لطفا
بدون هیچ دلیلی مانند یک کودک
خوشحال باشید☺️
شادی بخشی از وجود توست
همیشه با کودک درونت زندگی کن
تا همیشه شاد باشی😊
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_25 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را کنار زد و به طرف آشپزخانه رفت.
#رمان_قلب_ماه
#پارت_26
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
برگهها را گرفت و بلند شد. پاهایش را به سختی روی زمین گذاشت. لنگزنان یک قدم خود را عقب کشید تا فاصلهاش را حفظ کرده باشد. نگاهی به آن ستون محکم کرد. جوانی بود نسبتاً خوش چهره با بلوز اسپرت که طرحی زشت و زننده داشت، شلواری عجیب و زاپدار، جورابی که از کوتاهی انگار وجود نداشت، با کتونی سفید. با دستبند و گردن بندهایی که به خودش آویزان کرده بود و مدل مویی که مریم از آن متنفر بود. مریم از حضور فردی با آن تیپ عجیب وسط چنین شرکتی تعجب کرد.
_خانم باید بیشتر دقت کنید اصلاً حواستون به جلوتون نبود.
اخم مریم درهم شد.
_آره من حواسم نبود. شما که حواستون بود، چی شد برخورد کردید.
جوان که انتظار این برخورد را نداشت، عصبانی شد. او هم اخمهایش را درهم کرد و با صدای بلند داد زد طوری که نگهبان فهمید و طرف آنها دوید.
_که چی؟ میخوای بگی تقصیر منه که ندیدم مطالعهتو توی راه انجام میدی؟ جوری هم چادر و چاقچور کردی که از نوک دماغت جلوترو نمیبینی.
مریم با شنیدن این حرف از کوره در رفت و خودکارش را طرف صورت جوان گرفت و با اخم بیشتر به او تشر رفت:
_هی آقای محترم من وقت بحث کردن ندارم اما از سر و وضعتون معلومه که اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتید و رفتار محترمانه بلد نیستید.
_نه لابد رفتار شما محترمانه بود. سر و وضع منم به شما ربطی نداره.
مریم به حالت مسخره جوابش را داد.
_ببخشید اگه رفتارم محترمانه نبود.
این حرف را گفت و لنگ لنگان سوار آسانسور شد. جوان که خیلی عصبانی شده بود، سریع از شرکت خارج شد. نگهبان که بین برخوردهای تند آنها متحیر مانده بود و قبل از آنکه بخواهد توضیحی دهد و حرفی بزند، هر دو از لابی رفته بودند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_26 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 برگهها را گرفت و بلند شد. پاهایش را به س
#رمان_قلب_ماه
#پارت_27
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم وقتی به اتاق رییس رسید که جلسه شروع شده بود. آقای علیپور متوجه برافروختگی و لنگیدن مریم شد و اشاره کرد که چه مشکلی دارد. همین حین آقای پاکروان هم متوجه اشاره آنها شد. جلسه را متوقف کرد.
_خانم صدری مشکلی پیش اومده؟
_نه قربان ادامه بدین. نوبت من شد بفرمایید گزارش بدم.
بدین شکل جلسه ادامه پیدا کرد اما در تمام مدت مریم به این فکر میکرد که چرا با آن پسر اینطور برخورد کرده وقتی خودش مقصر بود. تیپش غلطانداز بود ولی مقصر نبود. تا شب با خودش کلنجار میرفت. عادت نداشت با دیگران بیدلیل تندی کند. فکر کرد شاید مغرور شده پس با خودش عهد میکرد.
_ باید خودمو درست کنم. به خاطر برخورد بدم با خدا خلوت کنم. تا اخلاقم بدتر از این نشده. باید به خودم بفهمونم هر جایگاهی که پیدا کنم، بازم برخوردم با بقیه نباید فرقی داشته باشه. البته اونم کم بد اخلاق نبودا. ولی خب به اون چیکار دارم. من باید اخلاقم درست باشه.
صبح مریم به خاطر نمازها و راز و نیازش حال خوبی داشت و سرحال به شرکت رفت. نزدیک ظهر رییس خبرش کرد تا به اتاقش برود. وقتی وارد اتاق شد، خشکش زد. همان جوان گستاخ آنجا بود با تیپی عجیبتر از روز قبل. روی مبل کنار رییس لم داده بود. تازه توانست چهرهاش اش را ببیند. پوستی نسبتا روشن، صورتی کشیده اما نه لاغر، موهای سر و ابرو و ریشش گندمگون بود با چشمانی عسلی. مریم باورش نمیشد او را در اتاق رییس ببیند. فکرش درگیر شد.
