فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_110 قبل از ظهر کارها تمام شد و همه د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_111
نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بود و قبولیاش همان طور بود که میخواست. با شروع کلاسها در همان دانشگاه قبلی دوباره سرش گرم درس خواندن شد.
هنوز شروع ترمش بود که سرگرد تماس گرفت. خواسته بود او را ببیند. پریچهر برای حساس نشدن پیمان، باز هم قرار را در خانه استاد گذاشت.
وقتی رسید، با اهل خانه گرم گرفت. سرگرد سر ساعت با همان تیپ اسپرت همیشگیش وارد شد. این بار داخل سالن نشستند. فاطمه کنار پریچهر نشست اما طهورا خانم به آشپزخانه رفت.
_یه کاری داریم که باید توی اداره انجام بشه. یه جورایی برنامه نویسیه اما با مدل شما. یعنی برنامهای که بشه نفوذ کرد. جزئیات کارو توی اداره سرهنگ واستون توضیح میدن.
استاد زودتر از پریچهر حرف زد.
_این کار زمانبریه. چرا میخواین توی اداره باشه؟ خب این بچه اذیت میشه. تازه، این جور کارا وقت و بیوقت داره. ممکنه یه روز کارش طول بکشه و نتونه رهاش کنه.
_با توجه به چیزایی که از خود شما و ایشون دیدیم، با همه موارد ممکن موافقت شده. پروژه طوریه که یه سری دسترسیها لازم داره و خب اجازه نمیدن این دسترسیها به بیرون از اداره داده بشه. برای ایشونم اتاق جدا در نظر گرفتن با هر امکاناتی که خودشون بخوان.
کمی به سکوت گذشت. طهورا خانم با میوه وارد شد. استاد برای کمک ایستاد. پریچهر رو به سرگرد کرد.
_باید بیام و کارتونو ببینم. نمیدونم از عهدهش برمیام یا نه. در ضمن باید بتونم از استاد کمک بگیرم.
_همکارا بررسی کردن. این کار در برابر کارایی که قبلا انجام دادین و حتی آموزشایی که دیدین خیلی کار سختی نیست؛ پس میتونین. در مورد استاد هم که ایشون ناظر طرح هستن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_111 نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_112
پریچهر "با اجازه"ای گفت. از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. با پیمان صحبت کرد که قرار است مدتی کار اداری انجام بدهد. پیمان هم با وجود ابراز نگرانی مخالفتی نکرد. به سالن برگشت و نشست.
_مشکلی نیست. کی و کجا باید بیام و توضیحاتو بشنوم؟
_جالبه که برای قبول چنین کاری هم با پدرتون صحبت میکنین و اجازه میگیرین.
_گوشی منو شنود میکنین؟
_اون که حتما ولی این مورد رو با شمّ پلیسیم گفتم.
پریچهر رو به فاطمه کرد و حالت غر زدن گرفت.
_چه راحتم میگن شنود میکنن. چه معنی داره آخه. آدم از همکاری پشیمون میشه.
فاطمه به زحمت خندهاش را کنترل کرد و اسمش را صدا زد. رو به آن دو نفر که کرد، فهمید هر دو به غر زدنش ریز میخندند.
_خانم کوثری، کارایی که به شما میسپریم خیلی حساس و حیاتیه. برای امنیت کار و البته امنیت خود شما دستور دادن که شنود بشین.
_خب نگفتین. کی و کجا؟
_فردا بعد از دانشگاهتون، برادرم میان دنبالتون. با ماشین خودتون میاین که هماهنگیها انجام بشه و دفعات بعد واسه اومدن مشکلی نداشته باشین.
پریچهر برای کاری که میخواست انجام بدهد، کمی استرس داشت ولی بعد از رفتن سرگرد وقتی با استاد حرف زد، آرام گرفت.
به خانه که رفت، با دیدن دو دختر فهیمه خانم و بچههایشان لبخند زد. دختر بزرگش، فریده، یک دختر و یک پسر شش و دو ساله داشت و دختر کوچکش، فریبا یک دختر چهار ساله شیرین زبان. بچهها را خیلی دوست داشت. لباس که عوض کرد، کنارشان نشست. کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و به شیرین زبانیش خندید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
@Elteja / اِلتجا4_5913258763510351496.mp3
زمان:
حجم:
4.39M
💟ای که یک گوشه چشمت، غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
#داستان_توسل یک هندو به امام عصر علیه السلام در مهدیه تهران و عنایت عجیب مولای مهربان عالم به او.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| خاطره «حامد حدادی» ستاره بسکتبالیست ایرانی از حضور در لیگ NBA آمریکا | فکر می کردند ما همچنان شتر سواریم!
▫️فکر می کردیم دوره این نگاه ها به ایران و ایرانی گذشته اما گویا عمق #بازنمایی_رسانه_ای منفی از ایران بیشتر از چیزی هست که فکر می کنیم.(حتی با فرض مبالغه در صحبت های حدادی)
🔹آمریکایی ها حوصله تحقیق ندارند و فقط پیام های رسانه ای پررنگ میتواند ذهنشان را #مهندسی کند مانند اخبار جنگ و #مذاکرات هسته ای و فیلم های سینمایی و... که در #فرامتن شان ایران را کشوری جنگ طلب و عقب مانده معرفی می کند...
🆔 @sedayehowzeh
راههایی که رابطه تان را در اوج نگه میدارد.
از خانواده شوهر معضل نسازید
🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگیتان ندانید.
👈آنها میتوانند خوب یا بد باشند،
ممکن است شما را ناراحت کنند،
ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند.
صرف نظر از اینکه آنها چه میکنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانوادهاش تحت فشار قرار بدهید.
❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانوادهاش باشد.
❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجهاش این است که او سعی میکند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند،
مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث میشود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_112 پریچهر "با اجازه"ای گفت. از جا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_113
کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و به شیرین زبانیش خندید. رو به بیبی کرد.
_بابا کجاست؟ ندیدمش.
_رفته خرید. یه سری چیزا تموم شده بود.
_پس چرا ماشینشو نبرد؟
_میگفت میره سر خیابون. راهی نیست. پیاده رفت.
مهمانها که عزم رفتن کردند، صدای پریچهر در آمد.
_کجا؟ باید شام بمونین. یعنی چی که میاین و یه ذره نشده میرین؟
فریده که شبیه فهیمه خانم بود، کمی این پا و آن پا کرد و به حرف آمد.
_باید بریم. آخه شوهرامون میان خونه. خسته کارن. نمیشه که خونه نباشیم.
_خب بگین بیان اینجا. مگه گفتم بدون اونا بمونین؟ بیان شام بخورن و شما رو ببرن.
_آخه... آخه واسه شما سخته. اونا بیان.
پریچهر ابرویی بالا داد.
_کی گفته؟
_مامان میگه شما جلو مردا روبنده میذارین. خب واستون سخت میشه دیگه.
نگاهی به فهیمه خانم کردو بعد رو به دخترش.
_شما بگین بیان. کاری به کار من نداشته باشین. هر وقت خواستین بیاین هم همینه. من گفتم مادرتون بیاد اینجا و جزوی از این خونه باشه. پس خودتونو معذب نکنین. من واسه غذا خوردن اگه مشکل داشته باشم، خودم حلش میکنم. دیگه هم در این مورد چیزی نگین.
بیبی نگاهی تحسین آمیز به او انداخت.
_خدا خیرت بده مادر. من هر چی بهشون میگم، قانع نمیشن.
پریچهر بچهها را به حیاط برد تا تاب بازی کنند. کمی که گذشت، پیمان آمد. خریدها را تحویل داد و کنار پریچهر ایستاد. سلام واحوالپرسی کردند.
_باز داری چه کار میکنی؟
_دارم بچهها رو تابشون میدم. معلوم نیست؟
_لوس نشو. کار اداری و اینا چیه؟ بازم پلیس بازیت گل کرده؟
صورت پیمان را بوسید.
