومدن نینی جدید، به شدت عصبی و پرخاشگر شده بود.
هرچند سعی میکردم بیشتر براش وقت بذارم، ولی...😔
تا اینکه کم کم شیرینکاریهای دخترم شروع شد.😄
و پسرم باور کرد که قرار نیست آبجی برای همیشه نوزاد بمونه😂 و بالاخره بزرگ میشه و باهاش بازی میکنه.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#قسمت_دوم
#ن_علیپور
(مامان #محمدطاها ۸/۵ساله، #آزاده ۴سال و ۱۰ماهه، #علیرضا ۹ماهه)
همیشه عاشق خیاطی و نقاشی روی پارچه و لباس بودم و دوست داشتم خودم لباسهای رنگارنگ برای بچههام بدوزم.
از اونجایی که رشتهم هم طراحی لباس بود، فوتوفن کار رو یاد گرفته بودم.
تو زمان عقد، برام خودم لباسهای مجلسی میدوختم و الان بیشتر لباسهای کمد کار خودمه.👌🏻😉
دخترم که یک ساله شد، وقتم آزادتر شد و دوباره تونستم رو کاری که دوست داشتم وقت بذارم.
الان تعدادی از لباسهای خودم و همسرم و بچهها رو میدوزم و این از لحاظ اقتصادی، برامون، خیلی به صرفه میشه.
گاهی هم روی لباسهایی که دوختم، طراحی میکنم.😇
مثلاً جلیقهای که عکسش رو میبینید، با رنگ اکریلیک مخصوص پارچه، نقاشی کردم.😊
پالتو رو هم با یک پنجم قیمت خودم دوخت.😉
دخترم که ۳ ساله شد، وقتم خیلی بیشتر شد؛ چون خواهر و برادر با هم بازی میکردن و کار زیادی با من نداشتن.
دخترم هر روز میگفت باید ده تا خواهر و ده تا برادر براش بیارم.😐😳
این بار خدا جواب دعاهای دخترم رو داد و من خیلی زود بچهی سوم رو باردارشدم.😄
البته با مشکلاتی از قبیل قند بارداری و تیرویید.
از ماه چهارم بارداری کرونا اومد و من غربالگری وسونوها رو نرفتم؛ فقط برای آزمایشهای قند و تیرویید میرفتم که به لطف خدا و با تلاشهای دکترم، یک ماه مونده به زایمان هر دو تاش برطرف شدن.🤲🏻
با چلهی زیارت عاشورا و سوره انشقاق خداروشکر پسرم شهریور ۹۹ خیلی راحت دنیا اومد.😍
دخترم با اینکه خودش دوست داشت بچهی کوچیک داشته باشیم، چون پسر بود و خواهر دار نشده بود، خیلی ناراحت شد.
این مسئله هم با هدیهای از طرف نوزاد تا حدودی حل شد.😊
پسر بزرگم که تو زمان بارداری کلاس اول بود، از ۱۵ شهریور دوباره راهی مدرسه شد، برای کلاس دوم.🥳
مدرسهها که باز شد، دوباره بهانههای دخترم شروع شد که چرا من مدرسه نمیرم و چرا من کتاب ندارم...
منم هر دوشون رو کنار خودم مینشوندم و میگفتم بیا میخوام دیکته بگم، بنویسید.😊
الانم که فصل امتحاناته و باید برای درسهاشون، فیلم بگیریم که اونم یه پروسهایه.😂
باید یه وقتی باشه که کوچولومون خواب باشه یا دخترم ببرتش تو اتاق باهاش بازی کنه که بتونیم فیلممون رو بگیریم.😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#قسمت_سوم
#ن_علیپور
(مامان #محمدطاها ۸/۵ساله، #آزاده ۴سال و ۱۰ماهه، #علیرضا ۹ماهه)
بچهها، درطول روز سرگرمیهای مختلفی دارن؛ توپ بازی، لگو، کاردستی، خاله بازی، نقاشی روی فاکتورهای مغازهی بابا.😅
جدیداً به لطف کلاسهای مجازی معلم و شاگردی هم به بازی هاشون اضافه شده.😁
گاهی با خمیری که خودم براشون درست میکنم بازی میکنن، گاهی باهم والیبال بازی میکنیم.😊
خلاصه ۳ تایی با هم سرگرم میشن.