-نمیدونم چه رابطهای با رییس داره. اگه نداشت که با این تیپ و قیافه توی یه همچین شرکتی راش نمیدادن. وای به حالش اگه بخواد خبرچینی کنه.
بعد از سلامِ مریم، جوان که سرش به گوشی بود، سر بلند کرد. با چشمان گرد شده به مریم نگاه کرد.
_شما مشاور شرکت هستید؟
_شما چکاره شرکت هستید؟
رییس که متوجه رفتار غیر عادی آنها شد، مداخله کرد.
_مگه شما همدیگه رو میشناسید؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_27 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم وقتی به اتاق رییس رسید که جلسه شروع
#رمان_قلب_ماه
#پارت_28
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده بردیم.
رییس رو به مریم کرد و با لبخند، جوان را معرفی کرد.
_خانم صدری ایشون پسرم امید پاکروان هستن.
مریم دیگر توان حرف زدن نداشت. چشمانش را بسته و باز کرد. به زحمت "خوشوقتم"ی گفت و ساکت شد. باور نمیکرد فرد موقر و با پرستیژی مثل آقای پاکروان پسری مثل او داشته باشد.
_نگفتید از کجا همدیگه رو شناختید؟
باز هم امید جواب داد.
_دیروز این خانم با عجله میاومد توی شرکت که به من برخورد کرد و نقش زمین شد. جالبش اینه که طلبکارم بود و با من دعوا داشت.
مریم که دید قاضی یک طرفه شده، طاقت نیاورد و بین حرف او پرید.
-شما کم توهین کردید؟
آقای پاکروان خندید و رو به پسرش برگشت.
-چیکار کردی پسر که صدای خانم صدریو درآوردی؟ تا حالا ندیده بودم جوش بیاره. دعوا راه انداختین توی شرکت؟
مریم خجالت زده از رییس و عصبانی از پسرش عذرخواهی کرد و خواست سریع از اتاق خارج شود که با صدای رییس برگشت.
- کجا خانم صدری؟ کارتون داشتم که خبرتون کردم.
-ببخشید حواسم نبود. بفرمایید.
آقای پاکروان از او خواست تا بنشیند. نگاههای پسرش همچنان پر از حرص بود.
- امید علاقهای به کار من نشون نمیده. شاید به خاطر خوشی بیش از حده. نصف سال خارج از کشور ول میگرده و پولای منو به باد میده.
مریم با خودش درگیر بود.
_اگه نده عجیبه. خب پول مفته و خرجش راحت.
_ حالا بگذریم میگه وقتی اسپانیا بود، طرف قرارداد صادراتمون که همون آقای گارسیاست، گفته علاقمنده ما با اونا مبادله وارداتیم داشته باشیم. خواهر آقای گارسیا کارخونه کود شیمیایی داره و میخواد تولیدشو بفرسته ایران. امید پیغامشونو آورده. بگو ببینم میتونیم روی پیشنهادشون فکر کنیم یا نه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_28 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده
خب دیدم بد جایی تموم شده و بدجنسیه که همین طوری ول کنم، این پارت اضافه رو گذاشتم.
تقدیم نگاهتون
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_28 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده
#رمان_قلب_ماه
#پارت_29
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-اول اینکه هیچ پیشنهادیو بررسی نکرده رد یا قبول نمیکنم. دوم اینکه لطفاً بهشون بگین شرایط پیشنهادو ضمن معرفی محصولشون و مشخصات خودشون ایمیل کنن تا بررسی کنم و نتیجه رو خدمتتون بگم.
نمیخواست بیشتر در آن شرایط بماند. پس از گفتن این حرف، سریع از اتاق خارج شد. مریم به این امیدوار بود که خود رییس هم دل خوشی از پسرش نداشت و از او شاکی بود. هنوز در را نبسته بود که اعتراض پسر رییس به پدرش را شنید.
