eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
مُحتاجَم به؛ بودَنِتْ دَر کِنارَم جانا💕
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از اینکه حمایت حامد رو برای دانشگاهم دارم خیلی خوشحالم... این همه کار برای من انجام داد و من مدیونشم. وارد دانشگاه که شدیم استرس عجیبی کل وجودم سرایت کرد. حامد گفت: _ چرا استرس داری ؟ نگاهی به چهره متعجبش انداختم و گفتم: _ معلومه؟ _ حالا خوبه بدون کنکور داریم میریم ها _ خب خیلی وقته که تحصیل رو ترک کردم. بلاخره وارد دفتردانشگاه شدیم. مسئول دانشگاه نگاهی به پروندم انداخت و گفت: _ ماشاالله ترازتون هم که بالا بوده! از تعریفش سرم رو پایین انداختم که ادامه داد: _ اگه همسرت رو نمیشناختم شاید اینجا نمیومدی ... حامد در ادامه گفت : _ البته که اگه رتبه ی خودش نبود ، فکر نمیکردم شما قبول میکردین _ بله صد در صد نگاه حامد با لبخند روی لبهام ، که میخندیدن ثابت موند و لبخندش عمیق‌تر شد. _ از بعد از کنکور میتونید تشریف بیارید ، برای پرستاری . موفق باشید حامد جلو رفت و دست داد و تشکر کرد. من هم تشکر آرومی گفتم و از دانشگاه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم که گفتم : _ ممنونم حامد برای اولین بار با اسم با لبخند گفت : _ قابلی نداشت . شما نمیخوای ، یه شیرینی به ما بدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : _ مثلا چی ؟ لبخندش عمیق‌تر شد و چیزی نگفت. راه افتاد و مسیری رو در پیش گرفتیم که مسیر خونه نبود ! پرسیدم : _ کجا داریم میریم؟ با لبخند گفت : _ یه جای خوب به رستورانِ سنتی طور رسیدم. از فضاش خوشم اومد . رو به حامد سوالی گفتم : _ اینجا کجاست ؟ _ رستوران _ خب ممنون که اطلاع دادی رستورانِ ، منظورم اینه که چرا اومدیم اینجا؟ _ برایِ شیرینی ! _ شیرینی ؟ _ همین که وقتی رو برای من میزاری ، یه شیرینی هست . اینُ گفت و پیاده شد . هیچوقت از حرفهاش چیزی نفهمیدم ، برایم گنگِ ولی به قولِ خودش شیرینِ . در رو برایم باز کرد و هردو ، همقدم شدیم ؛ نزدیک به در نشستیم . حامد نگاهم کرد و گفت : _ چی دوست داری ؟ _ چی داره اینجا ؟ _ بزار لیستش رو بگیرم از گارسون‌ گارسون رو صدا زد ، به درخواست حامد مِنو رو به ما داد. همونطور که به لیست نگاه میکردیم ، گارسون رو صدا کردن که بره سر یه میز دیگه. پایِ گارسون به پایه صندلی حامد گیر کرد و هردو باهم زمین خوردند‌. هم دستپاچه شده بودم هم خندم گرفته بود، گارسون بلند شد و به حامد کمک کرد که بلند شه. هردو ، لباسهاشونو تکوندن ، گارسون معذرت خواهی کرد و رفت . تا اون لحظه جلوی خنده‌م رو گرفته بودم ولی با چهره ی دمق حامد دوباره یاد اُفتادنشون ، افتادم و خندیدم. تقریبا به قهقه تبدیل شده بود. چشمهامُ بسته بودم و نمیتونستم واکنش حامد رو ببینم. پس چشم‌هامُ باز کردم و به چهره‌ش که با لبخند و با دقت خیره شده بود ، رو به رو شدم. °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده : ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر :/
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : _ چیزیت نشده؟ اونم نگاهش رو دزید و گفت : _ نه چیزیم نشد ، خب چی انتخاب کردی؟ نگاهی به منو انداختم ، چشمم به قورمه‌سبزی افتاد و یه لحظه ، هوس کردم. بلافاصله گفتم : _ قورمه سبزی . حامد دوباره گارسون رو صدا زد ؛ گارسون با احتیاط نزدیک میزمون شد و گفت : _ در خدمتم آقا . _ دوتا قورمه سبزی با نوشابه و ... ترشی هم بیارید لطفا . گارسون چشمی گفت و همونطور که با احتیاط اومده بود ، با احتیاط رفت . ناهار رو کنار هم خوردیم و از رستوران خارج شدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم : _ ماشین کجاست ؟ لبخندی کنج لبهاش نشست و گفت : _ دادم دستِ همکارم ، قراره یکم پیاده روی کنیم. با تعجب گفتم : _ آقا حامد ! ... نزاشت تا آخر حرفم رو بگم ، گفت : _ مثل امروز که حامد صدام کردی ، صدام کن ! سکوتم رو که دید ، ادامه داد : _ خب بقیه‌ش ؟ _ بقیه‌ی چی ؟ _ صحبتت ... دوباره یاد پیاده روی و سختی هاش افتادم و با شکایت گفتم : _ تا خونه قراره پیاده روی کنیم ؟ همونطور که با قدم های بلند راه میرفت من رو هم مجبور کرد که باهاش همقدم بشم . ادامه دادم : _ آخه خیلی زیاده _ بیا کم غُر بزن . با ناراحتی دنبالش راه افتادم . ولی اون راضی بود و همچنان با بدجنسی ، اصرار داشت که تا خونه پیاده بریم. آخر خودش هم خسته شد و یکی از نیمکت‌هایِ توی پاک رو انتخاب کرد برای نشستن. من هم به تبَعیّت از اون کنارش نشستم. با کنایه گفتم : _ لااقل یه پیشنهادی بده خودت توش نمونی چشمهاشُ ریز کرد و گفت : _ تیکه میندازی ؟ نمایشی گفتم : _ نه آقا ما غلط بکنیم ... جلوی خندش رو گرفت و به اطراف ، که خلوت هم بود و تقریبا ظهر شده بود ؛ نگاه کرد و گفت : _ اصلا حالا که اینطوره بیا مسابقه بلند شدم و گفتم : _ مَرد نیستی اگه نَبَری از من ابروهاش بالا رفت و گفت : _ عه ؟ خب حله بریم. خط پایان مسابقه رو تعیین کردیم و با یک ، دو سه شروع به دوییدن کردیم. با افتخار من بُردم و تا خودِ کوچه ، حامد رو مسخره میکردم ؛ حامد کمی کلافه شده بود ولی این کلافگی رو دوست داشتم. درحال حرف زدن بودیم که نگاه حامد روی چیزی ثابت موند . نگاهش رو دنبال کردم و با پگاه برخورد کردم ! غضبناک نگاهمون میکرد. ناخواسته دست حامد رو توی دستهام قفل کردم. نگاهِ حامد اول روی دستهام و بعد روی صورتم قفل شد . فشار دستِ حامد رو روی دستهای خودم حس کردم که بهم آرامش میداد در برابر پگاه ! °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر
برای‌رُمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از کنارشون که رد شدیم حامد گفت : _ این تهدیدت کرده ؟ نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم : _ مهم نیست ! _ یعنی چی مهم نیست ؟ _ هیچی بابا دختره هنوز نمیتونه دماغشُ بکشه بالا بعد منُ تهدید میکنه . _ چی گفت بهت ... خواستم جوابشُ بدم که جلویِ در ، راحله رو دیدم. هم جا خوردم که بی خبر اومده هم خوشحال شدم که اومده ! نگاهش سمتِ دستهامون رفت ، خیلی نامحسوس قفلِ دستمُ از دستهای حامد جدا کردم و به طرفِ راحله رفتم . با لبخند به سمتم اومد : _ سلام عزیزم . نگاهی به وضعِ بهم ریخته‌ش انداختم که گفت: _ نگران نباش بخواطر بچه‌س . لبخندی روی لبهام نشست ؛ به پشتِ سرش نگاه کردم . _ همسرت نیومد ؟ _ نه کار داشت . . من میخوام یه چیزی بهت بگم، فقط آقا حامد نباید بفهمه صدای حامد از پشتم اومد که سلام میکرد. راحله جواب سلامشُ داد که حامد تعارف کرد بیایم داخل ؛ هردو وارد شدیم . رو به حامد نمایشی گفتم : _ عزیزم ! ما میریم اتاق‌ ، راحله اونجا راحت تره . حامد باشه‌ای گفت و رفت داخل اتاقِ‌کارش ! در رو بستم و رو به راحله نگران گفتم : _ چی شده راحله جون به لبم کردی ؟ راحله آهسته لب زد : _ رفتار مشکوکی از آقا حامد ندیدی ؟ _ مثلا چی ؟ _ اینکه دیر از سرکار بیاد خونه و... حرفشُ قطع کردم و گفتم : _ راحله جان کارِ حامد همینه ، دوتا حرفه ای که اصلا به هم ربطی ندارن شرکت کرده و توی بیمارستان و اداره پلیس درحالِ کارِ ، اگه زود بیاد من تعجب میکنم ! _ اصلا بحث این نیست . _ خب چیه ؟ _ آقا حامد میدونه که من برای این خانواده نیستم؟ کمی فکر کردم و یاد تولد افتادم. _ آره من بهش گفتم . _ یه روز همسرم میره اداره آقاحامد ، بعد پشتِ در اتاقشون منتظر میمونه برایِ ماشین که... _ ماشین مگه چی شده؟ _ هیچی ، یکی دزدیده متعجب گفتم : _ بعد تو میگی هیچی ؟ _ الان توی این وضعیت این مهم نیست ، موضوعی که قراره بهت بگم گوش کن . سکوت کردم که ادامه داد : _ اومد بهم گفت که آقاحامد پشت در یه چیزایی گفته شاخ درآوردم ، میگفت که راحله که از خانواده ی راضیه نیست ، پس حتما راضیه رو هم نیست ... بعد قرار شده پدر و مادرتُ بیاره آگاهی ! عصبانی گفتم : _ چه غلطا ! بلند شدم ‌که برم ، ولی راحله مانعم شد : _ معلوم هست داری چیکار میکنی دختر ؟ _ میخوام برم بزنم تو دهنش بهش بگم تو با خانواده ی ما چیکار داری ؟ دستش رو جلوی دهنم گذاشت : _ هیس ، آرومتر میشنوه ... یکم منطقی باش ! آروم شدم و به راحله نگاه کردم. راحله نفسی کشید و گفت : _ ببین ، بنظرم بزار کار خودشُ کنه ؛ منم نگفتم اونا پدر و مادرت نیستن ، هستن . ولی بزار از راه قانونیش ثابت بشه ! با فکری که به سرم زد دیگه در برابر راحله چیزی نداشتم که بگم . باید ببینم دقیقا چی میشه ! قبل از اینکه حامد بفهمه من باید بفهمم که اونا ، پدر و مادرمن یا نه ! از راحله تشکر کردم که ناراحت از حالم بلند شد. گفت : _ ببین رویا ، بنظرم اینجوری درست تره من میخواستم به عنوان یه خواهر بهت اطلاع بدم. لبخندی بهش زدم که مهربون گفت : _ قربون تو برم که انقدر قشنگی صورتمُ بوسید و خداحافظی کرد. گفتم : _ کجا میری راحله میموندی ! _ کار دارم رویا جان ، ان شاءالله میام _ دفعه ی بعد همتون باهم بیاید ... _ هممون ؟ به شکمش اشاره کردم و گفتم : _ با بچه هم تشریف بیارید شادمون میکنین چشمکی زد و گفت : _ ان شاءالله قسمت خودت . حامد از اتاق بیرون اومد و گفت : _ کجا راحله خانم ؟ _ ببخشید نشد در خدمت شما باشیم ، من قراره برم خونه یکم کار دارم . یه وقت دیگه میام. حامد گفت : _ پس بزارید من برسونمتون . _ نه نه دوستم اومده دنبالم ! مزاحمتون نمیشم. بلاخره بعد از کلی تعارف راحله رفت . تا جلوی در بدرقه‌ش کردیم و تا وقتی که از کوچه خارج نشده بود نگاهمون ثابت روی ماشین بود . بعد از اینکه خیالمون از رفتنش راحت شد وارد حیاط شدیم . حامد در رو بست و همونطور دستش رو به در تکیه داد که مانع راهم شد . گفت : _ چی گفت ؟ خونسرد گفتم: _ هیچی حرفهای خواهرانه بود ! خواستم از اونطرف برم که با اون یکی دستش ، راهِ فراری برام نذاشت . مشکوک ادامه داد : _ من باور کنم یعنی ؟ چندثانیه به چشمهاش که شک موج میزد خیره موندم و بعد با عصبانیت ساختگی گفتم : _ دوست داری درمورد دخترا چی بدونی ؟ بهت بگم !؟ از خجالت سرش رو پایین انداخت و راهم رو باز کرد. از کنارش رد شدم‌. آقا حامد باید در آینده بیشتر از اینا خجالت بکشی ... با تهمت هایی که بی‌جا میزنی ! •°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی حرآم ..
