🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_هشتم
عصبی گفتم :
_ موضوعِ من الان خدا نیست ، شمایید که
بیخودی تهمتِ ناروا میزنین !
کلافه گفت :
_ باشه من تهمتِ ناروا زدم معذرت میخوام ،
ولی شماهم تهمت زدین !
ناباورانه گفتم :
_ کِی !؟
_ همین چنددقیقه ی پیش !
_ من چه تهمتی زدم .
نوچی کرد و گفت :
_ از کدوم دخترا حرف میزدین ؟
خنده ی تمسخر باری تحویلش دادم و گفتم:
_ همونایی که تا من و تو رو باهم دیدن سریع از
کنارشون رد شدیم ، که خدای نکرده کِیس های
بعدی رو از دست ندین ...
البته کارِ خوبی هم کردین .
_ راضیه داری اشتباه ...
حرفش رو قطع کردم :
_ اسم من رویاست آقا حامد ، لطفا با اسمِ واقعیم من رو صدا کنین .
خونسرد و با آرامش گفت:
_ چشم رویا خانم . گفتم که اشتباه میکنین.
لطفا بشینید واستون توضیح بدم.
آرامشش من رو هم آروم کرد و کنارش بدون فاصله نشستم.
نفس سنگینی کشید و گفت:
_ من یه جوان بیست ساله که ،
کار داشت ، خونه داشت ، زندگی داشت
هیئت میرفت و کلا یه به قول خودتون کیس خوبی برایِ دخترایِ شونزده ساله بودم !
من سرم به کار خودم بود ، اون زمان یادمه برای پایان نامه دست به هرکاری زدم ... البته نه هرکاری ،، منظورم اینه که خودم رو به آب و آتیش زدم تا پایان نامهم رو بنویسم و قبول بشم.
یکی از اون کارها که هنوزم پشیمونم ، مصاحبه با همون دخترها بود .
با یکی از اونها از قبل آشنا بودم ، همسایه بودیم !
نمیدونم شاید برای اینکه من اول از اون مصاحبه ی کاری گرفتم انقدر به خودش امیدوار شده بود و بین دوستانش ، شایعه کرده بود که این پسره از من خوشش میاد !
به ولله که حتی یکبار هم باهاش چشم تو چشم نشدم . نمیدونم این اراجیف رو چجوری از خودش ساخته بود و پخش کرده بود ، جوری پخش شد که کل محل درجریان شایعه قرار گرفتن.
من فقط برای اینکه آبرویِ اون دختر نره رفتم خواستگاریش و ازش خواستم جواب رد بده و
همونطور که توی محل شایعه پخش کرده ، همه جا پخش کنه که خودش به من جواب رد داده و
هیچ جوره به هم نمیایم !
گفت دوست دارم و...
حامد نگاهی به من انداخا و بقیه ی حرفش رو قورت داد. دوباره ادامه داد:
_ خلاصه ... هرچی اصرار کردم که نکن آبروی خودت در خطره گوش نکرد .
به همه گفت حامد اومده خواستگاریم و قراره
بهش جواب مثبت بدم .
این اخبار مثل بمب میترکید و هرکس و ناکسی که بهمن میرسید تبریک میگفت !
صبرم لبریز شده بود تا حدی که
چندباری هم با دختره دعوا کردم .
افسرده شده بودم ، آبرو واسم نمونده بود !
دیگه از خونه بیرون نمیرفتم ...
راضی..رویا ، دوماه تو خونه مونده بودم .
تا اینکه وحیده و حمیده نجاتم دادن،
وقتی ماجرا رو فهمیدن ، تمام اون شایعه هارو
پایمال کردن ... همونطور که خبرِ خواستگاری
پخش شده بود ، خبر هرزگی اون دختر هم
پخش شده بود !
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ چرا هرزگی ؟ اون عاشق بود ...
بعدم مثل خودت بود ! هیئتی ...
حرفم رو قطع کرد:
_ نه ، اون مثل من نبود ،
مکثی کرد و سربهزیر گفت:
_ اون مثل تو نبود ...
یعنی ، به زور چادر میپوشید ، فقط برای دیدن من میومد مسجد و هیئت ، یهکارایی میکرد که
آدم شک میکرد این دختر مذهبیِ !
_ چیکار ؟
_ بلند بلند ، توی حیاط مسجد فقطهم وقتی که
پسرایِ مسجد درحال کارکردن بودن نوحه میخوند ... یا فقط برای جلب توجه عشوه میمومد و میخندید ... به نظرم اینکارهارو الان
جلوی نامحرم میکنه برای شوهرش چیزی نمیتونه که بزاره !
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ بعد از اینکه همه فهمیدن تقصیرِ من نیست ،
ولی با این حال ناخواسته اسم هامون روی هم نشسته بود ، خیلی ها اومدن بهم گفتن که حالا برو ازدواج کن مثل همین حاج خانم ، که هفت سال گذشته و هنوز ول نمیکنه ... ولی من نمیتونستم... نمیتونستم با یه همچین دختری ازدواج کنم ، اون به علاوه ی اینکه من رو
افسرده کرده بود ، توی پایان نامهم هم تاثیر گذاشته بود و من به سختی تونستم پایان نامه رو تحویل بدم و پاس بشم !
ادامه داد:
_ ولی رویا ، من قضیه ی دانشگاه رو جدی گفتم
نه برای حرفِ بقیه ، برای خودت که اینجا تنها میمونی ... خواهش میکنم ، برو دانشگاه.
بدون توجه به حرفش گفتم:
_ اسم دختره چیه؟
_ اول قول بده میری دانشگاه تا اسمش رو بهت بگم ...
_ خیلی بدجنسی !
ناباورانه و به شوخی گفت :
_ من؟
_ چرا از کنجکاویم سوءاستفاده میکنی ؟
خندید و گفت :
_ همینی که هست ، میری دانشگاه؟
کلافه گفتم:
_ میرم...حالا بگو .
انگار که توی این نبرد پیروز شده باشه ، گفت:
_ خب .. اسمش ... ای بابا یادم رفت .
مشت محکمی به بازوش زدم که از درد صورتش جمع شد ، گفتم:
_ اگه نگی ، کتکِ بعدی ، گاز هست .
به حالت تسلیم دستهاش رو بالا آورد:
_ نه نه تسلیمم ، گاز نگیری !
_ بگو دیگه .
_ چرا انقدر برات مهمه؟
_میخوام ببینم این کدوم علافیِ که
هفت سال برای کسی که دوسش نداره صبر کرده!
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشهها
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_نهم
_ اگه خیلی دوست داری بدونی بهت میگم.
منتظر نگاهش کردم .
گفت : _ اسمش پگاهِ
سکوت کردم و نگاهم رو به میز دوختم ،
خیلی دوست دارم ببینم کی بوده که به مراجِ
حامد خوش نیومده .
متوجه ی تویِفکر رفتن من که شد ،
بلافاصله برایِ شکستِ سکوت گفت:
_ حالا برو چایی بیار ، باهم بخوریم .