از بازی کردن با هم حسابی درس میگیرن؛
مثلا توی معلم بازیشون، دخترم از داداشش ریاضی و علوم یادگرفته.😊
طعم استقلال رو میچشن، خلاقیت و استعدادهاشون شکوفا میشه،
تواناییهاشون زیاد میشه.😇
وقتی پسرم کلاس قرآن (مجازی) داشت و من باهاش قرآن کار میکردم، دخترم هم میشنید. الان بعضی سورهها رو حفظ شده.
.
روزی صد بار هم باهم دعوا میکنن. نیم ساعت بعد دوباره باهم آشتی میکنن. بیشتر وقتا هم، دخترم برای آشتی پیش قدم میشه.😁💖
تو دعواهاشونم تا کار به جای باریک نکشه دخالت ندارم.😅
این جور وقتا ازشون میخوام ده دقیقه برن توی اتاق خودشون و با هم صحبت نکنن. اون موقع قدر همو میدونن و زود آشتی میکنن.☺️
و البته که خیلی همدیگه رو دوست دارن. موقعی که مدرسه باز بود، دخترم میرفت دم در منتظر میشد تا داداشش بیاد و باهم بازی کنن.
هفتهای یک بار خونهی مادرم که میریم که باغ دارن و فضای آزاد بازی و خاکبازی و گلبازی رو اونجا براشون فراهم میکنیم.
الان پسر کوچیکم ۹ماهشه. معمولاً بچهها خیلی حواسشون به دادششون هست و گاهی سرگرمش میکنن تا به کارهای خونه و خودم برسم.☺️
دخترم هنوز منتظره داداشش زودتر بزرگ بشه که من بتونم براش خواهر بیارم.😂
البته فعلا ضعف و کمردرد دارم.😞
قبل بارداری سومم کمردرد شدیدی داشتم که نمیتونستم بایستم.😔
پیش یه شکستهبند معتبر رفتم و یه خمیر دستساز روی کمرم گذاشت و به روشهای سنتی خوبِ خوب شدم.💪🏻
الان هم باید اقداماتی انجام بدم.👌🏻
#تجربیات_تخصصی
#ماران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#قسمت_پایانی
#ن_علیپور
(مامان #محمدطاها ۸/۵ساله، #آزاده ۴سال و ۱۰ماهه، #علیرضا ۹ماهه)
با تولد هر بچه، خدا یه چیز جدید بهمون داد.
اول ازدواجمون مستأجر بودیم و خدا قبل از به دنیا اومدن پسرم یه خونهی خوب قسمتمون کرد؛ البته قسطی.☺️
موقع تولد دخترم، به لطف خدا یه باغ کوچولو خریدیم.
اونم قسطی و با تلاشهای زیاد همسرم.
موقع تولد بچهی سوم، بازم لطف خدا شامل حالمون شد و تونستیم خونهمون رو عوض کنیم و یه خونهی حیاطدار بگیریم.☺️
ما هنوزم قسط و قرض داریم ولی خدای مهربون بازم کمکمون میکنه چیزی کم نداشته باشیم و البته که اهل خرج اضافه نیستیم.
از وسایل بچهی اولم، برای دوتای بعدی هم استفاده کردم.
این رسم خوب رو داریم که گاهی وسایل بچهها رو به فامیل امانت بدیم یا ازشون بگیریم.
حالا هم که کرونا هست و احتیاج به خریدن لباسهای اضافه نداریم و بیشتر لباساشونو خودم میدوزم.😃
از اونجایی که توی خونه اوقات فراغتم رو کتاب میخونم، بچهها هم به کتاب خوندن علاقهمند شدن.
پسرم خودش کتاباش رو میخونه، ولی دخترم که هنوز سواد خوندن نداره، از خودش داستان میسازه.😃
منتظره زود بره مدرسه تا بتونه کتابهاش رو بخونه.🤗
وقتهایی که از نظر روحی از فشار زندگی و بچهها خسته میشم، نقاشی روی پارچه یا نقاشی با مدادرنگی انجام میدم و باعث میشه چند دقیقه از فکرکارهای خونه و بچهها دور بشم و خیلی آرومم میکنه.😌
موقع خوابوندن بچهها هم آموزشهای جدید خیاطی رو از اینترنت دنبال میکنم.🤩
همسرم تمام روزهای هفته تا دیر وقت سر کار هستن، برای همین سعی میکنیم جمعهها از کنار هم بودنمون خوب استفاده کنیم، مثلا همهمون دوست داریم توی حیاط چای یا سیبزمینی کبابی درست کنیم.😋
با اینکه معمولا تا ساعت ۱۱ شب مغازهاند و با بچهها تنها و خستهام، وقتی میان خونه به استقبالشون میرم، ابراز خوشحالی میکنم و وقتایی که حتی کمی زودتر از معمول میان میگم چه خوب که امشب زودتر اومدی... از حضورت کلی انرژی گرفتم.😍
معمولاً شبها چند دقیقه باهم صحبت میکنیم دربارهی اتفاقهای طول روز یا کارهایی که دوست داریم طی روزها و سالهای آینده انجام بدیم و امیدواریم خدا مثل همیشه کمکمون کنه.
