eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.8هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام منم دختر اولمو نوزده سالگی زایمان کردم خیلی میترسیدم‌ تاریخ سونوگرافیمم گذشته بود هنوز زایمان نکرده بودم با مادرشوهرم رفتیم بیمارستان. ماما داشت نوار قلب بچه رو‌میگرفت ک گفت مادرشوهرته گفتم اره . گفت خارسو ، خار سو هستی یا نه ؟ مادرشوهرم گفت بله ؟ گفت میگم از اون مادرشوهرایی یا نه ؟ گفت: نه خخخخ. ولی واقعا خیلی اذیتم کرد اون شب گفت بستریش کنید و خودشم رفت منم تنها اونجا همه ی زنها جیغ میزدن و از ترس داشتم سکته میکردم دیگه با زور امپول فشار فرداش زایمان کردم http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
سلام دوستان. من دوران بارداریم خوب بود خداروشکر. فقط اوایلش لکه بینی داشتم که باید استراحت میکردم منم یه هفته رفتم خونه ی مامانم . وقتی برگشتم شوهرم مثل پروانه دورم‌ میچرخید ومیگفت چی میخوای هوس چی کردی برات بخرم. منم گفتم چلوکباب. رفت خرید واومد جاتون خالی چسبید. روزیم که رفتم برا زایمان من سز بودم لباسا رو دادن گفتن بپوش بعد یه مقنعه زشششششت هم‌روش بود اینو پوشیدم وبه شوهرم گفتم خوبه؟ شوهرم اینجوری 😣گفت مقنعه رو در بیار یه چی دیگه سرت کن خخخخ. من رفتم اتاق عمل وشوهرم ومادرم پشت در منتظر بودن. مامانم میگفت من از استرس تسبیح به دست صلوات میفرستادم‌اونوقت شوهرت داشت صبحونه وچای با خیال راحت میخورد😐 بعد که به شوهرم‌گفتم چرا استرس نداشتی گفت مگه میخواستی برنگردی خداروشکر سالم اومدی. بعد پشت در آسانسور شوهرم وایساده بوده که میبینه یه بچه رو میارن به پرستار میگه خانم پ بچه ما کو؟ پرستاره میگه همینه که دست منه. شوهرم‌ میگه وااااااای خداااا این بچه منه😍😍😍 وکلی ذوق میکنه اولین عکسو اونجا شوهرم از بچه میگیره 😘😘😘 انشالله خدا قسمت همه بکنه ودامن همه سبز بشه http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
سلام وقتتون بخیر ممنونم ازموضوع خیلی قشنگی که گذاشتین بااینکه ازبارداریم خیلی خاطره های خوبی ندارم اما باخاطره های دوستان کلی خندیدم ذوق کردم وحتی گاهی دلم گرفت. تودوران بارداریم شوهرم هوامو داشت خداخیرش بده ولی نه اونطوری که انتظار داشتم اخرای بارداری هم یهو ورم کردم وفشارم زد بالا فهمیدم مسمومیت بارداری(پره کلامسی)گرفتم ودردای بد وسختی داشتم بعداز۸ساعت باامپول فشار وفشارخون۲۳دکترگفت بایدسزارین شی وگرنه ممکنه تشنج کنی وقتی منو میبردن اتاق عمل شوهرمو دیدم دوست داشتم بغلم کنه یابوسم کنه خیلی دردکشیده بودم ترسیده بودم اولین باری بود که زایمان میکردم اولین باری بود که بیمارستان بستری میشدم اولین باری بودکه اتاق عمل میرفتم ولی نکرد نمیدونم شاید جلوی مادرم خجالت کشید وقتی اومدم بیرون هم هیچی😞😞 امادخترنازم دنیا اومد 😍😍😍 وقتی اومدبرام سه تاشاخه گل گرفته بودکه بعد۱۷ماه هنوز دارمش خیلی قشنگ بود برام گوجه هم اورد😁😁گوجه خیلی خوردم توبارداری اماتو بیمارستان نذاشتن بخورم☺️ بعدچهار روز درد وسختی باهزارتابدبختی مرخص شدم چون فشارم بالابود مرخص نمیکردن بعداز ترخیص اومدم خونمون رفتم حموم دوست داشتم تنهابرم اخه دلم گرفته بود توحموم حالم بد شد وتو اون شرایط همسرم دعوام کرد وبازم درخودم فرو رفتم همسرم خیلی مردخوبیه خیلی ولی نمیدونم چرا تو اون موقعیت نتونست خوب هوامو داشته باشه شایدم توقع من خیلی بالابود نمیدونم به هرحال چندوقت گذشت ودخترم روزبه روز بزرگتر شد و قشنگتر ...چندوقت پیش ازشوهرم پرسیدم وقتی تواتاق عمل بودم چه حسی داشتی؟ خندیدوگفت میخواستم زودتر تموم شه برم دنبال کارو زندگیم.وبازهم درخودم فرو رفتم بااینکه میدونم که شوخی میکرد ولی تودلم موند دخترمو خیلی دوست دارم اما ازاینکه دوباره بچه داشته باشم میترسم ازاون تنهایی حس ناتوانی ماه های اخر کم توجهیا ... نمیدونم ...شوهرم خیلی خوب ومهربونه همیشه درعجبم ازبرخوردش وهمیشه وقتی به زایمانم فکرمیکنم دوست دارم گریه کنم. لطفا قضاوتم نکنید.انشالله همه موفق وخوشبخت باشیم http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
سلام من ده ماهه ک زایمان کردم بچه اولم ی پسره خوشگله من ۳ ماه بعد عروسیم باردار شدم☺️ البته بگم شوهرم عاشق بچه بود همش تو دوران نامزدی میگفت بعد عروسی زود بچه میارم . ب هدفش هم رسید. زود بچه دارشدیم👶 من دوران بارداری خیلی خوبی داشتم هرچی میخواستم شوهرم برام اماده میکرد😘 حتی تا اخر ماه بارداری مسافرت هم میرفتم همسرم خیلی خوشحال بود ک زبر زرنگم🙃😉 بعد زایمانم همسرم مث پروانه دورم میچرخید 🥰🦋🦋 هروقت بیرون میریم هرچی ک بخوام چ براخودم چ برا پسرم لب تر کنم همسرم میخره😍😍 خواستم ب اون خانم بگم از سقط بچه بیان بیرون اگه بدونن بچه چقدر شیرینه لذت زندگی چندبرابر میکنه هیچ وقت بچه سقط نمیکردن 😔😔 همسرم بعد بدنیا اومدن پسرم یکسره میگن انشالله دوسال دیه ی دختر👧 خوشگل میاریم😃😃 ببخشید ک طولانی شد😘😘🌺🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعداد بچه که بره بالا این چیزا طبیعیه😄 پسرش کله اش رو میخارونه که مونده باباش داره چیکار میکنه😂 ‍‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