برایِ اطمینانش لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم.
دوباره به فکر تولد و تشکری که قراره براش تدارک ببینم افتادم .
با صدای نسبتا بلندی گفتم :
_ آقا حامد ...
_ چرا داد میزنی؟
صدای حامد از پشتِ سرم باعث شد بترسم و لیوانی که توش چایی ریخته بودم روی زخمِ
قبلیم ریخت و دوباره پاهام سوخت .
ایندفعه شدتش بخواطرِ باندی که حامد بسته بود،کم بود و انگار اصلا سوختگی نداشتم.
فقط دردی برای افتادن لیوان توی پام ایجاد شد.
حامد هول شده گفت:
_ خوبی راض..رویا ؟
_ خوبم اتفاقی نیوفتاد!
ماساژی برای آروم تر کردن پام کردم و ادامه دادم:
_ راستی ... من ، با راضیه راحت ترم .
لبخندی زد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت:
_ چشم.
کمک کرد تا بایستم ، روی مبل نشستم.
حامد همونطور که چایی میریخت گفت:
_ راستی چی میخواستی بگی؟
_ میخواستم بگم که یه چیزایی لازم دارم ؛ اگه میشه بگیری.
سینی چایی رو روبهروم گذاشت .
_ باهم میریم خرید !
_ باهم ؟
_ آره ، هروقت حال داشتی بگو بریم .
ناچار قبول کردم ، پس باید ببینم چی برای پختن کیک نداریم اونارو بخرم .
البته همراه با این وسایل باید چیزای دیگه هم بنویسم یه وقت شک نکنه .
برای وسایل تزئینی از وحیده کمک میگیرم و
باهمدیگه اینجارو تزئین میکنیم !
با بشکن حامد به خودم اومدم.
نگاهم رو بهش دوختم :
_ چیشده؟
_ چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟
_ داشتم فکر میکردم چی بنویسم تو لیست !
متعجب گفت :
_ دوباره !؟؟
خدایا چی بگم بهش شک نکنه .
با کلافهگی ساختگی گفتم :
_ آره خب ، من اولین باره واسه ی
یه خونه دارم خرید میکنم !
_ راضیه اگه انقدر فکرت درگیر شده میخوای نریم؟ بگو چی لازم داری برم بگیرم .
_ ای بابا ، دلیلشُ که بهت گفتم .
تسلیم از حرفم گفت:
_ خیلهخب ، میگم شنیدی چی گفتم؟
_ نه ... چی گفتی؟
_ گفتم فردا بریم ببینیم وضعیتِ کارای دانشگاهت چجوریه ، بریم درست کنیم !
_ باشه . اگه هستی بریم
°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپییی خیررر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_ام
_ راستی بعدازظهر من میرم مسجد تا فردا صبح نیستم ، به وحیده میگم بیاد .
کنجکاو پرسیدم:
_ چقدر زیاد !
لبخندی زد و گفت :
_ محرم نزدیکِ باید بریم برنامه هارو آماده کنیم !
یه لحظه احساس کردم بغض گلوش رو گرفت .
پرسیدم:
_ مگه محرم کی هست که انقدر زود شروع به کار کردین؟
_ فکر کنم بیشتر از یه ماهی مونده باشه ...
نفس راحتی از اینکه تولدش توی محرم نیست کشیدم و گفتم :
_ خیلیهمعالی ، باشه اگه کمکی از دست من برمیاد بگو بیام مسجد .
لبخندش عمیقتر شد :
_ تو تاحالا ماه محرم رفتی جایی که حال کنی؟
متوجه منظورش نشدم ، از چهرهم فهمید برای همین دوباره پرسید:
_ یعنی حس و حال خوبی بهت بده !
سرَم رو پایین انداختم و گفتم :
_ نه تاحالا ماه محرم عزاداری نرفتم
فقط چندبار هیئت دیدم که یه بارش رو همینی که میگی ، حال داد بهم !
با حفظ لبخند گفت :
_ ولی امسال با سالهای قبل فرق داره ..
منم لبخند زدم ، البته بیشتر حرفهای حامد رو متوجه نمیشدم !
بعد از ناهار حامد تا خودِ بعدازظهر توی اتاق بود و کار میکرد، منم برای دردِ پام که یکمی بیشتر شده بود ترجیح دادم تا راه نرم .
پس فقط کانالهای تلوزیون رو عوض میکردم و
چندتا برنامه دیدم !
بلاخره حامد با لباسهایِ یکمی کهنه بیرون اومد.
گفت :
_ کاری نداری !؟
_ نه به سلامت .
همزمان با بستن در گفت :
_ خداحافظ .
دوباره به تلوزیون دیدن مشغول شدم .
حوصلم سر رفته بود ، پس تصمیم گرفتم
به وحیده زنگ بزنم و نقشهم رو باهاش درجریان بزارم .
به وحیده زنگ زدم و بعد از کلی احوال پرسی
بند بندِ جزئیات رو براش توضیح دادم .
کلی استقبال کرد؛ گفت که برای تزیینات کمکم میکنه.. گفت لازم نیست برم کیک درست کنم.
همون روزی که تولدِ حامد هست بریم خرید ، وحیده تمام کارهای تزئین رو انجام میده .
ما اومدیم خونه حامد سوپرایز بشه !
گفتم:
_ وحیده جان، اذیت نمیشی تنهایی؟
_ نه عزیزم چرا اذیت بشم ؟
_ آخه ... نه که کل کارها میوفته گردنت ..
خودمم خیلی دوست داشتم باشم کمکت کنم .
_ بجاش میتونی توی کارهای دیگه کمکم کنی !
_ مثلا چی ؟
_ عکسهایِ عروسیتون که باحجابی بفرست.
همونایی که تو جنگل گرفتین ، اگه عکس دونفریِ
دیگه غیر از عروسی داری بفرست !
دردسرهای عکس توی جنگل اونم توی روز عروسی ، خنده رو به لبهام نشوند...
با خجالت گفتم :
_ آقا حامد منو گرفتین دیگه ؟ نیوفتم ...
حامد هم با صدای لرزونی گفت :
_ بله شما فقط زودتر بیاین بالا عکسهارو بگیریم بریم...
با ژست های مختلفی که عکاس میگفت و نصفش توسط من یا حامد ، برای اینکه کلی معذب بودیم ، رد میشد... بلاخره یه عکس گرفتیم که اونم همراه با غرغر های ما دونفر تمام شد !
به وحیده گفتم :
_ باشه برات میفرستم .
_ یادت نره زیر چادرت ، طوری که حامد متوجه نشه ، لباسی که بهت میگم رو بپوش !
_ کدوم لباس !؟
_ همون سارافونِ که صورتیِ گلبهی بود با
یه روسریِ حریر رنگِ سفید داشتی ...
_ آهان فهمیدم ؛ باشه ...
بوقی حین صحبتم خورد .
حامد پشت خطم بود..
_ وحیده کاری نداری ؟ حامد پشت خطمه..