_بابا این چه مشاوریه؟ آدم قحط بود؟ یه زن تخس و چادر چاقچوریو آوردین و کردین مشاور خودتون؟
_چیه پسرم پیشنهاد بهتری داری؟ رو کن. من کار درست تر از اون پیدا نکردم. ما تا حالا ازش تخسی ندیدیم. لابد تو یه جوری رفتار کردی که این جوری جواب گرفتی. قربون صدقهت میرفت خوب بود؟
مریم برای اینکه در مورد پسر عجیب و غریبِ آقای پاکروان بیشتر بداند، سری به فضای مجاری زد. روشهایی میدانست که با آن میتوانست بفهمد فرد مورد نظرش چه فعالیتهایی داشته و او را رصد کند.
چیزهایی در مورد این جوان میدید که باورش نمیشد. بیشتر از او ترسیده و متنفر شد. به کشورهای زیادی رفته بود. همانطور که پدرش گفته نصف سال بیرون از ایران بود. اهل دیسکو بود و با زنهای زیادی عکس داشت. به عبارتی در خارج از کشور با بخش مبتذل فرهنگ هر کشوری عمرش را گذرانده بود. حدود پنج سالی میشد که به این شکل زندگی میکرد.
مریم پس از بررسی محصول پیشنهادی، وضع بازار ایران و شرایط ممکن برای معامله، مانع نداشتن این واردات را به رییس اعلام کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_29 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -اول اینکه هیچ پیشنهادیو بررسی نکرده رد ی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_30
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
روبروی رییس ایستاده بود.
-تا اینجا ظاهراً مشکلی نداره ولی اون طرف قضیه اینه که همه این ادعاها باید به چشم تأیید بشه که وجود داره یا نه و کیفیت همونی هست که توی بازار ایران قابل رقابت باشه یا نه؟
-پس میگی یکی باید بره اونجا و شرایطی که گفتنو با شرایط واقعی بررسی کنه؟
- بله. بازار واردات اون کود شیمیایی که اونا تولید میکنن تو انحصار کسیه که خیلی قدرتمنده اما اصول جذب بازارو بلد نیست. فقط در انحصار اونه چون همه به خاطر نفوذش میترسن باهاش رقابت کنن. اگه ما بخوایم با اون رقابت کنیم باید حرف جدیدی واسه گفتن داشته باشیم. قبل از قرارداد باید با چند تا از مهندسای درجه یک کشاورزی صحبت کنم و با اطلاعات، اون چیزیو از طرف اسپانیایی بخوایم که جواب بازار ما رو بده.
رییس که ابرویش بالا پریده بود، نگاه کنجکاوی به او انداخت.
-حالا وارد کننده ایرانی کیه که قدرتمندم هست؟
-محمودیان همون که نفوذ زیادی تو اتاق بازرگانی داره.
-اوه اوه دست روی چی گذاشتیم! میشه باهاش سرشاخ بشیم؟ اصلا به درگیری باهاش میارزه؟
-اینا همون چیزاییه که با سفر به اسپانیا باید فهمید. باید دید چی دارن که به به این ریسک بیارزه.
رییس مکث طولانی کرد و مریم در سکوت فقط نگاهش میکرد.
-ببین دختر، با چیزایی که گفتی ریسک ما خیلی بالاست. پس این ارزیابی اهمیت بیشتری پیدا میکنه.
_بله درسته.
_ بنابراین گزینههای زیادی برای این سفر ندارم. دامادم، آقای سالمیان، که بچهش داره به دنیا میاد و نمیتونم بفرستمش، آقای علیپور هم همسرش مریضه و هیچ وقت تنهاش نمیذاره. فقط تو میمونی که باید بری. میگم بچهها کارای رفتنتو ردیف کنن.
مریم بهتزده، چشم گرد کرد و به خودش اشاره زد.
-من؟ آخه من تنهایی که نمیتونم. اونجا یه کشور...
-میدونم واسه یه دختر مثل تو اونجا رفتن سخته ولی میبینی که ناچاریم. مطمئنتر از تو کسیو نمیتونم بفرستم. شوخی که نیست. یه سرمایهگذاری مهمه. تازه محمودیان خودش یه شر جدیه که با این واردات ممکنه سرمون خراب بشه. واسه تنهایی تو هم یه فکری میکنم. ولت که نمیکنم تنهایی بری جایی که شناختی ازش نداری.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هرگز فرصتی
را برای شاد کردن
دیگران از دست ندهید
چرا که خود شما
از این سود می برید
حتی اگه هیچ کس
نداند شما چه میکنید...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi