✳️ حتی به دختران ده ساله هم تجاوز کردند
🔹امروز سالگرد یکی از بدترین قتل عامها در تاریخ مدرن آمریکای لاتین، قتل عام "ال موزوته"(۱۱ تا ۱۳ دسامبر سال ۱۹۸۱ میلادی)در السالوادور است که توسط یک جوخه مرگ آموزش دیده توسط آمریکا انجام شد. سربازان ۱۰۰۰ نفر را کشتند، تقریباً کل روستای "ال موزوته".
🔸اکثر قربانیان زنان، کودکان و افراد مسن بودند. سربازان مردان را از زنان و کودکان جدا کردند، سپس مردان را در چند نقطه #شکنجه و #اعدام کردند.
🔹زنان و دختران بزرگتر را از کودکان جدا کردند، به آنها تجاوز کردند و سپس آنها را با مسلسل اعدام کردند. دختران ۱۰ ساله مورد #تجاوز_جنسی قرار گرفتند. آنها گلوی بچهها را بریدند و آنها را از درختان آویزان کردند. پس از کشتن تقریباً کل جمعیت، خانهها را به آتش کشیدند.
🔸السالوادور در آن زمان درگیر جنگ داخلی بین چریکهای چپگرای FMLN و یک دیکتاتوری نظامی تحت حمایت #ایالات_متحده بود. ال موزوته مظنون به حمایت از FMLN بود و پس از این کشتار به نماد حمایت ایالات متحده از جنایات علیه چپ آمریکای لاتین تبدیل شد.
🔴 #حقیقت_غرب 👇
https://eitaa.com/joinchat/3959554299C7b558c3f51
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_58 صبح سراغ غلامرضا رفتم و قرار گذاشتم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_59
مادر دستپاچه اسمم را صدا میزد و این طرف و آن طرف میدوید. آخر سر هم چادرش را گرفت و سراغ همسایه رفت.
با کمک آقا رضا همسایه همدلمان سوار ماشینش شدیم تا مرا به بیمارستان اصفهان برسانند. در راه سرم را روی دوش مادر گذاشتم. عرق سرد به جانم افتاده بود و درد امان نمیداد. دوست نداشتم با یک مسمومیت و بیماری بمیرم. مادر را صدا زدم.
-مامان، من دارم میمیرم. تو نذر کن من شهید بشم و این طوری توی مریضی نمیرم.
اشک مادر جاری شد. دستی به صورتم کشید و بعد از کمی مکث دست به آسمان گرفت.
-یا امام زمان (عج) سه تا پسر دارم. راضیام هر سه تاشونو توی راه اسلام و دینت بدم. پسرمو بهم برگردون.
با حرفش آرامشی گرفتم. مادر اسماعیلش را قربانی کرده بود. راضی به شهادتم شده بود. هنوز چند لحظه نشده بود که با چند سرفه نفسم برگشت. سر برداشتم و نگاهی به مادر انداختم. معامله شیرینش معجزه کرده بود. درد هم کم و کمتر شد. راننده را صدا زدم.
-آقا رضا، برگرد میمه. من با دعای مادرم شفا گرفتم.
-خدا رو شکر رنگت از کبودی برگشته.
به خانه برگشتیم و من کمی شیر خوردم و بدون هیچ دردی تدریس کلاس قرآن ساعت هشتم را برگزار کردم.
بعد از کلاس، نامه دوست همکلاسی دانشگاهم رسید.خبر داده بود که در سپاه آموزش نظامی دیده است. حالا قرار بود به کردستان که کمبود خدمات پزشکی دارند برود و بعد از آموزش بهیاری به کمک مردم محروم آنجا برود.
نامهاش روحم را که تشنه خدمت به خلق خدا بود، تحریک کرد. دوست داشتم، به جایی بروم که به دور از همه کتابهای فلسفه و لغات، خدا را درک کنم. با کار خالصانه برای مردم، به خدایی که از رگ گردن نزدیکتر است، نزدیکتر شوم و نقش او را در جریان زندگی را حس کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_59 مادر دستپاچه اسمم را صدا میزد و ای
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_60
همان روز بلیط گرفتم و بین اشک و آه خانواده آماده رفتن به کردستان شدم. خود را به سپاه کرمانشاه رساندم و روز بعد برای آموزش پزشکی به بیمارستان سنندج اعزام شدم. با رسیدن به سنندج، خاطره محمد برایم زنده شد. هیچ وقت فکر نمیکردم مسیرم به شهر او بخورد. آدرسی از او نداشتم تا خبرش را بگیرم.
در بیمارستان سنندج از صدها دانشگاه بیشتر چیز یاد گرفتم. آنچه هر روز میدیدم، در برابر آنچه در تهران به نام دلسوختگان خلق دیده بودم و در روزنامهها خوانده بودم، بسیار فرگیرتر و وحشتناکتر بود.
درگیریهای ایران و عراق هم به درگیریهای مرزی آن استان اضافه شده بود. حتی به فرودگاه سنندج هم با هواپیمای جنگنده حمله شد. مجروحانش را آوردند؛ پاسداری به خاطر نبود جراح مغز در بیمارستان شهید شد.
در همان روزها که پر از صحنههای دردناک بود، پاسداری را به بخش جراحی آوردند که پوست سرش از وسط بریده و آن را کشیده بودند. طوری که پوست تا بناگوش آویزان بود. از دوستش که او را آورده بود، جریان را پرسیدم.
-دیشب کوملهها سر راهش کمین زده بودن. به عنوان اسیر این بلا رو سرش آوردن.
به سختی خود را کنترل میکردم. دیدن این سنگدلیها راحت نبود. اینها فرقی با ساواک نداشتند. ساواک مته در سر آیت الله سعیدی فرو کرده بود و کوملهها پوست از سر پاسدار کَندند.
بعد از اتمام دوره کارآموزی، به مأموریتی در بیجار و بانه رفتم. وقتی برگشتم، در دادگاه انقلاب سنندج مشغول رسیدگی به وضع بیماران زندانی آن دادگاه شدم.
شب سوم، خبرم کردند که در یکی از سلولها مریض بدحالی هست که باید برای معاینه او بروم. وارد سلول که شدم، سلام دادم. همگی بلند شدند. چشمم به کسی افتاد که گوشهای نشسته بود و نگاهش به سقف بود. در فکر و خیالش غرق بود. با همهمه بقیه نگاهش را به من داد. با دیدن دوبارهاش لبخند به لبم نشست. مرا که شناخت، به سرعت از جا پرید. بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🔴 علائم صداقت دولت سیزدهم ( ابراهیم رئیسی)
۱) کرونا را که قول داده بود جمع کرد
۲) اقتصاد را به برجام گره نزد
۳) به مردم صدها توهین نکرد
۴) هر جا مردم گرفتار بودند حاضر شد هم خودش، هم وزرا و هم استاندارها
۵) در کاخ زندگی نکرد
۶) پول بیپشتوانه چاپ نکرد
۷) یارانهها را ۹ برابر کرد
۸) کارخانهها و شرکتها را فعال کرد
۹) انرژی هسته ای را به حدی رساند که قابلیت تولید بمب اتم را داریم
۱۰) به رهبری توهین نکرد
۱۱) رتبهبندی معلمها را پس از چهل سال عملیاتی کرد
۱۲) بودجهی مناطق محروم را چند برابر کرد
۱۳) از قاچاق هزاران تن آرد، روغن یارانهای جلوگیری کرد
۱۴) انبارهای کالاهای متروکه را ساماندهی و درآمد دههزار میلیارد تومانی حاصل کرد که قبلا فقط ۲۰۰میلیارد تومان بود
۱۵) صنعت فضایی را فعال کرد و ماهوارهها یکی پس از دیگری به فضا پرتاب میشوند
۱۶) ایران را عضو شانگهای کرد
۱۷) کرویدر شمال جنوب را فعال کرد در آمد حاصل از آن در آینده به اندازهی فروش نفت خواهد بود
۱۸) فروش نفت با قیمت بالای صد دلار را به حد مطلوب رساند
۱۹) ۴۰ میلیارد دلار فقط از روسیه سرمایهی خارجی جذب کرد
۲۰) پترو پالایشگاهها را فعال کرد تا از خامفروشی جلوگیری شود
۲۱) کشت فرا سرزمینی را در روسیه، ونزوئلا و... فعال کرد
۲۲) صادرات خدمات فنی مهندسی را به ۸ میلیارد دلار رساند
۲۳) ساخت هواپیمای مسافری را با مشارکت چین و روسیه آغاز کرد
۲۴) فروش کشتیهای اقیانوسپیما را آغاز کرد فعلا دو فروند به ونزوئلا فروخته شد
۲۵) کف حقوق بازنشستگان را ۵۰ درصد افزایش داد و بقیه را از این ماه ۳۸ درصد
۲۶) اغلب هفتهها سفر استانی داشت و به درددل مردم گوش کرد
۲۷) بسیاری از شوراها که ده سال تشکیل نشده بود با حضور خودش تشکیل داد
۲۸) ظرفیت پزشکی را ده درصد افزایش داد
۲۹) ابر بدهکارهای بانکی را افشا کرد
۳۰) تمام سواحل دریاها شمال و جنوب را آزادسازی کرد
۳۱) کنارههای رودخانهی کرج را آزاد کرد
۳۲) حق آبهی ایران از افغانستان را وصول کرد
۳۳) نرخ خرید گندم از کشاورزها را ۳ برابر کرد
۳۴) مشکل نهادههای دامی را حل کرد
۳۵)مشکل قطعی برق که پارسال پشت سر هم قطع میشد حل کرد
۳۶) سامانهی صدور بر خط صدور مجوزها را راهاندازی وامضاهای طلایی را حذف کرد
۳۷) یک و نیم میلیون مسکن را در مراحل مختلف ساخت دنبال کرد
۳۸) وام ازدواج به زوجین داد
۳۹) وام ودیعهی اجارهی مسکن داد
۴۰) وام میلیاردی به شرکتهای دانشبنیان داد
۴۱) استخدام و جذب کلی نیرو برای خرید خدمات
۴۲)پرداخت وام فرزندآوری
۴۳)پرداخت وام درمان ناباروری
۴۴) ازهمه مهمتر جلوی دزدی عده ای گرفته شده که جیغشان در آمده
🔹 حالا فهمیدید دشمنان چرا اینهمه تلاش می کنند تا جلوی پیشرفت کشور را بگیرند.
🔹 نمیخوایم بگیم کم و کاستی نیست چرا هست زمان حکومت امیر المومنین هم کاستی بود، اما نباید همیشه نیمه خالی لیوان رو دید
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به اعدام پذیری معترضم.
من معترضم به اینکه جوون شاخ وشمشاد، توانمند و با استعداد کشورم اعدام بشه.
اما انگشت اتهام این اعدام رو طرف کی باید بگیرم؟
من به باعث و بانی مقتول، قاتل و محارب شدن جوونامون معترضم. به اون که اونور نشسته، جنگ شناختی راه انداخته و تحریک کرده، به داخل نشینای هم صدا با اونور، به مسئولی که فضای مجازی رو رها کرده، به اونی که عافیت طلب بوده، معترضم.
دهها جوون شهید شدن، شاید دهها جوون مجرم اعدامی و صدها خانواده داغدار؛ باعث و بانیای این جونهای از دست رفته و اون داغ دلها کِی قراره به مردم معترض جواب پس بده؟
اعدام مجازات جرم واقع شدهست و لازم اما باعث و بانی حقیقیش باید مراقب آه داغدیدهها باشه.
#اعدام
#محارب
#شهید
#اعتراض
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
دختر 16 ساله فلسطینی با هفت گلوله ارتش کودک کش اسراییل در جنین به شهادت رسید. سیاستمداران آمریکایی و اروپایی برای او مرثیه سرایی می کنند؟ عکس و داستانش تیتر رسانه هایشان می شود؟ از سازمانهای حقوق بشری صدا و حرکتی برمیخیزد؟
#زن_زندگی_آزادی!
🗣محمد صرفی
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_60 همان روز بلیط گرفتم و بین اشک و آه
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_61
بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. هم سلولیهایش هاج و واج نگاهمان میکردند. بعد از احوالپرسی، سوال ذهنم را پرسیدم.
-محمد، تو اینجا، توی زندان، چی کار میکنی؟
سرش را پایین انداخت و با صدای پایین جواب داد.
-به جرم همکاری با گروههای سیاسی کردستان دستگیر شدم ولی خوشحالم که اینجام.
فکرم درگیر شد که چرا باید از زندانی بودن خوشحال باشد. چرایش را که پرسیدم، یک جمله جواب داد.
-اگه شد در موردش با هم صحبت میکنیم.
دوست داشت حرف بزند اما آنجا در آن سلول و آن زمان مناسب نبود. عذرخواهی کردم و سراغ مریضی رفتم که کنار شوفاژ خوابیده بود. تب شدید داشت. به درمانش پرداختم. از هفت نفر آن سلول، پنج نفرشان وقتی فهمیدند دکتر زندان هستم مریض شدند و دارو میخواستند. اسامی و نسخه آنها را هم نوشتم. رو به محمد کردم.
-الان که نمیشه حرف زد ولی فردا ساعت ده که هواخوری دارین، میام کنار زمین والیبال تا با هم صحبت کنیم.
محمد قبول و خداحافظی کرد. ذهنم مشغول شد. به خاطر فعالیتهای محمد بعید نبود که زندانی شود اما دلیل خوشحالیش برایم مبهم بود.
روز بعد، سر ساعت قرار، به محوطه زندان رفتم. عدهای با هم صحبت میکردند و با سرعت در محوطه مشغول رفت و آمد بودند، عدهای والیبال بازی میکردند و عده دیگر هم مشغول فوتبال بودند. چند نفری هم در آفتاب کنار دیوار نشسته و به فکر فرو رفته بودند. نگاهی به اطراف انداختم تا محمد را ببینم. قبل از آنکه او را پیدا کنم، مرا دیده بود و از گوشه حیاط صدایم زد. به طرفش رفتم. تنها نشسته بود. بعد از احوالپرسی برای این که بتوانیم راحتتر صحبت کنیم، او را به بهداری دعوت کردم، قبول کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_61 بوسه و آغوش گرمی رد و بدل کردیم. هم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_62
به بهداری رفتیم. هوا کمی سرد بود. روی پتویی که کنار شوفاژ انداخته بودم، نشستیم. مدتی بدون صحبت گذشت؛ سکوت بدی بود. سکوت را شکستم.
-چرا از زندانی شدنت خوشحالی؟
سرش را به تاسف تکانی داد و به آسمان بیرون پنجره نگاهی انداخت.
-از همون وقتی که جلوی سفارت خداحافظی کردیم، تا حالا که کنارت نشستهم، اتفاقای زیادی واسم افتاده. همونا باعث شده طرز فکرم کامل عوض بشه.
از این حرفش خیلی خوشحال شدم.
-خیلی خوبه. پس تموم اتفاقا رو واسم تعریف کن.
تکیه به دیوار داد و شروع کرد.
-ترم اول که تموم شد، واسه دیدن پدر و مادرم اومدم سنندج، وقتی دیدم سنندج دست گروههای سیاسی مخالف دولته، خیلی خوشحال شدم. چند روز که از اومدنم گذشت، مشغول تبلیغ عقاید حزب و کارای دیگه مثل پخش مواد غذایی بین مردم شدم. تنها چیزی که ناراحتم میکرد، حرفای تو بود که یه وقتایی یادش میافتادم. اون حرفت که باید حتما یک نقطه اتکا و زیربنای محکم واسه عقایدم داشته باشم تا بتوانم دست به هر از خودگذشتگی بزنم، فکرمو مشغول کرده بود. اما متأسفانه این افکار اونقدر پخته نبود که بتونم چیز قانع کنندهای واسش پیدا کنم.
وقتی این فکرا سراغم میاومد، سعی میکردم ازش فرار کنم و خودمو مشغول هر کاری کنم تا فراموشش کنم ولی تو و حرفات، خلوص توی صحبتات، اونقدر روم تأثیر گذاشته بود که آخرش بعد از یه مدت فعالیت گروهی، تصمیم گرفتم یه مطالعه کلی نسبت به اسلام و مارکسیست داشته باشم؛ به خاطر همین، وقتی واسه ثبتنام ترم جدید اومدم دانشگاه، یه سری کتاب مثل کتاب جهان بینی مطهریو گرفتم و شروع به خوندن کردم. توی اون مدت با مسئولای جایی که سنندج توش فعالیت داشتم، نامه نگاری میکردم. هر ماه یه نامه دستم میرسید که اوضاع سنندجو توضیح میدادن و منم در عوضش، وضعیت دانشگاهو واسشون مینوشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_62 به بهداری رفتیم. هوا کمی سرد بود. ر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_63
تعطیلات عید اومدم سنندج. به خاطر اینکه دانشجوی سال چهارم حقوق بودم و توی دانشکده هم مبارزه سیاسی داشتم، اینجا ازم خواستن مسئولیت مهمتری گردن بگیرم. اون شکی که به جونم انداختی، توی سرم بود و از وقتی خوندن کتابای اسلامیو شروع کردم، بدتر شد. نمیتونستم اون مسئولیتو قبول کنم. کمکم جنگ دوم سنندج هم شروع شد. اتفاقایی که اون روزا میافتاد و کارای گروهها باعث شد دولت مرکزی تصمیم بگیره سنندجو از دست گروههای سیاسی دربیاره. دیگه فرصت نشد بیایم دانشگاه و درسمو ادامه بدم. مجبور شدم توی شهر بمونم. درگیریا شروع شد. ارتش و سپاه واسه گرفتن سنندج حرکت کردن. بیست و چهار روز جنگ بود. من فقط واسه بردن مجروحا به بیمارستان و کشته شدهها به قبرستون کمک میکردم. از جنگیدن فراری بودم و سعی میکردم یه کاری که انسانی باشه انجام بدم؛ نه کار گروهی و حزبی.
بالاخره گروهها از شهر رفتن و پاسدارا و ارتشیا اومدن توی شهر. از روزی که سنندج به دستشون افتاد تا حالا مشغول دستگیری اونایی هستن که توی این ماجراها شرکت داشتن. البته هنوز کاری که باعث ریشهیابی بشه و مسأله اصلی این درگیریا رو برطرف کنه انجام ندادن.
بعد از چند روز که وضع شهر آروم شد، تصمیم گرفتم برم تهران و ترممو منحل کنم؛ آخه هیچ درسیو نخونده بودم. بلیط اتوبوس گرفتم و طرف تهران رفتم. توی پلیس راه، ماشینا رو میگشتن و افرادو شناسایی میکردن. ازم کارت شناسایی خواستن. مشخصاتم با اطلاعاتی که داشتن تطبیق داشت. نذاشتن برم. مأموری که کارت دانشجویی منو میدید، بهم گفت: «نباید از شهر بری. باید برگردی و خودتو به سپاه معرفی کنی.»
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_63 تعطیلات عید اومدم سنندج. به خاطر این
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_64
مجبور شدم برگردم. همه راهها بسته بود. چارهای نبود. همون روز رفتم سپاه. خودمو که معرفی کردم، دستگیرم کردن. منو فرستادن زندان دادگاه انقلاب. الان شیش ماهه که زندانیم ولی هنوز حکمی واسم صادر نشده.
نفسی کشید. از جا بلند شدم. از فلاسک روی میز برای هر دو نفرمان چای ریختم و کنارش نشستم.
-نگفتی چرا از زندانی شدنت خوشحالی؟
زانویش را در شکمش جمع کرد. لیوان چای را برداشت و بین دو دستش گرفت.
-آهان یادم رفت بگم. مسأله اساسی همینه که باعث شده واقعاً توی عقایدم تجدید نظر کنم و حقیقتو بفهمم. وقتی دستگیر شدم، توی یه سلول جدا بودم تا بازپرسی بشم. از زندانی شدنم ناراحت نبودم ولی فکرم درگیر بود که زندانی شدنم چه سودی به حال خودم داره و چه حرکتیه واسه کمک به مردم. این فکرا بیشتر عذابم میداد. به این فکر میکردم که با زندانی شدنم به دلیل همکاری با گروههای سیاسی، چه گرهی از کار مردم باز کردم. اصلاً چه اثری واسه رشد جامعه داشتم. این چیزا خوره شده بود و ذهن به هم ریختهمو میخورد. همون موقع تصمیم گرفتم حالا که بهترین فرصت گیرم اومده دوباره و کاملتر توی زندان مطالعهمو ادامه بدم و به فکرام سر و سامونی بدم.
از زندانبان خواستم اگر کتابخونهای توی دادگاه هست، لیست کتاباشو بهم بِدن، تا کتابای مورد نظرمو ازشون بخوام؛ زندانبان قبول کرد. بعد از آوردن لیست کتابای کتابخونهشون، یه سری کتاب در مورد جهانبینی، ایدئولوژی و شناخت، انتخاب کردم و درخواست خرید اونایی که نداشتنو کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
رنگِ ننگ
روزی جلال آل احمد درباره جنازه شیخ فضل الله بر سرِ دار نوشت: از آن روز بود که نقش غرب زدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند. و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، همچون پرچمی می دانم که به علامت استیلای غرب زدگی پس از دویست سال بر بام سرای این مملکت افراشته شد.”
◼️ قرار نیست حاصل تلاش چند صد ساله استعمار پیر و روباه مکار انگلیس هیچ باشد که باطل برای رسیدن به اهداف خود از ابزار هزاران شبکه و رسانه و پولپاشی و...دریغ نمی کند
اما صد افسوس برای این جوانان که فکر میکنند با پاک کردن چند خط نوشته
میتوان ننگِ قتل عام و نسل کشی چند میلیون ایرانی مظلوم و کودتای ۲۸ مرداد و دهها توطئه دیگر توسط انگلیس خبیث را پاک کرد!
🔶 البته در مقابل سیلِ میلیونی جوانان آزاده و آگاه در ایران و کشورهای منطقه که از یوغ استعمار فکری انگلیس در آمدند این ها هیچ اند!
اینک از کشوری که روزگاری رنگ غروب نمیدید
جز غروبی وحشت انگیز و جنازه ای نحیف نمانده است!
زمستان سختِ روباه پیر و فرتوت تازه شروع شده!
#پایانِ_تاریخِ_استعمار
#نوکران_ملکهِ_ناتوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️از ولنگاری و هنجارشکنیهای عامدانه و جاهلانه، ناراحتی؟
📍موثرترین راه مقابله، انجام کار شبکهای نامحسوس و تشکیل #ید_واحده است...
📍مثل ماجرای امامجماعت مسجد و مشروبفروش ارمنی...
🎙 محمد جوانی
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_64 مجبور شدم برگردم. همه راهها بسته بو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_65
ازشون خواستم اونایی که نداشتنو بخرن. جالب بود که قبول کردن.
بعد از چند روز که مثل چند سال واسم گذشت، کتابا رو آوردن. اوایل از اخلاق پاسدارا نسبت به زندانیا واقعا تعجب کرده بودم. قبل از اون فکر میکردم پاسدار، یه آدم متجاوزِ زورگو و ناآگاهه که تحت تأثیر حرفای پرشور رهبراش احساساتی شده و اومده کردستان تا خلق کُردو سرکوب کنه ولی اینجا دیدم که مثل یه پدر مهربون و دلسوز که از اشتباه بچه سرکشش میگذره، جوری با زندانیا رفتار میکردن که ما یادمون میرفت زندانی هستیم.
زندانیای اینجا همه گناهکار نیستن. بیگناه هم بینشون هست اما طرز برخورد حاکم شرع، که همون قاضی میشه، با زندانیا و حکمایی که در موردشون میده، باعث شده زندانیا هم خودشون بیگناه معرفی میکنن. یه عده از این مدعی بیگناهیو من میشناختم، با حکمایی که داده شد، فهمیدم آقای جواهری، حاکم شرع جدید، نسبت به مسأله کردستان و اسلام و جوَ منطقه به اندازه کافی شاخت داره و حساب شدهش عمل میکنه.
بعد از این که کتابا رو آوردن، واسه خودم برنامه تنظیم کردم و طبق اون مشغول مطالعه و فکر کردن شدم. سه ماه که گذشت، با مطالعه و تفکری که ترتیب داده بودم و تأثیر برخورد برادرای پاسدار و مسئولای زندان، عجیب احساس کردم به وجود تکیهگاهی که من نداشتم و پاسدارا بهش دل بسته بودن، نیاز دارم. تکیهگاهی میخواستم که بتونه بهم قدرت بده. قدرتی که مانعهای بهتر زندگی کردن و پیاده کردن عدالت اجتماعی، واسش هیچ باشه.
این نیاز باعث شد، کم کم شروع به خوندن نماز کردم؛ نمازی که فقط بچگیا به تقلید از پدر و مادرم میخوندم اما حالا واسه نیاز به پرستیدن یه قدرت بینهایت، انجامش میدادم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_65 ازشون خواستم اونایی که نداشتنو بخرن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_66
روزای اول، نماز یه کم واسم عجیب بود ولی سعی کردم وقتی نماز میخونم در مورد حرفایی که با خدا میگفتم، فکر کنم. دیدم تمام غما و ناراحتیایی که داشتم با نماز برطرف میشه. اون قدرت عجیب که دنبالش بودمو پیدا میکردم.
هنوز خیلی از شروع نماز خوندنم نگذشته بود که حس میکردم نیاز دارم با خدا صحبت کنم. این حس اونقدر زیاد شد که بیاختیار توی تاریکی شب بلند میشدم، وضو میگرفتم و روبه قبله مینشستم. مینشستم و با خدایی که سالها فراموشش کرده بودم، راز و نیاز میکردم. ازش میخواستم اونقدر بهم سختی بده که اون همه دوری و روبرگردوندن ازشو جبران کنه.
نمیدونم واست پییش اومده یا نه ولی منِ تازه مسلمون، توی عمرم هیچ لذتیو به اندازه نماز و پرستیدن خدا شیرین و دلچسب ندیدم. نمیدونم حرفای دلمو چطوری بگم ولی چیزی که همیشه میگم اینه که: «خدایا نمیدونم چه جوری ممنون این لطفت باشم که باعث شدی پاسدارا منو دستگیر کنن و زندان ببرن تا توی خلوتی که همه فراموشم کردن، یاد تو دوای دردام باشه».
اشک در چشمانش حلقه زده بود. حالت معنویش در من هم تأثیر گذاشته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. دوست داشتم فقط او صحبت کند؛ اویی که ناگهان با تغییر جهت، راهی را که همیشهمسلمانها هنوز مانده بود به آن برسند، در سه ماه عبادت و خلوت پیدا کرده بود. موحدی شده بود که صحبتش برای منِ همیشه نمازگزار روشنیبخش و روحنواز بود.
بعد از آنکه محمد ساکت شد، فهمیدم اتفاقاتی که گفت، علت خوشحالیش از زندانی شدن بود. چایی در دستش سرد شده بود. سکوتی شیرینی در فضای بهداری به وجود آمد. چند دقیقهای که به این صورت گذشت، محمد دوباره به حرف آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برای هتک حرمت زن در دانشگاه علوم تحقیقات
خطاب به دخترم که ارزش زن را نمیداند!!
🔶تو اولین دختری هستی که در این کشور حرمت های بزرگی را شکسته ای که من را وادار کرده ای با تو از اسراری بگویم!
🔶 دخترم گول این آغوش و سوت ها را نخور که اگر شکست بخوری همین کف ها تف های بد طعمی خواهد شد.
🔶دخترم تو تجربه لازم برای تشخیص مرد زندگی از مرد رمانتیک نداری و عزت اذن پدر و خواستگاری در خانه را نمیدانی!
🔶دخترم باید بدانی مرد کدام زن را به آغوش میکشد اما برای کدام زن جان میدهد.
🔶دخترم روزهای سخت زندگی، مرد میخواهد تا تکیه کنی نه کسی که برای نمایش قدرت های خود تورا مضحکه خاص و عام کند.
🔶دخترم میدانی قوانین و فرهنگ ما متناسب با روان مرد وزن زندگی تنظیم شده است نه مرد رمانتیک
🔶اما مرد رمانتیک کیست؟
او فقط رفتارهای عاشقانه از خود نشان میدهد اما تاب تحمل روزهای سخت زندگی و کنار آمدن با ضعف و قوت های تو را ندارد.
🔶 مرد زندگی،برای به دست آوردنت تلاش میکند و چالش ها را با لذت به جان میخرد تا قدر به دست آوردنت را بداند قدر ومنزلت اجتماعی تو برای او باارزش است اما مرد رمانتیک به دنبال به دست آوردن آسان است تا زحمتی برای ماندنت نکشد.
🔶دخترم ما بسیار از این رابطه های رمانتیک در دانشگاه ها دیدیم اما نتیجه اش دخترانی بود که تنها، دل شکسته با عزت نفسی متزلزل، زیر بار نگاه های سنگین دانشگاهیان روزها را سپری کرد و رفت
✍عالیه سادات
#کانال_شکوه_زن_وزنانگی
_________________________
به ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2336751715C0fba986b70
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_66 روزای اول، نماز یه کم واسم عجیب بود
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_67
محمد دوباره به حرف آمد.
-علی، خیلی دلم میخواد برم جبهه. اگه آزاد بودم، حتماً این کارو میکردم تا دِینمو به خد ادا کنم؛ قبل از این که خدا رو بشناسم، شهید اصلا واسم معنی نداشت، فقط یه لفظ بود که ازش استفاده میکردیم ولی حالا میفهمم شهید شدن و شهادت یعنی چی. طوری که دعای همیشگیم شده. مدام از خدا میخوام یه جوری آزاد بشم و بذارن بروم جبهه.
اگر میتوانستم برای شوقش کاری میکردم و او را به خدایش نزدیکتر میکردم، کار بزرگی برایم بود. ایستادم و دستش را کشیدم.
-پاشو، باید پیش حاکم دادگاه بریم.
روحیه حاکم شرع را میشناختم. باهم به طبقه بالا رفتیم. من نمیتوانستم زندانی را از زندان خارج کنم و این خلاف مقررات بود اما آقای جواهری قبول کرد. با هم به اتاق کارش رفتیم. خوشبختانه سرش خلوت بود و با مسئول دادگاه صحبت میکرد؛ از آنها خواستم به حرفهایم گوش بدهند و تصمیم منطقی بگیرند. غیر از آنها و ما دونفر کسی نبود.
حرفها را زدیم و همان تأثیر معنوی که در من به وجود آمده بود، در حاکم و مسئول دادگاه هم به وجود آمد. سکوت کردند. سکوت کردیم؛ بعد از چند لحظه حاکم به حرف آمد.
-من پرونده شما رو مطالعه میکنم و بهتون خبر میدم. امیدوارم توی راهی که پیش گرفتی، خدا کمکت کنه و ما رو از دعای خیر فراموش نکنی.
بعد از خداحافظی، باهم از دادگاه بیرون آمدیم. از زمان هواخوری خیلی گذشته بود. محمد به بند خودش رفت و من هم به بهداری برگشتم. به هدایت شدن محمد فکر میکردم. یاد اولین روزی که محمد را دیدم افتادم. همان لحظه اول فهمیدم که خلوص دارد. با تمام وجود، قصد هدایت کارگر مقابلش را داشت و از آنهایی نبود که برای رسیدن به هدفش از هر حقهای استفاده کند.
هدایت شدن لیاقت میخواست. حتی اگر از حزب فداییان و ضد خدا باشی ولی خلوص و هدف مقدس که باشی، حقیقت را پیدا میکنی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_67 محمد دوباره به حرف آمد. -علی، خیلی د
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_68
یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با محمد قدم میزدیم و از هر دری صحبت می کردیم.
-حالا میخوای چیکار کنی؟
لگدی به سنگ جلوی پایش انداخت و به رو به رو نگاه کرد.
-فعلاً توی سپاه همین جا مشغول میشم. دانشگاه که معلوم نیست کِی باز بشه تا برم اون چند واحدو تموم کنم.
-محمد، سپاه که به خاطر درسی که خوندی و مطالعه و تفکرت میخواست بهت مسئولیتی فراخور خودت بهت بده، چرا قبول نکردی؟ چرا خواستی حتماً توی گروه عملیات باشی؟
-میخوام کاملترین جهادو داشته باشم. جهاد با نفس همراه با جهاد با کفر. حالا اون جوریم کمک بخوان انجام میدم.
نگاهی به سر خیابان کردن تا ببینم تاکسی پیدا میشود یا نه.
-الان میری سپاه؟
-نه. میخوام برم به مادرم یه سری بزنم. بعد میرم.
از فردای آن روز در گروه عملیات سپاه کار میکرد. در همه مأموریتها، پیش قدم بود. در کنار آن سعی میکرد با صحبتهایش بعضی برادران پاسدار که عملکردهای مناسبی نداشتند را اصلاح کند. نمیخواست کسی مثل خود قبل از تغییر عقایدش باشد. محکم و جدی، تلاش میکرد. نفوذ خاصی در صحبتهایش بود و خلوصش باعث محبوبیتش شده بود.
ساعت ۴ صبح یکی از روزهای سرد سنندج، همه بچههای گروه عملیات را بیدار کرده بودند، عملیات سنگینی در پیش بود؛ شب قبل به ما خبر داده بودند که وسایل پزشکی را آماده کنیم و صبح زود برای حرکت آماده باشیم. مقصد معلوم نبود ولی این طور که به نظر میرسید، پاکسازی مهمی در پیش بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