_ نه عزیزم حداحافظ ؛
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو وصل کردم.
•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @Film_nevis
کپی خیرر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_یکم
_ الو ... سلام
_ سلام ، خوبی ؟
_ آره خوبم .
_ با کی حرف میزدی ؟
_ باوحیده ..
_ چرا با وحیده !
_ بهش گفتم بیاد اینجا !
_ زنگش بزن بگو کنسله.
_ چرا ؟
_ مثلِ اینکه خانمها نیرو کم دارن ، حاج خانم گفت اگه تو هستی بیای .
_ باشه میام .
_ بیا من جلویِ کوچه مسجد وایمیستم .
_ باشه خداحافظ .
خاحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
لباسهام رو پوشیدم ، چادرم رو سر کردم و
بیرون رفتم .
از پشت سَرم صدایِ خیلی بلندی اومد که فریاد میزد :
_ پگاه واستا !
از بلندی صدا ، همه برگشتن به پشت سرِ من
نگاه میکردن . و من با دختری که خودش رو
رقیب من میدونه چشم تو چشم شدم.
چشمهاش قرمز بود ، ولی نه از شدت عصبانیت ..
از شدت گریه !
بی اهمیت بهش راهِ خودم رو رفتم .
حضورِ کسیرو پشت سرم حس کردم .
مطمئنم پگاهِ !
پگاه تقریبا همسن منه ولی همونطور که حامد گفت بهش نمیخوره مذهبی باشه !
من تا قبل از چادر پوشیدنم ، اینجوری آرایش غلیظ نداشتم ! چه برسه با چادر ...
فقط مهم حجابم نبود که اونم از ترسِ
سرزنشِ اطرافیانم ، محکم نگهش میداشتم !
تقریبا به کوچه ی مسجد نزدیک شدم .
صدایِ بَم مانندش که نشان از عصبانیت بود ، رو شنیدم :
_ تو زنِ حامدی ؟
برگشتم و با بی اهمیتیِ تمام ولی محکم گفتم :
_ اولا سلام .
دوما ، بله من همسرِ آقایِ کاظمی هستم .
سوما ، شما ؟
ادایِ من رو درآورد و گفت :
_ منم ، عشقِ اول حامدم .
پوزخندی زدم و گفتم :
_ آها ؛ تو همونی هستی که توی محل ، به هرزگی معروفی آره ؟
رنگ نگاهش تغییر کرد . انگار انتظار این حرف رو نداشت .
ادامه دادم :
_ حامد همه چیو به من گفته . پاتُ از زندگیش بکش بیرون !
_ پاتُ از زندگیمون بکش بیرون ...
صدای حامد از پشت سرم ، آرامش رو به تنم ترزیق کرد .
برگشتم و ایندفعه با حامد چشم تو چشم شدم.
لبخندی زدم ، اونم با دیدنِ من لبخندِ کمرنگی کنج لبهاش نشوند . دستم رو گرفت ؛ دیگه هردومون
به پگاه نگاه نکردیم ، دوست دارم ببینم حسش چجوریِ ، چه کاری انجام میده توی این وضعیت ؛
اما دوست ندارم این حالم رو با دیدنش خراب کنم !
من و حامد تا مسجد همقدم بودیم،
جلوی درب مسجد طبق معمول خداحافظی کردیم .
اما این خداحافظی ، معمولی نبود .
کمتر از ده متر ، بین درب مسجد خانمها با آقایون فاصله بود اما نزدیک به بیست بار برمیگشتیم و ناخواسته نگاهمون گره میخورد .
رویا داری چیکار میکنی ؟ میدونی چندروز دیگه باید عزم رفتن کنی ؟ باید دل بِکنی ! پس دلنبند...تا مجبور به دل کندن نشی ..
کارهامونُ توی مسجد انجام دادیم .
شب موقعِ خواب ، قرار شد بخوابیم و فردا بعداز صبحانه دوباره کارهارو انجام بدیم .
نصف شب تشنهم شده بود .
تا آشپزخونه راهی نبود ولی خانمهایی که
جلویِ آشپزخونه خوابیده بودن زیاد بودن .
پس برای اینکه از خواب بیدارشون نکنم ، ناچار
برای خوردن آب باید تا لبِ حوض میرفتم .
چادر رو سرم انداختم و بیرون رفتم ؛
هیچکس نبود ، غیر از یه نفر که از تهِ مسجد دیده میشد !
جلوتر رفتم . آب خوردم و خواستم برم اما کنجکاوی باعث شد کمی اونجا بایستم تا ببینم کیه و این وقت شب اینجا چیکار میکنه !
با دیدنِ چهرهش ترسیدم و عقب عقب رفتم ...
الان ، این وقت شب اینجا چیکار میکنه !؟
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @Film_nevis
کپی خیر :)))))
「وبھشوقِتو؛خداوندِاُمید !🌱°」
سلامبربقیھاللهاعظم-
سلامبرمنجی-
العجل...!
-💛؛
[ذکر روز -یـٰاقاضیالحـٰاجات!ایبرآورندهی حاجتها!
بپذیردعـٰایخستھدِلانرا . . .
برسـٰانمهدی-عج-را🌿 ]
♢⁹ ذی القعده
[﷽♥️]
#آقــاۍ_غـࢪیـب⭐️💫
همیـنالـٰانیهـویۍ…❤️
دستتـوبـزارروسینـهاتیـهدقیقـه
زمـٰانبگیـرومـدامبگـو:
یٰامهــدۍシ
حداقلـشاینـهڪه
روزقیـٰامتمیگۍقلــبمروزۍیـه¹دقیقـهبـه عشـقآقـٰازده!シ🚶🏿♂🖐🏼✨
-
#یامهدی!🚶🏿♂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
.
.
سَلام ،، دوباره😍🤏😂
امروز استثناً سه تا پارت داریم ،
دلیلشُ بعدا میگم😄🤌
یکم از پیاماتونو بخونیم بعد بریم سراغِ
عکسهایی که برای این رمان ساخته شده اصن🌚☘
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_دوم
حامد اینجا چیکار میکنه !
الان با این همه کاری که امروز کرد و
این حجم از خستگی چجوری میتونه
تویِ حیاطِ به این سردی و تاریکی ،
مشغولِ عبادت باشه !
نیمساعتی همونجور نگاهم متمرکزِ
حامد شده بود ،
بلاخره راز و نیازش که به نظرم خیلی جذاب بود،
تموم شد .
انگار متوجه من شده بود ؛ رو به من برگشت و آروم گفت:
_ بیا .
رفتم و پیشش نشستم .
بی مقدمه گفتم :
_ سَرما میخوری ...
لبخندِ مهربونی زد و گفت :
_ تو ، برو داخل .
_ نه من سردم نیست!
_ منم همینطور ؛ ولی یه گرمایِ دیگه
دارم الان ...
_ چه گرمایی ؟
به چشمهام خیره شد. گفت :
_ گرمایِ عشق !
چندثانیه همونطور نگاهش کردم که ادامه داد:
_ عشقِ خدا ...
