eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 عصبی گفتم : _ موضوعِ من الان خدا نیست ، شمایید که بیخودی تهمتِ ناروا میزنین ! کلافه گفت : _ باشه من تهمتِ ناروا زدم معذرت میخوام ، ولی شماهم تهمت زدین ! ناباورانه گفتم : _ کِی !؟ _ همین چنددقیقه ی پیش ! _ من چه تهمتی زدم . نوچی کرد و گفت : _ از کدوم دخترا حرف میزدین ؟ خنده ی تمسخر باری تحویلش دادم و گفتم: _ همونایی که تا من و تو رو باهم دیدن سریع از کنارشون رد شدیم ، که خدای نکرده کِیس های بعدی رو از دست ندین ... البته کارِ خوبی هم کردین . _ راضیه داری اشتباه ... حرفش رو قطع کردم : _ اسم من رویاست آقا حامد ، لطفا با اسمِ واقعیم من رو صدا کنین . خونسرد و با آرامش گفت: _ چشم رویا خانم . گفتم که اشتباه میکنین. لطفا بشینید واستون توضیح بدم. آرامشش من رو هم آروم کرد و کنارش بدون فاصله نشستم‌. نفس سنگینی کشید و گفت: _ من یه جوان بیست ساله که ، کار داشت ، خونه داشت ، زندگی داشت هیئت میرفت و کلا یه به قول خودتون کیس خوبی برایِ دخترایِ شونزده ساله بودم ! من سرم به کار خودم بود ، اون زمان یادمه برای پایان نامه دست به هرکاری زدم ... البته نه هرکاری ،، منظورم اینه که خودم رو به آب و آتیش زدم تا پایان نامه‌م رو بنویسم و قبول بشم. یکی از اون کارها که هنوزم پشیمونم ، مصاحبه با همون دخترها بود . با یکی از اونها از قبل آشنا بودم ، همسایه بودیم ! نمیدونم شاید برای اینکه من اول از اون مصاحبه ی کاری گرفتم انقدر به خودش امیدوار شده بود و بین دوستانش ، شایعه کرده بود که این پسره از من خوشش میاد ! به ولله که حتی یکبار هم باهاش چشم تو چشم نشدم . نمیدونم این اراجیف رو چجوری از خودش ساخته بود و پخش کرده بود ، جوری پخش شد که کل محل درجریان شایعه قرار گرفتن. من فقط برای اینکه آبرویِ اون دختر نره رفتم خواستگاریش و ازش خواستم جواب رد بده و همونطور که توی محل شایعه پخش کرده ، همه جا پخش کنه که خودش به من جواب رد داده و هیچ جوره به هم نمیایم ! گفت دوست دارم و... حامد نگاهی به من انداخا و بقیه ی حرفش رو قورت داد. دوباره ادامه داد: _ خلاصه ... هرچی اصرار کردم که نکن آبروی خودت در خطره گوش نکرد . به همه گفت حامد اومده خواستگاریم و قراره بهش جواب مثبت بدم . این اخبار مثل بمب میترکید و هرکس و ناکسی که به‌من میرسید تبریک میگفت ! صبرم لبریز شده بود تا حدی که چندباری هم با دختره دعوا کردم . افسرده شده بودم ، آبرو واسم نمونده بود ! دیگه از خونه بیرون نمیرفتم ... راضی..رویا ، دوماه تو خونه مونده بودم . تا اینکه وحیده و حمیده نجاتم دادن، وقتی ماجرا رو فهمیدن ، تمام اون شایعه هارو پایمال کردن .‌.. همونطور که خبرِ خواستگاری پخش شده بود ، خبر هرزگی اون دختر هم پخش شده بود ! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ چرا هرزگی ؟ اون عاشق بود ... بعدم مثل خودت بود ! هیئتی ... حرفم رو قطع کرد: _ نه ، اون مثل من نبود ، مکثی کرد و سربه‌زیر گفت: _ اون مثل تو نبود ... یعنی ، به زور چادر میپوشید ، فقط برای دیدن من میومد مسجد و هیئت ، یه‌کارایی میکرد که آدم شک میکرد این دختر مذهبیِ ! _ چیکار ؟ _ بلند بلند ، توی حیاط مسجد فقط‌هم وقتی که پسرایِ مسجد درحال کارکردن بودن نوحه میخوند ... یا فقط برای جلب توجه عشوه میمومد و میخندید ... به نظرم این‌کارهارو الان جلوی نامحرم میکنه برای شوهرش چیزی نمیتونه که بزاره ! نفس عمیقی کشید و گفت : _ بعد از اینکه همه فهمیدن تقصیرِ من نیست ، ولی با این حال ناخواسته اسم هامون روی هم نشسته بود ، خیلی ها اومدن بهم گفتن که حالا برو ازدواج کن مثل همین حاج خانم ، که هفت سال گذشته و هنوز ول نمیکنه ... ولی من نمیتونستم... نمیتونستم با یه همچین دختری ازدواج کنم ، اون به علاوه ی اینکه من رو افسرده کرده بود ، توی پایان نامه‌م هم تاثیر گذاشته بود و من به سختی تونستم پایان نامه رو تحویل بدم و پاس بشم ! ادامه داد: _ ولی رویا ، من قضیه ی دانشگاه رو جدی گفتم نه برای حرفِ بقیه ، برای خودت که اینجا تنها میمونی ... خواهش میکنم ، برو دانشگاه. بدون توجه به حرفش گفتم: _ اسم دختره چیه؟ _ اول قول بده میری دانشگاه تا اسمش رو بهت بگم ... _ خیلی بدجنسی ! ناباورانه و به شوخی گفت : _ من؟ _ چرا از کنجکاویم سوءاستفاده میکنی ؟ خندید و گفت : _ همینی که هست ، میری دانشگاه؟ کلافه گفتم: _ میرم...حالا بگو . انگار که توی این نبرد پیروز شده باشه ، گفت: _ خب .. اسمش ... ای بابا یادم رفت . مشت محکمی به بازوش زدم که از درد صورتش جمع شد ، گفتم: _ اگه نگی ، کتکِ بعدی ، گاز هست . به حالت تسلیم دستهاش رو بالا آورد: _ نه نه تسلیمم ، گاز نگیری ! _ بگو دیگه . _ چرا انقدر برات مهمه؟ _میخوام ببینم این کدوم علافیِ که هفت سال برای کسی که دوسش نداره صبر کرده! °•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه‌ها