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 در طولِ روز هم من تو خودم بودم هم حامد . هردو حالِ مساعدی نداشتیم ! به آشپزخونه رفتم تا چیزی برای شام آماده کنم. مشغولِ پخت و پز شدم که صدای قدم های حامد رو از پشتِ سرم شنیدم ؛ سعی کردم بهش اهمیتی ندم . اما اون به این اهمیت کم توجهی کرد و کنارم ایستاد. نیم نگاهی بهش انداختم که نگاهم میکرد ، سریع نگاهم رو دزدیدم و دوباره مشغول کار شدم. بلاخره سکوت رو شکست و گفت : _ الان قهری ؟ هیچی نگفتم ، که با تاکید گفت : _ منُ نگاه کن ! از جدیت های بی موقعش میترسم ، نگاهش کردم و دست از کار کشیدم. طلبکار گفتم : _ الان انتظار داری ناراحت نباشم ؟ _ نکنه انتظار بی‌جاییِ ؟ _ خب خواهرم اومده دیدنم بعد تو میپرسی چی میگفت ؟ از کنارش رد شدم و به پذیرایی رفتم . روی مبل نشستم و به حالتِ قهر دستهامُ به‌هم قفل کردم. نوچی کرد و رو به روم ، روی زمین نشست. گفت : _ آخه من نباید شک کنم ؟ _ برای چی باید شک کنی ؟ _ خواهرت یه ربع تو اتاقت بود ، خب معلومه اومده یه خبری بده بعد بره ! کلافه نفسم رو بیرون دادم و نگاهش کردم : _ آقا حامد ، توی حیاطم که محاصرم کردی بهت گفتم که حرفهای دخترونه بود ! میخوای بهت بگم ؟ لا اله الا اللهی زیر لب گفت و کلافه تر از من بلند شد . دستش رو ، لای موهاش فرو برد و دوباره نگاهم کرد: _ راضیه بهم حق بده ! _ من حقی بهت نمیدم . عصبی بلند شدم و گفتم : _ ببین ، بنظرم این رفتارُ با همسر آینده‌ت نکن ؛ چون ازت دل‌سرد میشه ! کنجکاو گفت : _ یعنی الان تو از من دل‌سرد شدی؟ همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا بقیه ی کارهامُ انجام بدم گفتم : _ نه ، من حقی در برابر تو ندارم ؛ همش مدیونت شدم ! اخمِ غلیظی روی پیشونیش نشست و دنبالم اومد : _ من هرکاری کردم برای تو بوده ، نه برای مدیون کردنت . _ باشه ممنونم حاج‌آقا ... زیر لب گفت : _ هنوز مکه نرفتم . _ ان شاءالله که مشرف بشی ، نه اینکه دستِ نیازمند میگیری خدا هم بهت یه لطفی میکنه. دیگه خیلی عصبانی شده بود که از آشپزخونه بیرون رفت و به خارجِ از خونه پناه برد . مطمئنم یا میره مسجد یا سر‌ِکار ... چند دقیقه بعد صدایِ زنگ خونه بلند شد ، میدونستم عصبانیتش فروکش کنه برمیگرده . به سمتِ در رفتم و در رو باز کردم که با چهره ی خواب آلودِ وحیده رو به رو شدم . وحیده سلام کرد و جوابش رو دادم. گفت : _ این حامدم وقت گیر آورده این وقت شب میره بیرون بعد به من زنگ میزنه بیا برو زنم خونه تنهاست . خیلی هواتُ داره انگاری ... خدا نگم چیکارت کنه که زن ذلیل‌ش کردی ! پس حامد ، تو اوج عصبانیت هم به فکر تنهایی من بوده !؟ لبخندی به حرفهاش زدم و گفتم : _ بشین برات چایی بیارم . با خنده رو به من گفت : _ چیکارش کردی انقدر عصبانیِ ولی در عین حال شیفته‌ت شده ؟ _ پس توهم فهمیدی ؟ _ من برادرم رو میشناسم ، اگه نفس هاش نامرتب باشه و باهات بداخلاقی کنه عصبانیه ... غمگین نگاهش کردم که با تعجب گفت : _ دعواتون شده ؟ _ سر یه چیز کوچیک ... دستهامُ گرفت و با محبت گفت : _ عزیزم ناراحت نباش ، شاید باهات بدخلقی کرده باشه ولی دلش انقدر مهربونه که مطمئن باش الان از تو ناراحت تره ! لبخند ظاهری زدم و گفتم : _ خب تو خواهرشی ، بایدم این چیزهارو بگی ! _ من همیشه پشتِ تو هستم ، ولی فقط حقیقت رو راجع به حامد بهت گفتم . آخه ازدواجتون یهویی شد و نتونستین شناختی راجع به هم پیدا کنین ... °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی . اصلا ؛))
-
یادگاری .‌.. !
-
آقـا‌جانـم، مولایِ‌من، امام‌زمانـم، دلـم‌به‌وسعتِ‌غیبتِ‌کبـری‌تنگ‌است...! میشوداین‌جمعـه‌بیایی؟! دورتـان‌بگردم‌آقـای‌مهربان! یاصاحب‌الزمان💚'!
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 رو به وحیده گفتم : _ بلند شو برو درس‌ت رو بخون ، از موقعی که اومدی اینجا یه کلمه هم از لایِ کتابت چیزی نخوندی ! دستهامُ گرفت و گرم فشار داد : _ برای درس خواندن من هیچوقت دیر نیست ، چون الآن بارِ سومه که دارم کل این کتابُ مرور میکنم . با تعجب گفتم : _ وحیده خسته نمیشی ؟ با لبخند گفت : _ نه . . چرا خسته بشم ؟ _ آخه من حوصله‌م سر میره یه مطلبی رو دوبار بخونم چه برسه به اینکه ، هی روی دورِ تکرار باشه ! _ نه خسته نمیشم ، چون هدفم مشخصِ غمگین به هدفِ زندگی خودم فکر کردم ! مسلماً هیچ هدفی نداشتم و الآن هم ندارم . وحیده گفت : _ خب الحمدالله توهم که هدف‌ت رو پیدا کردی. سوالی نگاهش کردم که با خنده گفت : _ مثل اینکه خوبی ها رو زود یادت میره ، مثل اینکه قراره بری دانشگاه نه ؟ لبخند زدم و گفتم : _ آره ، حامد جور کرد . با بازوش ، به پهلوم ضربه زد و گفت : _ نگفتم این آقا حامد دلبخاته شده ؟ میگی نه! لبخندم پررنگ تر شد . همینطور که صحبت میکردیم صدای در خونه ، بلند شد . به هوای اینکه حامد باشه بلند شدم تا در رو باز کنم . وحیده با صدای بلند خندید و گفت : _ اینم از علاقه ی زن و شوهری که یقه‌ی مارو گرفته . از شوخی‌ش فقط لبخندی روی صورتم ظاهر کردم و ترجیح دادم حرفی نزنم . در رو باز کردم و با راحله چشم‌تو‌چشم شدم. از اینکه راحله اومده بود کمی توی ذوقم خورد. ما بخواطر راحله دعوا کردیم و شاید این باعث شد تا رنگِ نگاهم دلخور بشه . راحله با لبخند گفت : _ ببخشید عزیزم دوباره اومدم یه خبری رو بهت بدم ! نگاهش سمتِ پشتِ سرم رفت ، برگشتم و وحیده رو دیدم که کنجکاو نگاهمون میکرد . پس راحله برای حفظِ ظاهر لبخند زده ! رو بهش گفتم : _ خیر باشه؛ این وقتِ شب آخه راحله ؟ _ یه موضوع مهمی هست که باید در جریان باشی ! منم برای حفظ ظاهر ، بغلش کردم و درِ گوشش گفتم : _ راحله هرچی میخوای بگی پیام بده الآن نمیتونیم صحبت کنیم ! _ نمیشه ! حاضر شو . . _ شوهرت میدونه اومدی اینجا !؟ _ آره پایین منتظره ، حاضر میشی یا بیام به زور ببرمت ؟ _ نه خواهشا بیشتر از این شک ننداز تو دلِ خواهر حامد ! زیر نگاه وحیده ، سریع به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم . همونطور که کشِ چادرم رو روی سرم مینداختم ؛ رو به وحیده گفتم : _ عزیزم یه مشکلی برای خواهرم پیش اومده نمیخوام حامد بفهمه دارم با خواهرم میرم بیرون . آروم گفت : _ این وقت شب راضیه ؟ _ مجبورم ، اگه مجبور نبودم این‌موقع نمیرفتم ، از طرفی شوهرخواهرم هست . خیالم راحتِ . _ باشه عزیزم فقط زود بیا ! اگه حامد بفهمه ، اوج عصبانیت‌ش رو می‌بینی ! خداحافظی گفتم و رفتم . در حیاط رو بستم و رو به راحله گفتم : _ ببین راحله تا وقتی نفهمم کجا قرارِ بریم باهات جایی نمیام . _ میخوایم بریم پیشِ آقاحامد ، حالا سوار شو ! حرصی پام رو روی زمین کوبیدم که همین باعث شد دردِ بدی که از زخم‌های قبل روی پاهام بود ، ایجاد بشه ! حالا هم با درد و هم با حرص و عصبانیت دارم همراهِ راحله میشم ! راحله داری چیکار میکنی ؟ جلویِ خونه‌ای بزرگ ایستادیم . خونه مثلِ قصر بود و همین باعث شد حیرت کنم ! راحله گفت : _ شوهرت این‌جاست ! °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده : ارباب قلم @film_nevis
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____ _ ¦مِثلِ‌ماه‌میشَم،وَیادمی‌گیرم‌حَتی‌وَقتی‌کامِل نیستَم‌بِدرخشَم!🌙🤍¦️ [ @film_nevis ] | دخترونه‌جان ؛ #
مَن‌ُدوربینَ‌م ؛ سفری‌بِ‌دور ِ‌دُنیا ! [ @film_nevis ] | عکاس‌جان‌ ؛ #
___ _ اِن‌الله‌مَعک‌فی‌کـل‌مرَه‌و‌مُرة‌ ؛ [ @film_nevis ] | ماه‌طوری/عربی ؛ #
+خدایامرابه‌اندازه‌یک‌چشم‌برهم‌زدن، به‌خودم‌وامگذار(: . [ @film_nevis ] | ست‌طوری/الله ؛ #
____ _ سیدنا‌القائد‌الامام‌‌خامنه‌ای ؛ [ @film_nevis ] | لبیک‌یا‌خامنه‌ای ؛ #
___ _ حاجی‌صدامو‌داری؟!(: . [ @film_nevis ] | حاجی‌ ؛ #
سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد ؛ دلتنگ‌حرم‌باشے وارباب‌نخواهد!(:️ [ @film_nevis ] | مجنون‌اَرباب ؛ #
ply1jackktd.mp3
2.12M
[ @film_nevis ] | مجنون‌اَرباب/مداحی ؛ #
ply1j8beaap.mp3
2.51M
[ @film_nevis ] | مجنون‌اَرباب/مداحی ؛ #