سکوت کردم ادامه داد:
_ راضیه چند وقت دیگه صیغهمون مهلتش تموم میشه ، باید تمدیدش کنیم .
گفتم :
_ امیدوارم تا اونموقع همهچیز درست شده باشه که نیاز به تمدید صیغه نشیم .
کلافه نفسش رو بیرون داد.
ایندفعه جدی گفت :
_ بلند شو برو ، سرما میخوری .
با لج گفتم :
_ منم گرمایِ عشق دارم !
رنگنگاهش تغییر کرد.
حرفم رو ادامه دادم :
_ چیه ؟ فکر کردی خدا فقط واسه شماهاست؟
برای آروم کردن من لبخند زد و گفت :
_ خدا برای همهست .
اصلا هردو باهم اینجاییم تا صبح !
از گرمای عشق خدا لذت میبریم .
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ حالا که فکر میکنم ، میبینم سرده !
خدا فقط درون رو گرما میده ؛ من دستهام یخ میکنه نمیتونم با گرمای عشق ، گرمشون کنم!
خندید و دستهام رو گرفتم ؛
با گرمای نفسش ، دستهام رو گرما داد و
ماساژ داد . گفت :
_ خب دیگه چی ؟
دستهام رو آروم بیرون کشیدم و گفتم:
_ راستی حتما فردا بریم خرید .
_ چشم ، ولی خوب بلدی بحث رو عوض کنی.
کلافه گفتم :
_ شب بخیر .
انگار از اذیت کردن من خوشش میاد ،
با بدجنسی خندید و گفت :
_ شب شماهم بخیر
قفل گوشیم رو باز کردم و به پیامِ وحیده نگاه انداختم ، به کل یادم رفته بود بهش زنگ بزنم نیاد خونمون !
_ سلام ، وای یعنی خیلی خوشم اومد داداش
و تو با هم حق اون دختره ی بیشعورُ گذاشتید کف دستش !
وای وحیده از کجا دیده ...
_ خیلی نامردی چرا بهم نگفتی میری مسجد؟
هلک و هلک پاشدم اومدم خونتون میبینم تشریف ندارین ، داشتم برمیگشتم دیدمتون ..
پیام بعدیش روی صفحه ظاهر شد .
_ چه عجب خانم آنلاین شد .
لبخندی زدم و براش تایپ کردم :
_ سلام خوبی شب بخیر .
_ علیک السلام خانم ! این وقت شب چرا آنلاینی ؟ مگه نخوابیدی ؟
_ من تشنم بود رفتم آب بخورم ، یکم طول کشید .
_ میدونم چرا طول کشیده
بعد یه شکلک چشمک برام فرستاد.
برای اینکه بحث رو عوض کنم براش تایپ کردم:
_ تو خودت چرا بیداری ؟
°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نه .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_سوم
پیامش روی صفحه ظاهر شد:
_ برای اینکه داشتم درس میخوندم ،
بعد اومدم پیامهارو چک کنم دیدم تو هم آنلاین شدی .
پیام بعدیش هم روی صفحه گوشیم دیدم:
_ راستی عکسهارو زودتر بفرست.
سریع چندتا عکس با حجابم از روز عروسیمون رو برایش ارسال کردم .
چشمم به عکس والپیرم افتاد.
این عکس هم قشنگه ، ولی اگه بفرستم دچار سوءتفاهم نمیشه !
پیام دوباره ی وحیده من رو از فکر و خیال
بیرون کشید :
_ اون عکسه که تو حرم بودین رو بفرست
ناچار عکس رو فرستادم .
بلاخره شب بخیری گفتیم و گوشی رو خاموش کردم !
کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
با تکون های دستِ حاج خانم بیدار شدم.
_ بلند شو دخترم اذانه ...
بی هیچ حرفی بلند شدم و به طرف وضو خونه رفتم.
همونجور که یاد گرفته بودم وضو گرفتم
و به طرف مسجد رفتم.
فهمیدم نماز جماعت برگزار نمیشه .
هوای داخل بشدت گرم بود ، تصمیم گرفتم توی حیاط ، گوشه ای که فرش پهن بود نماز بخونم . سجادم رو پهن کردم و
تکبیرِ نمازم رو گفتم .
بعد از سلام نماز ، کنار سجادم ؛ دراز کشیدم و به مُهر تربت کربلا چشم دوختم .
با گرمی چیزی روی خودم سربلند کردم و به
حامد نگاه کردم ، با لبخند گفت :
_ صبحبخیر ، دوباره که رویِ سجاده خوابت برد!
کش و قوسی به بدنم دادم تا خشکی که در گردنم ایجاد شده بود ، رفع بشه.
گفتم :
_ سلام ، صبح بخیر ..
جواب سلامم رو داد و گفت :
_ بلند شو که خیلی کار داریم.
فکر کنم امروزم نتونیم به خونه برگردیم.
_ چیکار ؟
_ تا ظهر که اینجاییم ، بعدازظهر از اینجا میریم خرید ، تا شب درگیر خریدیم .. بعدشم که شب میخوام ببرمت یه جایی !
سوپرایزم پس چی !؟
ای خدا چرا هرچی بدبختی سر من میاد ؟
بلافاصله گفتم :
_ من نمیام حامد ... آقا !
حامد متعجب گفت :
_ چرا ؟
کمی فکر کردم و گفتم :
_ پاهام درد میکنه .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ،،، خیر دیگه
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
خوشبهحال ِ هرکس که
مبتلای رضاست[علیهالسلام] .((((:
#ایهاالرئوف .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_چهارم
حامد قانع شد و حرفی نزد . اما ناراحت بود !
بلاخره بعد از اتمام کارهای مسجد به طرفِ
فروشگاه راه افتادیم .
تمام کم و کسری هایِ خونه رو یادداشت کرده بودم، خریدیم .
فقط منتظرِ پیامِ وحیده بودم .
حامد با خستگب گفت :
_ تموم نشد ؟
برای اینکه لو نرم گفتم :
_ چرا ، فقط یه چیز مونده که بینشون پیدا نمیکنم .
_ چی ؟
الان چی بگم بهش که نتونه پیدا کنه ...
نگاهی به قفسه ها انداختم . گفتم :
_ تن ماهی .
_ تن ماهی میخوای چیکار !
کلافه گفتم:
_ میخوام بندازمش تو آکواریوم !
میخوام بخوریم دیگه ...
بلاخره صدای پیامک گوشی بلند شد ،
ایندفعه وحیده بود که اعلام آمادگی کرده بود.
فوری گفتم:
_ بریم ، تن ماهی نمیخوام .
حامد گفت :
_ قهر نکن حالا ؛ میگیرم .
_ نه قهر نیستم بخدا... فقط بریم دیگه منم خسته شدم.
مطیع حرفم شد و همراه شدیم .
بعد از یه حساب و کتاب طولانی ، حامد سوار ماشین شد. گفت :
_ بریم ؟
_ بریم .
