eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_29 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با جیغ خفه‌ای مادر را صدا زدم. _باشه مادر سعی می
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _واسه اینکه مامانش نمیذاره. من و فرزانه همزمان با دهان باز هان بلند و پر تعجبی گفتیم. _ببنیدین دهنو مگس میره توش. مامان امیر یه کَمکی وسواس داره. بفهمه روی زمین نشسته از دماغش درمیاره. آزاد لبخند به لب جلو آمد و به او توجهی نکرد. _مشکلی نیست. کجا باید دراز بکشم؟ _یعنی چی مشکلی نیست؟ لابد بازم می‌خوای لباساتو بدی من واست ردیفش کنم تا مادرت نفهمه‌؟ ها؟ _رامین کوتاه بیا. یه غلطی می‌کنم. بی‌خیال شو. به زمین پر برگ جلوی پایم اشاره کردم. مثل دخترهایی که حساسند تا گوشه‌ی لباسشان چروک نشود، روی زمین نشست و بعد به پشت دراز کشید. در آن حال چند ژست گفتم و عکس گرفتم. تعجب کرده بودم از پسری که با وجود بیست و هفت سال و آن‌همه شهرت از مادرش حساب می‌برد. وقتی از جا بلند شد، به کمک رامین پشتش را تکاند. _رامین برگشتنی کسی خونه‌تونه؟ _آی آی آی نگفتم بازم آویزون خودمی؟ _ای کوفت. میام برم حموم و لباسامم خودم می‌شورم که تو کمتر غر بزنی. بگذریم که قبلاً هم مادرت زحمتشو می‌کشید نه تو. صدای مادر توجهمان را به طرف او جلب کرد. برای ناهار خبرمان می‌کرد. من و فرزانه که خبر از ساندویچ‌ها بی‌نظیر مادر داشتیم، به هم نگاه کردیم و لبخند زنان با سرعت به طرف مادر رفتیم. _حالا چقدر عجله دارین؟ یعنی اینقدر گشنه‌این؟ فرزانه کمی به عقب که آن‌ها می‌آمدند برگشت و جواب رامین را داد. _شمام اگه می‌دونستین ساندویچای خاله چه محشریه با سر می‌دوییدین. _اِه اگه این‌جوریه که من نخورده مشتریم. شروع کرد به دویدن و از کنار ما گذشت. _زهرا خانوم خیلی بیستی. دربست مخلصتیم. زیر گوش فرزانه آرام غر زدم. _ایش. بدم میاد اینقدر چاپلوسه. چه زهرا خانوم زهرا خانومم می‌کنه. چشم بابام روشن. فرزانه از خنده سرخ شد. سقلمه‌ای به پهلویم زد. ناگهان آزاد هم با دو از کنارمان رد شد. صدای پر از خنده‌اش به گوشمان رسید. _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو مال خودش نکرد‌. دیدم که میگما. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_29 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -اول اینکه هیچ پیشنهادیو بررسی نکرده رد ی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روبروی رییس ایستاده بود. -تا اینجا ظاهراً مشکلی نداره ولی اون طرف قضیه اینه که همه این ادعاها باید به چشم تأیید بشه که وجود داره یا نه و کیفیت همونی هست که توی بازار ایران قابل رقابت باشه یا نه؟ -پس میگی یکی باید بره اونجا و شرایطی که گفتنو با شرایط واقعی بررسی کنه؟ - بله. بازار واردات اون کود شیمیایی که اونا تولید می‌کنن تو انحصار کسیه که خیلی قدرتمنده اما اصول جذب بازارو بلد نیست. فقط در انحصار اونه چون همه به خاطر نفوذش می‌ترسن باهاش رقابت کنن. اگه ما بخوایم با اون رقابت کنیم باید حرف جدیدی واسه گفتن داشته باشیم. قبل از قرارداد باید با چند تا از مهندسای درجه یک کشاورزی صحبت کنم و با اطلاعات، اون چیزیو از طرف اسپانیایی بخوایم که جواب بازار ما رو بده. رییس که ابرویش بالا پریده بود، نگاه کنجکاوی به او انداخت. -حالا وارد کننده ایرانی کیه که قدرتمندم هست؟ -محمودیان همون که نفوذ زیادی تو اتاق بازرگانی داره. -اوه اوه دست روی چی گذاشتیم! میشه باهاش سرشاخ بشیم؟ اصلا به درگیری باهاش می‌ارزه؟ -اینا همون چیزاییه که با سفر به اسپانیا باید فهمید. باید دید چی دارن که به به این ریسک بیارزه. رییس مکث طولانی کرد و مریم در سکوت فقط نگاهش می‌کرد. -ببین دختر، با چیزایی که گفتی ریسک ما خیلی بالاست‌. پس این ارزیابی اهمیت بیشتری پیدا می‌کنه. _بله درسته. _ بنابراین گزینه‌های زیادی برای این سفر ندارم. دامادم، آقای سالمیان، که بچه‌ش داره به دنیا میاد و نمی‌تونم بفرستمش، آقای علیپور هم همسرش مریضه و هیچ وقت تنهاش نمیذاره. فقط تو میمونی که باید بری. میگم بچه‌ها کارای رفتنتو ردیف کنن. مریم بهت‌زده، چشم گرد کرد و به خودش اشاره زد. -من؟ آخه من تنهایی که نمی‌تونم. اونجا یه کشور... -می‌دونم واسه یه دختر مثل تو اونجا رفتن سخته ولی می‌بینی که ناچاریم. مطمئن‌تر از تو کسیو نمی‌تونم بفرستم. شوخی که نیست. یه سرمایه‌گذاری مهمه. تازه محمودیان خودش یه شر جدیه که با این واردات ممکنه سرمون خراب بشه. واسه تنهایی تو هم یه فکری می‌کنم. ولت که نمی‌کنم تنهایی بری جایی که شناختی ازش نداری. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_29 _بابا اینقدر مسخره بازی در نیار. چ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 با آنکه حدس می‌زدم اما حواسم نبود. من فقط می‌خواستم رفته باشم، مرضی به کار آورده باشم، از شر متلک‌های نادیا و مهتاب خلاص شوم و البته سوپرایز نادیا را بفهمم. حواسم به آبروی خانواده‌ام نبود. به شخصیت خودم هم نبود که ببینم جایگاه من آنجاست یا نه. رضایت را گرفتم. سعی کردم لباسی پوشیده انتخاب کنم. از نگاه‌های مریض به شدت فراری بودم. از مادر خواسته بودم روز آمدن ثریا را با مهمانی رفتن من هماهنگ کند تا حامد تنها نباشد. خوبی مهمانی وسط هفته این بود که پدر برای رساندنم نمی‌آمد و ترسم کمتر بود. برای رفتن به مهمانی آماده شدم. آرایش ملایمی کردم. نگاهی دوباره به آینه انداختم. موهایی نه چندان بلند که چتری‌ جلویش روی پیشانی‌ام افتاده بود. چشمانی تیره و درشت، صورتی نسبتاً پر و گرد با پوستی که نه سفید بود و نه سبزه. قدی متوسط و هیکلی که همیشه سعی می‌کردم از استاندار نه کم شود و نه زیاد. مهتاب راست می گفت در مجموع ترکیبی خواستنی بود اما غرورم مانع می‌شد که دم دستی باشم و دست کسی به من برسد. آژانس گرفتم و راه افتادم. سعی کردم دیرتر بروم تا کمتر مجبور باشم تحملشان کنم. وقتی رسیدم، کم مانده بود چشمانم از حدقه بیرون بزند. یک پارتی بود به معنای واقعی. جمعی آنجا بودند که دختری به سن من مثل بچه‌ای بود که در بازار دست پدر و مادرش را رها کرده و گم شده. هاج و واج نگاه می‌کردم تا آن‌که نادیا متوجه آمدنم شد و جلو آمد. دست داد و تعارف کرد که وارد شوم. با صدای بلندِ بیس و خواننده صدای اعتراضم به گوشش نمی‌رسید. بی‌فایده بود. با چشمانم دنبال مهتاب گشتم. در آن شلوغی پیدایش نکردم. همه مشغول رقص بودند و مبل خالی هر کجا که می‌خواستم پیدا می‌شد. گوشه دنجی نشستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_29 سلامی رد و بدل شد. _ببین پسر، امروز
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _چی شده اینورا اومدی؟ _دیگه دلم تنگ شده بود. اشاره به گوشی دستم زد. _کارت ردیفه؟ خرج و برجت جوره؟ _آره. کارِ درسته که نیست ولی خب می‌گذره. رو به مادر کردم. _مامان، قراره یه بسته‌ای بیارن تا ببرم تهران. اگه اومدن ازشون بگیرین. صدا را بلندتر کردم تا آن دو نفر که در آشپزخانه بودند بشنوند. _با شماهام هستما. گیج بازی در نیارین. عارف "باشه‌"ای گفت. _در ضمن عارف خان، دوباره نرو رو مخ اون بچه. حواسم هست باز داری اذیتش می‌کنی. اعتراض که کرد با تشر پدر ساکت شد و سر دفتر و کتابش برگشت. این اندازه درس خواندنش هم طبیعی نبود. به طور حتم گندی زده بود که در حال جمع کردنش بود و یا قرار بود کاری کند و داشت زمینه‌سازی می‌کرد. بعد از خوابیدن اهل خانه، روی پله ورودی ساختمان نشسته بودم و سفارش‌هایی که مهدی با پیام اضافه کرده بود را برای شرکت می‌فرستادم تا شنبه معطل جور کردنش نشوم. پدر کنارم نشست. _خوبی بابا؟ نفسش را با آه بیرون داد. _تا خوب چی باشه. بیکار شدم. زنم جلوی چشمم داره آب میشه. پول ندارم عملش کنم. چی بگم. از فکر و خیال خواب ندارم. به او رو کردم. _بابا، کسی نبود که موقت قرض بده تا وقتی خونه فروش رفت، بهش برگردونیم؟ _هر کی یه چیزی میگه. مادرتم که اجازه نمیده پول بهره‌ای بگیرم. میگه بمیرمم نمیذارم با پول حروم عملم کنین. _چرا لج می‌کنه؟ از جونش که مهم‌تر نیست. _نمی‌شناسیش؟ کوتاه نمیاد. _ از کجا می‌خواد بفهمه. شما جونشو نجات بده؛ بهش نگو از کجائه. _فکر می‌کنی به فکر خودم نرسید؟ گرفتم پولو گفتم بریم واسه عمل. قسمم داد. نشست که بهم بگو از کی گرفتی. تا مطمئن نشم نمیام. پوفی کشیدم. مادر همیشه همین طور بود. از اصولش کوتاه نمی‌آمد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