🔸فَأَلْقی عَصاهُ فَإِذا هِیَ ثُعْبانٌ مُبِینٌ«32»
🔹پس عصای خود را بیفکند،پس ناگهان آن عصا #اژدهایی آشکار شد.
🔸وَ نَزَعَ یَدَهُ فَإِذا هِیَ بَیْضاءُ لِلنّاظِرِینَ«33»
🔹و دست خود را(از گریبانش)بیرون آورد،پس ناگهان آن دست برای تماشاگران #سفید و درخشان نمود.
✅نکته ها:
♦️مراد از کلمه ی «نَزَعَ» در اینجا،بیرون آوردن دست از جیب و گریبان است.
♦️اژدها شدن عصا،ده مرتبه ونورانی شدن دست موسی علیه السلام،پنج مرتبه در قرآن آمده است.
♦️در اوّلین مرحله ای که موسی عصا را رها کرد به صورت مار کوچکی درآمد،چنانکه در سوره نمل آیه ی 10 آمده: «جَانٌّ وَلّی مُدْبِراً» ،ولی در برابر طاغوتِ گردنکش،به صورت اژدها در آمد و این شاید به خاطر آن باشد که برای هر مخاطبی باید حرفی زد وعملی انجام داد.
✅پیام ها:
1- #معجزات انبیا چون وابسته به #قدرت الهی است،نیاز به تمرین ندارد و لازم نیست تدریجی باشد. «فَإِذا هِیَ» (یعنی عصا ناگهان مار شد)
2- در برابر افراد سرکش باید کاری چشمگیر و #کوبنده انجام داد. «ثُعْبانٌ مُبِینٌ»
3- معجزات انبیا #روشن و روشنگر است،نه وهم و خیال. «مُبِینٌ»
4- در کنار معجزه ای #دلهره آور،دست #سفید و نورانی،رمز #صفا و محبّت است.
«ثُعْبانٌ - بَیْضاءُ»
5-برای تأثیر کلام حقّ،از همه ی شیوه های صحیح بیم و امید استفاده کنید.
«ثُعْبانٌ - بَیْضاءُ»
🌍 http://eitaa.com/joinchat/2781151234C628d820482 ایتا
🌍 http://sapp.ir/abassalitatme سروش
🌍https://telegram.me/a_fatemi24 تلگرام
https://www.instagram.com/p/BzhWkEll33P/?igshid=1x8oqghuoeo50
🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃
✅شهید ابوترابی در دفاع از دینخدا
➖حاجآقای ابوترابی دفاع از چند آیه قرآن کرد و سید آزادگان شد. این خاطره را حاج آقای #قرائتی تعریف کردند و برادر شهید ابوترابی تایید کردند.
➖وقتی حاجآقا ابوترابی را گرفتند، به عنوان #طلبه، حسابی زدند و شکنجه اش کردند. هنگامی که نیروهای #صلیب سرخ جهانی به اردوگاه می آیند از ابوترابی به عنوان ریشسفید ریش #سفید اسارتگاه از ایشان می پرسند:
آیا در این اردوگاه #شکنجه هست یا نه؟ ایشان در جواب میگوید که #چه کار دارید هست یا نه؟ هرچه سؤال کردند ایشان جواب نداد، همه #تعجّب کردند. اگر جواب می داد خیلی از #مشکلات حل می شد ولی ایشان جواب نداد.
➖مأموربعثی که #میخ به سر حاجآقا ابوترابی فرو کرده بود، در این هنگام کنارش بود. افسر بعثی بعد از رفتن صلیب سرخی ها ایشان را داخل اتاق میبَرَد و می گوید:
من خودم تو را شکنجه کردم، چرا #نگفتی؟ ایشان جواب دادند: قرآن خواندی؟ آیه ای می فرماید: « لَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکافِرینَ عَلَی الْمُؤْمِنینَ سَبیلاً» (سوره نساء-آیه 141) ، خداوند هرگز برای کافران به زیان مؤمنان راهی نگشودهاست.
➖اینها مسیحی هستند و از دیدگاه ما مسلمان نیستند. تو هر#چقدر هم اذیت کرده باشی، در ظاهر مسلمان هستی، نمیخواستم راه سلطه آنها بر شما باز شود. من اگر اعتراف می کردم آنها بر شما مسلط می شدند، قرآن می فرماید این کار را نکنید.