😂 سلام منم ۹ماه بعد ازدواجم حامله شدم شوهرم کلی ذوق کرد و از خوشحالی فریاد میکشید... ولی من شوکه بودم‌.. میگفت تو خوشحال نشدی؟ بعد موقع زایمان انقدر گریه کرد و تا صبح پشت در بیمارستان بود... و یواشکی میومد داخل میومد تو اتاق...😂منم انقدر به اسم صداش میکردم کل پرستارا اسمشو صدا میزدن.... بعد که اومدن شیاف برام بذارن من میگفتم که فقط ایمان بیاد😂 پرستار هم میخندید و میگفت خجالت بکش دختر... http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
سلام و خداقوت خدمت شما بعد از اینکه فرزند سومم به دنیا اومد، چندبار پیش اومد که دو فرزند قبلی که یکی ۷ ساله و یکی ۳ ساله هست اظهار کردن که می‌خوان شیر(مادر) رو بخورن، رفتار صحیح در برابر این خواسته بچه‌ها چی هست؟ ممنون میشم راهنمایی کنید. 🌸 پاسخ استاد پوراحمد 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
🔰🔰🔰سلام عزیزم اینو برای کسایی که میخوان برن پیاده روی اربعین با بچه هاشون فرستادم. راستش ما خودمون منصرف شدیم دختر یکسالمو ببریم ان‌شاءالله هرچی خیره💚 سلام دوستانی که قصد دارند با خانواده برای پیاده‌روی مشرف بشن، لطفاً به این چند نکته زیر کنند: 1️⃣ هوا بسیار گرم هست و بعضاً بالای ۴۵ درجه. این موضوع حتماً نیازمند برنامه‌ریزی برای زمان رسیدن به مرز، اسکان در نجف و کربلا، زمان‌های پیاده‌روی و بازگشت به ایران هست. دقت کنیم امکان گرمازدگی بسیار بالاست و حتماً نیازمند تدبیر. خصوصاً که گرمازدگی پیش از وقوع علامت خاصی نداره و باید مدام مراقب این موضوع باشیم که دمای بدن رو پایین نگه داریم. 2️⃣ حتماً زمان سفر رو کوتاه کنیم و حتی‌المقدور فقط برای زیارت نجف و کربلا بریم. ضمن اینکه با خانواده حتماً واجب نیست کل مسیر نجف تا کربلا رو هم پیاده بریم. رعایت حال خانواده رو در این موضوع بکنیم. بدونیم که اگر فرضاً کل سفر ما ۳ یا ۴ روز هم بشه هیچ مشکلی پیش نمیاد! 3️⃣ برای عبور از مرز دقت کنیم نزدیک به ۵۰ درصد جمعیتی که از کشور خارج میشن و ۷۰ درصد جمعیتی که در حال برگشت از عتبات هستند از مرز مهران تردد میکنن و همین موضوع کار رو قدری پیچیده کرده. بهتر هست برای تردد مرزهای خسروی، چذابه و شلمچه رو انتخاب کنیم و البته به زمان‌های باز بودن این مرزها در طول شبانه‌روز توجه کنیم. خصوصاً برای بازگشت از عتبات توجه کنیم اصراری نیست حتماً از مهران برگردیم. 4️⃣ در مورد حضور با بچه‌ها در سفر حتماً مجدد فکر کنیم و شرایط رو بسنجیم. امسال هم جمعیت بسیار زیادی برای زیارت رفته که قدری در اسکان و غذا مشکل ایجاد شده و هم گرمای هوا بسیار بالاست. در طول مسیر هم امکان اینکه بشه از فضایی با شرایط دمایی بهتر و مناسب بچه‌ها استفاده کرد، کمتر مهیا هست. ❗️حتماً با آگاهی بیشتر تصمیم بگیریم ... التماس دعا یا علی مدد ✋🌹
سلام شبتون بخیر پسرم ۱۰ ساله هست تقریبا اعتماد به نفس خوبی داشت متاسفانه برا اجرای سرودی یه جای خیلی شلوغ از ما جداش کردن چون گروه سرود هزار نفری بود خیلی اضطراب داشت متاسفانه از همون روز از کنارم تکون نمیخوره حتی مسجد که میریم این دهه محرم خیلی استرس جدایی داشت با اینکه هرساله می‌رفت بین بچه ها و بازی میکرد و تنها جایی که خیلی منتظرش بود فرا رسیدن محرم بود که مسجد بره الان ترسش زیاده لطفا راهنمایی کنید من و پدرش هم خدا رو شکر هیچ مشکلی نداریم لطفا راهنمایی کنید 🌸 پاسخ استاد پوراحمد 🌹🍃 همانند گل است 🍃🌹👇 💓 @hamsaranekhoob
من یه مامان دهه هفتادی هستم. شهریور ۹۴ در سن ۱۷ سالگی😉 با همسرم که ۲۱ سالشون بود، عقد کردیم😍 همسرم اول پیش پدرشون کار میکردن اما بعد از مدتی شغل جدید انتخاب کردن و یه کار جدید شروع کردن😊 یک سال و هفت ماه عقد کرده بودیم و فروردین ۹۶ بعد کلی سختی و دوری دوران عقد با کمک پدر همسرم رفتیم سر خونه و زندگیمون😍 خیلی بچه دوست داشتم و عاشق بچه ها بودم. دوست داشتم زود بچه دار بشم که فاصله سنیم با بچه ام کم باشه☺️ همین هم شد و من خیلی زود متوجه شدم باردارم، خییلی خوشحال بودم. ویار به نسبت سختی داشتم و چهار ماه اول به سختی گذشت. کم کم شیرینی های دوران بارداری شروع شد و بارداری خوبی داشتم محمدجواد عزیزم آذر ۹۶ با زایمان طبیعی به دنیا اومد🥰😍 و چون یکم زود به دنیا اومده بود، چند روزی تو ان آی سیو بستری شد. روزای سختی بود ولی خداروشکر به خیر گذشت😊 پسر آروم و خوبی بود و همین باعث شد که بعد از اینکه از شیر گرفتمش به فکر دومی بیوفتم😄 وقتی دو سال و نیمش بود من دوباره باردار شدم این دفعه‌ ویار سخت تری داشتم و با یه بچه دیگه خیلی برام سخت بود. چهار ماه اول به شدت وزن کم کردم و با سختی گذشت😢 تا اینکه تو ماه هشتم بودم که درد هام شروع شد اصلا نمیتونستم روی پا بایستم و کارامو انجام بدم. بیشتر استراحت میکردم و همسرم تو کارای خونه بهم کمک میکردن و پسرم با اینکه سنی نداشت، خیلی بهم کمک میکرد🥰 خلاصه محمدصدرا گلم اسفند ۹۹ با