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ اگه خیلی دوست داری بدونی بهت میگم. منتظر نگاهش کردم . گفت : _ اسمش پگاهِ سکوت کردم و نگاهم رو به میز دوختم ، خیلی دوست دارم ببینم کی بوده که به مراجِ حامد خوش نیومده . متوجه ی تویِ‌فکر رفتن من که شد ، بلافاصله برایِ شکستِ سکوت گفت: _ حالا برو چایی بیار ، باهم بخوریم . برایِ اطمینانش لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم. دوباره به فکر تولد و تشکری که قراره براش تدارک ببینم افتادم ‌. با صدای نسبتا بلندی گفتم : _ آقا حامد ... _ چرا داد میزنی؟ صدای حامد از پشتِ سرم باعث شد بترسم و لیوانی که توش چایی ریخته بودم روی زخمِ قبلیم ریخت و دوباره پاهام سوخت . این‌دفعه شدتش بخواطرِ باندی که حامد بسته بود،کم بود و انگار اصلا سوختگی نداشتم. فقط دردی برای افتادن لیوان توی پا‌م ایجاد شد. حامد هول شده گفت: _ خوبی راض..رویا ؟ _ خوبم اتفاقی نیوفتاد! ماساژی برای آروم تر کردن پام کردم و ادامه دادم: _ راستی ... من ، با راضیه راحت ترم . لبخندی زد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت: _ چشم. کمک کرد تا بایستم ، روی مبل نشستم. حامد همونطور که چایی میریخت گفت: _ راستی چی میخواستی بگی؟ _ میخواستم بگم که یه چیزایی لازم دارم ؛ اگه میشه بگیری. سینی چایی رو روبه‌روم گذاشت . _ باهم میریم خرید ! _ باهم ؟ _ آره ، هروقت حال داشتی بگو بریم . ناچار قبول کردم ، پس باید ببینم چی برای پختن کیک نداریم اونارو بخرم . البته همراه با این وسایل باید چیزای دیگه هم بنویسم یه وقت شک نکنه . برای وسایل تزئینی از وحیده کمک میگیرم و باهمدیگه اینجارو تزئین میکنیم ! با بشکن حامد به خودم اومدم. نگاهم رو بهش دوختم : _ چیشده؟ _ چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟ _ داشتم فکر میکردم چی‌ بنویسم تو لیست ! متعجب گفت : _ دوباره !؟؟ خدایا چی بگم بهش شک نکنه . با کلافه‌گی ساختگی گفتم : _ آره خب ، من اولین باره واسه ی یه خونه دارم خرید میکنم ! _ راضیه اگه انقدر فکرت درگیر شده میخوای نریم؟ بگو چی لازم داری برم بگیرم . _ ای بابا ، دلیلشُ که بهت گفتم . تسلیم از حرفم گفت: _ خیله‌خب ، میگم شنیدی چی گفتم؟ _ نه ... چی گفتی؟ _ گفتم فردا بریم ببینیم وضعیت‌ِ کارای دانشگاهت چجوریه ، بریم درست کنیم ! _ باشه . اگه هستی بریم °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپییی خیررر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ راستی بعدازظهر من میرم مسجد تا فردا صبح نیستم ، به وحیده میگم بیاد . کنجکاو پرسیدم: _ چقدر زیاد ! لبخندی زد و گفت : _ محرم نزدیک‌ِ باید بریم برنامه هارو آماده کنیم ! یه لحظه احساس کردم بغض گلوش رو گرفت . پرسیدم: _ مگه محرم کی هست که انقدر زود شروع به کار کردین؟ _ فکر کنم بیشتر از یه ماهی مونده باشه ... نفس راحتی از اینکه تولدش توی محرم نیست کشیدم و گفتم : _ خیلی‌هم‌عالی ، باشه اگه کمکی از دست من برمیاد بگو بیام مسجد . لبخندش عمیق‌تر شد : _ تو تاحالا ماه محرم رفتی جایی که حال کنی؟ متوجه منظورش نشدم ، از چهره‌م فهمید برای همین دوباره پرسید: _ یعنی حس و حال خوبی بهت بده ! سرَم رو پایین انداختم و گفتم : _ نه تاحالا ماه محرم عزاداری نرفتم فقط چندبار هیئت دیدم که یه بارش رو همینی که میگی ، حال داد بهم ! با حفظ لبخند گفت : _ ولی امسال با سالهای قبل فرق داره .. منم لبخند زدم ، البته بیشتر حرفهای حامد رو متوجه نمیشدم ! بعد از ناهار حامد تا خودِ بعدازظهر توی اتاق بود و کار میکرد، منم برای دردِ پام که یکمی بیشتر شده بود ترجیح دادم تا راه نرم . پس فقط کانالهای تلوزیون رو عوض میکردم و چندتا برنامه دیدم ! بلاخره حامد با لباس‌هایِ یکمی کهنه بیرون اومد. گفت : _ کاری نداری !؟ _ نه به سلامت . همزمان با بستن در گفت : _ خداحافظ . دوباره به تلوزیون دیدن مشغول شدم . حوصلم سر رفته بود ، پس تصمیم گرفتم به وحیده زنگ بزنم و نقشه‌م رو باهاش درجریان بزارم . به وحیده زنگ زدم و بعد از کلی احوال پرسی بند بندِ جزئیات رو براش توضیح دادم . کلی استقبال کرد‌؛ گفت که برای تزیینات کمکم میکنه.. گفت لازم نیست برم کیک درست کنم‌. همون روزی که تولدِ حامد هست بریم خرید ، وحیده تمام کارهای تزئین رو انجام میده . ما اومدیم خونه حامد سوپرایز بشه ! گفتم: _ وحیده جان، اذیت نمیشی تنهایی؟ _ نه عزیزم چرا اذیت بشم ؟ _ آخه ... نه که کل کارها میوفته گردنت .. خودمم خیلی دوست داشتم باشم کمکت کنم . _ بجاش میتونی توی کارهای دیگه کمکم کنی ! _ مثلا چی ؟ _ عکسهایِ عروسیتون که باحجابی بفرست‌. همونایی که تو جنگل گرفتین ، اگه عکس دونفریِ دیگه غیر از عروسی داری بفرست ! دردسرهای عکس توی جنگل اونم توی روز عروسی ، خنده رو به لبهام نشوند.‌.. با خجالت گفتم : _ آقا حامد منو گرفتین دیگه ؟ نیوفتم ... حامد هم با صدای لرزونی گفت : _ بله شما فقط زودتر بیاین بالا عکس‌هارو بگیریم بریم... با ژست های مختلفی که عکاس میگفت و نصفش توسط من یا حامد ، برای اینکه کلی معذب بودیم ، رد میشد... بلاخره یه عکس گرفتیم که اونم همراه با غرغر های ما دونفر تمام شد ! به وحیده گفتم : _ باشه برات میفرستم . _ یادت نره زیر چادرت ، طوری که حامد متوجه نشه ، لباسی که بهت میگم رو بپوش ! _ کدوم لباس !؟ _ همون سارافونِ که صورتیِ گلبهی بود با یه روسریِ حریر رنگِ سفید داشتی ... _ آهان فهمیدم ؛ باشه ... بوقی حین صحبتم خورد . حامد پشت خطم بود.. _ وحیده کاری نداری ؟ حامد پشت خطمه.. _ نه عزیزم حداحافظ ؛ جواب خداحافظی‌ش رو دادم و تماس رو وصل کردم. •°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی خیرر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ الو ... سلام _ سلام ، خوبی ؟ _ آره خوبم . _ با کی حرف میزدی ؟ _ باوحیده .. _ چرا با وحیده ! _ بهش گفتم بیاد اینجا ! _ زنگش بزن بگو کنسله. _ چرا ؟ _ مثلِ اینکه خانمها نیرو کم دارن ، حاج خانم گفت اگه تو هستی بیای . _ باشه میام . _ بیا من جلویِ کوچه مسجد وایمیستم . _ باشه خداحافظ . خاحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد‌. لباسهام رو پوشیدم ، چادرم رو سر کردم و بیرون رفتم . از پشت سَرم صدایِ خیلی بلندی اومد که فریاد میزد : _ پگاه واستا ! از بلندی صدا ، همه برگشتن به پشت سرِ من نگاه میکردن ‌. و من با دختری که خودش رو رقیب من میدونه چشم تو چشم شدم. چشمهاش قرمز بود ، ولی نه از شدت عصبانیت .. از شدت گریه ! بی اهمیت بهش راهِ خودم رو رفتم . حضورِ کسی‌رو پشت سرم حس کردم . مطمئنم پگاهِ ! پگاه تقریبا همسن منه ولی همونطور که حامد گفت بهش نمیخوره مذهبی باشه ! من تا قبل از چادر پوشیدنم ، اینجوری آرایش غلیظ نداشتم ! چه برسه با چادر ... فقط مهم حجابم نبود که اونم از ترسِ سرزنشِ اطرافیانم ، محکم نگهش میداشتم ! تقریبا به کوچه ی مسجد نزدیک شدم . صدایِ بَم مانندش که نشان از عصبانیت بود ، رو شنیدم : _ تو زنِ حامدی ؟ برگشتم و با بی اهمیتیِ تمام ولی محکم گفتم : _ اولا سلام . دوما ، بله من همسرِ آقایِ کاظمی هستم . سوما ، شما ؟ ادایِ من رو درآورد و گفت : _ منم ، عشقِ اول حامدم . پوزخندی زدم و گفتم : _ آها ؛ تو همونی هستی که توی محل ، به هرزگی معروفی آره ؟ رنگ نگاهش تغییر کرد . انگار انتظار این حرف رو نداشت . ادامه دادم : _ حامد همه چیو به من گفته . پاتُ از زندگیش بکش بیرون ! _ پاتُ از زندگیمون بکش بیرون ... صدای حامد از پشت سرم ، آرامش رو به تنم ترزیق کرد . برگشتم و ایندفعه با حامد چشم تو چشم شدم. لبخندی زدم ، اونم با دیدنِ من لبخندِ کمرنگی کنج لبهاش نشوند . دستم رو گرفت ؛ دیگه هردومون به پگاه نگاه نکردیم ، دوست دارم ببینم حسش چجوریِ ، چه کاری انجام میده توی این وضعیت ؛ اما دوست ندارم این حالم رو با دیدنش خراب کنم ! من و حامد تا مسجد همقدم بودیم، جلوی درب مسجد طبق معمول خداحافظی کردیم . اما این خداحافظی ، معمولی نبود . کمتر از ده متر ، بین درب مسجد خانم‌ها با آقایون فاصله بود اما نزدیک به بیست بار برمیگشتیم و ناخواسته نگاهمون گره میخورد . رویا داری چیکار میکنی ؟ میدونی چندروز دیگه باید عزم رفتن کنی ؟ باید دل بِکنی ! پس دل‌نبند...تا مجبور به دل کندن نشی .. کارهامونُ توی مسجد انجام دادیم . شب موقعِ خواب ، قرار شد بخوابیم و فردا بعداز صبحانه دوباره کارهارو انجام بدیم . نصف شب تشنه‌م شده بود . تا آشپزخونه راهی نبود ولی خانمهایی که جلویِ آشپزخونه خوابیده بودن زیاد بودن . پس برای اینکه از خواب بیدارشون نکنم ، ناچار برای خوردن آب باید تا لبِ حوض میرفتم . چادر رو سرم انداختم و بیرون رفتم ؛ هیچکس نبود ، غیر از یه نفر که از تهِ مسجد دیده میشد ! جلوتر رفتم . آب خوردم و خواستم برم اما کنجکاوی باعث شد کمی اونجا بایستم تا ببینم کیه و این وقت شب اینجا چیکار میکنه ! با دیدنِ چهره‌ش ترسیدم و عقب عقب رفتم ... الان ، این وقت شب اینجا چیکار میکنه !؟ °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی خیر :)))))
「وبھ‌‌شوقِ‌تو؛خداوندِاُمید !🌱°」 سلام‌بر‌‌بقیھ‌‌الله‌اعظم- سلام‌بر‌منجی- العجل...! -💛؛ [ذکر روز -یـٰا‌قاضی‌الحـٰاجات!ای‌برآورنده‌ی حاجت‌ها! بپذیر‌دعـٰای‌خستھ‌‌دِلان‌را . . . برسـٰان‌مهدی‌-عج-را🌿 ] ♢⁹ ذی القعده
[﷽♥️] ⭐️💫 همیـن‌الـٰان‌یهـویۍ…❤️ دستتـوبـزارروسینـه‌ات‌یـه‌دقیقـه زمـٰان‌بگیـرومـدام‌بگـو: یٰامهــدۍ‌‌シ حداقلـش‌اینـه‌ڪه روزقیـٰامت‌میگۍ‌قلــبم‌روزۍ‌یـه‌‌¹‌دقیقـه‌بـه عشـق‌آقـٰازده!‌‌シ🚶🏿‍♂🖐🏼✨ - !🚶🏿‍♂ . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سَلام ،، دوباره😍🤏😂 امروز استثناً سه تا پارت داریم ، دلیلشُ بعدا میگم😄🤌 یکم از پیاماتونو بخونیم بعد بریم سراغِ عکسهایی که برای این رمان ساخته شده اصن🌚☘
برایِ‌رمان ؛🌿
برایِ‌رمان ؛🌿 پ.ن:آشتیِ‌حامدوراضیه🥲
برایِ‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حامد اینجا چیکار میکنه ! الان با این همه کاری که امروز کرد و این حجم از خستگی چجوری میتونه تویِ حیاطِ به این سردی و تاریکی ، مشغولِ عبادت باشه ! نیم‌ساعتی همونجور نگاهم متمرکزِ حامد شده بود ، بلاخره راز و نیازش که به نظرم خیلی جذاب بود، تموم شد . انگار متوجه من شده بود ؛ رو به من برگشت و آروم گفت: _ بیا . رفتم و پیشش نشستم . بی مقدمه گفتم : _ سَرما میخوری ... لبخندِ مهربونی زد و گفت : _ تو ، برو داخل . _ نه من سردم نیست! _ منم همینطور ؛ ولی یه گرمایِ دیگه دارم الان ... _ چه گرمایی ؟ به چشمهام خیره شد. گفت : _ گرمایِ عشق ! چندثانیه همونطور نگاهش کردم که ادامه داد: _ عشقِ خدا ... سکوت کردم ادامه داد: _ راضیه چند وقت دیگه صیغه‌مون مهلتش تموم میشه ، باید تمدیدش کنیم . گفتم : _ امیدوارم تا اونموقع همه‌چیز درست شده باشه که نیاز به تمدید صیغه نشیم . کلافه نفسش رو بیرون داد. ایندفعه جدی گفت : _ بلند شو برو ، سرما میخوری . با لج گفتم : _ منم گرمایِ عشق دارم ! رنگ‌نگاهش تغییر کرد‌. حرفم رو ادامه دادم : _ چیه ؟ فکر کردی خدا فقط واسه شماهاست؟ برای آروم کردن من لبخند زد و گفت : _ خدا برای همه‌ست . اصلا هردو باهم اینجاییم تا صبح ! از گرمای عشق خدا لذت میبریم . آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ حالا که فکر میکنم ، میبینم سرده ! خدا فقط درون رو گرما میده ؛ من دستهام یخ میکنه نمیتونم با گرمای عشق ، گرمشون کنم! خندید و دستهام رو گرفتم ؛ با گرمای نفسش ، دستهام رو گرما داد و ماساژ داد . گفت : _ خب دیگه چی ؟ دستهام رو آروم بیرون کشیدم و گفتم: _ راستی حتما فردا بریم خرید . _ چشم ، ولی خوب بلدی بحث رو عوض کنی. کلافه گفتم : _ شب بخیر . انگار از اذیت کردن من خوشش میاد ، با بدجنسی خندید و گفت : _ شب شماهم بخیر قفل گوشیم رو باز کردم و به پیامِ وحیده نگاه انداختم ، به کل یادم رفته بود بهش زنگ بزنم نیاد خونمون ! _ سلام ، وای یعنی خیلی خوشم اومد داداش و تو با هم حق اون دختره ی بیشعورُ گذاشتید کف دستش ! وای وحیده از کجا دیده ... _ خیلی نامردی چرا بهم نگفتی میری مسجد؟ هلک و هلک پاشدم اومدم خونتون میبینم تشریف ندارین ، داشتم برمیگشتم دیدمتون .. پیام بعدیش روی صفحه ظاهر شد . _ چه عجب خانم آنلاین شد . لبخندی زدم و براش تایپ کردم : _ سلام خوبی شب بخیر . _ علیک السلام خانم ! این وقت شب چرا آنلاینی ؟ مگه نخوابیدی ؟ _ من تشنم بود رفتم آب بخورم ، یکم طول کشید . _ میدونم چرا طول کشیده بعد یه شکلک چشمک برام فرستاد. برای اینکه بحث رو عوض کنم براش تایپ کردم: _ تو خودت چرا بیداری ؟ °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نه .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 پیامش روی صفحه ظاهر شد: _ برای اینکه داشتم درس میخوندم ، بعد اومدم پیامهارو چک کنم دیدم تو هم آنلاین شدی . پیام بعدیش هم روی صفحه گوشیم دیدم: _ راستی عکسهارو زودتر بفرست. سریع چندتا عکس با حجابم از روز عروسیمون رو برایش ارسال کردم . چشمم به عکس والپیرم افتاد. این عکس هم قشنگه ، ولی اگه بفرستم دچار سوء‌تفاهم نمیشه ! پیام دوباره ی وحیده من رو از فکر و خیال بیرون کشید : _ اون عکسه که تو حرم بودین رو بفرست ناچار عکس رو فرستادم . بلاخره شب بخیری گفتیم و گوشی رو خاموش کردم ! کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم. با تکون های دستِ حاج خانم بیدار شدم. _ بلند شو دخترم اذانه ... بی هیچ حرفی بلند شدم و به طرف وضو خونه رفتم. همونجور که یاد گرفته بودم وضو گرفتم و به طرف مسجد رفتم. فهمیدم نماز جماعت برگزار نمیشه . هوای داخل بشدت گرم بود ، تصمیم گرفتم توی حیاط ، گوشه ای که فرش پهن بود نماز بخونم . سجادم رو پهن کردم و تکبیرِ نمازم رو گفتم . بعد از سلام نماز ، کنار سجادم ؛ دراز کشیدم و به مُهر تربت کربلا چشم دوختم . با گرمی چیزی روی خودم سربلند کردم و به حامد نگاه کردم ، با لبخند گفت : _ صبح‌بخیر ، دوباره که رویِ سجاده خوابت برد! کش و قوسی به بدنم دادم تا خشکی که در گردنم ایجاد شده بود ، رفع بشه‌. گفتم : _ سلام ، صبح بخیر .. جواب سلامم رو داد و گفت : _ بلند شو که خیلی کار داریم‌. فکر کنم امروزم نتونیم به خونه برگردیم. _ چیکار ؟ _ تا ظهر که اینجاییم ، بعدازظهر از اینجا میریم خرید ، تا شب درگیر خریدیم .. بعدشم که شب میخوام ببرمت یه جایی ! سوپرایزم پس چی !؟ ای خدا چرا هرچی بدبختی سر من میاد ؟ بلافاصله گفتم : _ من نمیام حامد ... آقا ! حامد متعجب گفت : _ چرا ؟ کمی فکر کردم و گفتم : _ پاهام درد میکنه . °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ،،، خیر دیگه
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
خوش‌به‌حال ِ هرکس که مبتلای رضاست[علیه‌السلام] .((((: .
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
omadam-be-naghmekhani.mp3
9.89M
# بهترین نمازم تو گوهرشاد مشهدته‌ ! (:
برایِ‌رمان ؛🌿 پ.ن: محله ی اونا :)))
برایِ‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حامد قانع شد و حرفی نزد . اما ناراحت بود ! بلاخره بعد از اتمام کارهای مسجد به طرفِ فروشگاه راه افتادیم . تمام کم و کسری هایِ خونه رو یادداشت کرده بودم، خریدیم . فقط منتظرِ پیامِ وحیده بودم . حامد با خستگب گفت : _ تموم نشد ؟ برای اینکه لو نرم گفتم : _ چرا ، فقط یه چیز مونده که بینشون پیدا نمیکنم . _ چی ؟ الان چی بگم بهش که نتونه پیدا کنه ... نگاهی به قفسه ها انداختم . گفتم : _ تن ماهی . _ تن ماهی میخوای چیکار ! کلافه گفتم: _ میخوام بندازمش تو آکواریوم ! میخوام بخوریم دیگه ... بلاخره صدای پیامک گوشی بلند شد ، ایندفعه وحیده بود که اعلام آمادگی کرده بود. فوری گفتم: _ بریم ، تن ماهی نمیخوام . حامد گفت : _ قهر نکن حالا ؛ میگیرم . _ نه قهر نیستم بخدا... فقط بریم دیگه منم خسته شدم. مطیع حرفم شد و همراه شدیم . بعد از یه حساب و کتاب طولانی ، حامد سوار ماشین شد‌. گفت : _ بریم ؟ _ بریم . راه افتاد اما بعد از چند دقیقه وسط راه ایستاد. پرسیدم : _ چیشد ؟ با لبخند گفت : _ الان میام . رفت و من با نگاهم دنبالش کردم ، سوپر مارکتی چیکار داره ؟ بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک خارج شد و در ماشین رو باز ‌کرد ، کنارم نشست . پلاستیک رو به طرفم گرفت و گفت : _ بفرمایید . به داخلِ پلاستیک نگاه کردم ، تن ماهی بود ! با خنده گفتم : _ ممنون جواب داد : _ قابل نداشت . بعد از یه ربع به خونه رسیدیم. حامد کلید رو توی در انداخت و ضربان قلبم بالا رفت ! نگاهی بهم انداخت و کنار رفت : _ برو تو . داخل شدم ، پشت سرم حامد وارد شد ! باید یکاری کنم تا اول حامد داخل هال بشه پس مشغول کفشهام شدم . حامد گفت : _ میخوای کمکت کنم ؟ _ نه خودم حلش میکنم . بدون اهمیت به حرفم نشست و مشغول باز کردن بندهای کفشهام شد . دو دقیقه ای تموم کرد و منتظر موند بلند شم. کلافه از اینکه نقشه‌م نگرفته بلند شدم. دوباره از جلوی در کنار رفت که گفتم : _ میشه اول تو بری تو ... _ چرا ؟ _ بعدا دلیلشو میگم ! _ الان بگو . _ آقاحامد چرا لج میکنی ؟ دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت : _ چشم چشم رفتم . وارد شد و مبهوت به صحنه ی روبه‌روش خیره شد. با ذوق ولی آروم گفتم : _ تولدت مبارک ! نگاهِ عمیقی بهم انداخت . منم دوست داشتم ببینم وحیده با خونه چیکار کرده. پس منم وارد شدم و با صحنه ای که دیدم متحیر شدم ! °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر :)
‌‌ سَلام ،🌿 امروز ⁵ تا پآرت طلبتوون🕶🙂)= https://abzarek.ir/service-p/msg/1218358 اینم ناشناس بعد از چندوقت😌🌿 منتظرِ حرفاتونم🌚🪐
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 کل خونه پر بود از عکسهای دونفری‌مون ! اگه میدونستم وحیده میخواد همچین کاری کنه اصلا بهش نمیگفتم ، الان حامد یه فکرِ دیگه میکنه ... باید یکاری کنم که این افکار توی سرش نچرخه، گفتم : _ میخواستم اینجوری ازت تشکر کنم تا عمر دارم مدیونتم . حتی اگه برم یه جایی که ازت دور باشم هیچوقت محبت ها و حمایت های برادرانه‌ت رو فراموش نمیکنم ! نیم نگاهی به من انداخت و برخلافِ تصورم ، لبخندی زد و گفت : _ ممنون . . . اینهمه کار لازم نبود که _ وحیده اینارو چسبونده . _ دستش دردنکنه ! واردِ پذیرایی شدیم‌. همه جا رو تزیین کرده ، انقدر قشنگ شده که دلم میخواد عکس بگیرم . گوشی‌م رو درآوردم و شروع به عکاسی از فضا کردم . حامد به شوخی گفت : _ الان آدمایِ توی این مکان مهم هستن یا این مکان ...؟ _ ببخشید هواسم نبود . بشین ازت عکس بگیرم. لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت : _ باهم عکس میگیریم . برای اینکه دلشُ نشکنم کنارش نشستم،تاجایی که میتونست من رو نزدیک خودش کرد ، زیاد راحت نبودم اما مجبور بود . گوشی رو روی حالت سلفی گذاشت و عکس گرفت . نگاهی به عکس انداخت و رو به من گفت: _ نه این نشد ، چرا لبخند نمیزنی ؟ _ خب باشه دوباره بگیر . دوباره همون ژست رو گرفتیم ، کمی لبخند چاشنی لبهام کردم . نگاهش رو دوباره به من داد : _ بهتر شد ولی بیشتر کن این لبخندُ .‌.. از حرص خندم گرفت و باعث شد لبخندم پهن‌تر بشه . همونطور که عکس میگرفت گفت : _ نمیدونستم چالِ‌گونه داری ! عکسهارو ورق میزد و نگاه میکرد. از کنارش بلند شدم و کیک رو آوردم . نگاهش بین من و کیک جابه‌جا شد؛ گفت : _ خیلی زحمت کشیدی ، ممنونم ازت ! کیک رو روی میز گذاشتم و گفتم : _ حالا گوشی رو بده ازت تنها عکس بگیرم. دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت : _ اطاعت . گوشی رو به دستم داد و منتظر شد. دوربینش رو فعال کردم و سمتش گرفتم . گفتم : _ به دوربین نگاه کن ، لبخند . . ۱ ، ۲ ، ۳ عکس رو گرفتم و بی صبرانه نگاهم رو به تصویری که گرفتم دوختم‌. اخمی وسط پیشونیم کاشتم و رو بهش گفتم: _ پس چرا به دوربین نگاه نمیکنی؟ _ ببخشید محو یه چیز دیگه شدم ! •°•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، خیر . .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از اینکه به هیچ‌کدوم از حرف‌هاش ، واکنشی نشون نمیدم و اون همچنان ادامه میده ، تعجب کردم . به کنارش اشاره کرد و گفت : _ کیکُ بخوریم دیگه گشنمه ! متعجب گفتم : _ یکم صبر کن ، بزار اول شمعُ فوت کنی بعد ... خنده‌ای کرد و گفت : _ خیلی‌خب . آخه این‌همه منُ دور دادی توی فروشگاه برای اینکه سوپرایزم کنی، خب گشنم میشه ! _ باشه پس یه پیشنهاد دارم. منتظرِ حرفم شد . ادامه دادم : _ اول آرزو کن بعد فوت کن ! نگاهی به کیک ، و دوباره نگاهش به من دوخته شد. چشمهاش رو بست و آرزو کرد. من رو برد به دوران نوجوانی . . . _ معین ! بسه دیگه ، چشم‌هامُ باز کن. معین با خنده گفت : _ نه نه نه ، باز نکنی دلم میرفت برای این‌همه محبتی که توی این سالها ندیدم و اون تمامِ محبتش رو ، صرف من میکرد. چشم باز کردم و با کیکِ‌تولدی رو به رو شدم ! با خوشحالی به سمت معین شتاب گرفتم و اشک شوق ، روی گونه‌م میریخت ! با لبخند دلنشینی گفت : _ اول آرزو کن بعد شمعُ فوت کن . کاری که گفت رو انجام دادم . با کنکاوی پرسید: _ چی آرزو کردی ؟ دوباره چشم‌هامُ بستم و رویایی گفتم : _ آرزو کردم زندگی برای ما دوتا بهتر و بهتر بشه _ راضیه ! باصدای حامد از افکارِ پوچِ گذشته بیرون اومدم و بهت زده گفتم: _ بله ؟ _ به چی داری فکر میکنی ! نفسِ عمیقی کشیدم . دوست داشتم با یکی درد و دل کنم . _ من خیلی تباه بودم ، از اینکه از طرف والدینم محبتی ندیدم و تشنه ی محبت بودم ، چشم بسته واردِ رابطه ی عاشقانه ولی پوچ با معین شدم . ‌داشتم فکر میکردم کاش اون روزها نبودن ! _ چیزی که مهمِ ، الانِ ! گذشته تموم شد و رفت. نمیخوای فکری به حالِ زندگی‌ت باشی ؟ _ دوست دارم آب‌ها از آسیاب بی‌افته و برم یه جایِ دور . . دور از پدرومادرم ، دور از اولین کسانی که داشتم ؛ یعنی خانوادم. _ قبول دارم بهت بد کردن ، توهم احترام گذاشتی. خوب کاری کردی که احترام نگه داشتی چون واجبه ! ولی بهتر نیست یکم بهشون نزدیک تر بشی و رابطه ی خوبی با خانوادت برقرار کنی ؟ به جای اینکه دور بشی! _ تو از هیچی خبر نداری . پدر و مادرم با حرف‌هاشون منُ خورد میکردن نه با کتک‌هایی که هرشب میزدن ! ناراحت گفت : _ اولین نفراتی که برات میمونن خانواده‌ان خانواده ی آدم همه‌کس آدمه ! _ درسته ، ولی من تویِ این بیست سال هیچ محبتی از هیچکدومشون ندیدم . _ پس خواهرت چی ؟ _ اونم قضیه‌ش فرق داره ، اون خواهر تنی‌م نیست. از خانواده ی دیگه‌ای هست . اما انگار که ، اون خانواده بهش نیازی نداشتن و دادنش به پدر و مادرم ! حامد سکوت کرد و به فکر فرو رفت . برای اینکه از حالُ هوایِ تلخی که خودم به وجودش آورده بودم ، بیرون بیاد گفت : _ فکر کنم حالا نوبت کیکِ فهمید که میخوام بحث رو عوض کنم ، پس باهام همراهی کرد . _ آخ آخ ، بِبُر که خیلی گشنمه °•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نکن مومن .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 انقدر خسته شده بودم که دیگه نای‌ِ راه رفتن نداشتم ، به معنای واقعی از صبح درگیر بودم و الان وقتِ استراحته .‌.. حامد وضو میگرفت ولی من به سمتِ اتاق میرفتم تا بخوابم . با خودم گفتم : _ با این خستگی که این داره ، چجوری میخواد شب زنده داری کنه !؟ بی اهمیت وارد اتاق شدم و در رو بستم . پتو رو ، روی پاهای بی‌جون و خسته‌م کشیدم و چشمانم گرمِ خواب شد . با صدایِ دلنشین از خواب بیدار شدم. طبق معمول ، حامد بود . قرآن رو باصدای آهسته ولی باصوت میخوند. نگاهی به ساعتم انداختم ؛ ساعت سه صبحِ و حامد الآن بیدار شده ؟ دوباره پتو رو روی خودم کشیدم و چشمانم رو بستم ، سعی کردم بخوابم ؛ این‌دفعه صدایِ اذان بلند شد و مجدد خواب رو از سَرَم پروند. پتو رو از رویِ سرَم کنار زدم و چشمانم رو بستم. درِ اتاق آهسته باز شد . چشمانم رو باز نکردم ، چرا حامد داخل اتاقم شده؟ صدای قدم‌هاش رو میشنیدم که به من نزدیک میشد ؛ ایندفعه با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم کنارم نشسته ، دستش از روی سَرم رد شد و چیزی رو برداشت . تازه فهمیدم جایِ مُهر و تسبیح حامد اینجا بود ! خیالم راحت شد و آسوده ، خوابیدم . ایندفعه واقعا چشم‌هام گرم شد ولی ، حامد هنوز نرفته بود ! باز دوباره شَکی به دلم افتاد ؛ پس مصمم شدم نخوابم و ببینم چیکار میکنه . دستش آهسته روی شونم نشست و تکونم داد. _ راضیه خانم ، نمازِ صبحِ ... میخواست برای نماز بیدارم کنه ، چرا انقدر طولش داد . شاید تردید داره از اینکه آیا من میخوام نماز بخونم یا نه . . اون از رابطه ی من و خدا خبر نداره و نمیدونه ، چندوقتی هست که با خدایِ خودم آشتی کردم. چشم‌هامُ آروم باز کردم و با لبخند حامد روبه‌رو شدم . سلام کردم که به گرمی جوابم رو داد. دستش رو سمتم دراز کرد: _ نماز قضا نشه . . با تردید نگاهی به دستش انداختم ، وقتی تردیدم رو دید ، دستش رو نشون داد که تشویق بشم . دستش رو گرفتم و با کمکش بلند شدم . پاهام درد میکرد ولی خیلی کمتر شده بود ! دیگه بدون کمکش هم میتونم تا حدی راه برم . منتظر موند تا من‌هم وضو بگیرم . وقتی وضو‌ گرفتم گفت : _ انقدر دیشب به پاهات فشار آوردی ، بی‌قراری میکردی . چرا تو خواب گریه میکردی ؟ بهش نگاهی انداختم و گفتم : _ من ؟ _ آره . . خواب بدی دیدی ؟ _ یادم نمیاد ! دردِ‌پاهام دوباره شروع شد ، دست به پاهام گرفتم و کنار حامد ایستادم . نوچی کرد و دوباره کمکم کرد که راه برم . هردو به نماز ایستادیم ، بعد از الله اکبرِ حامد من هم نیت کردم و الله اکبرم رو با صدای آرومتری ، همونطور که حامد گفته بود ، گفتم. بعد از سلام نماز ، نگاهم رو به مُهر تربتِ کربلا دوختم . این کربلا کجاست که حامد انقدر شیفته‌ی اونجاست . . میخوام بپرسم اما نمیتونم ! حامد بعد از ذکر، کمی به عقب چرخید و دو دستش رو به طرفم دراز کرد . یه دستم رو جلو بردم که به یک دست دیگم اشاره کرد و گفت : _ اون یکی هم بیار بزار روی این دستم . کار که گفت رو انجام دادم که با خنده گفت : _ تقبل‌الله . _ همچنین ! بی مقدمه گفت : _ میدونی دیشب چی آرزو کردم ؟ _ چی ؟ !... _ کربلا . . جرئت پیدا کردم که ازش بپرسم : _ کربلا کجاست ؟ _ کربلا بهشتِ . . جاییِ که از صحرایِ خشک ، با خاکِ پای امام حسین ، تبدیل به بهشت شد . فکر کن ، امام حسین به یه بیابان انقدر سرسبزی داد ، به آدم‌هایی که بهش پناه میبرن چی میده ! _ چجوری میشه رفت اونجا . _ باید گذرنامه‌ت رو از امام‌رضا بگیری ! _ چجوری بریم پیش امام رضا ؟ چشم‌هاش برقی از اشک ، زد و گفت : _ همه میگن بریم پیش امام رضا رزق کربلاتونو بگیرین ، ما موندیم رزق مشهد رو از کی بگیریم ! °•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه مومن :/
برایِ‌رمان ؛🌿
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حامد با عجله صبحانه‌ش رو خورد و سر‌کار رفت. مثل همیشه وحیده رو فرستاد تا من تنها نباشم. وحیده هم مشغول درس شد و من هم به تماشای تلوزیون نشستم. همونطور که کانال‌ها رو جابه‌جا میکردم ، شبکه‌ای رو گرفتم که سخنرانی آیت‌الله‌خامنه‌ای درحالِ پخش بود ! هیچوقت ایشون رو نمیشناختم ، فقط چندتا عکس ازشون در سطح شهر میدیدم . معین خیلی نسبت بهش حرف میزد ولی من چون از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم و از شوخی‌هاش چیزی دستگیرم نمیشد ترجیح میدادم سکوت کنم. هرچند فهمیدم معین یه ضدانقلاب ساده نبود و خلافکاری بوده که یه باندِ خلاف تشکیل داده ! تاحالا حرف زدن آیت‌الله‌ رو نشنیده بودم ، وقتی قدرتِ بیانشون رو دیدم جا خوردم ؛ برخلافِ حرفهای معین ، خیلی هم با صلابت و قاطع و گاهی هم شوخی هایی با حضار میکردند که من رو هم میخندوند . . از همه بیشتر علم و اندوخته‌ای که داشتند ، من رو شیفته ی خودشون کرد . . تقریبا یک‌ساعتی سخنرانی‌هاشون رو گوش دادم، در آخر مجلس هم ، دست و دلبازی‌شون به چشم می‌اومد . کلی هدیه به نفراتی که اونجا بودند ، میدادند. نسبت به ایشون کنجکاو شدم‌. گوشیم رو برداشتم و درموردشون سرچ کردم، با اینکه چیز زیادی ازشون نفهمیدم ولی تونستم زندگینامشون و چندتا کتابی که نوشته بودند رو پیدا کنم. باید سر فرصت این کتابها رو بخونم. چندساعتی به ظهر مونده بود . با فکری که به سرم زد زود بلند شدم و به فکر غذا افتادم. ماکارانی که زود کارهاشُ انجام دادم و روی گاز گذاشتم . گوشی رو برداشتم و به حامد زنگ زدم . بعد از چندبوق حامد جواب داد : _ جانم ؟ _ سلام ، میتونم باهات حرف بزنم ؟ مزاحم نیستم؟ _ نه کارم تموم شده ، کاری داشتی ؟ _ میتونم برم مسجد ؟ چندثانیه مکث کرد و با تردید گفت : _ بری مسجد ؟ _ آره برای نماز صداش رنگ تردیدش رو حفظ کرده بود: _ برو فقط تنها نرو ، با وحیده برو _ باشه خداحافظ تماس رو بدون خداحافظی‌ش قطع کردم . بی‌صبرانه پشت در اتاقی که وحیده داشت درس میخوند رفتم و در زدم. با بفرماییدش وارد شدم و بی مقدمه گفتم : _ میتونی بیای بریم مسجد ؟ نگاهی به درسهاش کرد و گفت : _ بریم حله سریع حاضر شدیم و وضو گرفتیم . از خونه خارج شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم . همون اکیپ دخترها جلویِ درِ مسجد بودند، ناخواسته دنبالِ پگاه گشتم . میانِ جمع‌شون بود و با خشم به ما نگاه میکرد. با نگاهش ، دوستانش رو متوجه ی من و وحیده کرد. همه به سمتِ ما برگشتن و دست از تیکه‌هایی که به پسرایِ مسجد می‌انداختن برداشتن ! پگاه وقتی متوجه شد حامد همراهمون نیست ، گروه‌رو همراهِ خودش کرد و دورِ ما حلقه زدند و راهمون سد شد. °•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه :)
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 پگاه گفت : _ به به سلام عروس خانم ! جوابی بهش ندادم ، خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت . با تمسخر گفت : _ جواب سلام واجبه‌ها . . آقا‌حامد یادتون نداده؟ همه‌شون خندیدن که باعث شد توجه چند نفر به ما جلب بشه ! ادامه داد : _ حامد واست زیادیِ ، برو پی دیگه بزودی ازت طلاق میگیره ! هنوز حرفش تموم نشده بود که یه پسرِ موجهی سدی که بین ما ایجاد شده بود رو شکست. سربزیر رو به ماگفت : _ چیزی شده خواهر ؟ وحیده زودتر از ما جواب داد : _ نه‌خیر بفرمایید شما ... نیم‌نگاهِ عمیقی به وحیده انداخت و گفت : _ بگید من نمیتونم مشکلُ حل کنم ! وگرنه از این جبهه‌ای که این خانمها درست کردن معلومه که یه‌چیزی هست . _ شما نمیتونید کارمون رو راه بندازید آقایِ شریعتی ! سدی که توسط شریعتی شکسته شده بود ، راهِ فراری برای وحیده و من باقی گذاشت و سریع از اون جمع بیرون رفتیم . وارد مسجد شدیم و توی صفِ نماز جماعت جا شدیم . روبه‌وحیده گفتم : _ اون پسره کی بود ؟ وحیده خودش رو بی اهمیت نشون داد و گفت: _ یکی از پسرایِ هیئت _ اسمش چیه !؟ نگاهی به من انداخت و گفت : _ تو چی‌کار به اسمش داری ؟ با شوخی گفتم : _ من نباید بدونم اسمِ شوهرِ خواهرشوهرم چیه؟ متعجب گفت : _ حامد چیزی بهت گفته ؟ قیافه‌ی از خودراضی گرفتم و گفتم : _ نه‌خیر خودت به من گفتی ! _ کِی ؟ _ همون‌ موقع که زدی تو ذوقش ، بدبخت اومد کمکمون کنه . . که اتفاقا فرشته‌ی نجات‌هم بود برامون ! سکوت کرد و حرفی نزد. کنجکاو و مظلوم گفتم : _ میشه بگی قضیه‌ش چیه ؟ نفس‌سنگینی کشید و گفت : _ هیچی بابا ، اومده خواستگاری جواب رد دادم ، بازم سریشِ ... خنده‌ای از سرخوشحالی کردم و گفتم : _ خب دوسِت داره بیچاره . . چرا بهش جواب رد دادی ؟ ناراحت گفت : _ آخه من هنوز خیالم از درسم راحت نیست اگه زودتر کنکور بدم وارد دانشگاه بشم ، اونوقت شاید به ازدواج فکر کنم . _ البته که راست میگی ! ولی گناه داره . . اگه واقعا فکر میکنی ، نمیتونین باهم زندگی کنین بگو بهش ؛ تا بره دنبالِ یه دختر دیگه . _ من که نمیتونم باهاش حرف بزنم . _ چرا ؟ با تردید نگاهم کرد و گفت : _ خب ، نامحرمه ! با کفِ دستم به پیشونیم زدم و گفتم : _ خب باشه نامحرم ، توی یه مواقعی مجبوری بانامحرم حرف بزنی ، مثل همین چند دقیقه ی پیش ! _ اون توی جمع بود ، این حرفُ باید توی خلوت بهش بگم‌. که اونم کارِ من نیست ! _ پس کارِ کیه؟ _ داداش حامدم، اون باید بره بهش بگه که از فکر من بیاد بیرون .‌.. _ وحیده ، مطمئنی ؟ نگاهم کرد و سوالی پرسید : _ ازچی ؟ _ جوابِ قطعی‌ت توی فکر رفت وچیزی نگفت . قدقامتِ‌صلاةِ مُکبِر مارو از جا بلند کرد و به نماز ایستادیم . °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نکن هموطن .