راه افتاد اما بعد از چند دقیقه وسط راه ایستاد.
پرسیدم :
_ چیشد ؟
با لبخند گفت :
_ الان میام .
رفت و من با نگاهم دنبالش کردم ، سوپر مارکتی چیکار داره ؟
بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک خارج شد و
در ماشین رو باز کرد ، کنارم نشست .
پلاستیک رو به طرفم گرفت و گفت :
_ بفرمایید .
به داخلِ پلاستیک نگاه کردم ، تن ماهی بود !
با خنده گفتم :
_ ممنون
جواب داد :
_ قابل نداشت .
بعد از یه ربع به خونه رسیدیم.
حامد کلید رو توی در انداخت و ضربان
قلبم بالا رفت !
نگاهی بهم انداخت و کنار رفت :
_ برو تو .
داخل شدم ، پشت سرم حامد وارد شد !
باید یکاری کنم تا اول حامد داخل هال بشه
پس مشغول کفشهام شدم .
حامد گفت :
_ میخوای کمکت کنم ؟
_ نه خودم حلش میکنم .
بدون اهمیت به حرفم نشست و مشغول باز کردن بندهای کفشهام شد .
دو دقیقه ای تموم کرد و منتظر موند بلند شم.
کلافه از اینکه نقشهم نگرفته بلند شدم.
دوباره از جلوی در کنار رفت که گفتم :
_ میشه اول تو بری تو ...
_ چرا ؟
_ بعدا دلیلشو میگم !
_ الان بگو .
_ آقاحامد چرا لج میکنی ؟
دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت :
_ چشم چشم رفتم .
وارد شد و مبهوت به صحنه ی روبهروش خیره شد.
با ذوق ولی آروم گفتم :
_ تولدت مبارک !
نگاهِ عمیقی بهم انداخت .
منم دوست داشتم ببینم وحیده با خونه چیکار کرده. پس منم وارد شدم و با صحنه ای که دیدم
متحیر شدم !
°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی خیر :)
سَلام ،🌿
امروز ⁵ تا پآرت طلبتوون🕶🙂)=
https://abzarek.ir/service-p/msg/1218358
اینم ناشناس بعد از چندوقت😌🌿
منتظرِ حرفاتونم🌚🪐
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_پنجم
کل خونه پر بود از عکسهای دونفریمون !
اگه میدونستم وحیده میخواد همچین کاری کنه اصلا بهش نمیگفتم ، الان حامد یه
فکرِ دیگه میکنه ...
باید یکاری کنم که این افکار توی سرش نچرخه، گفتم :
_ میخواستم اینجوری ازت تشکر کنم
تا عمر دارم مدیونتم .
حتی اگه برم یه جایی که ازت دور باشم
هیچوقت محبت ها و حمایت های برادرانهت رو فراموش نمیکنم !
نیم نگاهی به من انداخت و برخلافِ تصورم ، لبخندی زد و گفت :
_ ممنون . . . اینهمه کار لازم نبود که
_ وحیده اینارو چسبونده .
_ دستش دردنکنه !
واردِ پذیرایی شدیم.
همه جا رو تزیین کرده ، انقدر قشنگ شده که
دلم میخواد عکس بگیرم .
گوشیم رو درآوردم و شروع به عکاسی از فضا کردم .
حامد به شوخی گفت :
_ الان آدمایِ توی این مکان مهم هستن یا
این مکان ...؟
_ ببخشید هواسم نبود . بشین ازت عکس بگیرم.
لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت :
_ باهم عکس میگیریم .
برای اینکه دلشُ نشکنم کنارش نشستم،تاجایی که میتونست من رو نزدیک خودش کرد ، زیاد راحت نبودم اما مجبور بود .
گوشی رو روی حالت سلفی گذاشت و
عکس گرفت .
نگاهی به عکس انداخت و رو به من گفت:
_ نه این نشد ، چرا لبخند نمیزنی ؟
_ خب باشه دوباره بگیر .
دوباره همون ژست رو گرفتیم ، کمی لبخند چاشنی لبهام کردم .
نگاهش رو دوباره به من داد :
_ بهتر شد ولی بیشتر کن این لبخندُ ...
از حرص خندم گرفت و باعث شد لبخندم پهنتر بشه .
همونطور که عکس میگرفت گفت :
_ نمیدونستم چالِگونه داری !
عکسهارو ورق میزد و نگاه میکرد.
از کنارش بلند شدم و کیک رو آوردم .
نگاهش بین من و کیک جابهجا شد؛
گفت :
_ خیلی زحمت کشیدی ، ممنونم ازت !
کیک رو روی میز گذاشتم و گفتم :
_ حالا گوشی رو بده ازت تنها عکس بگیرم.
دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت :
_ اطاعت .
گوشی رو به دستم داد و منتظر شد.
دوربینش رو فعال کردم و سمتش گرفتم .
گفتم :
_ به دوربین نگاه کن ، لبخند . . ۱ ، ۲ ، ۳
عکس رو گرفتم و بی صبرانه نگاهم رو به تصویری که گرفتم دوختم.
اخمی وسط پیشونیم کاشتم و رو بهش گفتم:
_ پس چرا به دوربین نگاه نمیکنی؟
_ ببخشید محو یه چیز دیگه شدم !
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، خیر . .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_ششم
از اینکه به هیچکدوم از حرفهاش ، واکنشی نشون نمیدم و اون همچنان ادامه میده ، تعجب کردم .
به کنارش اشاره کرد و گفت :
_ کیکُ بخوریم دیگه گشنمه !
متعجب گفتم :
_ یکم صبر کن ، بزار اول شمعُ فوت کنی بعد ...
خندهای کرد و گفت :
_ خیلیخب . آخه اینهمه منُ دور دادی توی فروشگاه برای اینکه سوپرایزم کنی، خب گشنم میشه !
_ باشه پس یه پیشنهاد دارم.
منتظرِ حرفم شد .
ادامه دادم :
_ اول آرزو کن بعد فوت کن !
نگاهی به کیک ، و دوباره نگاهش به من دوخته شد. چشمهاش رو بست و آرزو کرد.
من رو برد به دوران نوجوانی . . .
_ معین ! بسه دیگه ، چشمهامُ باز کن.
معین با خنده گفت :
_ نه نه نه ، باز نکنی
دلم میرفت برای اینهمه محبتی که توی این سالها ندیدم و اون تمامِ محبتش رو ، صرف من میکرد.
چشم باز کردم و با کیکِتولدی رو به رو شدم !
با خوشحالی به سمت معین شتاب گرفتم و اشک شوق ، روی گونهم میریخت !
با لبخند دلنشینی گفت :
_ اول آرزو کن بعد شمعُ فوت کن .
کاری که گفت رو انجام دادم .
با کنکاوی پرسید:
_ چی آرزو کردی ؟
دوباره چشمهامُ بستم و رویایی گفتم :
_ آرزو کردم زندگی برای ما دوتا بهتر و بهتر بشه
_ راضیه !
باصدای حامد از افکارِ پوچِ گذشته بیرون اومدم و بهت زده گفتم:
_ بله ؟
_ به چی داری فکر میکنی !
نفسِ عمیقی کشیدم . دوست داشتم با یکی درد و دل کنم .
_ من خیلی تباه بودم ، از اینکه از طرف
والدینم محبتی ندیدم و تشنه ی محبت بودم ،
چشم بسته واردِ رابطه ی عاشقانه ولی پوچ با معین شدم . داشتم فکر میکردم کاش اون روزها نبودن !
_ چیزی که مهمِ ، الانِ ! گذشته تموم شد و رفت.
نمیخوای فکری به حالِ زندگیت باشی ؟
_ دوست دارم آبها از آسیاب بیافته و برم یه جایِ دور . . دور از پدرومادرم ، دور از اولین کسانی که داشتم ؛ یعنی خانوادم.
_ قبول دارم بهت بد کردن ، توهم احترام گذاشتی. خوب کاری کردی که احترام نگه داشتی چون واجبه ! ولی بهتر نیست یکم بهشون نزدیک
تر بشی و رابطه ی خوبی با خانوادت برقرار کنی ؟ به جای اینکه دور بشی!
_ تو از هیچی خبر نداری . پدر و مادرم با حرفهاشون منُ خورد میکردن نه با کتکهایی که هرشب میزدن !
ناراحت گفت :
_ اولین نفراتی که برات میمونن خانوادهان
خانواده ی آدم همهکس آدمه !
_ درسته ، ولی من تویِ این بیست سال
هیچ محبتی از هیچکدومشون ندیدم .
_ پس خواهرت چی ؟
_ اونم قضیهش فرق داره ، اون خواهر تنیم نیست. از خانواده ی دیگهای هست .
اما انگار که ، اون خانواده بهش نیازی نداشتن و دادنش به پدر و مادرم !
حامد سکوت کرد و به فکر فرو رفت .
برای اینکه از حالُ هوایِ تلخی که خودم به وجودش آورده بودم ، بیرون بیاد گفت :
_ فکر کنم حالا نوبت کیکِ
فهمید که میخوام بحث رو عوض کنم ، پس باهام همراهی کرد .
_ آخ آخ ، بِبُر که خیلی گشنمه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نکن مومن .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_هفتم
انقدر خسته شده بودم که دیگه نایِ راه رفتن نداشتم ، به معنای واقعی از صبح درگیر بودم و الان وقتِ استراحته ...
حامد وضو میگرفت ولی من به سمتِ اتاق میرفتم تا بخوابم . با خودم گفتم :
_ با این خستگی که این داره ، چجوری میخواد شب زنده داری کنه !؟
بی اهمیت وارد اتاق شدم و در رو بستم .
پتو رو ، روی پاهای بیجون و خستهم کشیدم و
چشمانم گرمِ خواب شد .
با صدایِ دلنشین از خواب بیدار شدم.
طبق معمول ، حامد بود .
قرآن رو باصدای آهسته ولی باصوت میخوند.
نگاهی به ساعتم انداختم ؛
ساعت سه صبحِ و حامد الآن بیدار شده ؟
دوباره پتو رو روی خودم کشیدم و چشمانم رو بستم ، سعی کردم بخوابم ؛ ایندفعه صدایِ
اذان بلند شد و مجدد خواب رو از سَرَم پروند.
پتو رو از رویِ سرَم کنار زدم و چشمانم رو بستم.
درِ اتاق آهسته باز شد .
چشمانم رو باز نکردم ، چرا حامد داخل اتاقم شده؟
صدای قدمهاش رو میشنیدم که به من نزدیک میشد ؛ ایندفعه با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم کنارم نشسته ، دستش از روی سَرم رد شد و چیزی رو برداشت . تازه فهمیدم جایِ مُهر و تسبیح حامد اینجا بود !
خیالم راحت شد و آسوده ، خوابیدم .
ایندفعه واقعا چشمهام گرم شد ولی ،
حامد هنوز نرفته بود !
باز دوباره شَکی به دلم افتاد ؛
پس مصمم شدم نخوابم و ببینم چیکار میکنه .
دستش آهسته روی شونم نشست و تکونم داد.
_ راضیه خانم ، نمازِ صبحِ ...
میخواست برای نماز بیدارم کنه ، چرا انقدر طولش داد .
شاید تردید داره از اینکه آیا من میخوام نماز بخونم یا نه . .
اون از رابطه ی من و خدا خبر نداره و نمیدونه ، چندوقتی هست که با خدایِ خودم آشتی کردم.
چشمهامُ آروم باز کردم و با لبخند حامد روبهرو شدم .
سلام کردم که به گرمی جوابم رو داد.
دستش رو سمتم دراز کرد:
_ نماز قضا نشه . .
با تردید نگاهی به دستش انداختم ، وقتی تردیدم رو دید ، دستش رو نشون داد که تشویق بشم .
دستش رو گرفتم و با کمکش بلند شدم .
پاهام درد میکرد ولی خیلی کمتر شده بود !
دیگه بدون کمکش هم میتونم تا حدی راه برم .
منتظر موند تا منهم وضو بگیرم .
وقتی وضو گرفتم گفت :
_ انقدر دیشب به پاهات فشار آوردی ، بیقراری میکردی .
چرا تو خواب گریه میکردی ؟
بهش نگاهی انداختم و گفتم :
_ من ؟
_ آره . . خواب بدی دیدی ؟
_ یادم نمیاد !
دردِپاهام دوباره شروع شد ، دست به پاهام گرفتم و کنار حامد ایستادم .
نوچی کرد و دوباره کمکم کرد که راه برم .
هردو به نماز ایستادیم ، بعد از الله اکبرِ
حامد من هم نیت کردم و الله اکبرم رو با صدای آرومتری ، همونطور که حامد گفته بود ، گفتم.
بعد از سلام نماز ، نگاهم رو به مُهر تربتِ کربلا دوختم .
این کربلا کجاست که حامد انقدر شیفتهی اونجاست . . میخوام بپرسم اما نمیتونم !
حامد بعد از ذکر، کمی به عقب چرخید و دو دستش رو به طرفم دراز کرد .
یه دستم رو جلو بردم که به یک دست دیگم اشاره کرد و گفت :
_ اون یکی هم بیار بزار روی این دستم .
کار که گفت رو انجام دادم که با خنده گفت :
_ تقبلالله .
_ همچنین !
بی مقدمه گفت :
_ میدونی دیشب چی آرزو کردم ؟
_ چی ؟ !...
_ کربلا . .
جرئت پیدا کردم که ازش بپرسم :
_ کربلا کجاست ؟
_ کربلا بهشتِ . .
جاییِ که از صحرایِ خشک ، با خاکِ پای امام حسین ، تبدیل به بهشت شد .
فکر کن ، امام حسین به یه بیابان انقدر سرسبزی داد ، به آدمهایی که بهش پناه میبرن چی میده !
_ چجوری میشه رفت اونجا .
