eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
48183198627304.mp3
3.59M
آخر‌یه‌روز‌شیعه‌برات‌حرم‌میسازه؛ حرمم‌برایِ‌تویِ‌شَه‌کرم‌میسازه
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
برای رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 صدایِ اذان صبح ، بلند شد و من همچنان با کلافگی به وحیده نگاه میکردم . وحیده دست از خواندن برداشت و از جا بلند شد ، یکی از چادر های سفیدی که حامد ، گوشه ای مرتب و تا کرده گذاشته بود برداشت و بیرون از اتاق رفت . فهمیدم وضو گرفته و به نماز ایستاده ! منم برای اینکه فکر بدی نکنه ، خودم رو به خواب زدم و وانمود کردم صدای اذان رو نشنیدم . اگر هم بخوام بلند بشم برای نماز بلد نیستم ! در اینجور مواقع باید از حامد کمک خواست ؛ صدای زنگ گوشی بلند شد . وحیده که نمازش رو تموم کرده بود ؛ بلند شد و به سمت گوشی رفت . . گوشی رو گرفت و به سمتم اومد : _ راضیه جان عزیزم ، بلند شو داداش به گوشیت زنگ زده ! من که گوشی نداشتم ! بهت زده به تلفن دستش نگاه کردم که گفت : _ سریع بگیر الان قطع میشه ! کاری که گفت رو انجام دادم و تماس رو وصل کردم . _ الو ‌ . صدای خسته ی حامد از پشت تلفن اومد : _ الو سلام ، صبح بخیر خسته بود ولی با گرمی صحبت میکرد . _ صبح توهم بخیر . وحیده از کنارم بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت ؛ از اینکه فکر میکنه مزاحمِ ولی نیست خجالت میکشم ! _ خواستم برای نمازِ صبح بیدارت کنم . _ من بلد نیستم آقاحامد ! _ وضو رو که بلدی دیگه ؟ _ بله . . روزهایی که وضو میگرفت ، میدیدمش . بهم گفته بود خانمها دستشون رو از یه طرفِ دیگه برای وضو ، شست و شو میدن. _ خب ؛ بعد نیت میکنی . یعنی دستهاتُ کنارِ گوشت میزاری و میگی دو رکعت نماز صبح به جا می آورم ، قرب‌الی‌الله و... توضیحاتش رو با دقت گوش دادم ؛ چون دیده بودم چجوری رکوع و سجود میرفت نیازی به توضیح اضافه نبود ، خداروشکر که دورکعتِ ! صدای کسی از پشت تلفن اومد ؛ خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کردم . گوشی رو باز کردم و با عکسی که دیدم از خجالت و تعجب نمیدونستم چیکار کنم . عکسی که اون دختر از ما گرفته بود رو روی تصویر زمینه ی گوشی گذاشته بود ! وحیده که فهمیده بود مکالمه ی من و حامد تموم شده به اتاق اومد و گفت : _ چی میگه این داداش من ، سر صبح !؟ _ برای نماز زنگ زده بود بیدارم کنه . وحیده چهرش رو مشمئز کرد و گفت : _ واه واه ، اصلا هم رمانتیک نبودا .‌. از لحنش خندم گرفت؛ کنارم نشست و به صفحه ی روشن گوشی نگاه گذرایی انداخت ، که این نگاه با تعجب روی گوشیم ثابت موند ! با همون لحنش گفت : _ نگو که این شمایین ! با خجالت گفتم : _ آره خودمونیم ، ولی اتفاقی شد ‌. تمام ماجرایِ اون شب رو تعریف کردم که با لبخند گفت : _ آخی ، داداشِ خوش خیالِ ماهم که نو عروسش رو همون شبِ اول میبره امام‌زاده نذر کنه ! دوباره خندم گرفت ، ایندفعه خودش بلند شد و دستم رو کشید و گفت : _ بلند شو نمازت قضا میشه به طرفِ سرویس رفتم و وضو گرفتم، طراوتی که از وضو نسیبم شد سر‌ِحالم آورد . حالا وقتِ نماز بود ، چادرم رو روی سرم انداختم و الله اکبر‌ِ نمازم رو گفتم . بند بند وجودم برای کسی بود که شاید کمی باهاش آشنا شدم ؛ وقتِ سجده بود . سر به مهری که فهمیده بودم تربتِ کربلاست ، موندم ‌. . و همینطور موندم . . به سختی بلند شدم و دوباره به سجده رفتم . امان از این هوس که ، اگه به جونِ آدم بی‌افته دیگه نمیشه کاری کرد. من هوس‌ِ سجده کرده بودم و مست از این سجده ؛ به هرسختی بود تمام نمازم رو خوندم و سجده های آخر هم به جا آوردم . نمازم رو با همون الله اکبر تمام کردم ، حالا من ماندم و مُهر تربت و سجده و گریه ... بخواطر حضور وحیده نمیتونستم بلند گریه کنم ؛ اما راضی بودم به همین سکوتِ گریه‌ام . نورِ صبحگاهی از پنجره به چشمانم خورد ، من کنار سجاده خوابم برده بود و پتویِ نازکی روی پهلوهایم رو پوشانده بود ؛ به اطراف نگاه کردم و حامد رو کنارم دیدم ؛ قرآن بدست بود و چشم از صفحاتش برنمی‌داشت ؛ حواسش به من نبود اما نزدیکم نشسته بود ، چشمهام رو مالیدم و به حامد نگاه کردم . حامد متوجه شد که از خواب بیدار شدم ، با همون لبخند گرم ، گفت : _ سلام ، صبح بخیر جوابش رو همونطور گرم دادم ، به اتاق نگاه کردم . _ وحیده هست ؟ _ آره نذاشتم بدون صبحانه بره . _ خوب کاری کردی ... به قرآنش نگاه کردم ، لای صفحاتش چندتا گلبرگ بود که بویِ خوبی هم حوالیِ قرآن کرده بود ! حامد رد نگاهم رو زد و فهمید به گلبرگها چشم دوختم ، یکی از اونها رو برداشت و سمتم گرفت . گلبرگ رو از دستش گرفتم و نزدیک بینی‌ام کردم تا بویی که راه انداخته بود رو بیشتر استشمام کنم . وحیده سرفه ای کرد و گفت : _ سلام صبح بخیر ، اگه حواستون به من هست و گل دادناتون تموم شد ، یه فکری به حال شکم گشنه ی منم بکنید . طبق معمول حامد با تهدید گفت : _ وحیده . . هرسه خندیدیم و بی معطلی به سمت سفره ی صبحانه رفتیم . °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی . . مجاز نیست
سلام به همگی معذرت بابت تاخیر امروز با سه تا پارت جبران میکنم 🌿🥲
برایِ‌رمان ؛🌿
برایِ‌رمان ؛🌿
برایِ‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 هرچقد به وحیده اصرار کردیم برای ناهار هم بمونه فایده نداشت. حامد حاضر شد تا وحیده رو برسونه . توی این فاصله تصمیم گرفتم خونه رو مرتب کنم. تنها چیزی که از خونه ی بابام یاد گرفتم آشپزی هست... که اونم اگه راحله نبود و بهم یاد نمیداد الان بلد نبودم. از راحله یادم رفته بود... انقدر که درگیر شده بودم یادم رفت بهش زنگ بزنم و خبری ازش بگیرم. بعد از اینکه کارها ی خونه تموم شد به سمت تلفنی که حامد برایم تهیه کرده بود رفتم وشماره ی راحله رو گرفتم. برای اینکه هم بتونم ظرف هارو بشورم و هم با راحله صحبت کنم ، گوشی رو روی حالت آیفون گذاشتم . انتظارم برای جواب دادنش طولانی نشد و تماس رو وصل کرد: _ سلام بر خواهر بی معرفتم... شاید اگه این حرف رو نمیگفت بغض نمیکردم. اما ناخواسته به خواطرات کودکی می رفتم. چقدر بین من و راحله تنها خواهرم فاصله افتاده بود. _ سلام آبجی گلم... بخدا درگیر بودم نمیتونستم زنگت بزنم. _ فدای سرت عزیزم آره میدونم چی میکشی منم این دوره رو گذروندم...آقا حامد چطوره؟ _ خوبه سلام میرسونه _ رویا خوب کاری کردی که با همچین مرد مقیدی ازدواج کردی ... اولین روزی که اومد خواستگاریت بابا فکر نمیکرد بهش جواب مثبت بدی. برای همین واگذار کرد به خودت ! راحله با این حرفش من رو به روزهایی برد که از افسردگی که گرفته بودم نمیدونستم چیکار کنم. بابا با پوزخند به حامد نگاه میکرد . رو به من گفت: _ رویا اگه دوست داشتی به پیشنهاد این آقا فکر کنی برو تو اتاق باهم حرفاتونو بزنین. بابا از اینکه من بلند شدم برم سمت اتاق هم متعجب شد هم عصبانی . اما نمیدونست اینا همه نقشه هست و اگه من نرم خونه ی بخت حامد، بدبخت میشم دست خودش... به سمت اتاق رفتیم و کنارهم نشستیم _ رویا خانم همه ی اون چیزایی که بهتون گفتم توی بیمارستان حتما بگید به خانوادتون... یه چیز دیگه هم هست. منتظر نگاهش میکردم اما اون سربه زیر تر از این حرفا بود که از سنگینی نگاه من سرش رو بالا بیاره. همونطور سربه زیر گفت: _ بگید که مهریه، یک جلد قران و آب با چهارده شاخه گل هست. اگه حرفی از جهزیه هم زدند بگو که جهزیه نمیخواد چون حامد همه رو با یه خونه وماشین گرفته. با الو الو های راحله از خاطرات بیرون اومدم. _ الو رویا میشنوی؟ _ جانم.. گوشم با توئه _ میگم ناراحت نمیشی راضیه صدات نکنم؟ بعضی وقتا یادم میره. _ نه عزیزم.. دیگه چخبر ؟ اقا سهراب خوبه؟ _ سلام میرسونه. اونم خوبه _ اون کوچولوی خاله چطوره؟ خنده ای از روی خجالت کرد و گفت: _ خواهرزادت خیلی لگد میزنه. _ الهی قربونش برم من... در خونه باز شد و حامد وارد شد. با سر سلامی کرد و منم با تکون دادن سرم جوابشو دادم . بی صدا گفت : _ خسته نباشی ... با لبخند پاسخش رو دادم. °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده: ارباب‌قلم @film_nevis کپی ،،، خیر.
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 راحله ادامه داد: _ تازه این خواهرزادت میگه من میخوام یه همبازی داشته باشم... به خاله بگو یه دختر خاله ای ، یه پسرخاله ای چیزی واسه من بیاره! از حرف راحله به سرفه افتادم و زود دستهام خشک کردم و تلفن رو از روی آیفون برداشتم. نیم نگاهی به حامد که متوجه حرف راحله شده بود انداختم، اونم از این حرف معذب شده بود سریع خودش رو از آشپزخونه دور کرد و به اتاقش رفت. _ راحله جان کاری نداری؟ _ نه خیر ، مثل اینکه آقا حامد اومده. با حرص گفتم: _ توهم سلام برسون خداحافظ. تنها چیزی که از اونطرف تلفن شنیدم صدای خنده های راحله بود. به قوری چایی که گذاشته بودم دم بکشه نگاهیی انداختم. الان چایی ببرم ؟ یا اینکه صبر کنم بیاد ... تصمیم گرفتم خودم براش چایی ببرم . لیوان رو همراه با قندون توی سینی گذاشتم و پشت در اتاقش ایستادم.. خدایا هیچکس رو تو جایگاه من قرار نده. الان در بزنم چی بگم؟ انقدر با خودم کلنجار رفتم که در باز شد و حامد سریع بیرون اومد. همین باعث شد که با سینی چایی برخورد کنه و چایی ها رو هر دومون بریزه . از شدت سوزشی که روی پاهام احساس میکردم چشمهام رو با درد بستم. حامد بیشتر سوخته بود ولی وضعیت من رو که روی زمین افتاده بودم دید به سمتم اومد و کمک کرد بایستم. همونطور ‌که من رو با خودش میبرد سمت مبل ، شرمنده گفت: _ ببخشید ... ندیدمت !طوری که نشد؟ با درد گفتم: _ نه خوبم. شما همیشه انقدر با عجله میای بیرون؟ _ نه... یعنی من یه لحظه فکر کردم اتفاقی افتاده براتون... اخه بعد از اینکه خداحافظی کردین دیگه صدایی ازتون نشنیدم برای همون... واقعا نمیتونستم راه برم و میشه گفت حامد من رو به میکشید تا بشینم. کمکم کرد که روی مبل بشینم. پایین مبل نشست و دستش سمت پای سوخته ام رفت. از درد جیغ زدم که خودش رو عقب کشید و گفت: _ من که هنوز دست نزدم! _ اقا حامد میسوزه... _ نگران نباش یه کاری میکنم درد رو احساس نکنی فقط چشماتو ببند و نگاه نکن باشه ای گفتم خودش هم بلند شد و وسایل کارش رو اورد. چشم هامو بستم تا نبینم چه اتفاقی برای پاهام افتاده. پاچه ی شلوارم رو آروم بالا میکشید و یه چیزی که فقط سردیش رو احساس میکردم روی پاهام آروم میمالید. فقط یکم میسوخت ولی درد نداشت. آخر وقتی کارش تموم شد باند رو دور پاهام پیچید. از شدت دردم کم شده بود ولی هنوز هم پاهام میسوخت و این سوزش برام دردسر ساز شده بود. حامد با احتیاط شلوارم رو درست کرد تا باندی که روی پاهام پیچیده خراب نشه. گفت: _ الان خوبی؟ چشم هام رو باز کردم و به چشم هاش که نگرانی توشون موج میزد دوختم. _ آره خوب شد یکم فقط میسوزه .! _ خب خداروشکر بهتری این سوزش طبیعیه _ شما خودت هم سوختی... _ نه طوری نیست . چایی ریخت روی باند قبلیم. فقط باید عوضش کنم سوالی گفتم: _ باند قبلی؟ _ همون موقع که روش اسید ریخت. باید محکم میبستمش. خداروشکر چیزی نشد. از اینکه همش من براش یه دردسر جدید درست میکنم لبم رو گزیدم. با همون لحن همیشه آرومش گفت: _ من میرم مسجد. اگه خواستی بیای حاضر شو باهم بریم. بی مقدمه گفتم : _ منم میام . میترسم تنهایی ؛ °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده : ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر .
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
بابا رضا(2).mp3
15.2M
دوست‌دارم‌صدات‌کنم‌ ؛ بابارضا‌(: *منتشر‌شد😌!
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از خدا خواسته قبول کرد . حامد ایندفعه توی آشپزخونه وضو گرفت ، دقیق بررسی کردم چجوری وضو میگیره تا اگه اشتباهی داشتم اصلاح کنم . متوجه ی نگاهم شد ، نگاهم رو دزدیدم و به گوشیم دادم . بعد از اینکه وضو گرفتنش تموم شد ، به سمتم اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد. _ بیا کمکت کنم آماده بشی ، با این دردی که تو داری فکر نکنم به تنهایی بتونی آماده بشی. همراهش شدم ، چاره ای هم نداشتم قاعدتا ؛ کمکم کرد تا وضو بگیرم ، البته من در اختیار کاملِ حامد بودم و بی اختیار بودم در قبالِ خودم‌. لباس هام رو به کمکِ حامد پوشیدم ، مثل همیشه حامد روسری رو برام بست . باید یه بار ازش یاد بگیرم که دیگه اینجوری معذب نشم ! بلاخره از خونه بیرون اومدیم . بخواطر پاهام ، حامد جوری دستهامو گرفته بود که یه وقت نیوفتم . توی کوچه خانمِ چادری خندان به سمتِ من و حامد اومد و گفت : _ به به سلام پسرم . حامد مودبانه سلام داد و گفت : _ سلام مادر جان ، خوب هستید ؟ با لبخند نگاهش رو به من دوخت ‌. هول شدم و سلامِ آرومی گفتم ، اونم با لبخند جوابم رو داد . خانمِ چادری گفت : _ مزدوج شدی دیگه خبری از ما نمیگیری پسر... حامد نیم نگاهی به من انداخت و گفت : _ من شرمندم حاج خانم ، آخه یکم اول زندگی درگیریم . _ آره پسرم میدونم ، حالا چرا انقدر بی سروصدا و یواشکی ؟ _ چی یواشکی حاج خانم ؟ _ ازدواجتونو میگم ... برای کار همیشه میای این خونه با سر و صدا میای ، با خنده و بازی با بچه ها میای ، حالا که مزدوج شدی تغییر کرده همه چیز یا میخوای جلوی خانمت کم نیاری ؟ لبخند ظاهری زدم و به حامد نگاه کردم . حامد هم نیم نگاهی به من انداخت و گفت : _ نه حاج خانم ، همسرم همه کارهام ُ دیده نیازی به انجام ندادنش نیست ! _ الهی به پایِ هم پیر شین. خودم خیلی دلم میخواست واست آستین بالا بزنم ولی خب انگار خودت دلت یه جا گیر بوده ! قسمت این بوده مادر ... دارین میاین مسجد ؟ _ آره حاج خانم . _ باشه پسرم منم دارم میام ، فقط با این همسایه میخوام یکم صحبت کنم شما برین منم پشت سرتون میام . _ باشه چشم . خداحافظی کردیم و از حاج خانم جدا شدیم. حامد بی مقدمه گفت : _ حاج خانم ، توی این محله همسایه ی ماست. باهاشون آشنا شدیم . البته بیشتر شبیهِ به‌پا بود ‌‌. چون یه پسر مجرد توی یه خونه ساعت‌ها باید کار کنه و اگه کار خطایی ازش سر بزنه باید یکی باشه که به خانوادش خبر بده تا یه وقت از راهِ راست خارج نشه . لبخندی از صحبتهاش روی لبهام نشست . ادامه داد : _ ایشون لطف داشتن ، همش میگفتن که دوست دارم عروستُ خودم انتخاب کنم ... برای همین این حرفُ زد ، یه وقت ناراحت نشی . سوالی نگاهش کردم و گفتم : _ چرا باید ناراحت بشم ؟ _ برای حرفهایی که زد ‌. _ مهم نیست ، ناراحتی هم نداره ؛ ان شاءالله به زودی همه چیز تموم میشه ، حاج خانم هم به آرزوشون میرسن . اخم کمرنگی وسطِ پیشونیش نشست ، جلوی در مسجد ایستادیم تا حاج خانم بیاد . تک سرفه ای کرد و گفت : _ ولی هیچی برای من تموم نمیشه ! اخم های اون باز شد ولی من بعد از چند ثانیه بهت ، اخم کردم ؛ خواستم چیزی بگم که حاج خانم رسید ! با خنده گفت : _ دستهای همدیگه رو نمیخواین ول کنین ؟ رسیدین ها ... دستم رو از توی دستش با شتاب کشیدم . همین کارم باعث از دست رفتن تعادلم و درد پاهام شد ؛ حامد وضعیتم رو که دید دوباره دستم رو گرفت ، ایندفعه هرچقدر تقلا کردم که رها بشم نشد . دستهامو به طرف حاج خانم برد و گفت : _ یه کسالتی برای همسرم پیش اومده ، اگه بتونین کمکش کنین بره بالا . _ باشه پسرم خیالت راحت . جلوی در مسجد از هم جدا شدیم . ذهنم کاملا درگیر‌ِ حامد شده بود و از اطرافیانم غافل بودم . حاج خانم پرسید : _ خب اسمت چیه دخترم ؟ _ راضیه هستم ... _ به به راضیه خانم ؛ چندسالته ؟ _ بیست و ... قدقامتِ صلاهِ مکبر ، حرف هامون رو نصفه گذاشت . هردو از جا بلند شدیم . حاج خانم گفت : _ بگردم این پسرمُ ، یه عروس خوشگل گذاشته تو دامن خودش ، بعد از نماز بگو چجوری باهم دیگه آشنا شدین ؟ حرفش رو با تکبیرِ نمازم بی پاسخ گذاشتم. باید به فکرِ جایی باشم که شب‌ها راحت بخوابم ‌... دیگه توی اون خونه امنیت ندارم ! °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ،،،خیرر
سَلام‌م‌م 😍❤️ عیدی دوست دارین دُخترا ؟😉😂 اعلام حضور کنید ببینم😁 اگه اعلام حضور نداشته باشین ، عیدی بی عیدی😏😂🤏 @Arbabghalam
https://eitaa.com/faragh8/2169 مخصوص‌ِ‌دخترآی‌قشنگمو‌ن‌ ِ-😌🫀 *روزمون مبارکه =).
برای رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 نماز جماعت از اون چیزی که فکرش رو میکردم خیلی بهتر بود. اونجا انگار همه یک اندیشه ی مشترک داشتند. به یه چیزهای مشترکی اعتقاد داشتند. بعد از سلام نماز و ذکری که از پشت میکروفون مکبر اعلام کرده بود حاج خانم رو به من گفت: _ خب دخترم چجوری آشنا شدین؟ از اینکه مجبور بودم جوابش رو بدم خوشم نمیاد اما چه کنم که توی رو دربایستی گیر کردم. با لبخند ظاهری گفتم: _ توی بیمارستان. _ تحصیلاتت چیه؟ یاد خاطرات بدی که اجازه تحصیل توی دانشگاه رو نداشتم افتادم _ من... ترم اول دانشگاه بودم اما طی یه سری از مسائل نتونستم ادامه بدم. _ چه رشته ای عزیزم؟ _ تجربی. آروم گفت: _ برای ازدواج که نبوده؟ _ چی؟ نوچی کرد و گفت: _ ول کردن درست رو میگم. _ نه نه ... اصلا لبخندی زد و گفت: _ اگه برای ازدواج تحصیل رو ول کردی باید بهت بگم تصمیم نادرستی گرفتی. اول ازدواجتونهو فرصت خوبیه درست رو تموم کنی ولی اگه بچه بیاد تو زندگیتون فرصت سر خاروندن هم ندارین. برای اینکه دیگه ادامه نده تشکری کردم و خودم رو مشغول کار با گوشی نشون دادم. بعد از نماز دوم از حاج خانم خداخافظی کردم و به حیاط بزرگ و قدیمی مسجد پناه بردم به حامد زنگ زدم. تماس وصل شد قبل از اینکه چیزی بگم گفت: _ نود درجه بچرخ به چپ کاری که میخواست رو انجام دادم که باهاش چشم تو چشم شدم. با لبخند به سمتم اومد و به فرش اشاره کرد: _ امشب روضه دارن. بشینیم؟ شانه بالا انداختم و گفتم: _ من حرفی ندارم. _ پس بسم الله. کفش هامون رو درآوردیم و هردو کنار هم نشستیم. •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 اول روضه پیرمردی چایی خوش رنگ وعطری پخش میکرد. بوی چای از نزدیک و نزدیکتر میشد که نوبت حامد شد تا برداره. حامد یه نلبکی قدیمی با طرح فیروزه همراه با یه استکان چای برداشت و جلوی من گذاشت. پیرمرد با لبخند به من و حامد نگاه کرد و گفت: _ به پای هم پیرشین...انشاءالله که خوشبخت بشین. حامد با لبخند گرمی که روی لبهاش نشسته بود و همونطور که چای دیگری برای خودش برمیداشت گفت: _ ممنون حاج رجب. دعا کنین واسمون! _ دعاهم میکنیم. دعا میکنیم که هردوتون انقدر صالحین اولاد صالح نصیبتون بشه! حامد دوباره تشکر کرد. حاج رجب رفت تا به بقیه ی مهمون ها چای بده سوالی پرسیدم: _ اینجا همیشه انقدر شلوغه به چشمهام نگاه کرد و گفت: _ نه موقعی که مراسم باشه _ همیشه مراسم میگیرن یا روزهای خاص؟ _ مراسمات مذهبی و روضه های هفتگی برگزار میشه _ الان روضه هفتگیه؟ _ آره ... کمی مکث کرد و گفت: _ اگه خسته میشی بگو بریم. _ نه نه خسته نمیشم. شروع روضه با صحبت های حاج آقا که فهمیده بودم فامیلش موسوی هست شروع شد. صحبتهاش درمورد مجاهدت های حضرت زینب تو کربلا بود... داستانی که فقط یه بار از کربلا شنیده بودم شهادت امام حسین و خانوادش بود ... این نقل رو هیچ جا نشنیده بودم. حاج آقا موسوی گفت: _ حضرت زینب سلام الله برای حق و همراهی با برادرشون امام حسین همسرش رو همراه حق کرد. شرط ازدواج حضرت زینب این بود که هرجا امام حسین بره باهاشون همراه بشن. میشه گفت از شجاعت حضرت زینب خوشم اومده بود. بعد از تمام شدن صحبت حاج آقا موسوی حامد گفت: _ من برم بالا نفهمیدم برای چی میخواد بره ولی تلاشی برای موندش نکردم. حامد روی صندلی نشست و میکروفون رو گرفت. فهمیدم قراره زیارت عاشورا بخونه. حامد شروع کرد به خوندن و من باورم نمیشد اونی که اون بالاست حامده... •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 صدای خوش حامد به دلم نشسته بود و قصد نداشتم چشم ازش بردارم. دوست نداشتم زیارت عاشورا تموم بشه اما بعد از سجده فهمیدم تموم شده. اما حامد قصد پایین اومدن نداشت. از اینکه قرار باز هم بخونه خوشحالم. حالا حامد نوحه میخوند و من گریه میکردم! _ دلتنگ حرمتم... به کی بگم؟ دردامو به تو نگم... به کی بگم؟ چقدر آرامش توی صداش موج میزد و من غرق همین آرامش بودم. خیلی زود مداحی حامد تموم شد و روضه هم تموم شد. اما من دلم نمیخواد برم. اینجا همون جایی که دنبالشم. همونجا که آرامش میده و نگران هیچی نیستم. حامد آروم گفت: _ کجایی راضیه خانم؟ با صدای حامد به خودم اومدم و نگاهش کردم. با دستمالی کارم نشسته بود . دستمال رو رو به من گرفت و گفت: _ قبول باشه با تشکر دستمال رو گرفتم. _ من میخوام برم دستهامو بشورم. میای که تنها نباشی؟ بی حرف تایید کردم و پا به پای هم رفتیم. حامد وارد سرویس بهداشتی شد و من پشت در منتظرش موندم. به دقیقه نرسیده بود که حامد دوباره برگشت پیش من. سوالی گفتم: _ چرا برگشتی؟ _ این شالی که دور گردنمه نمیزاره دستهام رو بشورم. برام نگهش میداری. خودم شال رو از دور گردنش درآوردم و گفتم: _ آقا حامد فقط زودتر پاهام دوباره دردش شروع شده. باشه ای گفت و با عجله سمت سرویس بهداشتی رفت. به اطراف نگاه کردم و نگاهم روی دخترهایی که جلوی سرویس بهداشتی ایستاده بودن و متعجب به من چشم دوخته بودند نگاه کردم. دختری از سرویس بهداشتی پرانرژی و خندان بیرون امد که با حرف دوستانش لبخند به لبهاش خشک شد و ناامید به من نگاه کرد. یکی از دخترا به سمتم اومد و گفت: _ سلام. با لبخند جوابش رو دادم. بی مقدمه پرسید: _ ببخشید شما خواهر آقا حامد هستید؟ خواستم جوابش رو بدم اما صدای حامد از پشت سرم اومد: _ خیر همسرم هستن. لبخند خشک و ظاهری به من و حامد زد و گفت: _ خوشبخت بشین جوابش رو با تشکر دادم. وقتی از ما دور شد و به جمع دوستانش پیوست حامد بی معطلی گفت: _ میشه دوتا درخواست ازت داشته باشم؟ ادامه داد: _ این شال گردن رو بنداز روی گردنم. کاری که گفته بود رو انجام دادم و گفتم: _ خواسته ی دومت چیه؟ به بازوش اشاره کرد و گفت: _ اگه اذیت نمیشی البته. این کارم دلیل داره باشه ای گفتم و بازوش رو گرفتم. از کنار دخترها رد شدیم و نگاه سنگینشون کمی معذبم کرد. ترجیح دادم نگاه نکنم. بلاخره وارد کوچه ی خودمون شدیم. خدا خدا میکردم زودتر برسیم. درد پاهام دوباره شروع شد و احساس بدی بهم دست داد. •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بلاخره وارد کوچه ی خودمون شدیم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: _ آقا حامد ... _ جانم؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ شما این دخترا رو میشناسین؟ لبخندی زد ولی نگاهم نکرد. پرسید: _ چطور مگه؟ _ هیچی.. آخه وقتی شما رفتین سرویس بهداشتی به من خیلی بد نگاه میکردن. _ کدومشون؟ _ همشون. اخمی کرد و گفت: _ اگه خواستن باهات حرف بزنن اصلا باهاشون گرم نگیر. _ باشه. نگاهی به پاهام انداخت و گفت: _ اگه پادرد گرفتی برم ماشین رو بیارم. _ راهی نیست که... _ مطمئن باشم؟ _ آره. یاد مداحی افتادم و لبخند به لبهام نشست. حامد پرسید: _ چیزی شده؟ ناخواسته گفتم: _ آقا حامد صداتون خیلی خوبه... با نگاه متعجب حامد بقیه ی حرفم رو خوردم . ادامه دادم: _ یعنی... اون نوحه که خوندین خیلی قشنگ بود. لبخندی زد و گفت: _ اگه خوشت اومده میتونم برات دانلود کنم. _ شما همیشه اونجا مداحی میکنین؟ _ بله. در خونه رو باز کرد و کنار رفت تا اول من وارد بشم. همونطور که وارد میشدم گفتم: _ خیلی آرامش داشت. این دفعه سکوت کرد و با لبخندی جوابم رو داد. یاد حرفش جلوی در مسجد افتادم. پرسیدم: _ محرمیتمون کی تموم میشه؟ از سوالی که پرسیدم جا خورد اما خودش رو نباخت . _ سه ماه دیگه... _ بنظرتون سه ماه دیگه میتونین کارهارو جور کنین؟ _ ان شاءالله هرچی خیره. ولی من هنوز هم آرامش و امنیتی توی خونه حس نمیکنم و همه ی اینها برای معذب بودنم جلوی حامد شکل گرفته. دوباره پرسیدم: _ وحیده امشب نمیاد؟ انگار متوجه منظورم شد! برای همین گفت: _ میفرستمش امشبم بیاد تنها نباشی. _ مگه شما نیستی؟ _ میرم شیفت... روی مبل نشستم و پاهام رو ماساژ دادم. مثل همیشه به سمت اتاق کارش رفت. چند دقیقه ی بعد با همون لباسی که همیشه میرفت بیمارستان بیرون اومد. _ کاری نداری؟ _نه فقط به وحیده بگید زودتر بیاد _ باشه کاری داشتی زنگم بزن. خداحافظی کرد و رفت. جوابش رو دادم و روسریم رو از سرم در آوردم. •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
با بهاران روزی نو می‌­رسد و ما همچنان چشم به راه روزگاری نو . اکنون که جهان و جهانیان مرده‌اند ، آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود سر رسد ؟ ویحی الارض بعد موتها . .
بسم‌الله
برایِ‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 وحیده از اون چیزی که فکرش رو میکردم زودتر رسید . از این وضع خوشحال بودم ، نه خبری از معذبیت در برابر حامد بود نه خبری از تنهاییِ من ! وحیده طبق معمول درس میخوند و حتی یک لحظه هم سرش رو از کتاب بالا نمیاورد . ولی باز هم از این وضع راضیم ... حداقل میدونم موجود زنده ی دیگه ای توی این خونه هست که امنیت خاطر داشته باشم. دلم برای وحیده میسوزه ، پنج ساعتِ که اومده و اون چاییِ پنج ساعت پیشش رو لب نزده ! لیوان دیگه ای ایندفعه همراه با بیسکوییت و شکلات برایش بردم . _ وحیده جان عزیزم انقدر دیگه نمیخواد غرقِ درس بشی‌ها ... واسه ی چشماتم ضرر داره آخه ؛ لبخند مهربونی هدیه داد و گفت : _ آره راست میگی ... همونطور که بیسکوییت رو میخورد ادامه داد: _ الان تقریبا میشه گفت چندماهه عروسِ این خانواده ای اما هنوز سن‌ت رو نمیدونم ! گفتم : _ حق داری خب ... درگیرِ کنکوری ‌ _ خوب شد گفتی ، رشته ی دانشگاهِ تو چیه ؟ نفسِ عمیقی از سر ناراحتی کشیدم و گفتم : _ من کنکور دادم و دندون پزشکی قبول شدم اما طیِ یسری از مسائل نتونستم برم دانشگاه و همون سال اول ترک تحصیل کردم . متعجب گفت: _ واقعا ؟ پزشکی قبول شدی؟ معلومه که درست خیلی خوب بوده ها ... یادآوریِ خاطراتِ دوران راهنمایی و دبیرستان قلبم رو به درد میاره پس تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم . _ راستی تو برای چه رشته ای میخونی؟ _ راستش خیلی دلم میخواد مثل داداش بشم همه کاره ی بیمارستان ، اونم توی جوانی ! باورت میشه فقط چند روزِ دیگه داداشم میره تویِ ۲۷ سال ؟! متعجب گفتم : _ چند روزِ دیگه ؟ از تعجبم ، تعجب کرد . _ من فکر کردم برای تولدش برنامه داری ... آخه ، اولین تولدیِ که خونه نیست ؛ حامد همیشه برای تولدا حاضرِ . با فکری که به سرم زد خندیدم و برای اینکه وحیده دست برداره گفتم : _ آره اتفاقا برنامه دارم . وحیده چشمکی زد و گفت : _ پس خوش به حالِ داداشم ! لبخندی به سادگیِ وحیده زدم. °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده: ارباب‌قلم @film_Nevis کپی ،،، خیر !
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 شاید با تولدش بتونم کارهایی رو که برایم انجام داده براش انجام بدم . وحیده بعد از چندساعت رفت و موقع رسیدن حامد رسید . یک لحظه با فکری که به سرم زد دست از نقشه کشیدن برای حامد برداشتم ، اگه این کارم رو به نیتِ بدی بگیره چی؟ آخر قرارِ جدا بشیم و هرکسی به راه خودش بره ... اون به هیئتهاش برسه و من به زندگیم ! نه نه ، این فقط یه تشکر ساده است ..‌. باصدای حامد و دستی که جلوی صورتم اومد هین بلندی کشیدم‌. ترسیده به حامد نگاه کردم ! حامد گفت : _ علیکِ السلام ، چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟ چی با خودت میگفتی ؟ هول شده گفتم : _ هیچ..هیچی ، یعنی ... میخوام که ... یه چیزایی میخوام باید بخری ! کنارم نشست و گفت: _ چشم میخرم ؛ برای همین انقدر توی فکر بودی؟ برای اینکه بحث رو عوض کنم ، گفتم : _ آره خب ، این‌هارو ول کن حالا ؛ من میرم برات چایی بیارم . خواستم بلند بشم که ، مچ دستم اسیرِ دست‌هاش‌ شد . توی چشمهام نگاه کرد و گفت : _ بشین یه چیزی میخوام بهت بگم . به حرفش عمل کردم و نشستم. بی مقدمه گفت : _ توهم برای کنکور دوباره آماده شو . با اخم پرسیدم : _ چرا ؟ _ میخوام که بری دانشگاه ... _ متوجه ی منظورت نمیشم ! دلخور گفت : _ توکه به همه گفتی امکان تحصیل برات سد شده ، الان همه این رو از چشم من میبینن و میگن مانعِ راهت شدم . الانم میگم خودت رو برای کنکور تجربی آماده کن! عصبی از حرفش بلند شدم و گفتم: _ خیلی ممنون آقا حامد ! نیازی به یاری شما نیست... خواستم برم که حامد دوباره دست هام رو گرفت، ایندفعه سعی کردم از اسیری که برام درست کرده رها بشم اما اسارتم بیشتر شد و باعث شد ، معذب بشم ... اما هنوز حالت طلبکاریم رو حفظ کردم . حامد با اخم که ناشی از عصبانیتش بود گفت : _ به جای اینکه من طلبکار باشم تو عصبانی میشی؟ _ بله ، چون نپرسیده داری تهمت میزنی ! _ من تهمت نزدم چیزی که شنیدم رو بهت گفتم . ایندفعه خودم رو از بغلش نجات دادم . گفتم : _ لازم به دلسوزی شما نیست . من خودم دست دارم پا دارم ، اگه خدا یاری کنه یه پولی‌هم دستم میاد هم طلبِ شما رو میدم هم دیگه مزاحمِ کار و زندگیتون نمیشم ! دورتون که ماشاءالله پر از دختراییِ که شما دوست دارین ! ابروهاش بالا رفت و با حالت تهدیدواری گفت : _ من کیو دوست دارم !؟ پوزخندی زدم و گفتم : _ لطفا بحث رو عوض نکنین ... الان بحث سر اینه که اطرافیان از من میپرسیدن چه مقطعی تحصیل میکردی .. منم جوابی نداشتم بدم گفتم ، تجربی قبول شدم اما بخواطر شرایطی که برایم پیش اومد نتونستم برم دانشگاه... این دفعه بغض کل گلوم رو خفه کرد‌. ادامه دادم: _ من مثل شما یه پدرِ شهید نداشتم ، یه مادر دلسوز نداشتم ، یه خواهری که بتونه کنارم باشه نداشتم ، یه بردارِ مثل کوه نداشتم ... من حتی خدارو هم نداشتم .... دستش رو جلویِ بینی‌م گرفت و گفت: _ نگو خدارو نداشتی ! خدا بوده تو ندیدیش! _ باشه اصلا خدا بود.. حرفم رو قطع کرد : _ خدا بوده ، هست و خواهد بود .. °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، خیررر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 عصبی گفتم : _ موضوعِ من الان خدا نیست ، شمایید که بیخودی تهمتِ ناروا میزنین ! کلافه گفت : _ باشه من تهمتِ ناروا زدم معذرت میخوام ، ولی شماهم تهمت زدین ! ناباورانه گفتم : _ کِی !؟ _ همین چنددقیقه ی پیش ! _ من چه تهمتی زدم . نوچی کرد و گفت : _ از کدوم دخترا حرف میزدین ؟ خنده ی تمسخر باری تحویلش دادم و گفتم: _ همونایی که تا من و تو رو باهم دیدن سریع از کنارشون رد شدیم ، که خدای نکرده کِیس های بعدی رو از دست ندین ... البته کارِ خوبی هم کردین . _ راضیه داری اشتباه ... حرفش رو قطع کردم : _ اسم من رویاست آقا حامد ، لطفا با اسمِ واقعیم من رو صدا کنین . خونسرد و با آرامش گفت: _ چشم رویا خانم . گفتم که اشتباه میکنین. لطفا بشینید واستون توضیح بدم. آرامشش من رو هم آروم کرد و کنارش بدون فاصله نشستم‌. نفس سنگینی کشید و گفت: _ من یه جوان بیست ساله که ، کار داشت ، خونه داشت ، زندگی داشت هیئت میرفت و کلا یه به قول خودتون کیس خوبی برایِ دخترایِ شونزده ساله بودم ! من سرم به کار خودم بود ، اون زمان یادمه برای پایان نامه دست به هرکاری زدم ... البته نه هرکاری ،، منظورم اینه که خودم رو به آب و آتیش زدم تا پایان نامه‌م رو بنویسم و قبول بشم. یکی از اون کارها که هنوزم پشیمونم ، مصاحبه با همون دخترها بود . با یکی از اونها از قبل آشنا بودم ، همسایه بودیم ! نمیدونم شاید برای اینکه من اول از اون مصاحبه ی کاری گرفتم انقدر به خودش امیدوار شده بود و بین دوستانش ، شایعه کرده بود که این پسره از من خوشش میاد ! به ولله که حتی یکبار هم باهاش چشم تو چشم نشدم . نمیدونم این اراجیف رو چجوری از خودش ساخته بود و پخش کرده بود ، جوری پخش شد که کل محل درجریان شایعه قرار گرفتن. من فقط برای اینکه آبرویِ اون دختر نره رفتم خواستگاریش و ازش خواستم جواب رد بده و همونطور که توی محل شایعه پخش کرده ، همه جا پخش کنه که خودش به من جواب رد داده و هیچ جوره به هم نمیایم ! گفت دوست دارم و... حامد نگاهی به من انداخا و بقیه ی حرفش رو قورت داد. دوباره ادامه داد: _ خلاصه ... هرچی اصرار کردم که نکن آبروی خودت در خطره گوش نکرد . به همه گفت حامد اومده خواستگاریم و قراره بهش جواب مثبت بدم . این اخبار مثل بمب میترکید و هرکس و ناکسی که به‌من میرسید تبریک میگفت ! صبرم لبریز شده بود تا حدی که چندباری هم با دختره دعوا کردم . افسرده شده بودم ، آبرو واسم نمونده بود ! دیگه از خونه بیرون نمیرفتم ... راضی..رویا ، دوماه تو خونه مونده بودم . تا اینکه وحیده و حمیده نجاتم دادن، وقتی ماجرا رو فهمیدن ، تمام اون شایعه هارو پایمال کردن .‌.. همونطور که خبرِ خواستگاری پخش شده بود ، خبر هرزگی اون دختر هم پخش شده بود ! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ چرا هرزگی ؟ اون عاشق بود ... بعدم مثل خودت بود ! هیئتی ... حرفم رو قطع کرد: _ نه ، اون مثل من نبود ، مکثی کرد و سربه‌زیر گفت: _ اون مثل تو نبود ... یعنی ، به زور چادر میپوشید ، فقط برای دیدن من میومد مسجد و هیئت ، یه‌کارایی میکرد که آدم شک میکرد این دختر مذهبیِ ! _ چیکار ؟ _ بلند بلند ، توی حیاط مسجد فقط‌هم وقتی که پسرایِ مسجد درحال کارکردن بودن نوحه میخوند ... یا فقط برای جلب توجه عشوه میمومد و میخندید ... به نظرم این‌کارهارو الان جلوی نامحرم میکنه برای شوهرش چیزی نمیتونه که بزاره ! نفس عمیقی کشید و گفت : _ بعد از اینکه همه فهمیدن تقصیرِ من نیست ، ولی با این حال ناخواسته اسم هامون روی هم نشسته بود ، خیلی ها اومدن بهم گفتن که حالا برو ازدواج کن مثل همین حاج خانم ، که هفت سال گذشته و هنوز ول نمیکنه ... ولی من نمیتونستم... نمیتونستم با یه همچین دختری ازدواج کنم ، اون به علاوه ی اینکه من رو افسرده کرده بود ، توی پایان نامه‌م هم تاثیر گذاشته بود و من به سختی تونستم پایان نامه رو تحویل بدم و پاس بشم ! ادامه داد: _ ولی رویا ، من قضیه ی دانشگاه رو جدی گفتم نه برای حرفِ بقیه ، برای خودت که اینجا تنها میمونی ... خواهش میکنم ، برو دانشگاه. بدون توجه به حرفش گفتم: _ اسم دختره چیه؟ _ اول قول بده میری دانشگاه تا اسمش رو بهت بگم ... _ خیلی بدجنسی ! ناباورانه و به شوخی گفت : _ من؟ _ چرا از کنجکاویم سوءاستفاده میکنی ؟ خندید و گفت : _ همینی که هست ، میری دانشگاه؟ کلافه گفتم: _ میرم...حالا بگو . انگار که توی این نبرد پیروز شده باشه ، گفت: _ خب .. اسمش ... ای بابا یادم رفت . مشت محکمی به بازوش زدم که از درد صورتش جمع شد ، گفتم: _ اگه نگی ، کتکِ بعدی ، گاز هست . به حالت تسلیم دستهاش رو بالا آورد: _ نه نه تسلیمم ، گاز نگیری ! _ بگو دیگه . _ چرا انقدر برات مهمه؟ _میخوام ببینم این کدوم علافیِ که هفت سال برای کسی که دوسش نداره صبر کرده! °•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه‌ها
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ اگه خیلی دوست داری بدونی بهت میگم. منتظر نگاهش کردم . گفت : _ اسمش پگاهِ سکوت کردم و نگاهم رو به میز دوختم ، خیلی دوست دارم ببینم کی بوده که به مراجِ حامد خوش نیومده . متوجه ی تویِ‌فکر رفتن من که شد ، بلافاصله برایِ شکستِ سکوت گفت: _ حالا برو چایی بیار ، باهم بخوریم . برایِ اطمینانش لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم. دوباره به فکر تولد و تشکری که قراره براش تدارک ببینم افتادم ‌. با صدای نسبتا بلندی گفتم : _ آقا حامد ... _ چرا داد میزنی؟ صدای حامد از پشتِ سرم باعث شد بترسم و لیوانی که توش چایی ریخته بودم روی زخمِ قبلیم ریخت و دوباره پاهام سوخت . این‌دفعه شدتش بخواطرِ باندی که حامد بسته بود،کم بود و انگار اصلا سوختگی نداشتم. فقط دردی برای افتادن لیوان توی پا‌م ایجاد شد. حامد هول شده گفت: _ خوبی راض..رویا ؟ _ خوبم اتفاقی نیوفتاد! ماساژی برای آروم تر کردن پام کردم و ادامه دادم: _ راستی ... من ، با راضیه راحت ترم . لبخندی زد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت: _ چشم. کمک کرد تا بایستم ، روی مبل نشستم. حامد همونطور که چایی میریخت گفت: _ راستی چی میخواستی بگی؟ _ میخواستم بگم که یه چیزایی لازم دارم ؛ اگه میشه بگیری. سینی چایی رو روبه‌روم گذاشت . _ باهم میریم خرید ! _ باهم ؟ _ آره ، هروقت حال داشتی بگو بریم . ناچار قبول کردم ، پس باید ببینم چی برای پختن کیک نداریم اونارو بخرم . البته همراه با این وسایل باید چیزای دیگه هم بنویسم یه وقت شک نکنه . برای وسایل تزئینی از وحیده کمک میگیرم و باهمدیگه اینجارو تزئین میکنیم ! با بشکن حامد به خودم اومدم. نگاهم رو بهش دوختم : _ چیشده؟ _ چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟ _ داشتم فکر میکردم چی‌ بنویسم تو لیست ! متعجب گفت : _ دوباره !؟؟ خدایا چی بگم بهش شک نکنه . با کلافه‌گی ساختگی گفتم : _ آره خب ، من اولین باره واسه ی یه خونه دارم خرید میکنم ! _ راضیه اگه انقدر فکرت درگیر شده میخوای نریم؟ بگو چی لازم داری برم بگیرم . _ ای بابا ، دلیلشُ که بهت گفتم . تسلیم از حرفم گفت: _ خیله‌خب ، میگم شنیدی چی گفتم؟ _ نه ... چی گفتی؟ _ گفتم فردا بریم ببینیم وضعیت‌ِ کارای دانشگاهت چجوریه ، بریم درست کنیم ! _ باشه . اگه هستی بریم °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپییی خیررر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ راستی بعدازظهر من میرم مسجد تا فردا صبح نیستم ، به وحیده میگم بیاد . کنجکاو پرسیدم: _ چقدر زیاد ! لبخندی زد و گفت : _ محرم نزدیک‌ِ باید بریم برنامه هارو آماده کنیم ! یه لحظه احساس کردم بغض گلوش رو گرفت . پرسیدم: _ مگه محرم کی هست که انقدر زود شروع به کار کردین؟ _ فکر کنم بیشتر از یه ماهی مونده باشه ... نفس راحتی از اینکه تولدش توی محرم نیست کشیدم و گفتم : _ خیلی‌هم‌عالی ، باشه اگه کمکی از دست من برمیاد بگو بیام مسجد . لبخندش عمیق‌تر شد : _ تو تاحالا ماه محرم رفتی جایی که حال کنی؟ متوجه منظورش نشدم ، از چهره‌م فهمید برای همین دوباره پرسید: _ یعنی حس و حال خوبی بهت بده ! سرَم رو پایین انداختم و گفتم : _ نه تاحالا ماه محرم عزاداری نرفتم فقط چندبار هیئت دیدم که یه بارش رو همینی که میگی ، حال داد بهم ! با حفظ لبخند گفت : _ ولی امسال با سالهای قبل فرق داره .. منم لبخند زدم ، البته بیشتر حرفهای حامد رو متوجه نمیشدم ! بعد از ناهار حامد تا خودِ بعدازظهر توی اتاق بود و کار میکرد، منم برای دردِ پام که یکمی بیشتر شده بود ترجیح دادم تا راه نرم . پس فقط کانالهای تلوزیون رو عوض میکردم و چندتا برنامه دیدم ! بلاخره حامد با لباس‌هایِ یکمی کهنه بیرون اومد. گفت : _ کاری نداری !؟ _ نه به سلامت . همزمان با بستن در گفت : _ خداحافظ . دوباره به تلوزیون دیدن مشغول شدم . حوصلم سر رفته بود ، پس تصمیم گرفتم به وحیده زنگ بزنم و نقشه‌م رو باهاش درجریان بزارم . به وحیده زنگ زدم و بعد از کلی احوال پرسی بند بندِ جزئیات رو براش توضیح دادم . کلی استقبال کرد‌؛ گفت که برای تزیینات کمکم میکنه.. گفت لازم نیست برم کیک درست کنم‌. همون روزی که تولدِ حامد هست بریم خرید ، وحیده تمام کارهای تزئین رو انجام میده . ما اومدیم خونه حامد سوپرایز بشه ! گفتم: _ وحیده جان، اذیت نمیشی تنهایی؟ _ نه عزیزم چرا اذیت بشم ؟ _ آخه ... نه که کل کارها میوفته گردنت .. خودمم خیلی دوست داشتم باشم کمکت کنم . _ بجاش میتونی توی کارهای دیگه کمکم کنی ! _ مثلا چی ؟ _ عکسهایِ عروسیتون که باحجابی بفرست‌. همونایی که تو جنگل گرفتین ، اگه عکس دونفریِ دیگه غیر از عروسی داری بفرست ! دردسرهای عکس توی جنگل اونم توی روز عروسی ، خنده رو به لبهام نشوند.‌.. با خجالت گفتم : _ آقا حامد منو گرفتین دیگه ؟ نیوفتم ... حامد هم با صدای لرزونی گفت : _ بله شما فقط زودتر بیاین بالا عکس‌هارو بگیریم بریم... با ژست های مختلفی که عکاس میگفت و نصفش توسط من یا حامد ، برای اینکه کلی معذب بودیم ، رد میشد... بلاخره یه عکس گرفتیم که اونم همراه با غرغر های ما دونفر تمام شد ! به وحیده گفتم : _ باشه برات میفرستم . _ یادت نره زیر چادرت ، طوری که حامد متوجه نشه ، لباسی که بهت میگم رو بپوش ! _ کدوم لباس !؟ _ همون سارافونِ که صورتیِ گلبهی بود با یه روسریِ حریر رنگِ سفید داشتی ... _ آهان فهمیدم ؛ باشه ... بوقی حین صحبتم خورد . حامد پشت خطم بود.. _ وحیده کاری نداری ؟ حامد پشت خطمه.. _ نه عزیزم حداحافظ ؛ جواب خداحافظی‌ش رو دادم و تماس رو وصل کردم. •°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی خیرر