زایمان طبیعی در اوج کرونا😷 به دنیا اومد😍 پسر اولم اصلا بهش حسودی نمی‌کرد و خیلی دوسش داشت، روزای خوبی بود و با اینکه مشغله دوتا بچه کوچیک داشتم ولی خب دوران شیرینی بود. چون من ۲۲ سالم بود، بعضی ها میگفتن چرا دوباره بچه آوردی، هنوز سنی نداری یکم دیگه صبر میکردی🙄 بعضی ها هم میگفتن کار خوبی کردی بچه های پشت سر هم خیلی خوبه و در آینده به درد هم میخورن☺️ ما از اول ازدواج هیچی نداشتیم فقط یه موتور داشتیم و خونه اجاره ای بودیم حتی اجاره خونه مون هم نمیتونستیم بدیم و چند ماهی پدرهمسرم متقبل شدن اما بعد از اینکه پسر اولم رو باردار شدم ماشین دار شدیم و تو دوران بارداری و بعد از به دنیا اومدنش هم کلی رزق و برکت با خودش آورد. مایی که به زور از پس خرج دوتایی مون برمیومدیم و حالا خرج های پسرمم اضافه شده بود ولی چقدرم پس انداز میکردیم به علاوه اینکه همسرم چقدر تو کارشون پیشرفت کردن😊 وقتی محمدجواد یک سال و نه ماهش بود اسباب کشی کردیم و رفتیم یه خونه جدید خونه خیلی خوبی بود و با صاحب خونه عالی، محمدصدرا توی اون خونه به دنیا اومد همراه با کلی برکت که از قبل از بارداری به زندگیمون سرازیر شد😇 بماند که توی این سالها، روزهای تلخ هم تو زندگیمون کم نداشتیم و هرچی که بود صلاح و مصلحت الهی بود و تجربه هایی که ما رو پخته تر کرد و همیشه و همیشه خدا خیلی هوامونو رو داشته و داره😊 تقریبا چند ماه پیش صاحب خونه عذرمون رو خواستن و ما مجبور شدیم دنبال خونه باشیم، چهار ماه تا موعد قرارداد وقت داشتیم و کلی دنبال خونه گشتیم هرجا میرفتیم میگفتن چند نفرید می‌گفتیم چهار نفر، میگفتن نه نهایت سه نفر😞😔 هر چی خونه خوب و تمیز بود که ما میپسندیدیم صاحب خونه تعدادمون رو قبول نمی‌کرد. خونه های درب و داغون با اجاره بهای خیلی بالا و غیر منصفانه بهمون پیشنهاد میدادن و ما هربار خیلی ناامید برمیگشتیم خونه😞 چند ماه گذشت و ما همچنان دنبال خونه بودیم تقریبا یک ماه دیگه بیشتر وقت نداشتیم و من دیگه انقدر ناامید شده بودم که اصلا دیگه دنبال خونه نمیگشتم و میگفتم خدا خودش جور کنه🥺 تا اینکه تقریبا دو هفته پیش یک دفعه خواهرم زنگ زد و گفت یه خونه پیدا کردم براتون برید ببینید خوبه، رفتیم دیدیم و پسندیدیم🤩 به صاحب خونه گفتم من دوتا بچه دارمااا😥 گفت خب داشته باش، منم دوتا بچه دارم😅گفتم آخه هرجا میریم میگن نهایت سه نفر گفت نه مشکلی نداره ☺️ خلاصه ما اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید این خونه هم به لطف خدا هم بزرگ و خوبه، هم صاحب خونه خوبی داره خداروشکر بازم خدا هوامونو داشت و کمکون کرد🤲🏻🥰 صاحب خونه های عزیز یکم به فکر ما مستاجرا باشید هم از نظر اجاره هم اینکه مایی که چندتا بچه داریم. انشاالله خدا اجرش رو بهتون میده هم در دنیا هم در آخرت😊 یکی از راه های تبلیغ برای فرزند آوری اینکه یکم آسون بگیرند برای افراد بچه دار و باهاشون همکاری داشته باشند. انشاالله خدا کمک کنه همه مستاجرا صاحب خونه بشن الهی آمین🤲🏻 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 اگر از عقب مسجد، صدای کودک نیامد، این محله عقبه ندارد! 🔹۳۱مرداد، روز جهانی مسجد "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۸ سال پیش توفیق نصیبم شد تا به همراه همسر و پسرم راهی کربلا شویم در عین ناباوری ‌چون به لحاظ شرایط جسمانی امکان اینکه تا قم هم بروم نبود حالا چطور می‌خواستم پیاده به کربلا بروم نمی‌دانم. اینکه چطور شد چنین تصمیمی گرفتم بماند، به هر حال به همراه خانواده ای از نزدیکان راهی شدیم. لب مرز مهران که رسیدیم همسر و پسرم کوله هاشون رو روی دوششان انداختند من ساکی داشتم که اگر ویلچر همسفرمان نبود نمی‌دانم چطور حملش می‌کردم همسفر ما هم یک ویلچر داشتند و یک کالسکه که برای بچه ها آورده بودند و دو تا ساک کوچیک برای بچه ها و دو تا ساک هم برای مادربزرگ بچه ها که همه را روی ویلچر گذاشتیم. در میان بارها کیسه ی بزرگ سفیدی هم بود که حجم زیادی داشت ولی وزن چندانی نداشت که توجهم را جلب کرد. وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم تعدادی ماشین اسباب بازی حدودا متوسط بودند برای هدیه به بچه های عراقی خلاصه از مرز عبور کردیم. با یک ون عراقی راهی نجف شدیم. در راه به همسفرمان گفتم چرا گلسر یا عروسک پارچه ای یا هدیه ای دخترونه نگرفتید که کوچکتر باشد؟ پاسخ داد چون اغلب زائرها وسایل دخترونه می‌آورند چون حجم کمتری دارد و سبک‌تر هست، ما تصمیم گرفتیم متفاوت باشیم و برای پسر ها هدیه بیاوریم. گفتم خب چرا از این ماشین های کوچک نگرفتید حالا چه لزومی داشت اینقدر بزرگ باشند؟ گفت خواستیم به نحو احسنت عمل کرده باشیم قانع شدم دیگر هیچ نگفتم البته یادم رفت بگویم همسفر ما خودشان سه کودک شش ساله و چهار ساله و هشت ماهه داشتند. در بین راه همسرم چون با عربی آشنایی داشت با راننده صحبت می‌کرد و متوجه شدیم راننده دو همسر و هفت فرزند دارد از میهمان نوازی عراقی ها در مسیر دیگر نمی‌گویم که شاید بسیار شنیده باشید هرچند که شنیدن کی بود مانند دیدن خلاصه ما شب به نجف رسیدیم. موقع خداحافظی همسرم پرسید پسر چهار پنج ساله داری گفت بله و همسرم یکی از ماشین اسباب بازی رو با اجازه ی همسفرمان به راننده داد. البته ایشان نمی‌پذیرفت تا اینکه همسرم گفت این هدیه است از طرف سیدنا قایدنا الحسینی الخامنه ای حفظه الله که ایشون گرفت بوسید و روی چشم خود گذاشت و خوشحال شد. راهی مشابه شدیم البته چون خسته بودیم بعد از نماز و مختصری شام به یک منزل عراقی رفتیم و خوابیدیم. صبح قبل از اینکه راهی مشایه شویم یکجا نشستیم تا چای عراقی بخوریم که همسفرمان یکی از ماشین‌ها رو به جوان عراقی که چای می‌ریخت داد، چون متوجه شد یک پسر کوچک دارد. دوباره به راه افتادیم در مسیر چند جا پسر بچه های عراقی بودند ولی وقتی به همسفرمان گفتم ماشین‌ها رو بده تا زودتر تمام شود گفت نه چون اغلب زائر ها بخاطر اینکه بارشون سبک بشه همین ابتدای مسیر هدایا رو می‌دهند ما نیت کردیم تا کربلا برسونیم. خلاصه حدود ساعت ده یازده به یک موکب عراقی رفتیم تا استراحت کنیم حدود ساعت پنج بعد از ظهر که بچه ها رو بیدار کردیم تا راه بیوفتیم دیگر موکب خالی از زائر شده بود و خدام عراقی مشغول تمیز کردن موکب بودند. یکی از بچه ها خسته بود و نمی‌خواست بیدار شود و گریه می‌کرد. خادم عراقی نزدیک آمد و به عربی چیزهایی گفت که متوجه شدم که از گریه ی بچه فکر کرده که خودش رو خیس کرده. با هر درد سری بود بهش فهموندم که نجس نکرده، اون خادم عراقی هم شروع کرد به عذر خواهی و حلالیت گرفتن، همسفر ما که بچه ها رو از دستشویی آورده بود و متوجه عذرخواهی خادمه ی عراقی شد داستان رو جویا شد. در موکب چند کودک عراقی با هم بازی می‌کردند و مادرانشان هم کنار هم نشسته بودند و صحبت می‌کردند. موقع حرکت همسفر ما رفت و چهار ماشین رو آورد تا به خادم موکب بدهد ابتدا خادم قبول نمی‌کرد و مدام عذرخواهی می‌کرد بخاطر شکی که کرده بود تا اینکه گفتیم این ماشین‌ها هدیه ای از طرف امام سید علی خامنه ای هست که خوشحال شد و دعا می‌کرد و آنها رو به بچه ها داد که بچه ها خیلی خوشحال شدند. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۸ شب باز در منزلی عراقی وارد شدیم که چون اکثر موکبها پر بودند ناچار شدیم جلوی درب حیاط بخوابیم. صبح هم با بالا آمدن آفتاب همه بیدار شدند و رفتند ما هم آماده ی حرکت شدیم که همسفرمون رفتند و دو تا ماشین دیگر به صاحب خانه داد یک زائر عراقی که متوجه کیسه ی ماشین ها شد جلو آمد و گفت یک پسر دارد و یک ماشین خواست که بهش دادیم. خلاصه ما برای اینکه در روز اربعین به کربلا برسیم از عمود ۲۱۸ ماشین گرفتیم و تا عمود ۱۰۸۰ رو با ماشین طی کردیم چون ماشین‌ها جلوتر نمی‌توانستند بروند و ما بقیة ی مسیر رو می‌بایست پیاده می‌رفتیم پس انرژی رو گذاشتیم برای پایان راه ماشین‌ها به کربلا رسیدند در مسیر چند ماشین دیگر هم دادیم به پسر بچه های عراقی که در موکبها مشغول پذیرایی و کمک بودند. پسر بچه ها اینقدر ذوق زده شده بود که نمی‌توانست خوشحالی شون رو پنهان کنن. خلاصه ماشین‌ها هدیه شد تا فقط ماند دو تا، خب تو مسیر چند جا می‌خواستیم این دو تا رو هم بدیم ولی مسائلی پیش می‌آمد که منصرف می‌شدیم مثلا یکجا بچه ها یهو دعوایشان شد و یا یک موکب کودک رفت پشت چادر و دیگر نیامد و یا یک جا بند کیسه ی ماشین‌ها چنان گره خورد که هرچه کردیم باز نشد انگار که طلسم شده بودند. نهایتا گفتیم این دو تا هم در موکب بعدی که استراحت کردیم می‌دهیم. نزدیک ظهر بود و خسته و بی‌حال به دنبال یک جا برای استراحت وارد موکبها می‌شدیم ولی هرچه به پایان راه نزدیکتر می‌شدیم موکبها شلوغ تر بودند و جا برای استراحت به سختی پیدا می‌شد. بالاخره موکبی پیدا کردیم و من به همراه دو کودک همسفرمان وارد موکب شدیم و نگاهی انداختم و یک جای خالی پیدا کردم و پرسیدم آیا اینجا برای کسی هست؟ یک خانم عرب زبان متوجه ما شد و بلند شد و پرسید چند نفر هستید من هم با اشاره ی انگشتان دست و به زبان فارسی گفتم به اندازه ی دو نفر هم باشد کافیه اون خانم به دو تا دختر جوان کنارش به عربی گفت بلند شید یاالله یاالله من ناراحت شدم و به ایشون گفتم لا لا بلندشون نکن من نمی‌خواهم کسی اذیت بشه همون جای خالی آنطرف موکب کافیمان هست که یک خانم دیگر که لباس عربی تنش بود ولی فارسی حرف می‌زد گفت ناراحت نشو ایشون خادم اینجا هستند و این دو دخترهای خودشان هستند. اون خادم به من کمک کرد تا به محل خالی بروم. همسفر ما وارد موکب شد با دختر هشت ماهه اش و بطرف ما آمد و بچه را به من داد و رفت تا ساکها را بیاورد. خادم عراقی مجددا پیش ما آمد و به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم اون خانم مترجم رو صدا کرد و گفت لباس بچه خیس هست و جلوی کولر هستید مریض می‌شود اگر لباس ندارد برایش لباس نو بیاوریم گفت به ما لباس هم داده اند برای بچه های زائرین که تشکر کردم و گفتم مادرش رفته ساکش رو بیاره. همسفرمون که آمد لباس بچه رو عوض کرد من برایش داستان پیش آمده رو گفتم و اون خادم رو که کنار ما نشسته بود و دو کودک در دوطرفش نشسته بودند رو نشانش دادم. همسفرمون گفت این دو تا بچه های خودش هستند گفتم نمی‌دانم ولی اینطور به نظر می‌رسد چون بچه ها سرشون رو روی پای مادر گذاشته بودند همسفر مون بلند شد و رفت و دو تا ماشین باقی مانده را هم آورد و لای روسری به من داد و گفت این دو تا را هم یواشکی به این بچه ها بده چون موکب به شدت شلوغ بود و بچه زیاد و ما دیگر ماشین نداشتیم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
اینجا همه چیز با برنامه پیش می‌رود، حتی برای یک جنین ۸ هفته... پارسال در تب و تاب جمع کردن وسایل سفری با سه بچه کوچک بودیم که از وجود حنیفا با خبر شدم. هم خوشحال بودم و هم نگران خوشحال بودم، خودم در سفر قبلی، از حسین(ع) خواسته بودم که سال جدید مرا با فرزند چهارمم بطلبد. نگران بودم که مبادا همسری که تازه به سفر خانوادگی رضایت داده، حالا بخاطر وجود کودکی در راه، پشیمان شود. تست را جلویش گرفتم، بجای خبر بارداری همینطور که همزمان هم میخندیدم و هم گریه میکردم، گفتم:منو ببر کربلا باشه؟ با ذوق تست را گرفت این بار با اضطراب تکرار کردم: منم میام ها، نگی نه نمیشه، من میخوام بیام و همینطور اشکهایم می‌ریخت. با همان چشمانی که در هرسه دفعه ی قبلی نیز، پر از اشکِ شوقِ پدرانه شده بود، خندید. در آغوشم گرفت و گفت: برای همین زودتر نگفتی؟ ترسیدی نبرمت کربلا؟ باشه میریم ولی به کسی چیزی نگو که نگران نشن. خیالم راحت شد چون سختی های سفر را میدانستم و تجربه ی اربعین در بارداری را دربارداری اول داشتم، داروهای لازم را برداشتم. سفر به سلامت گذشت و بعد از سه شب در مشایه بودن و گاهی پیاده و گاهی سواره طی کردن مسیر، به کربلا رسیدیم شب را در موکب ماندیم. قرار بود روز اربعین در هتل باشیم سحر روز اربعین به سمت هتل رفتیم که با شلوغی روز اربعین مواجه نشویم. وقتی رسیدیم هنوز اتاق تخلیه نشده بود. من مدام غر میزدم و میگفتم: دیدی زود اومدیم؟ نذاشتی ما بخوابیم تو موکب. الاف شدیم با سه تابچه خسته و کلافه بودم و بچه ها نیز کم کم بهانه می‌گرفتند. مسئول هتل گفته بود تا تخلیه ی اتاق در نمازخانه باشید، ولی نمازخانه پر بود و همه خواب، ورود ما باعث آزارشان می‌شد. نشستن در راه پله را ترجیح دادم. حدود ساعت ۹صبح به داخل نمازخانه سرک کشیدم. اکثر زائرین بیدار شده بودند، وارد نمازخانه شدم. یکی از زائرین با دیدنم گفت: بیا سرجای من دراز بکش دراز کشیدم و در خواب و بیداری بودم که متوجه همهمه ای شدم. مخاطب صحبت همه یک نفر بود _چرا با این وضعیت اومدی؟ _خب حالا دراز بکش و تکون نخور _سونو کردی چی گفتن؟ _خب برای چی داروشو نگرفتی؟ _تو داروخونه هلال احمر هم گیر نیومد؟ _نباید میومدی با این وضعیت! _حداقل کل مسیر پیاده نمیومدی _جون اون بچه مهمتر بود یا زیارت؟ با شنیدن این حرفها بلند شدم. پرسیدم: ببخشید چی شده؟ یکی جواب داد: این خانم بارداره، کل مسیر رو پیاده اومده و حالا علائم سقط داره به سمت خانمی که دراز کشیده بود نگاه کردم و پرسیدم: چند هفته است؟ گفت: هشت هفته دقیقا هم هفته ی من بود... پرسیدم: تو سونو چی گفتن؟ _دکتر میگه خیلی اوضاع بد نیست ولی باید استراحت کنی و حتما پروژسترون استفاده کنی تا علائمت قطع بشه وگرنه ممکنه علائم بیشتر بشه و منجر به سقط بشه، ولی هرجا گشتیم دارو پیدا نشد. ذهنم درگیر شد، اگر دارو را بدهم ولی موقع برگشت خودم لازمم شود چه؟ بی خیال فکر های توی سرم شدم. لبخند زدم و گفتم: من دارم، با خودم آوردم ولی لازمم نشد. از کیفم دارو را درآوردم و رفتم نزدیکش نشستم و توضیح دادم که چطور باید از دارو استفاده کند خوشحال شد. ذوق کردم. وقتی که جریان را برای محسن تعریف کردم گفت: ببین قسمت بود یکم سختی بکشی و بعدم راهی نمازخونه بشی که دارو رو به این خانم برسونی، اگه یه راست میرفتیم توی اتاق دارو به این بچه نمی‌رسید. از غر زدن هایم خجالت کشیدم و توی سرم چرخید: اینجا همه چیز برنامه ریزی شده است، حسین(ع) اینجا هوای همه را دارد، حتی زائر کوچک ۸ هفته اش را... 😢 ✍ مرضیه درویشی "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۹۷ من متولد ۷۳ هستم و همسرم متولد ۷۰، بهمن ماه سال ۹۶ ازدواج کردیم و یه شهر دیگه دور از خانواده ام زندگی میکنم ولی خداروشکر با خانواده همسرم توی یه شهر زندگی می‌کنیم. ما از همون ابتدا بچه میخواستیم ولی هر ماه با آزمایش منفی رو به رو میشدم و منی که از خانوادم دور بودم به شدت افسرده بودم و ناراحت، هرروز و هر شب کار من گریه بود ولی چون روحیه شادی داشتم کسی متوجه افسردگی من نمیشد یعنی من دوس نداشتم انرژی منفی به کسی بدم. خلاصه روزها و سالها گذشت و من همچنان در انتظار بچه بودم و نگران بودم که نکنه هیچوقت مادر نشم. نکنه تنها بمونم و از یه طرفی هم دلم برای همسرم میسوخت اما همیشه به من امیدواری میدادند و من تا عمر دارم مدیون همسرم هستم. از یه جایی به بعد دیگه برام مهم نبود که منفی میشد و هر روزی که با خواهرم تلفنی صحبت میکردم میگفتم من دلم روشنه من حتما باردار میشم اونم میگفت دلت خوشه😅 (یه خواهر بزرگتر دارم ۱۷ ساله بچه ندارن) و امیدشون یه جورایی به من بود. گذشت و سال ۱۴۰۰ ماه محرم بود تو مراسم مادر شوهرم اینا روز هفتم من سر دیگ هم زدن از حضرت ابوالفضل خواستم باردار بشم. اربعین گذشت و من کمر درد خیلی شدیدی داشتم، فرداش بی بی چک زدم و دیدم خیلی زود پررنگ شد. دوبار سه بار چهار بار پنج بی بی چک زدم و من باردار بودم.