➖افسر بعثی منقلب شد و گریه کرد؛ بعد از سید میپرسد: #چهکار باید بکنم؟ سید گفت: من را به اردوگاههای اسرا ببر و #بچرخان، من کَمی به بچه ها #دلداری بدهم، مقاومت آنها بیشتر شود و برای اینکه نفهمند تو #نفوذی من هستی کَمی مرا بزن تا لو نری.
➖وقتی شکنجه گر دیگری (که زیر دست سرهنگ ارشد، در خاطره فوق بود) حاجآقا ابوترابی را میزد، یکی از #تیغهایی که در جیب ایشان بود، در بدنش فرو می¬رود و خون فواره می¬زند. ارشد متوجّه میشود، میآید بیمارستان #ملاقات آقای ابوترابی، از شکنجه گر دوّمی که ایستاده بود سؤال کرد:
چه کار کردید؟ آقای ابوترابی یک دروغ (چون برای نجات جان انسان بود، دروغ گفت) می¬گوید: یک تیغ درون جیب من بود، وقتی زمین خوردم در سینه¬ام رفت و چاک زد.
شکنجهگر سؤال می¬کند: چرا دروغ گفتی؟ ایشان جواب میدهد: اگر راست می گفتم پدر تو را درمی آورد.
شکنجهگر دوّم هم #مریدش شهید ابوترابی می شود. «ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أحْسَن .» این که می¬گویند ایشان استاد #اخلاق بود، اینگونه استاد بود.
➖این آیه را چندبار گفتیم و همیشه از امام حسن #مجتبی می گفتیم، که شخصی آمد به امام حسن #جسارت کرد، امام به او لطف کردند، اما این نمونه ی زیبای دیگری است.
➖شکنجهگرهای اردوگاه نوبتی اسرا را شکنجه میکردند و میزدند، #خواهر یکی از شکنجهگرهای بعثی که نوبت او بوده اسرا را شکنجه کند، فوت میکند.
➖حاجآقای ابوترابی بچّه ها را جمع می کند و به همه #قرآن می دهد، یکی از بچهها که #قاری قرآن بوده مشغول قرائت قرآن میشود. وقتی افسر وارد اردوگاه میشود از آقای ابوترابی میپرسد چه خبر است؟
ایشان در جواب میفرمایند: ما خبردار شدیم که #خواهر شما به رحمت خدا رفته، لازم دانستیم که برای خواهرتان مجلس ترحیم بگیریم.
➖وقتی ایشان را شکنجه میکردند، شلاق از دست شکنجه گر می افتد، ایشان #خم میشود و شلاق را می گیرد و دو دستی تقدیم شکنجهگر می کند.
🔺در دوران جـوانی در پـایگاه بسیج شهرستان فعالیت
داشـتم. روزهـا و شـبها با دوستانمان با هم بودیم.
شـبهای جمعه همگی در پایگاه بسیج دور هم جمع
بـودیم و بـعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت
و بـازرسی و... داشـتیم.
🔺در پشت محل پایگاه بسیج، قـبرستان شـهر ما قرار داشت. ما هم بعضی وقتها،
دوسـتان خودمان را اذیت میکردیم! البته تاوان تمام
ایــــــــن اذیــــــــتها را در آنـــــــجا دادم.
🔻برخی شبهای جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیم.
یـک شـب #زمـستانی، برف سنگینی آمده بود. یکی از
رفـقا گـفت:
🔻 کسی جرئت داره الان تا انتهای قبرستان
برود؟! گفتم: اینکه کار مهمی نیست. من الان میروم.
🔺او هـم بـه مـن گـفت: باید یک لباس #سفید بپوشی!
مـن سـرتا پـا سـفید پـوش شـدم و حـرکت کـردم.
خـسخس صـدای پـای مـن بر روی برف، از دور هم
شـنیده مـیشد. مـن به سمت #انتهای قبرستان رفتم!
اواخـر قـبرستان که رسیدم، #صوت قرآن شخصی را از
دور شـنیدم!
🔻 یـک پـیرمرد روحـانی که از سادات بود،
شـبهای جـمعه تـا سـحر، در انـتهای قبرستان و در
داخـل یـک قـبر مشغول #تهجد و قرائت قرآن میشد.
فـهمیدم کـه رفـقا مـیخواستند بـا ایـن کار، با سید
شـوخی کـنند. مـیخواستم برگردم اما با خودم گفتم:
#اگـر الـان بـرگردم، رفـقای من فکر میکنند ترسیدهام.
