رمان عروسک پشت پرده به قلم توانمند خانم صداقت عزیز هم به پایان رسید. قلمشون پرتوان باشه و تشکر از در اختیار کانال قرار دادن رمانشون .
لینک پیام ناشناس کانال ایشون تقدیم حضور میشه تا بتونید نظرات ارزندهتونو در مورد رمانشون بهشون بفرمایید:
https://harfeto.timefriend.net/16363526868588
➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿➿
اینم لینک کانال خودشون
@JazreTanhaee
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
#رمان_ترنم
به سر خیابان نگاه کردم. قبل از آنکه تصمیمی بگیرم به طرفم آمد. دستش را به پشتم برد که به ماشین ببرد.
_دست به من نزن.
_خب کوچولو. کارت ندارم که. خودت بیا سوار شو. قول میدم سریع برگردونمت.
با ترس سوار شدم. دستش را روی دستم گذاشت. سریع عقب کشیدمش. با صدای بلند خندید.
_خب حالا. نخوردمت که.
حرکت که کرد، عمو زنگ زد. صدای تماس را کم کردم که نشنود.
_کجایی عمو؟ نیومدی؟
چطور باید جواب می دادم.
_بیرونم.
از کنار ماشین پدر رد شدیم. عمو نگاهی به خیابان ما انداخت.
_نمیبینمت. کجایی پس.
_بیرونم.
عمو تازه متوجه شد.
_ترنم، نکنه اون سوارت کرده.
سربسته به عمو فهماندم.
...ماشین را نگه داشت. با چهرهای برافروخته نگاهم کرد. ترسیدم.
_درسته گفتم از چموشیت خوشم میاد اما نگفتم از وحشیگری خوشم میاد. فکر کردی کی هستی هی نازتو میکشم و تو رَم میکنی.
دستم را به طرف دستگیره بردم که پیاده شوم. با صدای فریادش در جا خشک شدم و اشکم راه افتاد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستانی نزدیک به واقع از دختری تینایجر با حوادثی که این نسل در اطراف خود تجربه میکنند.
رمانی جدید از بانو زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
#تعادل
💕تعادل شرط برقراری ارتباط:
🌱رابطه مثل آلاکلنگ میمونه
باید نوبتی یکی کوتاه بیاد
⭕️اگه همیشه فقط یک نفر کوتاه بیاد
هر دو نفر زده میشن
💥یکی از بالا موندن
و دیگری از پایین موندن.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
شروع رمان ترنم:
از امروز رمانی رو شروع خواهد شد که حاصل چند سال مطالعات میدانی بنده بین نوجوونای عزیزمونه.
شاید قسمتهایی از اونا برای نسلهای دیگه غیر واقعی و غیر قابل هضم باشه اما نوجوونای کانال تایید میکنن که کاملا مطابق واقعیتهای رفتاری این نسل نوشته شده.
التماس دعا برای تونایی در انتقال مفاهیم.
#زینتا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_1
خانه ما تا مدرسهای که به اصرار پدر میرفتم، فاصله تقریبا زیادی داشت. برایم سرویس گرفته بودند. همین که از سرویس پیاده شدم، مهتاب، را دیدم. با دیدنش جیغ بلندی کشیدم و دستانم را باز کردم. طوری یگدیگر را بغل کردیم که گویی سالها از آخرین دیدارمان میگذرد. ریز نقش بود و قدش هم از من کوتاهتر. دانشآموزانی که از کنار ما رد میشدند، متلک بارمان میکردند. ناگفته نماند آنقدر دلمان تنگ نمیشد. فقط سر و صدای زیادی داشتیم.
_سالارنژاد، تقوی، این مسخرهبازیا چیه در آوردین؟
خنده روی لبم خشک شد. صدای خانم بهرامی، ناظممان، از پشت سرم میآمد. دستانم را همانطور که دور گردن مهتاب بود، سریع به طرف مقنعهام بردم و آن را جلو کشیدم. موهایم را به داخل ریختم تا بهانه بعدی را دستش نداده باشم. با لبخند مصنوعی برگشتم. رو به خانم بهرامی سعی کردم خودم را لوس کنم تا بیشتر از این جلوی بقیه دانشآموزان ضایع نشویم.
_خانوم ما دلمون واسه هم تنگ میشه. دست خودمون که نیست.
اخمش را بیشتر کرد. این زن چقدر در چین دادن بین ابروهایش مهارت داشت.
_یه پنجشنبه، جمعه همدیگه رو ندیدین. این اداها رو نداره که. برین تو آبرومونو بردین.
در فکر بودم چطور جوابش را بدهم که مهتاب دستم را کشید و به طرف مدرسه برد.
_ببخشید خانوم. چشم حواسمونو جمع میکنیم.
از این احتیاطها و حرف گوش کن بودنهای مهتاب خوشم نمیآمد. حاضر بودم اخراج شوم اما بیخود از آن آدم عذرخواهی نکنم. مگر چه کار کرده بودیم؟ هنوز چند قدم داخل مدرسه نگذاشته بودیم که باز هم اسمم را صدا زد. از حرص مشتهایم را گره کردم. فکر کنم صورتم به رنگ لبو شده بود. نیم چرخی زدم که مثلاً به او رو کرده باشم.
_چند بار بهت گفتم میای مدرسه زلم زینبو به خودت آویزون نکن؟ حواست باشه دیگه تذکر نمیدما. نمره انضباط میخوای دیگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_1 خانه ما تا مدرسهای که به اصرار پدر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_2
گفت و انگار متوجه عصبانیتم شد. بیتفاوت از کنارم رد شد. دانشآموز آرامی نبودم. هر لحظه ممکن بود کنترلم را از دست بدهم و اتفاق بدی بیافتد. پشتش به من بود. تا خواستم حرفی بزنم، مهتاب جلوی دهانم گرفت.
_بیا بریم. شر درست نکن. الان زنگ میخوره نمیتونیم کیفو ببریم کلاس.
همین که به کلاس رسیدیم، نادیا با دیدن ما شروع کرد به قر دادن و خواندن. سعیده هم کف زنان همراهیش میکرد.
_خانوما آقایون مست و خفن ...
مهتاب هیس بلندی گفت و به بیرون کلاس نگاه کرد.
_بچهها تو رو خدا ساکت. امروز بهرامی با ترنم رو دنده لج افتاده. یه بار دیگه گیر بده این دیوونه رم میکنه.
سعیده دستش را جلو آورد و دست داد.
_اوه اوه چه اخمیم کرده. ولش کن بابا. تهش میخواد انضباط نده دیگه.
مهتاب به جای من جواب داد.
_نه دیگه. خانوم میخواد سال دیگه بره مدرسه جدید انضباطش داغون باشه، باباش حسابشو میرسه.
_این که مشکل نداره. بابا دکترش اونقدر آشنا ماشنا داره که سه سوته هر جا بخواد ثبت نامش میکنه. مگه نه؟
در حالی که سر جایم مینشستم لبخندی با شکلک تحویل او دادم. نادیا با آن هیکل درشتش کنارم نشست. دست دور شانهام گذاشت.
_ترنم جونم آخرش نمیخوای بگی چه رشتهای قراره بری؟ بگو دیگه. هر رشتهای تو بری منم میخوام باهات بیام.
نگاه متعجبی به چهره سفید شیر برنجش کردم.
_مگه سینمائه که باهام بیای؟ خودت نمیفهمی چی میخوای؟
صدای زنگ بلند شد و همه مجبور بودیم برای صف به حیاط برویم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
امام خمینی (ره):
«خدای متعال میداند که من نسبت به آخوندهای فاسد آنقدر شدید هستم که نسبت به سایر مردم نیستم.
ساواکی پیش من محترمتر است از آخوند فاسد [...]
آنقدر صدمهای که اسلام از یک آخوند فاسد میخورد از محمدرضا نمی خورد.
در روایات هست که آخوند فاسد و ملای فاسد در جهنم از بوی تعفنش اهل جهنم در عذاب هستند.
در این دنیا هم از بوی تعفن بعضی از آخوندهای فاسد، دنیا در عذاب است.
ما طرفداری از عمامه نمیکنیم. ما طرفداری از اسلام میکنیم.
اگر اسلام پیش شما باشد معظم هستید.
پیش هر کس باشد معظم است.»
(صحیفه نور، ج10، ص 280-279).
#امامخمینیره🌿
#راهورسمطلبگی
『https://eitaa.com/joinchat/1027407938C0831ca8bf1 』
بیانحضرتآقاراجب
#کتابخوانی روشنیدید؟!🧐
نشنیدی؟!!!😳
نصفعمرتبرفناس😐😂
عبندارهتو کانالزیرسنجاقه📌
https://eitaa.com/joinchat/1027407938C0831ca8bf1
باذکرصلواتواردشوید
دوستعزیز😌🌿
رفتنتبا خودتهبرگشتتباخدا😂
#عضویتبراینوجوونایباحال
#اجباری☝️
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
پارت اول رمان در حال پارتگذاری:
#ترنم
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739