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 نماز که تموم شد ، هردو از مسجد خارج شدیم. حامد جلوی در با آقای شریعتی درحال صحبت بود. به پهلوی وحیده زدم و گفتم : _ بفرما اینم داداشتون ... وحیده نگاهم رو دنبال کرد و به حامد و شریعتی ، نگاهش قفل شد ! رنگِ چهرش پرید و رو به من گفت : _ یه امروزُ بی‌خیالِ شوهرت شو! دستم رو بی هوا گرفت و با سرعتِ زیادی از کنارشون رد شدیم‌. ولی حامد تیز تر از این حرف‌ها بود و من و وحیده رو صدا کرد‌. ناچار به جمعشون اضافه شدیم. سلام کردیم که حامد سنگین جوابمونُ داد. حامد عصبانی گفت : _ چرا با اون دخترا یکی به دو کردین؟ وحیده عصبانی‌تر از حامد گفت : _ نه‌خیر یکی به دو نکردیم ، ما اصلا حرف نزدیم بعد به کنایه ادامه داد : _ اشتباه به عرضتون رسوندن. حامد از عصبانیتِ وحیده جا خورد ؛ آقایِ شریعتی معذب شد و با اجازه ای گفت و رفت. حامد گفت : _ چیه وحیده چرا اینجوری میکنی ؟ _ عه خب داداش ، این پسره الکی یه حرفی میزنه توهم باور میکنی ؛ درسته دوستِ دیرینه‌ هستین ولی این دلیل نمیشه که همه حرف‌هاشُ باور کنی. _ اون چیزی درموردِ شما به من نگفته ، ما داشتیم برای محرم برنامه ریزی میکردیم. وحیده کمی نرم شد و گفت : _ پس کی گفته ؟ _ خانم‌های مسجد دیدنتون . وحیده سرشُ پایین انداخت و گفت : _ نمیدونستم ، ببخشید . نگاهی به من انداخت و گفت : _ بریم بیرون کار داریم بعد رو به خواهرش ادامه داد : _ برو برایِ خواستگاری باهاش حرف بزن ، هرچی خودت میدونی بهش بگو . . فقط طول نکشه . گونه‌هایِ وحیده سرخ از خجالت شد . دستشُ گرفتم و گفتم : _ وحیده فقط یه چیزی نگی که پشیمون بشی! سرش رو تکون داد و زیر نگاهِ سنگین حامد ، به طرفِ آقایِ شریعتی رفت. آقای شریعتی تا چشم‌ش به وحیده افتاد ، نگاهش رو دزدید و به زمین خیره شد. وحیده حرفی زد که شریعتی این‌بار نگاهش رو به حامد دوخت . حامد سَری تکون داد و این نشانه‌ی اجازه‌ش بود‌. کمی باهم صحبت کردن ، وَ برای اینکه هردو انسان‌های مقیدی بودند ، مکالمشون بیشتر از پنج دقیقه‌ نشد. وحیده همونطور با گونه‌های سرخ به ما نزدیک شد و با صدایِ آرومی گفت : _ بریم به سمتِ خونه رفتیم. در طول مسیر ، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. خیلی دوست داشتم بدونم به شریعتی چی گفت. حامد در رو باز کرد و گفت : _ یه لحظه اینجا باشین تا بیام. وقتی مطمئن شدم وارد خونه شده ، بی صبرانه گفتم : _ چیشد وحیده؟ مکثی کرد و گفت : _ گفتم من تا وارد دانشگاه نشم نمیتونم ، به ازدوج فکر کنم . اگه میتونی تا اونموقع صبر کن... _ خب اون چی گفت ؟ گونه‌هاش از این سرخ‌تر نمیشد . ادامه داد: _ گفت که ، شما تا آخرِ عمر هم بگید من صبر میکنم ؛ تا دوباره بیام خواستگاری. آخه من کسی مثلِ شما رو برایِ همسری انتخاب کردم ! دوباره بین حرفهاش مکث کرد و گفت : _ البته اینجوری اصلاحش کرد : _ کسی مثلِ شما رو نه ، خودِ شما رو ! حامد با کتابهایِ وحیده اومد و نذاشت حتی واکنش‌م رو نسبت به حرفهایِ وحیده نشون بدم. رو به وحیده گفت : _ داداش حمید گفته که تو رو بیارم خونشون ، انگار ناهار درست کردن ، بچه‌هاهم گذاشتن پیشِ مامان ؛ منم میخوام برم بیرون کار دارم. _ باشه بریم . وحیده رو که رسوندیم حامد رو به من گفت: _ چی گفت ؟ _ کی ؟ _ وحیده ! _ به آقای شریعتی گفته که ، باید تا آخر کنکور صبر کنه تا وارد دانشگاه بشه اون‌وقت به ازدواج فکر میکنه . _ مجتبی چی گفته بهش؟ _ گفته که صبر میکنم ! حامد به فکر فرو رفت ، برای اینکه دردسری ایجاد نشه گفتم : _ کجا میخوایم بریم ؟ از فکر بیرون اومد و با مهربونی و خوشحالی گفت: _ مدارکت رو گرفتم بریم دانشگاه ! _ چه‌جوری بدون کنکور ؟ _ توکه کنکور دادی ، توی دانشگاه هم قبول شدی، آشنا داشتم اونجا ، گفتن که بیارم شاید بشه یکاری کرد. _ جدی میشه ؟ _ به خدا توکل کن °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis هموطن راضی به کپی نیستم ؛)
. . فکࢪنڪن‌اون‌دخٺرۍکہ عکسش‌رونمیزاࢪه‌پروفایلش زشٺہ ! اون‌نمیخواد‌دلِ‌کسے‌رو‌بلرزونہ 🙂✋🏿 رفیق‌حواست‌بہ‌خودٺ‌هسٺ؟ ➣
. . حسین‌رآ‌منتظࢪانش‌کُشتند .
. . یہ‌ نشدن‌هایے هست ڪہ‌ اولش‌ ناراحت‌ میشۍ... ولے بعدا‌‌ میفهمے چہ‌ شانسے آوردے ڪہ‌ نشد... خدا حواسش‌ بهت‌ هست... ڪہ‌ اگہ‌ تو مسیرش‌ باشے بهترینا رو‌ برات‌ رقم‌ میزنہ... :) ➣