فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جوئل🖇♥️
به وقت دلتنگی گاندو😣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مجدد😂
خدایی دلم نیومد نزارم🤓
#جوئل👆🍉
خدافظ مجدد🍫
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ4
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_4
#جلد_4
•• عطیه••
خونه رو قشنگ تمیز کردم...از بس اضطراب دارم نمیدونم باید چیکار کنم!
برگه رو گذاشتم لای کتابی که هرشب محمد میخونه،با اینکه یکم به رفتارام شک کرده ولی فعلا جای امید داره!
صدای زنگ که بلند شد زود به طرف در رفتم.
در رو باز کردم و رو به محمد با لبخند گفتم:
_سلام محمدجان خسته نباشی!
نمیتونستم خوشحالیم رو پنهان کنم بخواطر همین یکم تعجب کرده بود...اما به روی خودش نیاورد و جوابم رو داد.
_امروز اداره چه خبر بود؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
_سلامتی
_غیر از سلامتی!؟
خندید و گفت:
_سلامتی و یه پرونده ی جدید!
_ای بابا عدل همین امروز که من نیومدم پرونده ی جدید!؟
_شانسته دیگه،حالا عیب نداره خودم برات توضیح میدم.
_بله فرمانده،حالا بلند شو بیا شام حاضره
_بله قربان!
از لحنی که استفاده کرده بود خندم گرفت.
بعد از شام طبق معمول محمد به اتاق رفت!
تا موقعی که محمد لای کتابشو باز کنه به این طرف و اونطرف قدم میزدم...!
محمد در اتاق رو باز کرد و با دیدن من با تعجب گفت:
_چیزی شده؟
_نه نه چیزی نیست.
_نمیخوابی؟
یه مکثی کرد و ادامه داد:
_ امروزم گفتی بیحالی و سرما خوردی نیومدی اداره...ولی من حس میکنم یه چیز دیگه ای داره اذیتت میکنه!
_نه بابا هیچی نیست!
امیدش از اینکه نمیتونه از زیر زبونم بکشه که چیشده رو، از دست داد و با کلافگی گفت:
_خب پس من رفتم بخوابم. شب بخیر
جوابشو دادم و به داخل اتاق رفت.
یعنی کتابشو ندیده؟ چرا! این که هر شب کتابشو میخوند!
ناخواسته صدام رو بلند کردم:
_اه اینم از شانس منه!
محمد در اتاق رو باز کرد،هیچی نگفت ولی از نگاهش فهمیدم یه چیزی میخواد بگه.
_ببخشید بیدارت کردم؟
_نه میخواستم کتاب بخونم که صداتو شنیدم.
_اممم داشتم...داشتم به پرونده فکر میکردم،از شانس بد من امروز که نیومدم اداره یه پرونده ی جدید رو کردین،باز تو باید زحمت بکشی برام توضیحش بدی!
_نه عیب نداره،بخواطر اونه که عصبانی هستی؟
_نه حالا،ولش کن برو کتابتو بخون...بازم ببخشید شب بخیر!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
[نویسنده:ارباب قلم] @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ5
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_5
#جلد_4
•• محمد••
متعجب از رفتارهای عطیه به اتاق برگشتم.
کتاب رو باز و شروع به مطالعه کردم!
نگاهم به برگه ی لای کتاب جلب شد.
برگه رو باز کردم...برگه ی آزمایش بود،آزمایش...
با برگه ی آزمایش به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
به عطیه که همونطور مضطرب قدم میزد نگاه کردم.
متوجه ی حضور من شد،به برگه ی توی دستم نگاه کرد.
لبخندی زد و به زمین خیره شد.
هیچ حرف بینمون رد و بدل نشد و فقط خندیدیم...
_مبارکه بابا محمد!
_از شماهم مبارکه مامان عطیه!
صبح با صدای عطیه بلند شدم.
_محمد،محمد بلند شو اداره دیرت نشه!
بلند شدم و چشمهام رو مالیدم.
_صبح شده؟
_تازه اذان رو گفتن،بلند شو نمازتو بخون بعد بیا صبحانه بخوریم بریم اداره.
با اخم گفتم:
_فکرشم نکن،تو اینجا پیش عزیز میمونی .
با قیافه ی گرفته ای گفت:
_آخه میتونم بیاما...
با چشم غره ای که بهش رفتم دیگه حرفی نزد و بلند شد.
_حداقل زودتر آماده شو صبحانه رو باهم بخوریم.
با لبخند گفتم:
_چشم.
بعد از نماز زود حاضر شدم.
رو به روی عطیه نشستم و با ذوق گفتم:
_به به مامان عطیه چه کرده!
لبخندی زد و با ذوق و شوق شروع به خوردن کردیم.
رو به عطیه گفتم:
_عسل هم بخور برات خوبه.
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_تو از کجا میدونی؟
_نمیدونم. ولی خب بخور انرژی بگیری!
تک خنده ای کرد و گفت:
_چشم بابا محمد.
_وای عطیه چجوری به رسول بگم؟
_نه به کسی نگیا.
_چرا؟
_بزار حالا تازه دیروز جواب آزمایش اومده...حالا عجله ای نداریم.
ولی من که نمیتونم این ذوق و شوق رو پنهان کنم اما برای دلخوشیش یه باشه ای گفتم تا حرص نخوره برای بچه بده!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
این محمد از کجا میدونه چی برای بچه خوبه چی بده؟😂✨
~نویسنده:ارباب قلم~
@roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ6
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_6
#جلد_4
••داوود••
_خب اسما خانم بفرمایید رسیدیم.
_دستت درد نکنه داوود! الان میری اداره دیگه؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
_آره دیگه باید برم اداره.
_خیله خب پس مراقب خودت باش! زیاد تند هم نرو
_چشم...کاری نداری؟
_نه خداحافظ!
براش دست تکون دادم و خداحافظی کردم. صبر کردم تا وارد دانشگاه بشه!
بعد که وارد شد راه افتادم به طرف اداره!
یه ربع بعد به اداره رسیدم.
رو به جمع سلام کردم و به سمت رسول رفتم.
_سلام آقا رسول!
رو بهم چرخید و لبخند زد:
_سلام داوود! کجا بودی باز تاخیر داشتی؟
_اینا رو بیخیال آقا محمد هست؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_آها پس پیش نامزدت بودی! میگم تو که همش پیش اونی زودتر عروسی کنین انقد آتیش عشقت تنده...
عصبانی گفتم:
_رسول!
صدای خنده داری کرد و گفت:
_خیله خب بابا جوش نزن،آقا محمد بالاست.
غرغر کنان به سمت بالا رفتم:
_اه،خودش عروسی کرده انگار خیلی با تجربه هست...
_آقا داوود غر نزن برا خودت بده،جوش میزنی!
و بعد با صدای بلند خندید.
اداشو در اوردم بلکه یکم از حرصم خالی بشه!
جلوی در اتاق آقا محمد رسیدم.
به در تقه ای وارد کردم و با صدای بفرمایید آقا محمد داخل شدم.
_سلام آقا ببخشید دیر کردم...
_سلام. بلاخره اومدی! عیبی نداره! برو پایین به کارت برس.
این رفتار از آقا محمد بعیده! حداقل یکم اخم میکرد تا دفعه ی بعد کمتر تاخیر داشته باشم!
_الو..داوود کجایی؟ برو دیگه چرا وایستادی؟
به خودم اومدم و چهرم رو طبیعی جلوه دادم:
_چشم آقا.
سریع از اتاق بیرون رفتم و به سمت رسول راه افتادم.
نیم نگاهی به رسول کردم و گفتم:
_رسول!
_جانم؟
_آقا محمد چیزیش شده؟
به سمتم برگشت:
_چطور؟
_امروز یکم خوشحال به نظر میاد!
_نمیدونم! دقت نکردم.
بیخیال شدم و گفتم:
_رسول این آی دی که قرار بود برام بفرستی رو فرستادی؟ چیشد؟
_نه پیداش نکردم...به علی سایبری سپردم بفرسته!
چون فعلا تو پیج این پسره ام!
_منصوری رو میگی؟
_آره...بیا این کلیپو نگاه کن! این دوتا خواهر تو پیج منصوری استوری گذاشتن!
کلیپ رو پخش کرد:
_بی احترامی کردی به چادر حضرت مادرمون! انگار چادر حضرت مادشون رو گرفتم و دو دستمالی رقصیدم!
_این چه حرفیه میزنه؟
رسول به طرفم برگشت و گفت:
_ترویج در دین آقا داوود! ترویج در دین...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
{نویسنده:ارباب قلم} @roomanzibaee
یادگاری ... !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ6 #ᴊᴇʟᴅ4 #پارت_6 #جلد_4 ••داوود•• _خب ا
یه توضیح خیلی خیلی کوچولو🤏🙂
منم مثل شما توی فضای مجازی هستم و کلی کلیپ چه خوب چه بد رو میبینم!
اما...یسریاشون که راه و روششون تخریبه...! بلاخره باید یجوری بقیه رو آگاه کرد با این کارایی که میکنن
این تیکه کاملا واقعیه و برگرفته از صحبتهای همینایی هست که دارن دین مارو تخریب میکنن!
(حالا من دارم تغیراتی میدم و براشون پرونده سازی میکنم)
پس شاید برای بعضیا مبهم باشه! ولی عیب نداره توی پارتهای آینده متوجه میشه❤️
#یاحق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب اینم اون تیکه ای که گفتم...
به نظرم شماهم پخش کنید!؛)
دو دل بودم بزارم یا نزارم😅ولی خب هرچی شد شد...
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ7
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_7
#جلد_4
••رسول••
_آقا محمد اینارو استعلام گرف...
محمد با لبخند نگاهم میکرد.
_اممم آقا...چیزی شده؟
به خودش اومد و رنگ نگاهشو جدی کرد،اما نمیتونست خوشحالیش رو پنهان کنه:
_خب داشتی میگفتی رسول؟
_آقا کاری که میخواستین رو انجام دادم. شما فقط یه نگاه به این گزارش بندازین.
برگه ی توی دستم رو ازم گرفت و با دقت خوند. بعد سرش رو بالا آورد و گفت:
_عالیه...
دوباره لبخندش رو آشکار کرد! انگار داوود راست میگفتا امروز آقا محمد یه چیزیش شده!
_چیشده رسول تو فکری؟
_ام...هیچی آقا...با اجازتون من برم.
_نه واستا ! بیا بشین اینجا کارت دارم.
روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا حرف بزنه.
_رسول...بعضی وقتا فکر میکنم اگه یه نفر شبیه تو بشه چی میشه!
از حرفش چیزی نفهمیدم:
_آقا منظورتونو نمیفهمم!؟
خندید و گفت:
_مخصوصا اگه اون یه نفر بچه ی من باشه!
از شدت تعجب دهنم باز مونده بود.
با خنده گفت:
_رسوول،کجاایی؟ فهمیدی چی گفتم؟
_آق..آقا واقعا؟ واقعنی؟
_بله بله واقعنی!
تعجبم تبدیل به خنده شد! از جا بلند شدمو به بغل آقا محمد رفتم.
_آقا مبارکه!
_مبارک شماهم باشه! داری دایی میشیا...دایی رسول.
باشوق خندیدم و گفتم:
_خدایاشکرت.
تازه داشتیم گرم میگرفتیم که داوود و سعید وارد شدن.
با دیدن وضعیت ما با کمال تعجب وارد اتاق شدن.
من و محمد سعی کردیم لبخندمونو پنهان کنیم اما تلاش بی فایده بود.
داوود با حالتی گفت:
_چیزی شده؟
آقا محمد سعی کرد حالت جدی قبلیشو بگیره و باهمون حالت گفت:
_چیزی نشده! شما کاری داشتین؟
_بله آقا یه لحظه میاید پایین؟ خبر مهمیه
همگی به سمت پایین رفتیم تا ببینیم چیشده.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
°نویسنده:ارباب قلم° @roomanzibaee