eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ  اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ . يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ . يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.
دخترا نوبت میرسه به غافلگیری مون 😌❤️ -انشاءالله تحویل سال لایو و پیام ویدیویی از حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️ داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا چون نت ضعیفه فیلم هم گرفتم میزارم براتون جای همتون خالیه😍❤️
اگه شد از صحن براتون لایو میزارم:)
سلامی دوباره☺️ عیدتونننن کلییییییی مبارک باشههه😍 اومدم ایتا دیدم یه عالمه پیام از تبریکای قشنگتون اومده😍🌸 ❤️✨
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️
عیدتون مبارک باشه بهترین سال براتون باشه نائب الزیاره همتون هستیم☺️❤️
بچه ها خیلیاتون گفتین مشهد زندگی میکنین؟😂 نه عزیزان ما مشهدی نیستیم☺️
یادگاری .‌.. !
حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️
بچه ها پرسیده بودین کدوم صحن هست؟ صحن باب الجوائج بود الان درست حضور ذهنی ندارم 😂☺️❤️
یادگاری .‌.. !
اینم ویدیو لحظه تحویل سال 😍❤️
خب دخترا چون لحظه تحویل سال آنتن نبود نشد براتون لایو بزارم و اینم به ویدیو کوتاه [جهتِ رفع دلتنگی :)♥️] نائب الزیاره شما عزیزان هستیم انشاءالله که از اول تا آخر سال‌جدید براتون پر برکت و خوشی باشه☺️🦋
شبِ قشنگتون بخیر باشه 🌸✨ در پناه خدا باشید 🌷 [امام‌رضآ‌جآنمـآن :)🌸]
سلامممم☺️😍
عه چه جالب😐😂شد ۱ فروردین🙂😂
مثلا هفت سینمون اینجوری باشہ🙂🕊
حال و هوای دیشب..!🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
حال‌ و هواے دیشب بھ طور ِ ویدیو . .❤️
تولدت مبارک . . ای سردار دلها ♥️ عکآسیِ خودمآن . . 🤍✨ @roomanzibaee~~~
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ52 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• سکوت خونه با صدای کلید شکست و در باز شد. با قیافه ی خسته و کلافه داخل اومد،زیرلب سلامی کرد و وارد اتاق شد ؛در اتاق رو بست! در رو باز کردم و از لای در صداش کردم: _رسول. بدون اینکه نگاهم کنه جوابمو داد:_بله؟ همونطور مظلوم نگاهش میکردم: _قهری؟ _نه. _اگه نیستی بهم نگاه کن! زیرچشمی نگاه گذرایی بهم انداخت و باهمون اخم های توهم گفت: _قهر نیستم،ناراحتم! _از دست من؟ _نه! کلافه گفتم: _خب درست جوابمو بده دیگه...از دست کی ناراحتی؟ _شاید از دست خودم! لبخند مهربونی زدم و وارد اتاق شدم. _یه چیزی بگم؟ کتش رو آویزون کرد و روی تخت نشست. _بگو! _اینجوری که نمیشه،باید اخماتو وا کنی! نفس سنگینش رو آروم بیرون داد و اخمهاشو باز کرد. _بگو اسرا خسته‌ام لبخندم پهن تر شد. _تو باید دکتر بشی! دوباره اخم کرد،اما اینبار از کنجکاوی! ادامه دادم: _از کجا فهمیدی تو بابا میشی؟ دیگه نه خبری از اخمهاش بود نه چهره ی کلافش! _اسرا شوخی میکنی دیگه؟ خندیدم و با حرص گفتم:_نه نه! _سر به سرم نزار اسرا واقعا خسته‌ام _ای بابا چرا باور نمیکنی؟ محکم گفت: _اسرا _رسول به خدا راست میگم،چرا فکر میکنی سر به سرت میزارم؟ _چون کارت همینه‌! _خیلی بدجنسی. به حالت قهر از اتاق خارج شدم؛سریع پشت سرم وارد هال شد. _اسرا فکرم درگیره،فکرمو درگیرتر نکن! برگه آزمایش رو توی دستم پنهان‌تر کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: _به جون خودمو قسم بخورم باور میکنی؟ _اینکارو نکن،بجاش برگه ی آزمایشو بده ببینم. جون تو ارزشمندتره برگه رو توی دستش گذاشتم و ازش دور شدم. سینی چایی رو با همون شیرینی هایی که برای جشن گرفته بودم رو به سمت هال بردم. رسول روی مبل نشسته بود و دست به چونه به برگه خیره شده بود. سینی رو جلوش گذاشتم و خودم روبه‌روش نشستم. _شوکه شدی نه؟ _راستش نه زیاد! _پس به چی فکر میکنی؟ به زور لبخندی زد و گفت: _اول تو بگو،چجوری شد که رفتی آزمایش دادی؟ نگاهمو به برگه ی توی دستش دادم؛باصدای آرومی گفتم: _بعد از اینکه رفتی اداره،رفتم بالا پیش عطیه! فهمید ناراحتم ، پرسید چیشده...منم تیکه تیکه ماجرا رو براش تعریف کردم! بهم حرفایی زد که واقعا آرامش رو هدیه داد. حرفم رو قطع کرد: _چه حرفایی؟دوست دارم منم بدونم! _گفت،انقدر نگران نباشم...گفت خدا حواسش بهمون هست! رسول باورت میشه؟ خودشم وقتی فهمید همین حس هارو،همین حرفها و نگرانی هارو داشت...اما نگفت،به هیچکسی نگفت! تا اینکه برای یه سری کارهای آزمایش بچه میره بیمارستان یه نفر رو تو بیمارستان میبینه.. اون زن قبل از اینکه بچش به دنیا بیاد با عطیه حرف میزده! اصلا انگار نه انگار که بعد از زایمان میمیره. به عطیه میگفت که دکترا گفتن این زایمان خیلی خطرناکه و ممکنه خودش از دنیا بره! اما همه چیز رو سپرد به خدا و رفت اتاق‌عمل! کار عطیه هم چندساعتی طول میکشه، بعد از چندساعت هم مادر و هم بچه از اتاق عمل سالم بیرون میان! نگرانی من به‌جاست،اما نباید زیاد نگران باشم! همه چیز دست خداست...همه چیزو به خودش میسپارم،هرطور که صلاحه انجام میده! رسول که تا اونموقع فقط به حرفهام گوش میداد گفت: _منم قبل از اینکه این حرفهارو بزنی،به آینده ی این بچه و قراره چه اتفاقی بی‌افته براش فکر میکردم! نفس راحتی کشیدم و بعد با لبخند گفتم: _شیرینی نمیخوری؟ با خنده گفت: _آخ گفتی شیرینی،من انقدر تو اداره توی فکر بودم دوتا شیرینی از دست دادم. با تعجب گفتم: _دوتا؟ _اره،یکی برای زینب خانم اون یکی هم به مناسبت ازدواج فرشید و خواهرش! چشمهام از تعجب گرد شده بود: _آقافرشید با خواهرش عروسی کرده؟ بیشتر خندید و گفت: _داستان ها داره،میخوای الان واست تعریف کنم؟ _نیمه شبه ولی خب جالبه واسم تعریف کن! رسول شروع کرد به تعریف کردن،مثل اینکه داره یه پرونده رو توضیح میده تعریف میکرد و این برای خندیدن من بهانه شد! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ53 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• _داوود،یه لحظه گوش کن. در رو باز کردم و محکم بهم کوبیدم.. از خونه خارج شدم و درحال بستن بند کفشهام بودم که اسما در رو باز کرد. _ببین الان عصبی... حرفش رو قطع کردم: _فکر کنم این عصبانیت من خیلی به‌جاست! _به جا هست ولی حرفای منم گوش کن،شاید بهم حق بدی! کلافه نگاهش کردم: _بگو میشنوم. به راهروی ساختمون اشاره کرد و گفت: _اینجا؟ _خیله خب برو تو الان میام. کفشهام‌و در آوردم و وارد خونه شدم. _بگو میشنوم! _خب بشین اینجوری ایستادی معلومه نمیتونم چیزی بگم. به سمت مبل رفتم و کلافه تر از قبل گفتم: _خب بگو اسما کنارم نشست. _منم خیلی دوست دارم عروسی بگیریم،اما فعلا... نگاهش رو از صورتم برداشت و به زمین چشم دوخت: _فعلا نمیخوام عروسی بگیریم...یعنی اصلا نمیخوام عروسی بگیریم! _چرا اسما؟ اینهمه صبر کردیم،تقریبا یه ساله که نامزدیم! این کافی نیست؟نباید زودتر بریم سر خونه زندگیمون؟... _منظور من این نیست که بازهم تو عقد و نامزدی باشیم کنجکاو نگاهش کردم؛ادامه داد: _فقط یه جشن کوچیک،مثل جشن عقدمون باشه نمیخوام خرج عروسی داشته باشیم! با لحن آرومی گفتم: _ما که به اندازه ی کافی پس انداز داریم برای عروسی قربونت برم! _آره خداروشکر...اما میخواستم یه کاری کنم؛گفتم اول با تو مشورت بگیرم بعد به بابام بدم. _چی؟ _یه دوستی دارم تو دانشگاه باهم آشنا شده بودیم،بعدا که از ماموریت برگشتیم این دوستم عقد کرده بود اونم به سختی،حتی بخواطر مشکلات مالی نتونستن فامیلهای نزدیکشونو دعوت کنن برای عقد؛وقتی باهام درد و دل میکرد میگفت اگه برای عروسی دعوت نکنیم خیلی بد میشه ممکنه خیلها از دستمون ناراحت بشن! ولی خب واقعا دستشون خالیه... من به یه ترفندی...یا بهتره بگم یه دروغ مصلحتی گفتم تو فلان مسابقه ثبت نامت کردم و برنده شدی! اول باور نمیکرد ، مجبور شدم سند جعلی درست کنم. خواستم اول از تو رضایت بگیرم برای این کار بعدشم خودمون یه جشن کوچیک میگیرم و بعدهم میریم سر خونه زندگیمون! از تعجب اینکه دست به چه کارهایی زده چشمهام گرد شده بود؛بعد از چندثانیه به خودم اومدم و لبخندی زدم: _چرا از همون اول نگفتی که انقدر دردسر کشیدی! من که پایه‌ام فقط از حاجی هم باید اجازه بگیریم خوشحال گفت: _جدی میگی؟ _اره جدی میگم! _اول که عصبی شدی گفتم هیچی اسما بیچاره شدی باید بری به محیا همه چی رو اعتراف کنی بعد فهمیدم اشتباه متوجه شدی! خندیدم و ضربه ی آرومی روی نوک بینیش وارد کردم: _خوشم میاد از کار خیر دریغ نمیکنیا! مثل خودم خندید و کار من رو تکرار کرد: _از شما یاد گرفتم. گوشی رو سمتم گرفت: _زنگ بزنم به بابام؟ _آره حتما،سلام منم بهش برسون! باشه ای گفت و از کنارم بلند شد. مکالمه ی اسما با پدرش رو از فاصله ی ۱۰ کیلومتری هم میشد تشخیص داد!. همینطور که کنجکاو به صحبتهاش گوش میدادم تلفنم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم،سعید بود...تلفن رو سمت گوشم بردم: _جانم سعید؟ _سلام داوود میتونی یه ماموریت دوساعته بری؟ _امروز؟ _آره... کمی فکر کردم و به در اتاقی که اسما داخلش بود نگاهی انداختم: _باشه...امم...کی هست؟ _ساعت ۵! _خیله خب میام. نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت ۴ و ربع بود! فکر کنم حالا حالاها طول بکشه تا اسما از داخل اتاق بیرون بیاد. کاغذ یادداشت رو برداشتم و متنی رو نوشتم و کنار در چسبوندم. شاخه گلی که داخل گلدون بود رو هم کنار متن آویزون کردم! وسایلم رو جمع کردم و به طرف اداره حرکت کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ54 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سعید•• با اومدن داوود تقریبا همه چیز حاضر بود برای ماموریت! مثل همیشه پر انرژی سمتمون اومد و بلند سلام کرد. جوابشو با لبخند دادم و منتظر آقا محمد ایستادیم . داوود گفت: _سعید یه چیزی بپرسم؟ _جان؟ _میگم، همسرت ناراحت نشد روزای اول زندگیتون ول کردی اومدی ماموریت؟آخه من و اسما همکاریم و این دلهره وجود نداشته. لبخندی زد و نگاهی بهم انداخت: _باهاش حرف زدم که داره زن چه کسی میشه و شرایط شغلیش چجوریه. طبیعیه نگران باشه ولی وقتی دو طرف همدیگه رو درک کنن این چیزا ناراحتی نداره! سرم رو به تایید حرفش تکون دادم: _قبول دارم. رسول سرحال وارد اداره شد. _سلام به همه ی بچه های پرتلاش سایت چطورین؟ داوود ابروهاشو بالا داد و گفت: _والا ما که خوبیم ولی انگار تو عالی هستی ! رسول خودش رو جمع و جور تر کرد و گفت: _من همیشه عالی بودم. _باش ماهم باور کردیم، انگار یادمون نیست دیروز انقدر پکر بودی که از اداره زدی بیرون! برو بابایی نثار داوود کرد و پشت سیستم نشست. به پهلوی داوود ضربه ی آرومی وارد کردم و با تن صدای کمی گفتم: _سر به سرش نذار خب...نمیبینی حالش خوبه میخوای مثل دیروز بشه؟ _عه من چیکار کنم خودش جنبه نداره. چشم غره ای بهش رفتم که با اومدن آقا محمد مکالممون تموم شد. آقا محمد با چشمهای قرمز سمتمون اومد به احترامش ایستادیم و سلام کردیم. لحن آقا محمد بشدت خسته بود ولی سعی میکرد پرانرژی باشه: _سلام بچه ها، داوود و سعید حاضرین؟ هردو باهم گفتیم: _بله _خیله خب رسول تو چی؟ رسول هم مثل ما گفت: _بله آقا _خب پس یاعلی! وسایل رو روی شونه‌ام انداختم و به سمت کاروان سفید رنگ حرکت کردیم. سوار ماشین شدیم و به حسین آقا سلام کردیم! بعد از چند دقیقه به سمت مقصد حرکت کردیم. پشت کوچه ای که قرار بود باند رو دستگیر کنیم مستقر شدیم. آقا محمد باما ارتباط برقرار کرد: _سعید رسیدین؟ _بله آقا الان تو موقعیتیم _خب، خوب دقت کنین کسی زد نزنه بهتون...نیم ساعت دیگه از خونه خارج میشه! _چشم آقا. دستور آقا محمد رو اجرا کردیم و طوری که خیلی سر و صدا نکنه دستگیری رو شروع کردیم! 《بعد از اتمام ماموریت》 بانداژ رو دور بازوی داوود میپیچیدم که فریادش بلند شد! کلافه گفتم: _ای بابا تو که انقدر نازک نارنجی نبودی! _خب درد داره. _بایدم درد داشته باشه؛انقدر توی این منطقه ی بدنت تیر خورده کم مونده دستت از کار بی‌افته ها. _وا چی میگی؟ فقط سه بار تیر خورده تو بازوم! _فکر میکنی سه تا تیر کمه؟ بانداژ رو محکمتر بستم و بلند شدم. _پاشو برو خونتون! _سعید،اسما منو اینجوری ببینه کار نیمه تموم اونارو تموم میکنه ها بالحن خنده داری گفتم‌‌: _دم آبجی گرم یه خسته نباشی از طرف من بهش بگو! _باشه آقا سعید دارم برات. اینو که گفت در با شتاب باز شد! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ55 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• با چشمهای قرمز شده از خستگی وارد خونه شدم. زینب آروم خوابیده بود و عطیه کنارش روی مبل خوابش برده بود. نفس سنگینی کشیدم و کنار عطیه نشستم و با دستم تکونش دادم تا بیدار بشه: _عطیه،بلند شو برو سرجات بخواب! کم کم چشمهاشو باز کرد . روی مبل نشست و بهم نگاه کرد: _سلام! لبخندی زدم و جوابشو دادم. گفت: _توام برو بخواب خسته شدی! _خسته که...یه چیزی از خستگیم گذشته! امروز ماموریت هم داشتیم خیلی سعی کردم چشمهام گرم خواب نشه! _الهی ... دیشب خیلی اذیتت کرد؟ با نگاهم حرفشو تایید کردم: _آره..خیلی گریه میکرد! _شرمنده‌ام. _چرا شرمنده؟ _دیگه تنهات نمیزارم،دیشبم مجبور شدم برم دکتر! _نه بابا این چه حرفیه. لبخندی زد و گفت‌: _بازم زحمت کشیدی نگاهم رو به زینب دادم که آروم خوابیده بود: _واسه زینب خاتون کار ما رحمته رحمت به شوخی گفت: _عه از همین الان لوسش نکنا _حسودیت میشه؟ _نه خیرم؛واسه خودت میگم پسفردا که لوس بشه دیگه نمیتونی جمعش کنیا! زینب با گریه از خواب بیدار شد؛من و عطیه همزمان بهم نگاه کردیم؛ از نگاهمون‌هم میشد فهمید بدبخت شدیم! با همون لحن خسته گفت: _مامان‌جان همین الان خوابیدی که چرا باز بیدار شدی؟ زینب رو به بغل گرفت و ایستاد. راه میرفت و لالایی میخوند تا شاید خوابش ببره! اما فقط گریه میکرد و دست و پا میزد. شیشه ی شیرش رو تکون دادم و سمت دهنش بردم...اما هیچی نخورد و گریه کرد. عطیه همونطور که زینب رو تکون میداد تا آروم بشه رو به من گفت: _تازه عوضش کردم ! چرا داره گریه میکنه آخه !؟ بچه رو سمتم گرفت و ادامه داد: _زحمت لالایی رو تو بکش... فقط خسته‌اس میدونم! دستهامو به بالا گرفتم و گفتم: _اصلا فکرشم نکن؛هرکاری بگی میکنم بجز لالایی بچه! خندید و با لحن پیروزی گفت: _عه فرمانده ! مگه نگفتی هرکاری واسه زینب خاتون بکنی رحمته؟ دیدی گفتم لوس میشه؟ حالا یه رحمتی بکن و براش لالایی بخون! از دست عطیه فرار میکردم اما اون همچنان دنبالم میدوید. خنده زینب باعث شد هردو سرجاهامون بایستیم! همینکه ایستادیم ساکت شد! عطیه رو به من گفت: _محمد بدو تا گریه نکرده منظورشو گرفتم و به همون روال چنددقیقه قبل دویدم و عطیه هم دنبالم ! بلاخره بعد از نیم ساعت دویدن زینب خوابش برد. هردو نفس زنان روی مبل نشستیم ! عطیه آروم زینب رو روی رختخوابش خوابوند . رو به عطیه گفتم: _این بچه عاشق هیجانه ها! بعید نیست پسفردا که بزرگ شد در رابطه با شغلش مخالفت داشته باشیم همونطور که نفس نفس میزد گفت: _هرچی صلاحه؛فعلا که قلق زینب دستمون اومده بعد از چند دقیقه حرف زدن با عطیه نمیدونم چیشد که چشمهام کم کم گرم شدن ک به خواب رفتم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ56 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• _دستت دردنکنه رسول زیتونها خیلی خوشمزه بودن. رسول نفس راحتی کشید و گفت: _سیر شدی الحمدالله؟ اول خندیدم؛بعد با ناراحتی گفتم: _الهی بمیرم خسته شدی انقدر رفتی و برگشتی؟ به خودش با دست اشاره ای کرد و گفت: _بنظرت غیر از اینه؟ _عوضش بچت سالم میمونه! با تیکه گفت: _بچم؟ یا مادر بچم!؟ لبهامو به پایین دادم و گفتم: _یعنی فقط بچت واست مهمه دیگه!؟ با شوخی گفت: _مهم که ... مگه پرونده‌اس که مهم باشه؟ عاشق هردوشونم اداشو درآوردم و گفتم: _باش تو خوبی. _وا ! _وا نداره که..قشنگ گفتی مهم نیستیم فقط دوسمون داری‌! _عه اسرا شوخی کردما. نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: _من الان تو موقعیتی هستم که با شوخیاتم گریم بگیره _لا اله الا الله به حالت قهر بلند شد و وارد اتاق شدم. خودم میدونم زیاده روی کردم اما باید واسه ی بابای آینده درس بشه. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در اومد! زیرلب گفتم: _یعنی رفت!؟ در اتاق رو باز کردم و نگاهی به هال انداختم. رسول نبود! با نگرانی ناخنامو جویدم! _اخ یعنی خیلی زیاده روی کردم ! وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و همینطور با خودم صحبت میکردم. دوباره صدای در اومد. این دفعه حرفی نزدم و ساکت موندم! رسول تقه ای به در زد. پشت به در نشستم و با همون لحنی که ازش دلخوری میبارید گفتم: _بیا تو رسول وارد شد و پشتم نشست؛آروم گفت: _نمیخوای برگردی سمتم؟ نگاهی بهش انداختم ولی سریع برگشتم. یه ظرف پر از زیتون جلوم گرفت و گفت: _آشتی؟ لبخندم از اون پهن تر نمیشد..به سمتش برگشتم و زیتونهارو گرفتم. _باشه بخشیدم. با خنده گفت: _صاحب مغازه دیگه طاقت نیاورد پرسید آقا خبریه‌؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: _خب چی گفتی؟ _گفتم نه والا خبری جز سلامتی ندارم! بعد با احترام پرتم کرد بیرون! رو به بچه گفتم: _مامان شما خصلتهای بد بابارسول رو یاد نگیریا بجاش مهربونیاشو یاد بگیر ! _خداروشکر من تو موقعیتی نیستم که با شوخیات ناراحت بشم. این دفعه از خنده ریسه رفتم. با تاسف سری تکون داد و گفت: _خیلی شخصیت عجیبی داری؛امیدوارم تو این مورد بچه به تو نره! با خجالت گفتم: _یه چیزی بگم؟ _بگو‌! _راستش من اصلا از اون حرفت ناراحت نشدم؛یعنی شدما...ولی اونقدری نبود که قهر کنم! میخواستم ببینم چیکار میکنی. لبخندش کش اومد و گفت: _من اگه تورو نشناسم که رسول نیستم ! باز دوباره رو به بچه گفتم: _عزیزم بابایی شوخی میکنه ها...یه‌سری رفتارایی دارم که نتونسته کشفشون کنه میخواد جلو تو کم نیاره _عه ؟! حق به جانب گفتم: _بله ظرف رو گرفتم و شروع به خوردن کردم. رسول گفت: _باشه پس...کشفت میکنم اسرار های سری! _عه رسول! _عه نداره. ظرف رو روبهش گرفتم و گفتم: _حالا میبینیم؛زیتون نمیخوری؟ دستشو به سمت زیتونها برد و گفت: _والا اونجوری که تو میخوری منم هوس کردم. چندتا زیتون برداشت و سمت دهنش برد. خمیازه ای کشید که متوجه شدم خیلی خسته شده. _رسول خسته شدی؟ _آره خیلی امروزم ماموریت داشتیم. باید امروز دستگیرشون میکردیم! به تخت اشاره کردم و گفتم: _خب بگیر بخواب من یه فکری برای شام میکنم. از روی تخت بلند شد و گفت: _اصلا! خودم شام درست میکنم _رسول کل‌کل نکنا ! هنوز اونقدری نیست که نتونم کار نکنم که ! برای اینکه دوباره بحث نکنه بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ57 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسما•• _داوود دو دقیقه نمیتونستی صبر کنی تلفنم تموم بشه؟ اومدی نوشتی عزیزم من رفتم ماموریت دوساعته !؟ بعد یه گل قرمزم گذاشتی کنارش ، فکر نمیکنی نگرانت بشم؟ همونطور که بازوش رو از شدت درد میمالید گفت: _دو ساعت بوده دیگه! نگرانی نداشت که... اشاره ای به بازوش کردم: _بله معلومه _حالا اینم چیزی نبود؛یه خراش کوچیک بود! همونطور که واسش آبمیوه میریختم گفتم: _آقا سعید میگه از درد به خودت می پیچیدی! _آقا سعید خیلی چیزا میگه من دارم واسه اون چشم غره ای بهش رفتم که بلافاصله ادامه داد: _خب چیه...وقتی با شتاب در رو باز میکنی سعید بدبخت یه لحظه شک کرد که من زنده‌ام بزور جلوی خندمو گرفتم. لیوان رو دستش دادم و کنارش نشستم. لبخند من رو که دید آرومتر شد؛پرسید: _پدرت نگران نشه از صبح اینجایی نگاهی به سرتاسر خونه انداختم: _مگه اینجا خونه ی ما دوتا نیست؟ _چرا هست؛ولی نه تا بعد از عروسی... _دوروز دیگه ان‌شاءالله تمومه! یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: _چی تمومه؟ _انتظار هردومون _آها از اون لحاظ! خب بازم پدره دیگه نگران نشه یه وقت لبخندی زدم: _ازش اجازه گرفتم امشب اینجا میمونم صبح باهم میریم اداره‌! آبمیوه رو سر کشید و گفت: _یه وقت خسته نشی از پرستاری من! چون ممکنه از اثرات دارو و آمپولهایی که بهم زدن تب داشته باشم _نه تو نگران نباش،تب‌هم نمیکنی _چرا؟ _چون من نمیزارم چندثانیه بهم خیره شد و بعد نگاهشو ازمن گرفت. _خب بیخیال این تیر...بیا بگو ببینم چه برنامه ای واسه عروسیمون داری‌؟ امروز نتونستیم قشنگ درموردش صحبت کنیم! نمایشی سرفه ای کردم تا گلوم باز بشه؛بعد ادای مجری های توی تلوزیون رو دراوردم و گفتم: _به‌نام‌خدا همین که گفتم پقی زد زیر خنده. آروم زدمش و گفتم: _عه واستا بگم دیگه! همونطور که میخندید گفت: _بگو بگو _این‌جانب‌ اسما عبدی هیچ تصمیمی بدون شوهر خود نمیگرد! _یعنی چی؟ _یعنی باهم برای عروسیمون برنامه میریزیم! کشیده گفت: _خب... _خب؟ _الان که هردومون بیکاریم بیا برنامه بریزیم! بشکنی زدم و گفتم: _ایول نظر خوبیه! از کنارش بلند شدم که گفت: _عه کجا؟ همونطور که سمت اتاق میرفتم گفتم: _میرم کاغذ و خودکار بیارم کاغذ خودکار رو آوردم و جای قبلیم نشستم. چندساعتی باهم حرف میزدیم و برنامه میریختیم...هرچند خیلی ساده بود اما انگار خیلی تجملاتی شده بود! _خب اینم از این...ببین داوود همه چی حاضره فقط مونده مهمونهایی که میخوایم دعوت کنیم! _از طرف من که مهمون نداریم خیالت راحت! میدونم منظورش چیه... ناراحت لب زدم: _ای بابا لبخند نمایشی زد و گفت: _عیب نداره! _آخه این‌که خانواده پدریتون باهم مشکل دارن انگار خانواده منن دیگه‌! برای اینکه ناراحت نباشم لبخندشو پهن تر کرد: _کاریه که شده ! منم خیلی ناراحتم...بلاخره یه عمریه که باهم زندگی کردیم و خاطرات خوب داریم! اما بخواطر غرورهایی که هردوطرف دارن نمیشه کاری کرد! وقتیم که به خودت میای میبینی دیگه دیر شده ! _اما دعوت نکردن ما کار رو خراب‌تر میکنه داوود _دعوتشون که میکنیم اما میدونم نمیان! غمگین نگاهمو به لیست مهمونها دادم. _اسما ! جوابی ندادم. دوباره صدام کرد: _من‌رو نگاه کن! همونطور ناراحت نگاهش کردم. _ناراحت نباش دیگه! _پس چیکار کنم داوود؟ _دعا کن ... کاغذ و خودکار رو جمع کردم و بلند شدم تا به سوپی که برای داوود بار گذاشته بودم سر بزنم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ58 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• زینب رو روی پاهام خوابونده بودم و براش قصه تعریف میکردم: _یکی بود یکی نبود! زیر گنبد کبود یه دختر شیطونی بود... اصلا به دور و اطرافش کاری نداشت فقط فکر خودش و کمی به فکر خانوادش بود تا اینکه داداشش رفت یه ماموریت! با یه آقایی آشنا شد ... کم کم که پیش رفت اون آقا شد نامزدش! انقدر از امنیت جامعه حرف میزد که اون دختر شیطونی که هیچی واسش مهم نبود تبدیل شد به یه سرباز! زینب دست و پا میزد و میخندید! بخواطر خنده‌هاش لبخندی به لبهام مهمون شد. تقه‌ای به در وارد شد. صدای عزیز از پشت در اومد: _عطیه! زینب رو به بغل گرفتم و بلند شدم. دستگیره در رو با استرس گرفتم...! هنوز از نگاه غمگین و دلخور عزیز بغض گلومو میگیره. دل رو زدم به دریا و در رو باز کردم! عزیز نگاه مهربونی به من و زینب انداخت؛همین باعث شد که اشک توی چشمهام جمع بشه اشک رو که توی چشمهام دید دستشو گذاشت پشت کمرم و من‌رو به آغوش کشید! بغضم ترکید و فقط مثل یه بچه گریه کردم. زینب هم گریش دراومد...همینکه صدای گریه ی زینب رو شنیدم از بغل عزیز بیرون اومدم. هردو وارد خونه شدیم. رو به روی عزیز نشستم و شیشه ی شیر رو تکون دادم. عزیز باهمون لبخند اولش که وارد شده بود گفت: _عطیه جان اینجوری به بچه شیر نده! یه‌وقت خدای نکرده میپره تو گلوش! _چجوری پس عزیز؟ شیشه‌شیر رو از دستم گرفت و راه و روش شیر دادن رو بهم یاد داد. محمد با کلید در رو باز کرد. وقتی عزیز رو دید برقی به چشمهاش نشست... روبه روی عزیز کنار من نشست و روی زانوهای عزیز خم شد و دستشو بوسید! _این یعنی ناراحت نیستی دیگه؟ عزیز نفسی تازه کرد و گفت: _نه پسرم...حالا که فکرشو میکنم به فکر من بودین که بهم نگفتین! شاید الان ناراحت شدم اما ناراحتیم از این بود که پسر من تا دم مرگ رفته و من نفهمیدم... سکوتی توی خونه حکم فرما شد! عزیز با شوخی گفت: _راستی دیشب اینجا مسابقه ی دو داشتین؟ منظورشو متوجه شدیم و هردو باهم خندیدیم. عزیز گفت: _عه خب بگین منم بخندم مادر! تمام ماجرا رو براش تعریف کردیم که اونم شروع کرد به خندیدن! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت: _عجب...البته من به عطیه گفتم باید چیکار کنه! بلافاصله گفتم: _بله بله حاج خانم یه ساعتی داشت به من درس میداد! محمد نگاهشو بین من و عزیز جابه‌جا کرد و گفت: _بله دست شما دردنکنه! _محمد آقا فکر کنم با این توضیحاتی که عزیز درمورد بچه دادن بایدخیلی جونمون در بره تا این بچه بزرگ بشه ! عزیز گفت: _تازه اول ماجراست مادر... عزیز بلند شد: _عطیه مادر واسه این بچه یه قربونی چیزی کنین روز هفتمش! همراه باهاش بلند شدیم: _چشم عزیز محمد گفت: _عزیز میموندی ناهار ! _نه دیگه من برم پایین نماز بخونم؛بعدشم که همونجا غذا بخورم برم بیرون! _بیرون؟ کجا میخوای بری‌؟ _چندتا همسایه سر بزنم...خیلی وقتم هست که نتونستم مسجد برم! هرچقدر اصرار کردیم عزیز نهار نموند و رفت پایین. محمد که در رو بست نفس راحتی کشیدم و گفتم: _خداروشکر دیگه ناراحت نیست ! دوباره صدای گریه ی زینب بلند شد. این بار محمد کلافه گفت: _خانم بریم که رئیس صدا میزنه! از حرفش خندم گرفت؛واقعاهم راست میگه مثل رئیس بهمون دستور میده! هردو به سمت زینب رفتیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا