#آقایان_بدانند
💞زنها سرشار از احساساتند و اگر مردی بتواند قلب همسرش را هميشه راضی نگه دارد می تواند هميشه برای او عزيز بماند و راضی شدن قلب، با اهميت دادن به احساسات زن اتفاق می افتد.
💞 استفاده از كلام محبتآميز و هر چيزی كه نشان دهد شما به او علاقهمنديد،
#محبت واقعی و پرهيز از افراط و تفريط، می تواند نتيجه خوبی به همراه داشته باشد.
💞از او به خاطر كارهايی كه می كند #قدردانی كنيد، چون حتی اگر همسرتان فقط خانهدار باشد، كار مهم و سختی انجام می دهد آن هم بدون تعطيلی و وقفه.
💞تنها با قدردانی شماست كه خستگی از تنش در می آيد.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_25 _مامان خودتم بخور. اصلاً برو پیش ب
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_26
ارشیا با صدای کوتاهی شروع کرد.
_ببخشید. امروز اون جور که بیدار شدم، عصبی بودم. کنترلمو از دست دادم.
_آها با من که یه دختر بودم این جوری رفتار کردی؛ لابد بیرون با مردا کنترلتو از دست بدی میکشیشون. نه؟
عصبانی شد. چهره برافروختهاش ترسناک بود ولی خودم را نباختم.
_حرفتو زدی برو بیرون.
روبرگرداند تا برود. در باز شد. آقاجون با لبخندی دلنشین وارد شد. نگذاشت ارشیا برود. جلوی در ایستاد. رو به من کرد.
_خوبی بابا جان؟
_بله ممنونم.
_ببینید بچهها هر چی که بود به هر دلیلی تموم شد. ما اومدیم مسافرت تا تفریح کرده باشیم. دوست ندارم این سفرو به کام خودتون و بقیه تلخ کنید. پاشین بیاین بدون اخم و ناراحتی بریم که به همه خوش بگذره. باشه بابا؟
ارشیا سریع چشم گفت و رفت. خواستم توضیحی بدم که آقاجون دستش را به علامت سکوت بالا برد.
_ بیهیچ اخم و دلخوری؟ باشه باباجان؟
_چشم آقاجون.
جدیا آقاجون جای حرف باقی نمیگذاشت. رفت و حامد برای پوشیدن لباس کمکم کرد. تصمیم گرفتم این ماجرا را تمام کنم. چون اگر بقیه میفهمیدند اولِ ماجرا عمدی بوده نابودم میکردند. وقتی به رامسر رسیدیم، کمکم درد دستم شروع شده بود. نخواستم به مادر بگویم که مسکن را در ویلا جا گذاشتم. به شهر بازی رفتیم. سوار یکی از بازیها شدیم. کمی جیغ کشیدیم و حال بهتری پیدا کردم ولی درد امانم را برید. کنار عزیزجون و آقاجون نشستم. مادر و عمه حمیده، حامد و بچههای عمه را برای بازی برده بودند. پدر هم با عمو مشغول بود و متوجه من نبود. درد که زیاد شد، اشکم در آمد ولی بیصدا رویم را از بقیه برگرداندم تا به حرف آقاجون عمل کرده باشم و آنها را ناراحت نکنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_27
فکر میکردم شاید دردم کم شود.
احمد به طرفم آمد که برای یکی از بازیها مرا هم با بقیه همراه کند. از روبرویم آمده بود و متوجه گریهام شد. همیشه صدایش بلند بود.
_ترنم چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
با حرف او بابا به طرفم آمد. کنارم ایستاد. صدایم کرد. برگشتم طرفش. با نگاههای نگرانشان فهمیدم باز هم خرابکاری کردم.
_چی شده بابا. کسی چیزی گفته؟
اشک هایم را پاک کردم و سر به زیر جوابش را دادم.
_دستم درد می کنه.
_مسکنو کی خوردی؟
_جا مونده. اصلا نخوردم.
_چی؟ اونوقت تو چه جوری این دردو تحمل کردی؟ چرا نمیگی برم واست بخرم؟
_نخواستم ناراحتتون کنم.
_الان یعنی ناراحت نشدم؟ درد کشیدنت واسم خیلی راحته؟
_ببخشید بابا.
پدر سریع رفت و عزیزجون کنارم نشست. دستم را جلویش نگه داشت و حمد میخواند. سعی میکردم اشکم را کنترل کنم. سرم را روی شانه او گذاشتم. ناراحتی عمو به وضوح دیده میشد. کلافه قدم میزد. با فضولی احمد دخترها و ارشیا هم فهمیدند و به طرف ما آمدند. به وضوح میشد پشیمانی را در چهره ارشیا دید. پدر خیلی زود برگشت. مسکن قوی گرفته بود. که معلوم بود به خاطر پزشک بودنش به او دادند. خوردم و تا قبل از آمدن مادر و بقیه دردم کمتر شد.
سعی کردم قیافهام را درست کنم تا حال این دلهای نگران خوب شود. شروع کردم به شوخی و خنده با مهدیه و مهرانه. خندههای ما باعث شد آرامش به عزیزانم برگشت. ارشیا هم بعد از این که دید حالم خوب شده به طرف ماشینها رفت و نماند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمانهای موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده #رمان_حاشیه_پررنگ #زینتا (رحیمی
خوش آمد به تازه واردین کانال.