بـــرای هـــمین تـــا انـــتهای قــبرستان رفــتم.
هرچه صدای پای من نزدیکتر میشد، صدای قرائت
قـرآن سـید هـم بلندتر میشد!
🔺 از لحن او فهمیدم که
#تـرسیده ولـی بـه مسیر ادامه دادم. تا اینکه به بالای
قـبری رسـیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
یکباره تا مرا دید فریادی زد و حسابی ترسید. من هم
کـــه تـــرسیده بـــودم پــا بــه فــرار گــذاشتم.
پـیرمرد سید، رد پای مرا در داخل برف گرفت و دنبال
مـن آمد.
🔺 وقتی وارد پایگاه شد، حسابی عصبانی بود.
ابـتدا کتمان کردم، اما بعد، از او معذرتخواهی کردم.
او بـا نـاراحتی بـیرون رفت. حالا چندین سال بعد از
ایـن مـاجرا، در نـامه عـملم حکایتآن شب را دیدم.
نـمیدانید چـه حـالی بـود ، وقتی گناه یا اشتباهی را
در نـامه عملم میدیدم، خصوصاً وقتی کسی را اذیت
کرده بودم، از درون #عذاب میکشیدم. گویی خودم به
جــــــای آنطــــــرف اذیــــــت مـــــیشدم.
از طـرفی در ایـن مـواقع، بـاد سـوزان از سمت چپ
وزیدن میگرفت، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن
داغ میشد!
وقـتی چـنین اعمالی را مشاهده میکردم، به گونهای
#آتـش را در نزدیکی خودم میدیدم که چشمانم دیگر
تحمل نداشت.
هـمان مـوقع دیدم که آن پیرمرد سید، که چند سال
قـبل مـرحوم شـده بود، از راه آمد و کنار جوان پشت
میز قرار گرفت.
سـید بـه آن جوان گفت: من از این مرد #نمیگذرم. او
مرا اذیت کرد. او مرا ترساند.
مـن هـم گفتم: به خدا من نمیدانستم که سید داخل
قـبر عـبادت مـیکند.
🔺جوان رو به من گفت: اما وقتی
نـزدیک شـدی فـهمیدی کـه مـشغول قرآن خواندن
اسـت. چـرا همان #موقع برنگشتی؟ دیگه حرفی برای
گـفتن نداشتم. خلاصه پس از التماسهای من، ثواب
دو سـال عـبادتهای مـرا برداشتند و در نامه عمل او
قرار دادند تا راضی شود.
😔دو سـال نـمازی کـه بـیشتر به جماعت بود. دو سال
عـبادت را دادم بـه خـاطر اذیت و آزار یک مؤمن! (۱)
🔰در لـابهلای صـفحات اعـمال خـودم بـه یک ماجرای
دیگر از آزار مؤمنین برخوردم. شخصی از دوستانم بود
کـه خـیلی با هم #شوخی میکردیم و همدیگر را سرکار
مـیگذاشتیم. یـکبار در یـک جمع #رسمی با او شوخی
کــــردم و خــــیلی بــــد او را ضـــایع کـــردم.
خـودم هـم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع
از او #مــعذرتخواهی کـردم. او هـم چـیزی نـگفت.
گذشت تا روز آخر که میخواستم برای عمل #جراحی به بیمارستان بروم.
دوبـاره بـه هـمان دوسـت دوران جوانی زنگ زدم و
گـفتم: فـلانی، مـن خیلی به تو بد کردم. یکبار جلوی
جـمع، تـو را ضـایع کـردم. خواهش میکنم مرا حلال
کــن. مــن شــاید از ایــن بــیمارستان بــرنگردم.
بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره به او التماس
کـردم تا اینکه گفت: #حلال کردم، انشاءالله که سالم و
خوب برگردی.
آن روز در نـامه عـملم، هـمان مـاجرا را دیـدم. جوان
پـشت مـیز گـفت: این دوست شما همین دیشب از
شـما راضی شد. اگر رضایت او را نمیگرفتی باید تمام
#اعـمال خوب خودت را میدادی تا رضایتش را کسب
کـنی، مـگر شـوخی است، #آبروی یک انسان مؤمن را
بردی.(۲)
ادامه مناسب جهت مطالعه👇👇