عدد بتا در بارداری مثبت، چند است؟
👈تشخیص بارداری از روی عدد بتا بستگی به رنج آزمایشگاهی دارد که در آن آزمایش داده اید و این که از چه روشی استفاده می کنند.
اما به طور کلی اگر عدد بتا زیر ۱۰ باشد، بارداری منتفی است، اگر بین ۱۰ تا ۵۰ باشد، فرد مشکوک به بارداری است. اما اگر بالای ۵۰ باشد، بارداری مثبت است.
سوال ۳۲۹
لگن من سیاه شده،بهم گفت تادرمان نشم نمیتونم دوباره بارداربشم درسته؟؟
سوال ۳۳۰
سلام من ۳۰ هفتگی بارداریم جنینم ۱۳۹۰ گرم بود دکتر گفتن که جنین وزنش کمه باید سریع وزن بگیره و گرنه زایمان زودرس انجام میدیم کسی هست راهنمایی کنه چه جوری وزن بگیره بچه؟؟؟
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#تجربه_من ۷۳۹
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#مادری
#فرزندآوری
#قسمت_اول
من متولد ۶۳ و همسرم متولد ۵۸ هستن، متولد و بزرگ شده و ساکن اهواز هستیم. سال ۸۸ بعد از کلی خواستگار های جور وا جور و جواب دادن اصول دین به بعضی هاشون، با همسرم عقد کردم و سال ۸۹ ازدواج کردیم.
همه چیز خوب و عالی بود و بعد از یکسال از ازدواج مون مشرف شدیم مکه، تابستان ۹۰ و اونجا یکی از دعاهامون اولاد صالح بود با فکر آرام و شیرین ...
بلافاصله بعداز برگشتن از مکه اقدام به بارداری کردم. ماه اول گذشت، ماه دوم و ماه سوم اما خبری نبود. برای جواب پیش یه دکتر زنان رفتم و یه سری آزمایش دادم
اونجا بود که زندگی شیرین ما دچار چالش هایی شد که توی اون من و همسرم بزرگ تر شدیم، عاشق تر شدیم و بیشتر به هم وابسته...
آزمایش نشون میداد ۹۰ درصد کلیه های من از کار افتاده و تنها ۱۰ درصد کار میکنه بدون هیچ گونه علائم ظاهری، نه دردی نه اذیتی هیچ.... و من اجازه بارداری نداشتم.
به همین راحتی تمام رویاهای شیرین من و همسرم رفت هوا....
از این دکتر، به اون دکتر، از این متخصص به اون متخصص، از اهواز تا تهران، چندین دکتر زنان اما جواب همه یکی بود. اگر باردار بشی کلیه هات از کار میوفته و باید پیوند بشی. می گفتن باید صبر کنی تا کلیه ها از کار بیوفته، پیوند بشی بعد از یکسال باردار بشی...
۵ سال گذشت و من دکترهای مختلفی رفتم، طب سنتی، زالو درمانی، بادکش و....
هیچ تاثیری نداشت نه بهتر میشدم نه بدتر
همه کسایی که همزمان با من ازدواج کرده بودن بچه های دوم شون هم به دنیا اومده بود و من در حسرت یکی😔
روزهای خیلییی سختی بود، از همه دوری میکردم، مهمونی دوست نداشتم، رستوران نمی رفتم، انگیزه ای برای زندگی نداشتم و می گفتم من که چیزیم نیست پس چرا ؟؟؟ درد ندارم مشکلی ندارم چرا؟
اصلا چرا من خدا؟؟؟؟
دیگه خیلیی بی تاب شده بودم، به هر قیمتی بچه می خواستم، می گفتم نهایتا بچه اومد دنیا من میمیرم، اشکال نداره اما مادر میشم. انگار از زن بودن یه چیزی کم داشتم.