من و همسرم، حدود ۱۱ سال زندگی مشترک داشتیم. تو این مدت سعی کردم احترامشونو نگه دارم؛ خصوصا که سیدن و آدم بسیار صبورین.
به لطف خدا و جدشون حضرت زهرا، زندگی آرومی داریم، که با همین احترام متقابل و توجه به نیازهای روحی هم به دست اومده.
امیدوارم سالیان سال همینطور بمونه.🤲🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از مادران شریف ایران زمین
.
#قسمت_پایانی
#ن_علیپور
(مامان #محمدطاها ۸/۵ساله، #آزاده ۴سال و ۱۰ماهه، #علیرضا ۹ماهه)
با تولد هر بچه، خدا یه چیز جدید بهمون داد.
اول ازدواجمون مستأجر بودیم و خدا قبل از به دنیا اومدن پسرم یه خونهی خوب قسمتمون کرد؛ البته قسطی.☺️
موقع تولد دخترم، به لطف خدا یه باغ کوچولو خریدیم.
اونم قسطی و با تلاشهای زیاد همسرم.
موقع تولد بچهی سوم، بازم لطف خدا شامل حالمون شد و تونستیم خونهمون رو عوض کنیم و یه خونهی حیاطدار بگیریم.☺️
ما هنوزم قسط و قرض داریم ولی خدای مهربون بازم کمکمون میکنه چیزی کم نداشته باشیم و البته که اهل خرج اضافه نیستیم.
از وسایل بچهی اولم، برای دوتای بعدی هم استفاده کردم.
این رسم خوب رو داریم که گاهی وسایل بچهها رو به فامیل امانت بدیم یا ازشون بگیریم.
حالا هم که کرونا هست و احتیاج به خریدن لباسهای اضافه نداریم و بیشتر لباساشونو خودم میدوزم.😃
از اونجایی که توی خونه اوقات فراغتم رو کتاب میخونم، بچهها هم به کتاب خوندن علاقهمند شدن.
پسرم خودش کتاباش رو میخونه، ولی دخترم که هنوز سواد خوندن نداره، از خودش داستان میسازه.😃
منتظره زود بره مدرسه تا بتونه کتابهاش رو بخونه.🤗
وقتهایی که از نظر روحی از فشار زندگی و بچهها خسته میشم، نقاشی روی پارچه یا نقاشی با مدادرنگی انجام میدم و باعث میشه چند دقیقه از فکرکارهای خونه و بچهها دور بشم و خیلی آرومم میکنه.😌
موقع خوابوندن بچهها هم آموزشهای جدید خیاطی رو از اینترنت دنبال میکنم.🤩
همسرم تمام روزهای هفته تا دیر وقت سر کار هستن، برای همین سعی میکنیم جمعهها از کنار هم بودنمون خوب استفاده کنیم، مثلا همهمون دوست داریم توی حیاط چای یا سیبزمینی کبابی درست کنیم.😋
با اینکه معمولا تا ساعت ۱۱ شب مغازهاند و با بچهها تنها و خستهام، وقتی میان خونه به استقبالشون میرم، ابراز خوشحالی میکنم و وقتایی که حتی کمی زودتر از معمول میان میگم چه خوب که امشب زودتر اومدی... از حضورت کلی انرژی گرفتم.😍
معمولاً شبها چند دقیقه باهم صحبت میکنیم دربارهی اتفاقهای طول روز یا کارهایی که دوست داریم طی روزها و سالهای آینده انجام بدیم و امیدواریم خدا مثل همیشه کمکمون کنه.
من و همسرم، حدود ۱۱ سال زندگی مشترک داشتیم. تو این مدت سعی کردم احترامشونو نگه دارم؛ خصوصا که سیدن و آدم بسیار صبورین.
به لطف خدا و جدشون حضرت زهرا، زندگی آرومی داریم، که با همین احترام متقابل و توجه به نیازهای روحی هم به دست اومده.
امیدوارم سالیان سال همینطور بمونه.🤲🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
51.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
عزاداریهاتون قبول💚
چند وقت پیش مادرانههای یه خانوم که فارغ التحصیل مهندسی برق دانشگاه شریف بودند و توی خونهشون کتابخونه خونگی راه انداخته بودند و چهار فرزند پسر داشتند رو منتشر کرده بودیم؛ یادتونه؟!
اگه اون مجموعه پست رو نخوندید حالا میتونید ماجرای زندگی ایشون رو تو این پادکست بشنوید یا ببینید.
البته ماجراها تا قبل از تولد فرزند پنجمه.
گل پسر پنجمشون مدتی بعد از انتشار تجربهشون در صفحهی مادران شریف بدنیا اومد.❤️
#پادکست
#تجربیات_تخصصی
#م_ک
#ام_البنین
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#م_روح_نواز
(مامان #محمدحسن ۱۰ساله، #محمدعلی ۷ساله، #محمدحسین ۵ساله، #محمدرضا ۳ساله)
#قسمت_اول
متولد سال ۶۷ در تهرانم؛ با
دو خواهر و یک برادر.
فرزند سوم خانواده بودم و چون فاصلهی سنی کمی باهم داشتیم، همبازیهای خیلی خوبی بودیم.😍
مادر و پدرم اهل سختگیری نبودن. یادم نمیاد برای انجام کاری با سختگیری شدیدشون مواجه شده باشم. شایدم یه جوری هنرمندانه مخالفت میکردن که ما اذیت نشیم.😉
مادرم با ما، خیلی همدل و همراه بودن. خیلی خوب حرفامونو گوش میدادن؛ انگار که داشتیم با یه دوست همسن خودمون صحبت میکردیم.☺️
مادرو پدرم با اینکه هیچکدوم تحصیلات دانشگاهی نداشتن ولی برای تحصیل ما خیلی زحمت کشیدن.
دوران دبستان رو تو یه مدرسه دولتی، نزدیک خونهمون درس خوندم.
از راهنمایی، وارد مدارس غیرانتفاعی شدم و اول دبیرستان رو در مدرسه انرژی اتمی تحصیل کردم.
از بچگی درس خوندن رو دوست داشتم؛ اما اول دبیرستانم با عنایت خدا فوقالعاده بود و مثل ساعت کار میکردم. ساعت ۳ از دبیرستان میرسیدم خونه. تا ۳:۳۰ ناهار می خوردم. ۳:۳۰ تا ۴:۳۰ میخوابیدم و وقتی ۴:۳۰ ساعت زنگ میخورد، من مثل آدم تیر خورده، سیخ مینشستم و هیچ وقفهای بین تصمیمم و اجرایی شدنش نمیافتاد.
جزء نفرات برتر کلاس بودم.
اما از سالهای بعد، چون مدرسهم رو عوض کردم و وارد مدرسهای شدم که من بهترین دانشآموزش بودم، توهم بیجا بهم دست داد و تلاشم کم شد!
تو مدارس قبلی من جز خوبها بودم ولی بهترین نبودم و همیشه جای تلاشی برام بود.
این شد که سال اول دانشگاه قبول نشدم و پشت کنکور موندم.
سال بعدش، یعنی سال ۸۶، وارد رشته زیست شناسی گیاهی دانشگاه شهید بهشتی شدم.
گذرم تا به در خانهات افتاد، حسین
خانه آباد شدم...؛ خانهات آباد حسین❤️
من تا زمان دبیرستان، تو رعایت حجاب چندان سفت و سخت نبودم.
یه بار، تو شام غریبان امام حسین، هیئتی رفتم، که حال و هوای عجیبی داشت و تو تغییر مسیر زندگیم خیلی موثر بود.
به علاوه یه سفر حج، و یه دوست خیلی خوب تو دبیرستان، که خیلی تو انتخاب مسیر زندگی، کمکم کرد.👌🏻
چند ماه پس از ورود به دانشگاه، برادر همون دوستم به خواستگاری من اومدن.
ایشون، کارشناسی حقوق داشتن و آخرای دوران سربازیشون بود ولی هنوز کار نداشتن.
اما پدرم که شناخت کافی از خانوادهشون داشتن، پذیرفتن و حدود یه ماه بعد عقد کردیم.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif