eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_108 _ولم کن. باید جواب این بی‌نزاکتو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 صبح با صدای کارگرهایی که میز و صندلی‌ها را جمع می‌کردند تا ببرند، بیدار شد. وقتی به سالن رسید، کسانی که برای تمیز کردن سالن خبر کرده بود، در حال تمام کردن کارشان بودند. زن‌عمو صدایش زد. _پریچهر جان، بیا صبحونه‌تو بخور. کاش نمی‌گفتی باز آدم بیاد واسه تمیزکاری و جمع کردن. ما که بودیم. فهیمه خانومم بود. ردیفش می‌کردیم دیگه. دیروزم نذاشتی کاری کنیم. به طرف آشپزخانه رفت. _مادرِ من قرار نبود بیای کارای منو برسی که. فهیمه خانومم بنده خدا کم خسته نشده. چند روزه زحمت اضافه داشتم واسش. به آشپزخانه رسید. فهیمه خانم چایش را ریخته بود و صبحانه‌اش را آماده می‌کرد. لبخند زد. _فهیمه خانوم، باز که نقض قوانین کردی. الان بی‌بی میاد میگه: صد دفعه گفتم هر کی دیر بیدار بشه خودش باید صبحونه‌شو آماده کنه. فهیمه خانم از آن لبخندهای مهربانش تحویلش داد. _بخور دخترم. بی‌بی هم می‌خواد یه چیزاییو یاد بده که این طوری میگه وگرنه خوابم که هستی دلش می‌سوزه که بچه گشنه‌شه. ضعف می‌کنه الان. چایش را که شیرین کرده بود. خورد. _می‌دونم. همین دل مهربونشه که باعث شده هنوز درست نشدم. راستی کجاست؟ _بنده خدا حالش خوب نبود. بعد صبحونه رفت اتاقش استراحت کند. پریچهر لقمه‌اش را زمین گذاشت. از جا بلند شد. _کجا عزیزم صبحونه‌تو بخور. _ممنون. برم بهش سر بزنم. نگرانش شدم. بی‌بی هر روز شکسته‌تر می‌شد. این بار سر درد داشت با کمر درد باقی مانده از راه رفتن‌های شب قبل. کمی کنارش نشست و روغن به کمرش کشید. از او خواست تا استراحت کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_109 صبح با صدای کارگرهایی که میز و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 قبل از ظهر کارها تمام شد و همه در سالن جمع شده بودند. پریچهر رو به عمو کرد. _دستتون درد نکنه خیلی زحمتتون دادیم. _این چه حرفیه. کاری نکردیم که. _راستی واسه روز عاشورا یادتون نره برنج مراسمتون با ماستا. _باشه یادم نمیره. فقط خودتونم باید بیاین. _اون که حتما. نگاهی به پیمان انداخت. سرش را به مبل تکیه داده بود و گوش می‌کرد. _عمو جون، تا اینجا هستین، خواستم یه چیزیو بگم که شاهد باشین. _چی شد بابا جان؟ از جا بلند شد و کنار عمو نشست. _ببینین، من به بابا گفتم که باید ازدواج کنه. قبول نکرد. منم گفتم تا وقتی ازدواج نکنه، منم ازدواج نمی‌کنم. _تمومش کن پریچهر. به طرف پدر برگشت. _تموم نمی‌کنم بابا. جلوی بقیه هم دارم میگم. شاهد باشین که حرف اول و آخرم همینه. بعد نگین چرا. عمو نگاهش را از پیمان به طرف پریچهر برگرداند. _خب وقتی نمی‌خواد چه اصراری داری؟ اصلا آدم مناسبی که بتونه با بابات زندگی بی‌دردسری بسازه از کجا بیاریم؟ _خودش که به خودش رحم نمی‌کنه، باید اصرار کرد. آدمشم دارم. قبول کنه با طرف حرف می‌زنم. داریوش به حرف آمد. _پس بگو مورد مناسب پیدا کردی که سفت وایستادی. _خب آره. دلم نمی‌خواد بیشتر از این تنها باشه. پیمان از جا بلند شد و به حیاط رفت. فهیمه خانم اعلام کرد که ناهار حاضر است و به اتاق بی‌بی رفت تا او را خبر کند. _می‌بینین؟ هر موقع در مورد ازدواجش صحبت می‌کنم، همین جوری میذاره میره. عمو، تو رو خدا باهاش صحبت کنین. داریوش صدا نازک کرد و ادای پریچهر را در آورد. _وای عمو، اگه قبول نکنه، من بی‌شوهر می‌مونم. به دادم برسین. همه خندیدند و پریچهر به طرفش دوید. او که از قبل آمادگیش را داشت پشت مبل رفت. کمی که دنبال هم کردند، عمو حین رفتن برای ناهار، از پشت گردن داریوش را گرفت و نگه داشت. _بیا هر بلایی خواستی سرش بیار و تموم کنین. بریم ناهار بخوریم. پریچهر ابروهایش را بالا و پایین کرد و لبخند شیطانی زد. گازی از بازوی داریوش گرفت. تیشرت پوشیدنش کار را راحت کرده بود. _اینم تلافی گاز دیروزت. نوش جان. داریوش صدای گریه درآورد. _بابا، خیلی بی‌رحمی. بره‌تو دست گرگ می‌سپری؟ با هو کردن پریچهر خندیدند. داوود مامور شد پیمان را برای ناهار برگرداند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋 روزی خواهد رسید که دیگر زود دیر نمی‌شود. روزی که لحظه‌ها برایت معنای دیگری پیدا می‌کند. در آن روز زندگی کن. آرامش بگیر و آرامش بساز. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_110 قبل از ظهر کارها تمام شد و همه د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بود و قبولی‌اش همان طور بود که می‌خواست‌. با شروع کلاس‌ها در همان دانشگاه قبلی دوباره سرش گرم درس خواندن شد. هنوز شروع ترمش بود که سرگرد تماس گرفت. خواسته بود او را ببیند. پریچهر برای حساس نشدن پیمان، باز هم قرار را در خانه استاد گذاشت. وقتی رسید، با اهل خانه گرم گرفت. سرگرد سر ساعت با همان تیپ اسپرت همیشگیش وارد شد. این بار داخل سالن نشستند. فاطمه کنار پریچهر نشست اما طهورا خانم به آشپزخانه رفت. _یه کاری داریم که باید توی اداره انجام بشه. یه جورایی برنامه نویسیه اما با مدل شما. یعنی برنامه‌ای که بشه نفوذ کرد. جزئیات کارو توی اداره سرهنگ واستون توضیح میدن. استاد زودتر از پریچهر حرف زد. _این کار زمان‌بریه. چرا می‌خواین توی اداره باشه؟ خب این بچه اذیت میشه. تازه، این جور کارا وقت و بی‌وقت داره. ممکنه یه روز کارش طول بکشه و نتونه رهاش کنه. _با توجه به چیزایی که از خود شما و ایشون دیدیم، با همه موارد ممکن موافقت شده. پروژه طوریه که یه سری دسترسی‌ها لازم داره و خب اجازه نمیدن این دسترسی‌ها به بیرون از اداره داده بشه. برای ایشونم اتاق جدا در نظر گرفتن با هر امکاناتی که خودشون بخوان. کمی به سکوت گذشت. طهورا خانم با میوه وارد شد. استاد برای کمک ایستاد. پریچهر رو به سرگرد کرد. _باید بیام و کارتونو ببینم. نمی‌دونم از عهده‌ش برمیام یا نه. در ضمن باید بتونم از استاد کمک بگیرم. _همکارا بررسی کردن. این کار در برابر کارایی که قبلا انجام دادین و حتی آموزشایی که دیدین خیلی کار سختی نیست؛ پس می‌تونین. در مورد استاد هم که ایشون ناظر طرح هستن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_111 نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر "با اجازه‌"ای گفت. از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. با پیمان صحبت کرد که قرار است مدتی کار اداری انجام بدهد. پیمان هم با وجود ابراز نگرانی مخالفتی نکرد. به سالن برگشت و نشست. _مشکلی نیست. کی و کجا باید بیام و توضیحاتو بشنوم؟ _جالبه که برای قبول چنین کاری هم با پدرتون صحبت می‌کنین و اجازه می‌گیرین. _گوشی منو شنود می‌کنین؟ _اون که حتما ولی این مورد رو با شمّ پلیسیم گفتم. پریچهر رو به فاطمه کرد و حالت غر زدن گرفت. _چه راحتم میگن شنود می‌کنن. چه معنی داره آخه. آدم از همکاری پشیمون میشه. فاطمه به زحمت خنده‌اش را کنترل کرد و اسمش را صدا زد. رو به آن دو نفر که کرد، فهمید هر دو به غر زدنش ریز می‌خندند. _خانم کوثری، کارایی که به شما می‌سپریم خیلی حساس و حیاتیه. برای امنیت کار و البته امنیت خود شما دستور دادن که شنود بشین. _خب نگفتین. کی و کجا؟ _فردا بعد از دانشگاهتون، برادرم میان دنبالتون. با ماشین خودتون میاین که هماهنگی‌ها انجام بشه و دفعات بعد واسه اومدن مشکلی نداشته باشین. پریچهر برای کاری که می‌خواست انجام بدهد، کمی استرس داشت ولی بعد از رفتن سرگرد وقتی با استاد حرف زد، آرام گرفت. به خانه که رفت، با دیدن دو دختر فهیمه خانم و بچه‌هایشان لبخند زد. دختر بزرگش، فریده، یک دختر و یک پسر شش و دو ساله داشت و دختر کوچکش، فریبا یک دختر چهار ساله شیرین زبان. بچه‌ها را خیلی دوست داشت. لباس که عوض کرد، کنارشان نشست. کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و به شیرین زبانیش خندید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5913258763510351496.mp3
4.39M
💟ای که یک گوشه چشمت، غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد یک هندو به امام عصر علیه السلام در مهدیه تهران و عنایت عجیب مولای مهربان عالم به او. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| خاطره «حامد حدادی» ستاره بسکتبالیست ایرانی از حضور در لیگ NBA آمریکا | فکر می کردند ما همچنان شتر سواریم! ▫️فکر می کردیم دوره این نگاه ها به ایران و ایرانی گذشته اما گویا عمق منفی از ایران بیشتر از چیزی هست که فکر می کنیم.(حتی با فرض مبالغه در صحبت های حدادی) 🔹آمریکایی ها حوصله تحقیق ندارند و فقط پیام های رسانه ای پررنگ می‌تواند ذهنشان را کند مانند اخبار جنگ و هسته ای و فیلم های سینمایی و... که در شان ایران را کشوری جنگ طلب و عقب مانده معرفی می کند... 🆔 @sedayehowzeh
راههایی که رابطه تان را در اوج نگه میدارد. از خانواده شوهر معضل نسازید 🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگی‌تان ندانید. 👈آنها می‌توانند خوب یا بد باشند، ممکن است شما را ناراحت کنند، ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند. صرف نظر از اینکه آنها چه می‌کنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانواده‌اش تحت فشار قرار بدهید. ❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانواده‌اش باشد. ❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجه‌اش این است که او سعی می‌کند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند، مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث می‌شود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_112 پریچهر "با اجازه‌"ای گفت. از جا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و به شیرین زبانیش خندید. رو به بی‌بی کرد. _بابا کجاست؟ ندیدمش. _رفته خرید. یه سری چیزا تموم شده بود. _پس چرا ماشینشو نبرد؟ _می‌گفت میره سر خیابون. راهی نیست. پیاده رفت. مهمان‌ها که عزم رفتن کردند، صدای پریچهر در آمد. _کجا؟ باید شام بمونین. یعنی چی که میاین و یه ذره نشده میرین؟ فریده که شبیه فهیمه خانم بود، کمی این پا و آن پا کرد و به حرف آمد. _باید بریم. آخه شوهرامون میان خونه. خسته کارن. نمیشه که خونه نباشیم. _خب بگین بیان اینجا. مگه گفتم بدون اونا بمونین؟ بیان شام بخورن و شما رو ببرن. _آخه... آخه واسه شما سخته‌. اونا بیان. پریچهر ابرویی بالا داد. _کی گفته؟ _مامان میگه شما جلو مردا روبنده میذارین. خب واستون سخت میشه دیگه. نگاهی به فهیمه خانم کردو بعد رو به دخترش. _شما بگین بیان. کاری به کار من نداشته باشین. هر وقت خواستین بیاین هم همینه. من گفتم مادرتون بیاد اینجا و جزوی از این خونه باشه. پس خودتونو معذب نکنین. من واسه غذا خوردن اگه مشکل داشته باشم، خودم حلش می‌کنم. دیگه هم در این مورد چیزی نگین. بی‌بی نگاهی تحسین آمیز به او انداخت. _خدا خیرت بده مادر. من هر چی بهشون میگم، قانع نمیشن. پریچهر بچه‌ها را به حیاط برد تا تاب بازی کنند. کمی که گذشت، پیمان آمد. خرید‌ها را تحویل داد و کنار پریچهر ایستاد. سلام واحوالپرسی کردند. _باز داری چه کار می‌کنی؟ _دارم بچه‌ها رو تابشون میدم. معلوم نیست؟ _لوس نشو. کار اداری و اینا چیه؟ بازم پلیس بازیت گل کرده؟ صورت پیمان را بوسید. _قربونت بشم. این دفعه یه برنامه‌نویسیه. اونم توی اداره پلیس. نه جایی میرم. نه خطرناکه. پیمان هم صورتش را بوسید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_113 کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _منو چی فرض نکن. حریفت نمیشم که رضایت دادم؛ وگرنه من که می‌دونم اونا اگه کار هک و خطری نبود نمی‌اومدن سراغ تو. مگه خودشون نیرو نداشتن که بخوان تو رو ببرن واسشون برنامه بنویسی؟ پریچهر بلند خندید و سرش را به شانه پیمان تکیه داد. _ عزیز دلم، دورت بگردم، واسم دعا کن بابا جون. راستی این بچه‌ها باعث شدن یادم بره. خواستم به فهیمه خانم بگم غذا درست نکنه تا بیشتر با بچه‌هاش باشه. غذا سفارش میدیم. پیمان خیره نگاهش کرد و لبخند زد. _بابا جان، خودت بگو. نمی‌خوام اذیت بشن چند تا زن هستن. من برم سختشون میشه. من این بچه‌ها رو تابشون میدم و توی باغ می‌چرخونم. تو برو. _چشم، آق پیمان. یه دونه‌ای. فدایی داری. _بسه. باز این جوری حرف می‌زنه. موقع شام، پریچهر با وجود مخالفت و اصرار بقیه در آشپزخانه شامش را خورد. _به خدا خیلی زشته دخترم. صاحب خونه بشینه توی آشپزخونه و خدمتکار و خانواده‌ش بشینن سر میز سالن. کجای دنیا این جوری بوده؟ _هیس‌ چته فهیمه خانم؟ زشت اونه که بچه‌هات حرفاتو بشنون. این چه حرفیه؟ اونام مهمونن. مثل بقیه مهمونا. منم که همیشه همین جا غذا می‌خورم. چه بدی داره؟ من مدلم فرق داره. میشه کمی جامو درست کنم و روی میز سالن بشینم اما سر غذا زیادی راحت طلبم. دیدی که تا مجبور نباشم این کارو نمی‌کنم. با تمام شدن شام، میز جمع شد. پریچهر همان‌جا نشست و به برو و بیای آن‌ها نگاه می‌کرد. حتی یگانه چهار ساله هم کمک می‌کرد. جمعشان را دوست داشت. صمیمی و مهربان بودند. بعد از رفتن مهمان‌ها، هر کس به اتاق خود رفت اما پریچهر به اتاق پدر رفت تا با او حرف بزند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسر یک ثروتمند و پسر یک فقیر 👌⤵️💯 سعدی داستان خوبی به طنز در گلستان دارد، می‌گوید پسر یک ثروتمند و پسر یک فقیر با همدیگر مناظره می‌کردند. پسر آن ثروتمند این پسر فقیر را سرکوفت می‌داد. گفت: تو کی هستی؟ پدر تو کی به پدر من ماند؟ برو سر قبرش بایست و ببین که قبرش چقدر مجلل است و چقدر آن را از زمین بالا آورده‌اند؛ چه سنگ‌های رخام آنجا نصب کرده‌اند، چنین و چنان کرده‌اند؛ قبر پدر تو دو مشت خاک آنجا ریخته‌اند. این بچه فقیر گفت: روز قیامت می‌شود، تا پدر تو به خود جنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد. حال، در جامعه هم این جور است. آن آدمی که این همه تعین و تعلق دارد، تا بخواهد بجنبد آن فقیر خودش را رسانده. استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص45 🇮🇷🖇
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_114 _منو چی فرض نکن. حریفت نمیشم که
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پدر لباسش را عوض کرده بود و قصد خواب داشت. روی تخت نشست و پریچهر هم روی کاناپه روبه‌رویش نشست. _چی شده بابا جان؟ _بابا، من می‌خوام با کسی که در نظر گرفتم واسه ازدواجت صحبت کنم. تا وقتی که جواب مثبت نداد هم بهت نمیگم کیه. _ببین پریچهر، من وقتی بی‌بی رو می‌بینم یاد مادرت می‌افتم. چطور توقع داری جلوی اون که مادرش بوده دست یه زنو بگیرم بیارم توی این خونه؟ پریچهر اخم شدیدی کرد. _این چه حرفیه؟ بنده خدا بی‌بی خودش این همه بهت میگه برو زن بگیر اون‌وقت اونو بهونه می‌کنی؟ اگه این طوره، من که شبیه مامان هستم. منم می‌بینی همینه دیگه. باشه. پس من از فردا میرم یه خونه واست می‌گیرم. تا بعد ازدواجت بری اونجا. _پریچهر، داری از خونه‌ت بیرونم می‌کنی؟ _الکی با احساس من بازی نکن جناب پدر. شما داری این‌طوری بهونه میاری. _اصلا تو راست میگی. اون‌وقت شما زن تنها رو بذارم کجا برم؟ _خب بمون. مگه کسی با موندنت مشکل داره؟ خودت با ما مشکل داری. _پریچهر باز لج نکن. از جا بلند شد و به طرف در رفت. _به هر حال خواستم خبر بدم که من دارم حرفمو عملی می‌کنم. از من گفتن بود. به صدا زدن پدر توجهی نکرد و از اتاقش رفت. نزدیک ظهر حسین بیرون دانشگاه سوار ماشین پریچهر شد تا برای رفتن به پارکینگ ساختمانشان راهنماییش کند. هماهنگی‌ها که انجام شد، او را به طبقه مورد نظرشان برد. با سلام حسین به همکارانش، توجه و تعجبشان طرف پریچهر کشیده می‌شد. این پوشش در آن اداره هم غیر طبیعی بود البته نوعش فرق داشت. آنجا مسئله امنیتی می‌شد و سوال برانگیز. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_115 پدر لباسش را عوض کرده بود و قصد
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 حسین او را به اتاقی راهنمایی کرد. اتاقی انتهای یک راهرو که نسبت به مسیر آمده خلوت‌ به نظر می‌رسید. حدود دوازده متر بود که دو میز اداری با سیستم و تجهیزاتش داشت. پرده‌ها کرکره‌ای بود و کرم. نگاهش را که از اتاق گرفت رضا را دید. سلام و علیکی کردند. _قراره توی این اتاق کار کنین. حسین دنبال یه ماموریته. اگه کاری داشتین یا چیزی خواستین، به خودم بگین. الان سرهنگ میان و توضیحاتو بهتون میگن. بعدش سیستمو چک کنین هر دسترسی یا برنامه‌ای خواستین، بگین تا ردیفش کنیم. حرفش که تمام شد، تماسی گرفت. حسین خداحافظی کرد و رفت. پریچهر یکی از سیستم‌ها که کنار پنجره بود را روشن کرد. مشغول بررسی سیستم و امکاناتش بود که صدای سلام و علیک رضا توجهش را جلب کرد. مردی میانسال، جدی، با قد و هیکلی ورزیده و قوی روبه‌رویش بود. پریچهر ایستاد و سلام داد. رضا شروع به معرفی کرد. _ایشون جناب سرهنگ جلیلیان هستند. سرهنگ احوالپرسی نسبتا گرمی با پریچهر کرد و در مورد برنامه‌ای که می‌خواستند توضیح داد و در آخر توصیه‌های لازم را یادآوری کرد. _ببین دخترم. لازم به تذکر نیست اما من میگم. هیچ کس نباید بفهمه روی چه پروژه‌ای کار می‌کنی. هیچ قسمت از کار حتی تحقیقات جانبی‌شو بیرون از اداره انجام نمیدی. من واسه اومدنت و انجام این طرح، ضمانت دادم؛ البته با کارایی که انجام دادی و تعریفای آقای زارعی مطمئنم اشتباه نکردم. حواست به رفت و آمدت باشه که کسیو حساس نکنی‌‌. این پوششت ممکنه دهن یه عده رو باز کنه اما به نظرم برای امنیت خودت این طوری بهتره. اگه سوالی هست بفرما. _خوب و کامل توضیح دادین. امیدوارم بتونم از عهده‌ش بر بیام. بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 اصول عقاید اسلامی 🔸💯👌 اصول عقاید اسلامی بر حسب مذهب شیعه پنج اصل است: توحید، عدل، نبوت، امامت، معاد. اسلام درباره اصول عقاید که وظیفه هر فرد تحصیل عقیده صحیح درباره آنهاست تقلید و تعبّد را کافی نمی‌داند، بلکه لازم می‌داند که هر فردی مستقلاً و آزادانه صحت آن عقاید را به دست آورد. از نظر اسلام عبادت منحصر نیست به عبادات بدنی مانند نماز و روزه یا عبادات مالی مانند خمس و زکات؛ نوعی دیگر از عبادت هم هست و آن عبادت فکری است. تفکر یا عبادت فکری اگر در مسیر تنبّه و بیداری انسان قرار گیرد از سالها عبادت بدنی برتر و بالاتر است. استاد مطهری، انسان و ایمان، ص 64🖇🇮🇷
🌺 شرط خوشبختی به دانشمندی گفتند خوشبختی چیست؟ گفت: حاصل یک کسری است که صورتش تلاش و مخرجش توقع است. هرچه صورت نسبت به مخرج بیشتر بشه، جواب بزرگتر میشه. حالا فرض کنید توقع به صفر نزدیک شود، خوشبختی می رود به سمت بینهایت. شرط خوشبختی این است که توقعات را پایین بیاوریم. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_116 حسین او را به اتاقی راهنمایی کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول شد. قهوه‌ و لقمه‌هایش را برده بود. فقط امکانات سیستم را لازم داشت که یادداشت کرد؛ بعد شماره رضا را گرفت اما جواب نداد. در را باز کرد تا کسی را پیدا و او را خبر کند. هنوز بیرون نرفته بود که صدای رضا توجهش را جلب کرد. _جناب سرگرد یزدانی، از حدت جلوتر نرو. این پروژه زیر نظر سرهنگه؛ پس بی‌خود خودتو اذیت نکن. _جناب سرگرد علوی، یادت بمونه آوردن یه زن اونم با پوشیه که قابل شناسایی نباشه، واست شر میشه. تو از کجا می‌دونی زیر او پوشش کیه و چه تضمینی داری که آدم دیگه‌ای با اون پوشش نیاد و نفوذ نکنه؟ _تمومش کن. تضمینش با من. تو غصه این چیزا رو نخور. لابد راهی واسه شناسایی دارم دیگه. اگه حرفی داری برو به سرهنگ بگو. الانم اگه کاری نداری، من باید برم. کار دارم. فرصت نشد در را ببندد که رضا رو‌به رویش ظاهر شد. هینی کشید و عقب رفت. رضا کمی جلوتر رفت و در را بست. پریچهر سعی کرد به ترسش غلبه کند اما لرزشش شروع شده بود. _واسه چی گوش وایستاده بودین؟ مگه نگفتن جلب توجه نکنین؟ نگاه تیزش ترس پریچهر را بیشتر کرد. مِن مِن کرد. _من زنگ ... من زنگ زده بودم... جواب ندادین. لرزش صدایش را نمی‌توانست کنترل کند. رضا وقتی فهمید او را ترسانده، از روی میز بطری آب را برداشت و به طرفش گرفت. _ببخشید. بگیرین. آروم که شدین برمی‌گردم. بطری را که داد، سریع از اتاق بیرون رفت. پریچهر نفس‌های بلند کشید. آب را خورد و کمی در اتاق راه رفت. ذره ذره آرامشش برگشت. پشت میز که نشست، شماره رضا را گرفت. تماس را رد کرد و چند لحظه بعد با تقه‌ای که زد، وارد شد. برگه‌ای که یادداشت کرده بود را طرفش گرفت. _این لیست برنامه‌ها و دسترسی‌هاییه که می‌خوام. رضا لیست را گرفت. کمی مکث کرد. _اینجا شرایط کار با شرایط جاهای دیگه فرق داره. دلیل تاکید سرهنگ هم همین بوده‌‌. با بحثی که ما داشتیم اگه اون آدم می‌دید شما دارین به حرفمون گوش میدین، اوضاع خراب می‌شد. لطفا حواستونو جمع کنین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_117 بعد از رفتن سرهنگ و سرگرد، مشغول
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر "چشم"ی گفت. رضا برگشت تا برود. پریچهر فلاسکش را به دست گرفت و صدایش زد. برگشت. _میشه بگین آب جوش برام بیارن؟ لبخندی روی لب رضا نشست. فلاسک را از او گرفت. _بدین بیارم. میگم از فردا اول وقت پرش کنن و بیارن. پریچهر تشکر کرد و او رفت. به خانه که برگشت، فهمید باز هم حال بی‌بی بد شده. به اتاقش رفت. کمی کنارش نشست تا از خواب بیدار شود. به چهره شکسته‌اش نگاه کرد. آن زن زحمت زیادی برایش کشیده بود. مادری را برایش تمام کرده بود. دلش از بیماری او می‌گرفت. بی‌بی که چشم باز کرد. لبخندی نثارش کرد. از جا بلند شد و نشست. _از کی اینجایی؟ _یه کمی میشه. _چرا صدام نکردی؟ پریچهر کمکش کرد تا لباسش را مرتب کند و خودش را به لبه تخت بکشاند. _مگه دلم میومد بیدارت کنم؟ بیا لباس بپوش باید بریم دکتر. _نمی‌خواد مادر. همین دو روز پیش پیمان منو برده بود. پیریه دیگه. همینه خب. _اینقدر که خودتو واسه عمارت دیانی‌ها و نوه لوست داغون کردی. چی بگم؟ پریچهر جلوی پایش زانو زد و شروع کرد به ماساژ دادنش. _نگو عزیز من. حاضرم جونمم واست بذارم. _دور از جون. بی‌بی؟ _جانم. _چند وقتیه اصرار می‌کنم بابا زن بگیره. قانع نمیشه. دیشبم بهونه آورد که جلوی بی‌بی روم نمیشه دست کسیو بگیرم بیارمش توی خونه. منم گفتم که داره بهونه میاره اما یه چیز میگه دیگه. دستش را روی دست پریچهر گذاشت. _بسه مادر خسته شدی. الان میگی چی کارش کنیم؟ دیدی که چقدر بهش گفتم. _بی‌بی، بهش گفتم قراره با اونی که در نظر دارم حرف بزنم. فقط شما یه زحمتی بکشین و خیالشو راحت کنین که راضی بشه و فراری نباشه. بی‌بی خندید و صورت او را نوازش کرد. _باشه من صحبت می‌کنم. اون‌که می‌خوای صحبت کنی، فهیمه خانومه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✏️کلمه «انقلاب» بگذارید ما بحث انقلاب را از ریشه لغوی اش شروع کنیم. 🔍انقلاب به حسب اصل لغت - که قرآن هم این کلمه را هر جا به کار برده1 به همان مفهوم لغوی آن به کار برده است نه به مفهوم اصطلاحی رایج امروزی ⚠️به معنی زیر و رو شدن یا پشت و رو شدن و نظیر این معانی است: «...وَمَن یَنقَلِبْ عَلَى عَقِبَیْهِ فَلَن یَضُرَّ اللهَ شَیْئًا..».در آن آیه کریمه می‌فرماید: 🌸وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ. 👈در داستان احد است که بعد از آنکه شایع شد رسول خدا کشته شده است، عده زیادی از مسلمانان فرار کردند؛ ✨آیه قرآن نازل شد که محمد پیامبری بیش نیست که قبل از او هم پیامبران دیگری بودند؛ یعنی هر پیامبری که آمده است مردن دارد، کشته شدن دارد. 🌈محمد برای شما از جانب خدا پیامی آورده است، خدای او و پیام خدایی او زنده است. ☝️آیا فرضا پیغمبر بمیرد یا کشته شود (البته اصل قصه هم دروغ بود، پیغمبر کشته نشده بود) باید شما به عقب و پشت سر برگردید؟ 🔍اینجا این حرکت و حالت اسلامی در تعبیر قرآن حرکت به جلو است و برگشت اینها از دین به معنی بازگشت به عقب است؛ انقلاب است در تعبیر قرآن، 👈یعنی رو در جهت پشت قرار گرفتن و پشت در جهت رو قرار گرفتن در جهتی که انسان می‌رفت، برگردد به پشت سر؛ این انقلاب است. 📚استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص4، 5✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعه ی تو غریبه و منم یه بچه شیعه ام... 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 نامه دعوت برا جشن آقامونه.....🎊🎊🎉🎊 ♥️ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🔺اینجا کلاس بازیگری حامد بهداد است. همین‌ها که امروز در هم می‌لولند، فردا بخاطر تجاوز به‌هم، کمپین تشکیل می‌دهند! فحشش را به نظام می‌دهند!! ▪️زن و مرد بدون رعایت حریم شرعی دست در دست هم در هم می لولند. اینجا نیروهایی تربیت می‌شود که قرار است برای جامعه شیعه و مسلمان ایرانی محصولات فکری و فرهنگی تولید کنند. همان هایی که چندصباح دیگر از تعرض و تجاوز به همدیگر در عرصه سینما و هنر افشاگری خواهند کرد. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
📷زن مکرون گفته: زنان محجبه باعث ترس بچه ها می‌شوند ▪️تصویر بی حجاب او را در کنار تصویر دختران محجبه اروپایی می‌بینید. ▪️قضاوت با شما کدام ترسناک تره؟ 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
💞💎💞💎💞💎💞💎💞💎 چه بنامم تو را آقا؟ سلطان؟ رئوف؟ ضامن آهو؟ غریب الغربا؟ هر چه بنامم همانی و نیز بهتر از آنی. آقای گره‌گشای بی‌مثال، عالم برای گره شدن به ضریحت کم است انگار. تو گره نزده وا می‌کنی گره عالمی را با دل مهربانت. از دورترین نقطه زمین تا نزدیک‌ترین دستِ دخیل بسته به حریمت را. آری از کنار حرمت پل به دل تک تک دلدادگانت زدی. تا نام امام هشتم را به هر لقب که بخوانند، دل سراسیمه آستان کبریاییت را طواف کند. میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا مبارک باد. علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘🦋⚘ ۲۰ نفر بودیم. قرار بود درباره کرامت امام رضا علیه السلام بنویسیم. خاطراتِ شخصی خودم با امام رضا را به خاطر آوردم. صحن جامع بود؟ یا صحنی دیگر؟ یادم نیست. حالم آنقدر بد بود که نمی‌دانم کجا نشستم؟ با حالی زار از دستِ شوهرِ نصفه نیمه‌ای که محبتش تمامِ قلبم را تسخیر کرده بود، به آقا داد برده بودم. خب جدایی چیزی بود که او گاهی از آن دم می‌زد. من که این را نمی‌خواستم. با پولِ حرام و رشوه‌ای هم که نمی‌شد زندگی ساخت و در آینده بچه بزرگ کرد. تازه عاقبت بخیر هم شد. با رازی که خودش فاش کرده بود، دردی به جانِ وجدانم انداخته بود. دوراهی بزرگی که نه می‌توانستم عشق را رها کنم، نه دلم می‌آمد دین را برای عشقم زیر پا بگذارم. و اختیارِ دل و دینی که از کف رفته بود... کفه ترازویی که به نفع هیچکدام سنگین‌تر نمی‌شد... آه کشیدم.گریه کردم. ضجه زدم. التماس کردم. توسل جستم و کار را به کاردان سپردم. عهد کردم اگر بنای زندگی من با این مرد است، خدا دارایی‌های به حرام اندوخته اش را بگیرد. خوب که پالایش شد، حتی اگر تنها شد، زندان افتاد، طول کشید، پایش بمانم. اگر هم نه که ... اگر نه را نمی‌توانستم تا آخر بگویم. اصلاً حالتی جز این را نمی‌شد تصور کرد. باز دعا می‌کردم خدایا به مهربان از او پس بگیری‌ها؛ زجر نکشد. به سختی نیفتد. دلم ریش می‌شود ببینم غصه‌دار و تنگدست شده. و برگشتیم. با چه حالی و چه عاقبتی بماند! نشد! دنیا با من قصد شوخی داشت یا جنگ یا تمسخر، نمی‌دانم. اما او رفت. با آن داراییِ دو به هم زن. خاطراتش را هم به مرور و خرد خرد، ریز کردم ریختم دور، بعضی را هم آتش زدم. ۵ سال گذشت، تا اینبار مادرم بیمار شد. باز هم دست به دامان امام رضا علیه السلام شدیم. بله، شفا هم داد. آثارش هم به جا ماند. تکه‌ای پارچه سبز، کنار تختِ مادرم. ساعتی که هیچ‌کس نیامده بود. پارچه‌ای تازه و آب ندیده و خوابی که مادر دیده بود، دکتر سبزپوش بلند قامتی که در خواب او را عمل کرده بود و سلامتی که برگشت. باز ۳ سال دیگر که گذشت و این‌بار خواهرم بیمار شد. و التماس و التجایی که به جایی نرسید. نفس‌هایی که به شماره افتاد و خاکش که از لابلای انگشتانم پایین می‌ریخت. باید باور می‌کردم همیشه هم سهم ما معجزه نیست. خوب که فکر می‌کنم کرامتِ آقا برای من، نه آن شفای داده و نه این شفای نداده و نه آن عشق پریده است نه کرامت آقا برای من، این رشته‌ی محبتی‌ست که دورِ یادش تنیده است. اینکه فارغ از جواب آری یا نه به آرزوهایم، گره دلم را به ضریحش شل نمی‌کند. این خواسته‌ها را داد بهتر نداد بهتر. آقا جان،دنیا برود پی کارش، خودت را عشق است. هر چه که بخواهم، از خودت که عزیزتر پیدا نمی‌شود. همین خودت مهرت یادت، برای شادمانی ما کافيست. تولدتان هم مبارک، هرجا که باشیم مهم نیست. دلمان آنجاست‌. کنار شما. ارادتمندتان هستم. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
✍صحن انقلاب سیامک خم شد از لابه‌لای پاهای جمعیتِ دور ضریح، چیزی برداشت. داخل دهان گذاشت. دندان‌ها را برای له‌کردن آن روی هم گذاشت. دهانش تکان خورد. پدر نگاه تندی به او کرد و گفت: سیامک اون چی بود گذاشتی دهنت؟ سیامک درحالی‌که به پیراهن و شلوار لیِ گرانقیمتِ خود چنگ می‌زد. رنگ صورتش پرید. مردمک سیاه چشمانش یک دور چرخید. پرده نازک و شفافی از اشک آن‌ها را پوشاند. با دستپاچگی گفت: بابا دعوام نکن! فقط یه کوچولو نخودچی خوردم. سعید که با کت و شلوار طوسی و اتوکشیده نزدیک ضریح ایستاده بود. با شنیدن حرف سیامک جاخورد. چینی روی پیشانی‌اش نشست. دست سیامک را با ناراحتی فشرد: خجالت بکش آبرو برام نذاشتی! قطره‌ای اشک از گوشه چشمِ سیامک روی زمین ریخت: بابا گشنمه، الان چند ساعته اومدیم اینجا منو هتل نبردی. سعید ناخودآگاه با اشاره دست به ضریح گفت: گشنته از صاحب اینجا بخواه. سیامک نگاهی به ضریح کرد. بلند گفت: من گشنمه آقا. سعید از اینکه سیامک بلند جلوی مردم این حرف را زد خجالت کشید. دست او را کشید از حرم بیرون رفت. وارد حیاط شدند. تند و تند راه می‌رفت. سیامک هم پشت سر پدر در حال رفتن چند بار پایش پشت آن یکی پا گیر کرد و نزدیک بود با سر به زمین بخورد. هنوز از صحن انقلاب بیرون نرفته بودند که یکی از خُدام به سمت آن‌ها آمد. وقتی به آن‌ها رسید، دستش را دراز کرد. در حالی که لبخند به لب داشت دست سعید و سیامک را فشرد و زیارت قبول گفت. پلاستیکی که غذای تبرکی حرم داخل آن بود به سیامک داد. - بفرما پسرم این غذای حضرتی مالِ تو. با دیدن این صحنه سعید دست روی صورت گذاشت. های‌های شروع به گریه کرد. خادم با پر سبزی که در دست داشت، روی سر سعید کشید. ریش سفید و بلندش نشان می‌داد هم‌سن پدربزرگ سیامک است. - چیه پسرم؟ چرا گریه می‌کنی؟ گوشه‌ای از صحن رفتند. چشمانِ سعید سرخ شده بود. وقتی که آرام گرفت، ماجرای اطراف ضریح و گرسنه بودن سیامک را تعریف کرد. خادمِ حرم اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. زیر لب شعر همیشگی را تکرار کرد: اي كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس هركه آيد به گدايي به در خانه‌ي تو حاش لله كه زدرگاه تو گردد مأيوس https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739