رفتم مشهد تنهایی با خانواده ام، همسرم نتونست همراهم بیاد. کربلا هم تنها رفتم مشغله کاریش زیاد بود. من می رفتم تنها از طرف خانواده دونفره مون برای ۳ نفره شدن دعا میکردم 😍
رفتم پیش دکتر کلیه ام خیلی محکم بهش گفتم دکتر من میخوام باردار بشم، همه چیزم به جون میخریم. در کمال ناباوری من و همسرم، دکتر گفت باشه مشکلی نیست این دارو عوض میکنم بعد از یکماه اقدام کن 😮
باورمون نمی شد این دکتر که دائم مارو منع میکرد الان هیچی نگفت. انگار وقتش رسیده بود. انگار یه مرحله از امتحان سخت خدا تمام شده بود و داشتیم وارد مرحله بعد میشدیم....😍
رفتم پیش یه دکتر زنان و شرایط رو گفتم، قبول کرد دکترم بشه و این بار این دکتر هم مثل قبلی اصلا نه نیاورد و گفت اشکال نداره عزیزم. فقط ممکن بچه زود و با وزن کم به دنیا بیاد. گفتم مشکلی پیش نمیاد براش گفتن نه و ما وارد چالش جذاب و جدید زندگی مون شدیم🤗
بعد از ۳ ماه، تو ماه رمضان باردار شدم
با ویار شدید، هر روز ساعت ۱۰/۵ تهوع 😂 دقیقا سر ساعت، تا ۷ ماهگی به همین شکل بود.
به خاطر وضعیت کلیه هام سموم توی بدن که جنین تولید میکرد و سموم بدن خودم دفع نمی شد و حالت تهوع ادامه پیدا میکرد.
ماه هشتم رسید و من خوشحال از اینکه دوماه بیشتر نمونده و بحث زایمان زودرس داره منتفی میشه 😁 تو این مدت هم کلیه ام داشت آلارم میداد و فاکتورهای کلیه بالا میرفت و کارایی اش کم و کمتر میشد.
برای جواب ماهیانه پیش دکترم رفتم که گفت ضربان قلب مشکل داره 😥 حرکتش کم شده بود، شنبه بود، ارجاع دادن به بیمارستان و گفت احتمال داره سزارین بشی، من و همسرم دست به دعا و نگاهمان فقط به بالاسری، اکسیژن گرفتم
فایده نداشت.
تو دو روز چندین سونو انجام دادم تا از وضعیت بچه دکترا دقیق تر اطلاع پیدا کنن
توصیه و مشورت دکتر زنان و متخصص کلیه و این شد که من دوشنبه شب اورژانسی دیالیز بشم و صبح سه شنبه سزارین...
تمام وجودم ترس بود ولی یه آرامشی تو این ترس همیشه همراهم بود.
بچه ام چی میشه خدا؟
یعنی من مادر میشم؟
میتونم صداش بشنوم؟
میتونم بغلش کنم؟
دوشنبه ساعت ۱ شب، بخش ccu رفتم و توی گردنم رگ مصنوعی زدن برای دیالیز
یه عمل کوچیک و سرپایی برای زدن رگ
توی شاهرگ گردن، من غیر از درد فقط به بچه ام فکر میکردم.
عمل انجام شد بدون بیهوشی و ساعت ۲/۵رفتم برای دیالیز، ۳ ساعت دیالیز با تهوع شدید، یه خانم پرستار هم همراهم بود برای شنیدن صدای قلب کوچیک دخترم و بعد از تمام شدن دیالیز رفتم بخش دوباره تا موقع سزارین ...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از اخبار داغ سلبریتی ها
#نشر_حداکثری
📣 سریال #سوران؛ زندگی مجاهدانه راوی کتاب «عصرهای کریسکان» از امشب شبکه یک
✊ مردی که مبارزه برایش تمام نشد...
َ💬 «کُرد وطنش را نمیفروشد» سال ۹۹، به بهانه رونمایی از تقریظ حضرت آیتالله خامنهای بر کتاب #عصرهای_کریسکان رفته بودیم مصاحبه با #سعید_سردشتی؛ رزمنده #اهل_تسنن از شمالغرب ایران که حاضر نشده بود وطنش را بفروشد، سرباز استعمار شود و به آغوش حزب بعث برود. همین هم باعث شده بود که ضدانقلاب کینهاش را برای همیشه به دل بگیرد.
در دیداری که با #رهبر_انقلاب داشت، گفته بود: «افتخار دارم که سرباز عزیزان بزرگی مثل شهید چمران، باکری، بروجردی و صیاد شیرازی بودهام. همه رفتند و من ماندم. علتش چه بوده نمیدانم!» رهبری هم ایشان را جزو #احرار خواندند.
❗وی دو مرتبه توسط #گروهک_های_تجزیه_طلب اسیر شده بود تا بالاخره در ۱۳۷۴ آزاد شد. هم خودش و هم خانوادهاش مشقات زیادی کشيدند؛ اما از مسیر #انقلاب برنگشت. خودش روایت جالبی از آن دوران دارد: «اسیر شدم، ولی تسلیم نشدم!»
🎞️ حالا از قصه این قهرمان سریالی تولید شده به اسم #سوران و قرار است از امشب روی آنتن #شبکه_یک برود. چهارشنبهها و پنجشنبهها ساعت ۲۲:۱۵. تماشای آن را از دست ندهید! 🌷
✳️ شادی روح این #شهید والامقام صلوات
اخبار داغ سلبریتی ها
┄┅┅❅🌸🌺🌸❅┅┅┄
@BaSELEBRTY
#تجربه_من ۷۴۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#قسمت_اول
سال ۷۸ بود که من در ۱۵ سالگی با پسرعمه ام، ازدواج کردم. ما بختیاری هستیم و اکثرا ازدواج هامون در سن زیر ۲۰ سال و فقط با فامیل انجام میشه بندرت وصلت با غریبه ها داشتیم.
چندسال اول ازدواج چون سن ام کم بود و شوهرم کار مشخصی نداشت، به بچه حتی فکر هم نمیکردم. چندسال گذشت. ما تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که باردار هم شدم ولی سه ماهه سقط شد. طی دو سال، دو بار دیگه باردار شدم و دوباره سقط شد. خیلی روحیه ام رو از دست دادم ۶ سال گذشته بود و حالا دیگه کل فامیل سراغ بچه دار شدنمون میگرفتن و اینکه هرچقد دکتر میرفتم هیچ مشکلی خودم شوهرمم نداشتیم و خواست خدا بود که صبر کنیم.
قبل عید ۸۴ بود که دکتر پرونده رو بست داد دستم که دیگه با روش طبیعی نمیشه بارداری شما و باید ای وی اف کنید.
در اوج ناامیدی بعد تعطیلات عید باید میرفتیم برای ادامه ی درمان، ولی توی همون روزا با حالت تهوع صبحگاهی و انجام یه تست فهمیدم که باردارم و خدا میدونه که چقد خودم خانواده و همه ی اطرافیانم خوشحال شدند و ۸ ماه بعد دختر بدنیا اومد و دنیای ما با اومدنش خیلی تغییر کرد و گرمابخش خونه مون شد.
شوهرم سرکار شرکتی رفته بود و حالا دیگه اوضاعمون بهتر بود. دخترم تازه ١/۵ ساله بود که متوجه بارداری ناخواسته شدم و گریه که دخترم هنوز کوچکه ولی با حمایتهای خانواده ام که ما کنارتیم و تنها نیستی بذار بچه دومم بیاد، باهم همبازی میشن و این شد که ۷ماه بعد، دختر دومم بدنیا اومد.
اولش شوهرم یکم بخاطر اینکه دلش میخواست بچه دوممون پسر باشه ناراحت بود ولی بعدش با دیدن دختر ملوس ام از اولی هم بیشتر دوسش داشت.
زندگی مون روز به روز به برکت وجود دخترا بهتر میشد تا اینکه یه خونه نقلی خریدیم و ماشین خریدم و دختر کوچکم ۵ سالش بود که با اصرار، به شوهرم خواستم اجازه بده برای بار سوم باردار بشم اونم تحت نظر دکتر و با رژیم بارداری برای تعیین جنسیت و پسردار شدن
چون شوهرم پسر اول خانواده بود و خیلیی دوس داشتند که حتما پسر داشته باشه و مدام این سالها ازشون شنیده بودم و دیگه حساس شده بودم. اوایل قبول نکرد ولی من اصرار کردم اونم پذیرفت برای بار آخر،
۶ماه تموم از هرجور داروی گیاهی، رژیم طبی و... رعایت کردم و خیلی مطمئن قدم پیش بردم و بعد از مدتی باردار شدم. خیلی خوشحال بودم و منتظر سونو بودم که نتیجه ی دلخواهم رو بگیرم.
بعد از چند وقت، سونو رفتم. بهم گفتن دوقلو هستند و این دفعه واقعا شوکه شدم بارداری سوم و دوقلو میشد ۴تا بچه و واقعا سخت میشد کارم ولی خیلی این چیزا منو مردد نکرد. خداروشکر کردم و دکتر بهم گفته بود که یکی از دوقلوها پسر هست و اون یکی معلوم نیست.
ماه ششم بارداری بود که سونوگرافی بهم گفت دوقلوهای تو راهیم هردو دختر هستن و خدا برعکس اونچه من براش تلاش کردم، خواسته بود و اینجا دیگه شوهرم بود که وااااقعا براش سخت بود پذیرشش ۴تا دختر اونم تو دور زمونه ای که اکثرا یا یکی یا دوتا فقط بچه داشتند.
چندماه آخر بارداری ام واقعا بسختی می گذشت از یه طرف بارداری دوقلویی و از یه طرف شنیدن حرفای اطرافیان، پذیرشش رو حتی برای خودمم سخت کرده بود.
مهر ۹۱ بود که دوقلوهای نازنین ام بدنیا اومدن و با دیدنشون تموم اون حرف حدیث ها که حتی بعد زایمانمم ادامه داشت و منجر به اختلاف و ناراحتی شده بودن، تو همون دوره، تو همون روزا موندن.
حالا دیگه من ۴تا بچه داشتم و تلاشم برای بزرگ کردن و تربیت دخترام روز به روز بیشتر بیشتر میشد، دختر بزرگم مدرسه ای بود دومی پیش دبستان و دوقلوها یکساله و پر از انرژی برای ورجه ورجه کردن. شبا از خستگی نا نداشتم، روزای سخت زیادی رو گذروندیم ولی با برکت وجود دخترامون همه ی سختی ها تبدیل به شیرینی شدن و وضعمون هم خیلی بهتر شده بود و دخترا بزرگ شدن و من و شوهرم دیگه حتی به اینکه یکبار دیگه بخوایم بچه داربشیم فکر هم نمیکردیم.
دوقلوها ده ساله شدن، حالا دیگه یه خونه ی بزرگ و راحت با تموم امکانات و کلی وقت آزاد داشتم با دخترا ورزش بیرون میرفتیم و خوش بودیم.
ماه رمضون بود و کل ماه رمضون روزه بودم و درست شب های قدر بود که فهمیدم باردارم و واقعا بعد ده سال بدون هیچ برنامه ریزی شوکه کننده بود برامون، شوهرم که هیچ جوره زیر بار نمیرفت میگفت باید سقط کنی، چون من دیگه بچه نمخوام. خداروشکر ما ۴تا بچه ی سالم داریم و واقعا توی این دوره کسی با ۵تا بچه! اصلا حرفشم نزن...
ولی من خیلی محکم وایسادم گفتم من تا الان مشغول عبادت و روزه و نماز بودم الان بیام توی ماه رمضون خودم رو گناه وار کنم؟!
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#قسمت_دوم
هرچه خدا خواسته، همون شده من واقعا نمیتونم اینکار کنم. تا مدتها توی شوک بودم بجز خواهرم هیچ کس از بارداری ام چیزی نمیدونست و تا تموم شدن ۳ماهگی و دادن دوبار سونو و اعلام قطعی اینکه بچه پسر هست، به کسی چیزی نگفتم.
اولین تماسم با مادرم و پدرم بود. که از این خبر خیلی خوشحال شدند و تبریک گفتن. بعد از این همه سال خدا اونجور که خودش خواست برای ما چید نه اونطور که ما خواستیم.
شب یلدای ۱۴۰۰ پسرم بدنیا اومد و گرمی و نشاط خونه مون چند برابر شد از اون روز هر روز میگم خدا رو هزاران بار شکرت که منو لایق دونستی که بهم ۵تا بچه بدی و منم بتونم وظیفه ی مادری ام تا اونجا که میتونم بهتر از قبل انجام بدم.
هر روز که نگاهشون میکنم میگم خدایا با تک تک نفسام شکرگزارت هستم سلامت بدارشون و عاقبتشون بخیر بکن.
ان شاااله بحق علی اصغر حسین علیه السلام هرکس از تو طلب فرزند داره بهش ببخش که تو بهترین بخشندگانی الهیی امین.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😂دوی ماراتن
کانال شادی و نکات مومنانه
┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄
@khandehpak
📌مردم چی میگن؟!!
میخواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى! مادرم گفت: چرا؟ پدر بزرگم گفت: مردم چه مىگويند؟!
میخواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچهمان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى! گفتم: چرا؟ پدرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟ خواهرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگىام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى. گفتم: چرا؟ آنها گفتند: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به اندازه جيبم خانهاى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من. گفتم: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
اوّلين مهمانى بعد از عروسىمان بود. مىخواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟! گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان. زنم جيغ كشيد! دخترم گفت: چه شده؟ زنم گفت: مردم چه مىگويند؟!
کل زندگی ما این شده که "مردم چه می گویند؟" مردم موقع مشکلات ما کجا هستند پس؟!
#سبک_زندگی_اسلامی
#حرف_مردم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تجربه اعضا
سلام خوبید، از مدیر عزیز هم تشکر میکنم بابت زحماتشون.