_قربونت بشم. این دفعه یه برنامهنویسیه. اونم توی اداره پلیس. نه جایی میرم. نه خطرناکه.
پیمان هم صورتش را بوسید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_113 کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_114
_منو چی فرض نکن. حریفت نمیشم که رضایت دادم؛ وگرنه من که میدونم اونا اگه کار هک و خطری نبود نمیاومدن سراغ تو. مگه خودشون نیرو نداشتن که بخوان تو رو ببرن واسشون برنامه بنویسی؟
پریچهر بلند خندید و سرش را به شانه پیمان تکیه داد.
_ عزیز دلم، دورت بگردم، واسم دعا کن بابا جون. راستی این بچهها باعث شدن یادم بره. خواستم به فهیمه خانم بگم غذا درست نکنه تا بیشتر با بچههاش باشه. غذا سفارش میدیم.
پیمان خیره نگاهش کرد و لبخند زد.
_بابا جان، خودت بگو. نمیخوام اذیت بشن چند تا زن هستن. من برم سختشون میشه. من این بچهها رو تابشون میدم و توی باغ میچرخونم. تو برو.
_چشم، آق پیمان. یه دونهای. فدایی داری.
_بسه. باز این جوری حرف میزنه.
موقع شام، پریچهر با وجود مخالفت و اصرار بقیه در آشپزخانه شامش را خورد.
_به خدا خیلی زشته دخترم. صاحب خونه بشینه توی آشپزخونه و خدمتکار و خانوادهش بشینن سر میز سالن. کجای دنیا این جوری بوده؟
_هیس چته فهیمه خانم؟ زشت اونه که بچههات حرفاتو بشنون. این چه حرفیه؟ اونام مهمونن. مثل بقیه مهمونا. منم که همیشه همین جا غذا میخورم. چه بدی داره؟ من مدلم فرق داره. میشه کمی جامو درست کنم و روی میز سالن بشینم اما سر غذا زیادی راحت طلبم. دیدی که تا مجبور نباشم این کارو نمیکنم.
با تمام شدن شام، میز جمع شد. پریچهر همانجا نشست و به برو و بیای آنها نگاه میکرد. حتی یگانه چهار ساله هم کمک میکرد. جمعشان را دوست داشت. صمیمی و مهربان بودند.
بعد از رفتن مهمانها، هر کس به اتاق خود رفت اما پریچهر به اتاق پدر رفت تا با او حرف بزند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
پسر یک ثروتمند و پسر یک فقیر
#زیبا 👌⤵️💯
سعدی داستان خوبی به طنز در گلستان دارد، میگوید پسر یک ثروتمند و پسر یک فقیر با همدیگر مناظره میکردند. پسر آن ثروتمند این پسر فقیر را سرکوفت میداد. گفت: تو کی هستی؟ پدر تو کی به پدر من ماند؟ برو سر قبرش بایست و ببین که قبرش چقدر مجلل است و چقدر آن را از زمین بالا آوردهاند؛ چه سنگهای رخام آنجا نصب کردهاند، چنین و چنان کردهاند؛ قبر پدر تو دو مشت خاک آنجا ریختهاند. این بچه فقیر گفت: روز قیامت میشود، تا پدر تو به خود جنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.
حال، در جامعه هم این جور است. آن آدمی که این همه تعین و تعلق دارد، تا بخواهد بجنبد آن فقیر خودش را رسانده.
استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص45 🇮🇷🖇
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_114 _منو چی فرض نکن. حریفت نمیشم که
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_115
پدر لباسش را عوض کرده بود و قصد خواب داشت. روی تخت نشست و پریچهر هم روی کاناپه روبهرویش نشست.
_چی شده بابا جان؟
_بابا، من میخوام با کسی که در نظر گرفتم واسه ازدواجت صحبت کنم. تا وقتی که جواب مثبت نداد هم بهت نمیگم کیه.
