eitaa logo
فرصت زندگی
208 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با سرعتی که خودم را اتاق به آموزش می‌رساندم، فرزانه مجبور می‌شد دنبالم بدود. نفس نفس زنان خودش را به من رساند. _هلیا تو رو خدا وایستا. دختر نری بزنی اونارو نابودشون کنی و ما رو بدبخت. لحظه‌ای ایستادم و با حالتی گنگ نگاهش کردم. _مگه من روانی‌ام؟ ها؟ بگو راحت باش. با تعجب و کمی شیطنت به من خیره شد. لبخند کجی تحویلم داد. _عزیزم آلزایمر که نداری خدا رو شکر. آخرین باری که آموزش بودی رو یادت رفته؟ با یادآوری ترم قبل لبخند محوی روی لبم نشست. به راهم ادامه دادم و فرزانه هم دنبالم کشیده شد. _ اون به خاطر نمره‌ای بود که اشتباه داده بودن. _خب اینم مثل اون دیگه. تو تعادل روانی نداری. می‌زنی میزشونو میاری پایین بی‌چاره میشیم. سرعتم را کم کردم و به طرفش برگشتم. _هیس. چی میگی تو؟ آبرو برام نذاشتی. من تعادل روانی ندارم؟ دختره‌ی... _آقا ما غلط کردیم. بیا برو هر چی دلت می‌خواد سرشون بیار. از عقب نشینی‌اش به خنده افتادم. _من دلم می‌خواد به هفتاد قسمت مساوی تقسیمشون کنم. میشه؟ _اوف. بابا خشن، تو رو خدا رحم کن. البته نه به اونا ها. به خودت رحم کن. تو هنوز یه سال دیگه واحد باید بگذرونی. یه کم تحمل کن اخراجت نکنن. به اتاق آموزش دانشکده رسیدیم. صدایم را صاف و لباسم را مرتب کردم و نفس عمیقی کشیدم تا با آرامش وارد شوم. فرزانه یا خدایی گفت و دنبالم به راه افتاد. چند نفری در اتاق حضور داشتند. به میز خانم رستمی که زنی میان‌سال و کمی نامهربان بود نزدیک شدم. با سایه‌ای که روی سرش افتاد، سرش را بلند کرد و پر سوال نگاهی انداخت. سلامی دادم و او سری تکان داد. _خانوم رستمی میشه بگین چرا درس مبانی یک بسته شده؟ _خب لابد ظرفیتش تکمیل شده. _خانوم نیم ساعته باز شده. تازه وقتی من شروع به انتخاب واحد کردم هنوز بیست نفر ظرفیت داشت توی پنج دقیقه میشه که پر شده باشه؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739