نمیدونم چی شد تصمیم گرفتم پیام بدم، ش
اید دلیلش دردودل ساده باشه، چون خیلی وقته کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم. البته خداروشکر همیشه خدارو احساس کردم و یقین دارم حواسش بهمون هست.
راستش ازدواج کردم با کسی که به میل خودش اومده بود خواستگاری و خواسته بود و گرفت، خانوادچش راضی بودن، جز یه خواهر که اصلا از اول نیومده بود و من فقط جلسه آخر دیدمشون. البته بعد عقد فهمیدم جاریم کلی تلاش کرده بوده که همسرم رو منصرف کنه حتی از عیب های من هم کلی با شوهرش گفته بودن، قد من کوتاه هسث، دروغ چرا، خیلی سرش اذیت شدم، اما به خداوند گله ای ندارم، و شاکرم. من میفهمم وقتی ایه قرآن فرمودن چه بسا چیز هایی که خیر مپندارید که برای شما بد اند و چه بسا چیزهایی که بد مپندارید وبرای شما خوب اند. و به این ها به حدی رسیدم.
ادامه پست بعد
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
تجربه اعضا سلام خوبید، از مدیر عزیز هم تشکر میکنم بابت زحماتشون. نمیدونم چی شد تصمیم گرفتم پیام بدم
قسمت دوم
خلاصه بعد عقد و عروسی همسرم رفتارای بدی داشت اما خب قابل تحمل بود. خودش میگفت مادرمینا احتمال خیانت کردن دارن، زن داداشام دارن و به یه زن برادرش تهمت زدن و طلاق دادن و کلی سفارش. موند برا بارداری رفتیم دکتر، آزمایش همسرم گفت بچه دار نمیشید بشه هم ناقص میشه، یه نذر زیارت جامعه کبیره کردم و چله زیارت عاشورا برداشتم بعد چن وقت فهمیدم وسط چله دخترم رو باردار شدم. شوهرم کلی ذوق کردو زنگ زد به مادرش خبر داد، مادرش گفت میخوام چیکار، دارم دیگه، خلاصه منم اوضاعم خوب نبود و شدم استراحت مطلق، خانواده همسرم کلا تو اون مدت بارداری پا خونه من نذاشتن، زنگ هم نزدن، میزدن به شوهرم و اونو دعوت میکردن بره شام، اونم میرفت، برادرش قرار استخر میذاشت و تا ساعت یک و دو شب نمیومد، و اینا تا قبل استراحت من اصلا نبود، یعنی شوهرم زنگ میزد مادرش میگفت ما شام میریم اونجا، میرفتیم میگفت هیچی نداریم خودتون نیمرو درست کنید، یا مثلا دیر زنگ میزد که خواهرش و بقیه اونجا بودنی بریم، میرفتیم میدیدیم شام خوردن و چیزی نگه نداشتن. خلاصه تو استراحت من همسر من عزیز شد احترامش کردن و.. اما مفصل علیه من و خانواده ام کردن، بچه دنیا اومد مادرش بیمارستان جلونیومد، رفتنی شوهرمم بردن، و زنگ زد به من که خودت و دخترت حق
ندارید خونه بیاید چرا بچه شبیه من نیست. من پیش
خودم گفتم این چقد احمق و بهش گفتم اخه با خدا پارتی دارم. خلاصه بعد6 ماه فهمیدم مادرش گفته بوده بچه شبیه باباش نباشه مردم میگن از اون نیست.
متاسفانه دخترم از روز اول گریه های ش
دید داشت تهوع های مکرر تا الان که 6 سالشه و چون پدرش و مادربزرگش میگرن دارن متاسفانه ارث برده. بچه بیچاره از خونه درمیومد بیرو تهوع میگرفت، نگو باد موتور، گرفتن ماشین، بوی عطرو ادکلن و.. حالشو بد میکردن.
تو پرانتز بگم اگه کسی میدونست براش
چیکار کنم ممنون میشم اطلاع بدین
ادامه دارد...
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#امام_خمینی
✨به این چیزا فکر نکن...
برادرزادهی امام: یک بار دخترم به آقا گفت: آقا یک پسر دارم. امام فرمودند: مریم سعی کن بچهدار شوی. گفت: آنقدر خانهمان کوچک است که اگر راه برویم به هم میخوریم، چطور بچۀ بیشتر پیدا کنم؟ آقا فرمودند: "به این چیزها فکر نکن. بچه پیدا کن. آن هم دختر، دختر اولاد است."
📚 پدر مهربان
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075