_ببین پریچهر، من وقتی بیبی رو میبینم یاد مادرت میافتم. چطور توقع داری جلوی اون که مادرش بوده دست یه زنو بگیرم بیارم توی این خونه؟
پریچهر اخم شدیدی کرد.
_این چه حرفیه؟ بنده خدا بیبی خودش این همه بهت میگه برو زن بگیر اونوقت اونو بهونه میکنی؟ اگه این طوره، من که شبیه مامان هستم. منم میبینی همینه دیگه. باشه. پس من از فردا میرم یه خونه واست میگیرم. تا بعد ازدواجت بری اونجا.
_پریچهر، داری از خونهت بیرونم میکنی؟
_الکی با احساس من بازی نکن جناب پدر. شما داری اینطوری بهونه میاری.
_اصلا تو راست میگی. اونوقت شما زن تنها رو بذارم کجا برم؟
_خب بمون. مگه کسی با موندنت مشکل داره؟ خودت با ما مشکل داری.
_پریچهر باز لج نکن.
از جا بلند شد و به طرف در رفت.
_به هر حال خواستم خبر بدم که من دارم حرفمو عملی میکنم. از من گفتن بود.
به صدا زدن پدر توجهی نکرد و از اتاقش رفت.
نزدیک ظهر حسین بیرون دانشگاه سوار ماشین پریچهر شد تا برای رفتن به پارکینگ ساختمانشان راهنماییش کند. هماهنگیها که انجام شد، او را به طبقه مورد نظرشان برد. با سلام حسین به همکارانش، توجه و تعجبشان طرف پریچهر کشیده میشد. این پوشش در آن اداره هم غیر طبیعی بود البته نوعش فرق داشت. آنجا مسئله امنیتی میشد و سوال برانگیز.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_115 پدر لباسش را عوض کرده بود و قصد
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_116
حسین او را به اتاقی راهنمایی کرد. اتاقی انتهای یک راهرو که نسبت به مسیر آمده خلوت به نظر میرسید.
حدود دوازده متر بود که دو میز اداری با سیستم و تجهیزاتش داشت. پردهها کرکرهای بود و کرم. نگاهش را که از اتاق گرفت رضا را دید. سلام و علیکی کردند.
_قراره توی این اتاق کار کنین. حسین دنبال یه ماموریته. اگه کاری داشتین یا چیزی خواستین، به خودم بگین. الان سرهنگ میان و توضیحاتو بهتون میگن. بعدش سیستمو چک کنین هر دسترسی یا برنامهای خواستین، بگین تا ردیفش کنیم.
حرفش که تمام شد، تماسی گرفت. حسین خداحافظی کرد و رفت. پریچهر یکی از سیستمها که کنار پنجره بود را روشن کرد. مشغول بررسی سیستم و امکاناتش بود که صدای سلام و علیک رضا توجهش را جلب کرد. مردی میانسال، جدی، با قد و هیکلی ورزیده و قوی روبهرویش بود. پریچهر ایستاد و سلام داد. رضا شروع به معرفی کرد.
_ایشون جناب سرهنگ جلیلیان هستند.
سرهنگ احوالپرسی نسبتا گرمی با پریچهر کرد و در مورد برنامهای که میخواستند توضیح داد و در آخر توصیههای لازم را یادآوری کرد.
_ببین دخترم. لازم به تذکر نیست اما من میگم. هیچ کس نباید بفهمه روی چه پروژهای کار میکنی. هیچ قسمت از کار حتی تحقیقات جانبیشو بیرون از اداره انجام نمیدی. من واسه اومدنت و انجام این طرح، ضمانت دادم؛ البته با کارایی که انجام دادی و تعریفای آقای زارعی مطمئنم اشتباه نکردم. حواست به رفت و آمدت باشه که کسیو حساس نکنی. این پوششت ممکنه دهن یه عده رو باز کنه اما به نظرم برای امنیت خودت این طوری بهتره. اگه سوالی هست بفرما.
_خوب و کامل توضیح دادین. امیدوارم بتونم از عهدهش بر بیام.
بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