_ باید گذرنامهت رو از امامرضا بگیری !
_ چجوری بریم پیش امام رضا ؟
چشمهاش برقی از اشک ، زد و گفت :
_ همه میگن بریم پیش امام رضا رزق کربلاتونو بگیرین ، ما موندیم رزق مشهد رو از کی بگیریم !
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشه مومن :/
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_هشتم
حامد با عجله صبحانهش رو خورد و سرکار رفت.
مثل همیشه وحیده رو فرستاد تا من تنها نباشم.
وحیده هم مشغول درس شد و من هم به تماشای تلوزیون نشستم.
همونطور که کانالها رو جابهجا میکردم ، شبکهای
رو گرفتم که سخنرانی آیتاللهخامنهای درحالِ
پخش بود !
هیچوقت ایشون رو نمیشناختم ، فقط
چندتا عکس ازشون در سطح شهر میدیدم .
معین خیلی نسبت بهش حرف میزد ولی من چون از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم و از شوخیهاش
چیزی دستگیرم نمیشد ترجیح میدادم سکوت کنم.
هرچند فهمیدم معین یه ضدانقلاب ساده نبود
و خلافکاری بوده که یه باندِ خلاف تشکیل داده !
تاحالا حرف زدن آیتالله رو نشنیده بودم ، وقتی قدرتِ بیانشون رو دیدم جا خوردم ؛ برخلافِ حرفهای معین ، خیلی هم با صلابت و قاطع
و گاهی هم شوخی هایی با حضار میکردند که من رو هم میخندوند . .
از همه بیشتر علم و اندوختهای که داشتند ، من رو شیفته ی خودشون کرد . .
تقریبا یکساعتی سخنرانیهاشون رو گوش دادم،
در آخر مجلس هم ، دست و دلبازیشون به چشم میاومد .
کلی هدیه به نفراتی که اونجا بودند ، میدادند.
نسبت به ایشون کنجکاو شدم.
گوشیم رو برداشتم و درموردشون سرچ کردم،
با اینکه چیز زیادی ازشون نفهمیدم ولی تونستم
زندگینامشون و چندتا کتابی که نوشته بودند رو پیدا کنم.
باید سر فرصت این کتابها رو بخونم.
چندساعتی به ظهر مونده بود .
با فکری که به سرم زد زود بلند شدم و به فکر غذا افتادم. ماکارانی که زود کارهاشُ انجام دادم و روی گاز گذاشتم .
گوشی رو برداشتم و به حامد زنگ زدم .
بعد از چندبوق حامد جواب داد :
_ جانم ؟
_ سلام ، میتونم باهات حرف بزنم ؟ مزاحم نیستم؟
_ نه کارم تموم شده ، کاری داشتی ؟
_ میتونم برم مسجد ؟
چندثانیه مکث کرد و با تردید گفت :
_ بری مسجد ؟
_ آره برای نماز
صداش رنگ تردیدش رو حفظ کرده بود:
_ برو فقط تنها نرو ، با وحیده برو
_ باشه خداحافظ
تماس رو بدون خداحافظیش قطع کردم .
بیصبرانه پشت در اتاقی که وحیده داشت درس میخوند رفتم و در زدم.
با بفرماییدش وارد شدم و بی مقدمه گفتم :
_ میتونی بیای بریم مسجد ؟
نگاهی به درسهاش کرد و گفت :
_ بریم حله
سریع حاضر شدیم و وضو گرفتیم .
از خونه خارج شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم .
همون اکیپ دخترها جلویِ درِ مسجد بودند، ناخواسته دنبالِ پگاه گشتم .
میانِ جمعشون بود و با خشم به ما نگاه میکرد.
با نگاهش ، دوستانش رو متوجه ی من و وحیده کرد.
همه به سمتِ ما برگشتن و دست از تیکههایی که به پسرایِ مسجد میانداختن برداشتن !
پگاه وقتی متوجه شد حامد همراهمون نیست ،
گروهرو همراهِ خودش کرد و دورِ ما حلقه زدند و راهمون سد شد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشه :)
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_نهم
پگاه گفت :
_ به به سلام عروس خانم !
جوابی بهش ندادم ، خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت .
با تمسخر گفت :
_ جواب سلام واجبهها . . آقاحامد یادتون نداده؟
همهشون خندیدن که باعث شد توجه چند نفر به ما جلب بشه !
ادامه داد :
_ حامد واست زیادیِ ، برو پی دیگه
بزودی ازت طلاق میگیره !
هنوز حرفش تموم نشده بود که یه پسرِ موجهی سدی که بین ما ایجاد شده بود رو شکست.
سربزیر رو به ماگفت :
_ چیزی شده خواهر ؟
وحیده زودتر از ما جواب داد :
_ نهخیر بفرمایید شما ...
نیمنگاهِ عمیقی به وحیده انداخت و گفت :
_ بگید من نمیتونم مشکلُ حل کنم !
وگرنه از این جبههای که این خانمها درست کردن معلومه که یهچیزی هست .
_ شما نمیتونید کارمون رو راه بندازید آقایِ شریعتی !
سدی که توسط شریعتی شکسته شده بود ، راهِ فراری برای وحیده و من باقی گذاشت و سریع از اون جمع بیرون رفتیم .
وارد مسجد شدیم و توی صفِ نماز جماعت جا شدیم .
روبهوحیده گفتم :
_ اون پسره کی بود ؟
وحیده خودش رو بی اهمیت نشون داد و گفت:
_ یکی از پسرایِ هیئت
_ اسمش چیه !؟
نگاهی به من انداخت و گفت :
_ تو چیکار به اسمش داری ؟
با شوخی گفتم :
_ من نباید بدونم اسمِ شوهرِ خواهرشوهرم چیه؟
متعجب گفت :
_ حامد چیزی بهت گفته ؟
قیافهی از خودراضی گرفتم و گفتم :
_ نهخیر خودت به من گفتی !
_ کِی ؟
_ همون موقع که زدی تو ذوقش ، بدبخت اومد کمکمون کنه . . که اتفاقا فرشتهی نجاتهم بود برامون !
سکوت کرد و حرفی نزد.
کنجکاو و مظلوم گفتم :
_ میشه بگی قضیهش چیه ؟
نفسسنگینی کشید و گفت :
_ هیچی بابا ، اومده خواستگاری جواب رد دادم ، بازم سریشِ ...
خندهای از سرخوشحالی کردم و گفتم :
_ خب دوسِت داره بیچاره . .
چرا بهش جواب رد دادی ؟
ناراحت گفت :
_ آخه من هنوز خیالم از درسم راحت نیست
اگه زودتر کنکور بدم وارد دانشگاه بشم ، اونوقت شاید به ازدواج فکر کنم .
_ البته که راست میگی !
ولی گناه داره . .
اگه واقعا فکر میکنی ، نمیتونین باهم زندگی کنین بگو بهش ؛ تا بره دنبالِ یه دختر دیگه .
_ من که نمیتونم باهاش حرف بزنم .
_ چرا ؟
با تردید نگاهم کرد و گفت :
_ خب ، نامحرمه !
با کفِ دستم به پیشونیم زدم و گفتم :
_ خب باشه نامحرم ، توی یه مواقعی مجبوری بانامحرم حرف بزنی ، مثل همین چند دقیقه ی پیش !
_ اون توی جمع بود ، این حرفُ باید توی خلوت بهش بگم.
که اونم کارِ من نیست !
_ پس کارِ کیه؟
_ داداش حامدم، اون باید بره بهش بگه که از فکر من بیاد بیرون ...
_ وحیده ، مطمئنی ؟
نگاهم کرد و سوالی پرسید :
_ ازچی ؟
_ جوابِ قطعیت
توی فکر رفت وچیزی نگفت .
قدقامتِصلاةِ مُکبِر مارو از جا بلند کرد و به نماز ایستادیم .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نکن هموطن .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهلم
نماز که تموم شد ، هردو از مسجد خارج شدیم.
حامد جلوی در با آقای شریعتی درحال صحبت بود.
به پهلوی وحیده زدم و گفتم :
_ بفرما اینم داداشتون ...
وحیده نگاهم رو دنبال کرد و به حامد و شریعتی ، نگاهش قفل شد !
رنگِ چهرش پرید و رو به من گفت :
_ یه امروزُ بیخیالِ شوهرت شو!
دستم رو بی هوا گرفت و با سرعتِ زیادی از کنارشون رد شدیم.
ولی حامد تیز تر از این حرفها بود و من و وحیده رو صدا کرد.
ناچار به جمعشون اضافه شدیم.
سلام کردیم که حامد سنگین جوابمونُ داد.
حامد عصبانی گفت :
_ چرا با اون دخترا یکی به دو کردین؟
وحیده عصبانیتر از حامد گفت :
_ نهخیر یکی به دو نکردیم ، ما اصلا حرف نزدیم
بعد به کنایه ادامه داد :
_ اشتباه به عرضتون رسوندن.
حامد از عصبانیتِ وحیده جا خورد ؛
آقایِ شریعتی معذب شد و با اجازه ای گفت و رفت.
حامد گفت :
_ چیه وحیده چرا اینجوری میکنی ؟
_ عه خب داداش ، این پسره الکی یه حرفی میزنه توهم باور میکنی ؛ درسته دوستِ دیرینه هستین ولی این دلیل نمیشه که همه حرفهاشُ باور کنی.
_ اون چیزی درموردِ شما به من نگفته ، ما داشتیم برای محرم برنامه ریزی میکردیم.
وحیده کمی نرم شد و گفت :
_ پس کی گفته ؟
_ خانمهای مسجد دیدنتون .
وحیده سرشُ پایین انداخت و گفت :
_ نمیدونستم ، ببخشید .
نگاهی به من انداخت و گفت :
_ بریم بیرون کار داریم
بعد رو به خواهرش ادامه داد :
_ برو برایِ خواستگاری باهاش حرف بزن ، هرچی خودت میدونی بهش بگو . . فقط طول نکشه .
گونههایِ وحیده سرخ از خجالت شد .
دستشُ گرفتم و گفتم :
_ وحیده فقط یه چیزی نگی که پشیمون بشی!
سرش رو تکون داد و زیر نگاهِ سنگین حامد ، به طرفِ آقایِ شریعتی رفت.
آقای شریعتی تا چشمش به وحیده افتاد ، نگاهش رو دزدید و به زمین خیره شد.
وحیده حرفی زد که شریعتی اینبار نگاهش رو به حامد دوخت . حامد سَری تکون داد و این نشانهی
اجازهش بود.
کمی باهم صحبت کردن ، وَ برای اینکه هردو انسانهای مقیدی بودند ، مکالمشون بیشتر از پنج دقیقه نشد.
وحیده همونطور با گونههای سرخ به ما نزدیک شد و با صدایِ آرومی گفت :
_ بریم
به سمتِ خونه رفتیم.
در طول مسیر ، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.
خیلی دوست داشتم بدونم به شریعتی چی گفت.
حامد در رو باز کرد و گفت :
_ یه لحظه اینجا باشین تا بیام.
وقتی مطمئن شدم وارد خونه شده ، بی صبرانه گفتم :
_ چیشد وحیده؟
مکثی کرد و گفت :
_ گفتم من تا وارد دانشگاه نشم نمیتونم ،
به ازدوج فکر کنم . اگه میتونی تا اونموقع صبر کن...
_ خب اون چی گفت ؟
گونههاش از این سرختر نمیشد . ادامه داد:
_ گفت که ، شما تا آخرِ عمر هم بگید
من صبر میکنم ؛ تا دوباره بیام خواستگاری.
آخه من کسی مثلِ شما رو برایِ همسری انتخاب کردم !
دوباره بین حرفهاش مکث کرد و گفت :
_ البته اینجوری اصلاحش کرد : _ کسی
مثلِ شما رو نه ، خودِ شما رو !
حامد با کتابهایِ وحیده اومد و نذاشت حتی واکنشم رو نسبت به
حرفهایِ وحیده نشون بدم.
رو به وحیده گفت :
_ داداش حمید گفته که تو رو بیارم خونشون ، انگار ناهار درست کردن ، بچههاهم گذاشتن
پیشِ مامان ؛ منم میخوام برم بیرون کار دارم.
_ باشه بریم .
وحیده رو که رسوندیم حامد رو به من گفت:
_ چی گفت ؟
_ کی ؟
_ وحیده !
_ به آقای شریعتی گفته که ، باید تا آخر کنکور صبر کنه تا وارد دانشگاه بشه اونوقت به ازدواج فکر میکنه .
_ مجتبی چی گفته بهش؟
_ گفته که صبر میکنم !
حامد به فکر فرو رفت ، برای اینکه دردسری ایجاد نشه گفتم :
_ کجا میخوایم بریم ؟
از فکر بیرون اومد و با مهربونی و خوشحالی گفت:
_ مدارکت رو گرفتم بریم دانشگاه !
_ چهجوری بدون کنکور ؟
_ توکه کنکور دادی ، توی دانشگاه هم قبول شدی،
آشنا داشتم اونجا ، گفتن که بیارم شاید بشه یکاری کرد.
_ جدی میشه ؟
_ به خدا توکل کن
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
هموطن راضی به کپی نیستم ؛)
#تلنگرآنه . .
فکࢪنڪناوندخٺرۍکہ
عکسشرونمیزاࢪهپروفایلش
زشٺہ !
اوننمیخواددلِکسےروبلرزونہ 🙂✋🏿
رفیقحواستبہخودٺهسٺ؟
➣
#تلنگرآنه . .
یہ نشدنهایے هست
ڪہ اولش ناراحت میشۍ...
ولے بعدا میفهمے چہ شانسے
آوردے ڪہ نشد...
خدا حواسش بهت هست...
ڪہ اگہ تو مسیرش باشے
بهترینا رو برات رقم میزنہ... :)
➣