پیام سنجاق شده آدرس رمانهای موجود کانال رو داره. مطالعه بفرمایید.
نظراتتونو دریغ نکنید. منتظرم.
@zeinta_rah5960
#فرزندپروری
⚠️والدینی که حاضر باشند ناراحتی ،
خشم و قهر فرزند خود را تحمل کنند
✍ولی همچنان محکم او را در مسیر مسئولیت پذیری نگهدارند
در حقیقت درسی به او میدهند که در تمام زندگی کمکش خواهد کرد . 👌
⭕️والدینی که چنین کاری نمیکنند ،
در حقیقت سرمشقی برای مسئولیت گریزی آینده او در اختیارش میگذارند ؛ ❗️
الگویی که کودک را از ارضای نیازهایش ، و به تبع آن ، از احساس ارزشمندی باز میدارد .
♥️✨
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_27 فکر میکردم شاید دردم کم شود. احمد
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_28
برای ناهار به رستورانی رفتیم. حال همه خوب بود و ما، به قول عمه سه کله پوک، به هر چیزی میخندیدیم و مسخره بازی در میآوردیم. فقط ارشیا ساکت شده بود که تا حدودی دلم برایش سوخت.
گردش ادامه داشت تا غروب که برگشتیم. هر کجا که میرفتیم عکس میگرفتم و در فضای مجازی پست میگذاشتم.
از درد دستم که میگذشتم، خیلی خوش گذشت و آخر شب مشغول دیدن لایکها و جواب دادن به کامنتهای دریافت شده بودم و در همان حال با دخترها شیطنت میکردیم. مهدیه سوسکی دید که از زیر در آمد. بیاختیاز جیغ زد. در باز شد عمو و بابا آمدند صدای شوهرعمه و مادرها هم آمد و که میپرسید چه اتفاقی افتاده. مهدیه گریه کنان سوسک را نشان داد. عمو چشم غرهای داد و با دمپاییاش آن را کشت و جنازهاش را میبرد.
_شما دخترا کی میخواین یاد بگیرین واسه هر چیزی جیغ نزنین. تا ما رو سکته ندین ول کن نیستین. نه؟
پدر هم اخمی کرد و ساعت قرص آنتی بیوتیک را یادآوری کرد و رفت. عمه حمیده پشت سر آنها آمد و از شوک بقیه تعریف کرد که باعث شد با یادآوری قیافهها در آن حالت حسابی بخندیم. صبح همه زنها برای شنا رفتند و من فقط توانستم مثل بچهها لب دریا بنشینم و پاهایم را خیس کنم. از مرض خودم و وحشیگری ارشیا عصبانی بودم. در واقع خودم خودم را تنبیه کرده بودم.
*
نادیا برای تفریح با خانوادهاش به دبی رفته بود. آخر تعطیلات روزی مشغول رل زدن با فرید بودم که نادیا در گروه پیام داد. میخواست مهمانی بگیرد. همان اول مخالفت خود را اعلام کردم اما نادیا دستبردار نبود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_29
_بابا اینقدر مسخره بازی در نیار. چی میگی تو ناسلامتی از سفر برگشتم.
_اونوقت کی برگشتی؟
_دو روزی میشه از خستگی همش خواب بودم.
_حالا انگار کوه کنده. خوبه رفتی تفریح. نرفتی کار کنی.
_حالا پاشین بیاین دیگه. حرف اضافه هم نباشه. اگه بدونین چه خبره؟ سوپرایز دارم براتون.
مهتاب شاخکهایش فعال شد.
_چه خبره مگه. تو رو خدا بگو.
_اگه بگم که نمیشه سوپرایز. باید هر سه تاتون بیاین تا بفهمین. یکی تونم نیاد رو نمیکنم.
مهتاب پیشنهاد داد تماس تصویری داشته باشیم. شروع کردیم به حرف زدن و نادیا دست از تحریک ما برای مهمانی برنمی داشت. مهتاب مثل همیشه مشکلی نداشت اما من و سعیده قول دادیم خانواده را راضی کنیم.
با وجود اینکه میدانستم مهمانی نادیا با آنچه انتظار پدر و مادرم است خیلی فرق دارد اما حس کَل کَل و آزار پسرهایی مثل پدرام وسوسهام کرد که به دنبال رضایت گرفتن از مادر بروم.
_مامان جان، گفتم که من، سعیده و مهتاب خوایم بریم خونه نادیا تا بعد این چند وقت همدیگه رو ببینیم؛ چون من قراره سال دیگه تو مدرسه شون نباشم، میخوان قبل از شروع مدرسه همو ببینیم.
_خلاصه میخواین با هم باشین دیگه. بهونهش مهم نیست.
_دقیقاً. قربون آدم زرنگ.
_ترنم با بابات صحبت میکنم اما یادت نره دارم بهت اعتماد میکنما. من به شعور و عقل تو اعتماد دارم و میفرستمت جایی یا تنها تو خونه میذارمت.
_ممنون مامان. حواسم هست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
یکی از ظلم های بزرگی که به کودکان امروزی از طرف والدین بخصوص مادران می شود
حساسیت و وسواس در تمیزی است چه تمیزی خانه چه تمیز بودن خود فرزندان
حق کودک است که بتواند کثیف کاری کند
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