😭 آزمایش دادم با بتای ۸۹۰ مثبت بود. رفتم نشون دکتر دادم گفت بارداری گفتم ولی خونریزی دارم گفت ازمایشتو تکرار کن. تکرار کردم شد ۶۰۰ دوباره گفت تکرار کن بتام رسید به ۲۰۰و خرده ای گفت یه بار دیگه تکرار کن و من برای بار چهارم ازمایشمو تکرار کردم بتا شد ۹۰... دکتر گفت متاسفانه کاری ازم برنمیاد و داری سقط میکنی. من اون لحظه با چشمای پر از اشک میخندیدم نمیدونستم باید چیکار کنم. خوشحال باشم یا ناراحت ولی دکتر فکر میکرد چون سقط شده میخندم. گفت خوشحالی که سقط شده گفتم نه خوشحالم که منم میتونم باردار بشم. خلاصه یک سال گذشت و من همچنان دست به دعا و درمان کردن بودم. به شوهرم گفتم ما که یزد رفتیم نتیجه نگرفتیم ولی حالا میخوام برم تهران برای مداوا ولی چون هزینه اش بالا بود گفتن سه ماهی صبر کنم. منم گفتم خوب تو این سه ماه که من دارو مصرف نمیکنم حداقل زیر نظر یکی از این پزشکا باشم تا سه ماه که خواستم برم تهران تخمدانم تنبل تر از اینی که هست نشن و زودتر نتیجه بگیرم. با جاریم مشورت کردم و منو معرفی کردن پیش یه دکتر، یادمه نزدیک ایام فاطمیه بود تقریبا یک ماه مونده بود به ایام فاطمیه و من برای نماز صبح بیدار شده بودم و یهویی همراه با نماز خوندن اشک میرختم برای حضرت زهرا دلم شکسته بود برای اولین بار از حضرت زهرا خواستم برام دعا کنن گفتم برام مادری کن دستتو بکش رو سرم نذار دیگه انتظار بکشم. نذار حسرت به دل بمونم و از ته دلم گریه میکردم یه جور عجیبی دلم برای حضرت زهرا شکسته بود. جالب اینجاست همیشه سر نماز از خدا میخواستم که دهه اول محرم من ۹ ماهم باشه، حالا هر وقتی بده خونه برادر شوهرم مراسم داشتن برای حضرت زهرا، مادر شوهرم داشتن دارچین میریختن و اون لحظه چنان هوس کردم بخورم بهشون گفتن و مقداری برام ریختن یه قلوپ خوردم. گفتم فعلا منتظر عادت ماهیانه ام هستم مادر شوهرمم که بیشتر از من منتظر بارداریم بود گفت مگه چقد مونده گفتم یک هفته و دیگه خودشون اجازه ندادن دارچینو بخورم😅 بعد از ۳ روز مراسمی که گذشت حالا ۴ روز دیگه مونده بود ببینم تهش چی میشه... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۹۷ خیلی آروم بودم نسبت به بقیه ماهایی که پشت سرگذاشتم و روز شیشم رسید صبح برای نماز بیدار شدم و چشمم به بی بی چک افتاد. بی بی چک زدم و در کمال ناباوری دیدم سریع پررنگ شد. دوباره یکی دیگه امتحان کردم بازم پررنگ شد و خوشحال ترین بودم و حالا دیگه پر از اظطراب و گریه همه چی قاطی شده بود‌ و دیگه خوابم نبرد زنگ زدم به جاریم و بازم احوالمو بهش گفتم چون خونه شون پیش آزمایشگاه بود ازم خواستن خیلی زود آزمایش بدم. منم یک ساعت بعد رفتم آزمایش و جوابش ۴ عصر میومد و قرار بود جاریم آزمایشو بگیره و ساعتی که نمی‌گذشت. هر لحظه اش برام ساعتها طول میکشید. بالاخره ساعت ۴ شد و جاریم زنگ زد و گفت بارداری آزمایشات مثبت شد😭😍 وای چه لحظه شیرینی بود قربون حضرت زهرا بشم که دعام کردن و این خبر پیچید و همه خوشحال بودیم و خداروشکر بالاخره بعد از ۵ سال من باردار شدم من تو این سالها برای دختر و پسرم اسم انتخاب کرده بودم. گفتم اگر دختر شد می ذاریم نازنین زهرا، اگر پسر شد میذاریم امیرحسین همیشه هم میگفتم خدایا هر چی تو بدی قشنگه، وقتی نزدیک تعیین جنسیت شدم رو به آسمون دعا کردم. گفتم خدایا من عاشق دخترم و عاشق اسم امیرحسین دیگه هر چی خودت برام بخوای سالم و صالح باشه. وقت سونوگرافی رسید و دکتر گفتن بچه تون پسره، اولش هنگ بودم چون تو تصورات خودم دنیای دخترونه ای رو تصور میکردم ولی خداروشکر کردم و برای سلامتیش دعا میکردم. خداروشکر با همه شیرینی و سختی هایی که گذشت ۲۸ مرداد ۱۴۰۲ پسرمو یه تیکه از قلبمو جگرگوشه امو در آغوش کشیدم😭😍🌺 الان پسرم ۱۱ ماهشه و پیشم داره بازی میکنه، خدا بهم یه پسر خوشکل و سالم داد. خدایا بی‌نهایت شکر، بابت نعمتی که بهم دادی عین چیزی که میخواستم شد. من موقع زایمان دست خدا رو روی شونه هام دیدم همه چی برام مثل معجزه رویایی بود. آرزومه خدا بهم ۴ تا بچه بده دوتا پسر و دوتا دختر 🤲 امیر حسینم یه امیر عباس داشته باشه و اگر دختر دار بشم نازنین زهرا بذارم و یه خواهر همراهش به اسم زینب❤ من دوست داشتم تا دوسالگی امیرحسینم دوباره باردار بشم ولی افتادگی رحم و مثانه پیدا کردم و گفتن باید عمل بشم. نمیدونم دوباره میتونم مامان بشم یا نه😞 برام دعا کنید نفری یک صلوات بفرستید بلکه سلامتیمو بدست بیارم و بتونم بازم داستان بارداری دومم رو بنویسم. امیدوارم هر کی منتظره خدا دامنشو سبز کنه🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 یاحق✋🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۰ در مورد اون خانمی که گفتن من مشکل سقطم رو پیدا نکردم، خواستم بگم منم همین جور بودم. دو تا بچه داشتم و قبل از هردوشون سقط داشتم و پسر ودخترم رو اولش استراحت و دارو داشتم. دخترم که یک ساله بود باردار شدم و بخاطر شرایط اقتصادی و نداشتن خونه و بچه کوچیک و بارداری های سختم خیلی ناراحت شدیم شوهرم گفت سقطش کنیم گفتم نه من عمدا این کار رو نمی‌کنم ولی خیلی گریه و ناشکری میکردم به هیچ کی نمیگفتم و بچه هم شیر میدادم با ویار بسیار زیاد. هر روز با اون حال خراب و بچه کوچیک دنبال خونه میرفتیم ولی اجاره ها بالا بود البته تونسته بودیم با کلی قسط و وام یه خونه کلنگی کوچولو بگیریم، دادیم رهن واسه کم بود پولمون برای همین مجبور به اجاره خونه بودیم. در همون حال به خاطر سختی هام خیلی گریه میکردم و همین ناشکری ها کار دستم داد و در ۴ ماهگی درد زایمانم گرفت رفتم بیمارستان پرستارها زیر بغلمو گرفتن و کمکم میکردن، همین که بچه ها رو بغل شوهرم و کنارش دیدن بهم گفتن دخترش هم داشتی پسرش هم داشتی بچه میخواستی چکار؟ گفتم خوب الان که خدا داده و باردارم گفت پس چرا می‌ترسی سقط شه شوهرم گفت ۴ ماهشه بچه ولی دیگه توجهی بهم نمیکردن😔 با کلی اصرار سونو کردن بچه دختر بود همون چیزی منو شوهرم دوست داشتیم ولی اقدام خاصی برام انجام ندادن و متاسفانه سقط شد و من اینو بیشتر از ناشکریهای خودم میدونستم 😭 پسرم ۱۷ ساله و دخترم ۹ ساله شد. و هر دوشون شدیدا درخواست یه نی نی از من داشتن. از او به بعد یا باردار نمیشدم یا اگر بسختی و کلی دارو هم می‌شد سقط میشد و دکترها دلیلش رو نمی‌فهمیدند. تا اینکه به امام زمان گفتم میخوام براتون یه سرباز بیارم خودتون کمکم کنید تو اعتکاف روحانی گفت اونایی که بچه دار نمیشن حتما حرز امام جواد همراه زن و مرد باشه و نماز استغفار هم بخونن نماز استغفار رو خودم میخوندم شوهرم حوصله این کارها رو نداشت گفتم خدایا من مسیر پزشکی رو ادامه میدم ولی بهترین راه رو خودت جلوی پام بذار. رفتم کلینک زنان که پیش دکتر علوی ویزیت بشم، گفتن ایشون خارج هستن فعلا خانم دکتر آیتی هستن. میخواید برای ایشون وقت بذارم منم گفتم این همه دکتر رفتم اینم روش ایشون هم کلی عکس رنگی رحم و سی تی اسکن و آزمایش گفتن من مشکلی پیدا نکردم. برو پیش دکتر نیره خادم فوق تخصص بارداری‌ های سخته ایشون گفتن احتمالا مشکل خود ایمنی داری، منو به دکتر دیگه ای معرفی کردن و گفتن باید آزمایش بدی و همزمان تحت نظر اون هم باشی که مشخص شد بله مشکل سقط های من خود ایمنی بوده با داروهای دکتر خادم باردار شدم و به خاطر خود ایمنی از ماه اول آمپول های مخصوص ای وی آی جی میزدم که خیلی گرون بود و سخت بیمه می‌داد و خداروشکر که بیمه بودم و هزینه چندانی نداشت. دیگه هر شب هم آمپول دور نافی می زدم. نماز استغفار رو تا اواخر بارداری ادامه دادم الحمدالله بعد دوتا سزارین پیش خانم دکتر آیتی پسرم رو در سن ۳۷ سالگی، طبیعی زایمان کردم و خیلی تجربه خوبی بود و چون شب نیمه رمضان نذر امام حسن مجتبی کرده بودمش و به ایشون متوسل شده بودم اسمش رو محمد حسن گذاشتم. هر لحظه خدا رو برای این هدیه زیبا و شیرین شاکرم انشاالله که بتونم بازهم بچه های سالم و صالح بیارم☺️ در ضمن الانم که ۷ ماهه هست، داریم با هم میریم پیاده روی اربعین انشاالله که از همین کودکی تو مسیر ظهور بودن رو تمرین کنن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال 547 سلام ببخشید من یه دکتر زنان میخوام که مجازی ویزیت کنن فوریه ۶هفته هستم و خونریزی دارم @farzandbano
اون خانومی که گفتن بچه دار نمیشن . من براشون یه راه حل دارم دورکعت نماز شکر بخونن بعد دستشون رو به آسمون بلند کنن و کل زندگیشونو به خدا واگذار کنن و به خدا بگن همه چی رو به خودت واگذار میکنم اگه تو صلاح میدونی دامنم رو سبز کن من یه مدت تو زندگیم خیییلیییی مشکلات داشتم بعده یه سال و نیم خسته شدم هرر کاری هم از دستم بر می اومد رو کردم از همه چی ناامید شده بودم دلم شکست رو به آسمون ‌کردم و گفتم خدایا هرچی صلاح میدونی خدا شاهده این مشکلم که هییچ کل مشکلاتی که فکر نمیکردم حل شه حل شده. هنوز هنوزه از مشکلای کوچیک تا بزرگ رو به خدای مهربون میسپارم همه چی رو برام حل میکنه مرتضی آقا تهرانی:از رهبری پرسیدم در جلسات روی چه موضوعی تاکید کنم؟ایشان فرمودند:بگویید مبلغین روی کار کنند.بگویید اگر من را قبول ندارند به خاطر اسلام و کشورشان این کار را انجام دهند. اول سرچ بعد سوال ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano
سلام بیست سال پیش به اجبار پدرم در سن ۱۳ سالگی با پسر عمویم ازدواج کردم با پسری که ازش متنفر بودم .هم از نظر ظاهری به من نمیومد و هم از نظر مالی صفر بود ولی چون پدرم سر لجبازی با مادرم که پسر داییم عاشقم بود و از من خواستگاری کرده بود من را به عقد پسر عمویم در آورد . دو سال عقد بودیم و اشک چشم من خشک نشد چون به هیچ وجه برایم باور کردنی نبود که زن کسی شدم که هیچ مهری بهش ندارم و همیشه با شوهرم درگیر بودم و میگفتم دوستت ندارم واخر از تو جدا میشم ولی او صبوری میکرد و هیچی نمی‌گفت راستش محبتی هم نداشت واین زندگی اجباری و روزهای سخت تا پنج سال ادامه داشت تا اولین فرزندم را باردار شدم و اینجا بود که سعی کردم خوبی‌های شوهرم را ببینم نه نقطه ضعفهایش را 😌 از اینجا به بعد سعی کردم عاشقش باشم و عاشقش کنم و همایتش کنم تا خوشبخت شویم و حالا من بعد از بیست سال زندگی با شوهرم سه پسر و یک دختر دارم و از نظر مالی هم خدا رو شکر چیزی کم ندارم و به همه ی آرزوهایم رسیدم و واقعا طعم خوشبختی را چشیدم و میخواستم به شما بگویم چقدر خوشحالم که با کسی که پدرم برایم انتخاب کرد ازدواج کردم چون او صلاح من را بهتر می‌دانست و چیزی را در شوهر من دیده بود که من ندیده بودم و اون مرد کار و عمل بود و خوانواده دوست و من فقط ظاهر را می‌دیدم 😥چقدر پشیمانم که بهترین روزهای زندگیم را برای خودم و شوهرم تلخ کردم خدا انشاالله من را ببخشد🙏 و میخواستم به شما بگویم که همه ی این برکات و رزق و روزی از آمدن بچه ها شروع شد و حالا من ۳۴ ساله و شوهرم ۳۸ ساله هستیم و انشاالله تا سال آینده پنجمین فرزندم هم به دنیا می آید و من و شوهرم با اینکه خیلی ها زخم زبان میزنن ولی من افتخار میکنم که به حرف رهبرم گوش کردم و فرزندان زیاد آوردم 👌 اول سرچ بعد سوال ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano
اینجا همه چیز با برنامه پیش می‌رود، حتی برای یک جنین ۸ هفته... پارسال در تب و تاب جمع کردن وسایل سفری با سه بچه کوچک بودیم که از وجود حنیفا با خبر شدم. هم خوشحال بودم و هم نگران خوشحال بودم، خودم در سفر قبلی، از حسین(ع) خواسته بودم که سال جدید مرا با فرزند چهارمم بطلبد. نگران بودم که مبادا همسری که تازه به سفر خانوادگی رضایت داده، حالا بخاطر وجود کودکی در راه، پشیمان شود. تست را جلویش گرفتم، بجای خبر بارداری همینطور که همزمان هم میخندیدم و هم گریه میکردم، گفتم:منو ببر کربلا باشه؟ با ذوق تست را گرفت این بار با اضطراب تکرار کردم: منم میام ها، نگی نه نمیشه، من میخوام بیام و همینطور اشکهایم می‌ریخت. با همان چشمانی که در هرسه دفعه ی قبلی نیز، پر از اشکِ شوقِ پدرانه شده بود، خندید. در آغوشم گرفت و گفت: برای همین زودتر نگفتی؟ ترسیدی نبرمت کربلا؟ باشه میریم ولی به کسی چیزی نگو که نگران نشن. خیالم راحت شد چون سختی های سفر را میدانستم و تجربه ی اربعین در بارداری را دربارداری اول داشتم، داروهای لازم را برداشتم. سفر به سلامت گذشت و بعد از سه شب در مشایه بودن و گاهی پیاده و گاهی سواره طی کردن مسیر، به کربلا رسیدیم شب را در موکب ماندیم. قرار بود روز اربعین در هتل باشیم سحر روز اربعین به سمت هتل رفتیم که با شلوغی روز اربعین مواجه نشویم. وقتی رسیدیم هنوز اتاق تخلیه نشده بود. من مدام غر میزدم و میگفتم: دیدی زود اومدیم؟ نذاشتی ما بخوابیم تو موکب. الاف شدیم با سه تابچه خسته و کلافه بودم و بچه ها نیز کم کم بهانه می‌گرفتند. مسئول هتل گفته بود تا تخلیه ی اتاق در نمازخانه باشید، ولی نمازخانه پر بود و همه خواب، ورود ما باعث آزارشان می‌شد. نشستن در راه پله را ترجیح دادم. حدود ساعت ۹صبح به داخل نمازخانه سرک کشیدم. اکثر زائرین بیدار شده بودند، وارد نمازخانه شدم. یکی از زائرین با دیدنم گفت: بیا سرجای من دراز بکش دراز کشیدم و در خواب و بیداری بودم که متوجه همهمه ای شدم. مخاطب صحبت همه یک نفر بود _چرا با این وضعیت اومدی؟ _خب حالا دراز بکش و تکون نخور _سونو کردی چی گفتن؟ _خب برای چی داروشو نگرفتی؟ _تو داروخونه هلال احمر هم گیر نیومد؟ _نباید میومدی با این وضعیت! _حداقل کل مسیر پیاده نمیومدی _جون اون بچه مهمتر بود یا زیارت؟ با شنیدن این حرفها بلند شدم. پرسیدم: ببخشید چی شده؟ یکی جواب داد: این خانم بارداره، کل مسیر رو پیاده اومده و حالا علائم سقط داره به سمت خانمی که دراز کشیده بود نگاه کردم و پرسیدم: چند هفته است؟ گفت: هشت هفته دقیقا هم هفته ی من بود... پرسیدم: تو سونو چی گفتن؟ _دکتر میگه خیلی اوضاع بد نیست ولی باید استراحت کنی و حتما پروژسترون استفاده کنی تا علائمت قطع بشه وگرنه ممکنه علائم بیشتر بشه و منجر به سقط بشه، ولی هرجا گشتیم دارو پیدا نشد. ذهنم درگیر شد، اگر دارو را بدهم ولی موقع برگشت خودم لازمم شود چه؟ بی خیال فکر های توی سرم شدم. لبخند زدم و گفتم: من دارم، با خودم آوردم ولی لازمم نشد. از کیفم دارو را درآوردم و رفتم نزدیکش نشستم و توضیح دادم که چطور باید از دارو استفاده کند خوشحال شد. ذوق کردم. وقتی که جریان را برای محسن تعریف کردم گفت: ببین قسمت بود یکم سختی بکشی و بعدم راهی نمازخونه بشی که دارو رو به این خانم برسونی، اگه یه راست میرفتیم توی اتاق دارو به این بچه نمی‌رسید. از غر زدن هایم خجالت کشیدم و توی سرم چرخید: اینجا همه چیز برنامه ریزی شده است، حسین(ع) اینجا هوای همه را دارد، حتی زائر کوچک ۸ هفته اش را... 😢 ✍ مرضیه درویشی "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075