فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_100 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم احساس کرد که لازم است چیزی بگوید تا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_101
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتی از اتاق خارج شدند. آزاده هم بیرون آمد. او دختری هجده ساله بود که اکثر اوقات گوشی به دست و درونگرا بود. مریم از رفتارهایش احساس کرد که او مشغله ذهنی دارد اما بروز نمیدهد. بعد از شام، امید به اتاقش رفت. مریم هم که خیلی خسته بود، شب به خیر گفت و به اتاق رفت. با دیدن امید که سجاده انداخته و نماز میخواند، لبخند زد. همین که نمازش تمام شد روبروی او روی سجاده نشست و شروع کرد به شیطنت و اذیت کردن امید. صورت او را با دست هایش قاب کرد و بعد لپش را کشید. امید که دردش گرفته بود، دستهای مریم را گرفت و به طرف خودش کشاند. تلاش مریم برای بیرون کشیدن دستش بیفایده بود.
-امید جان از کی نماز میخونی؟
-از وقتی شرطتو قبول کردم. یعنی دقیقش اینه که از دو روز بعدش. راستش یادم رفته بود. دوباره تمرین و تکرار کردم تا یادم بیاد. بعد شروع کردم. مریم تازه دارم میفهمم چرا اینقدر اعتماد به نفست بالاست. توی همین مدت کم که نماز میخونم، حس میکنم پشتم به خدایی گرمه که میتونم باهاش حرف بزنم و صدامو میشنوه. خدایی که هر غیر ممکنیو ممکن میکنه. تا اینجا اکتشافاتم از خواص نماز و خود خدا همین قدره.
-ای جانم. مکتشف کی بودی تو؟ خدا رو شکر که آشتی باهاش برقرار شد. ازتم ممنونم که شروطمو فراموش نکردی.
- مگه قراره یادم بره. شرط دومتو که خودم هم دربست چاکر مامان فاطمه هستم. اما برای شرط سومت بگو کی قراره نذری بدی که ببرم؟
-چشم. زود آماده میکنم.
-الان تو بهم گفتی چشم؟ باورم نمیشه.
-چرا باورت نمیشه از این به بعد قراره همسر مطیع تو باشم و جز چشم چیزی نگم.
-من و این همه خوشبختی محاله. همین که تحویلم بگیری و دوستم داشته باشی ته پادشاهیه واسم. انتظار اطاعت ندارم.
مریم خودش را در آغوش امید جا کرد. امید شوکه شده بود، کمی دست دست کرد و بعد او را به خود نزدیکتر کرد. قبلش تند و پر هیجان می زد.
_مریم جان، چطور باور کنم این تویی که مال منی. این منم که لایق عشق تو شدم. عشقی که تا حالا به کسی نداشتی و فقط و فقط مال منه. ممنونم عزیز دلم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_101
_مادرش میگه آبروی دخترم میره. شکایت نکنیم اما باباش میگه قرار نیست به کسی بگیم اما اون آدم نباید راحت بگرده و دخترای دیگه رو هم گرفتار کنه.
کمی که سعیده را آرام کردم، با او خداحافظی کردم.
فکرم درگیر شده بود. اگر من آن روز با سعیده مشورت نمیکردم، اگر با مادر صحبت نمیکردم، اگر پدر و عمو به موقع نمیرسیدند، حال من هم مثل مهتاب میشد. از تصورش هم مو به تنم سیخ شد. مهتاب از وقتی با نادیا صمیمی شد، گرفتار شد.
با مادر تماس گرفتم. از ماجرای مهتاب گفتم. او هم مرا جای مهتاب تصور کرد و خدا را شکر کرد که ماجرای من به خیر گذشت. سفارش کرد که با مهتاب تماس بگیرم و با او صحبت کنم. بعد از حرف زدن با مادر، آرام شدم.
شب دوباره سراغ اتاق عمو رفتم. کنجکاوی امان نمیداد که آن دفتر را رها کنم.
《با بچه ها سر چهار راه پشت چراغ قرمز بودیم. پسری هفت یا هشت ساله را دیدم که فال میفروخت. فکرم طرف آن دخترک و یاسین رفت. شماره یاسین را گرفتم و به پوریا اشاره کردم تا صدای سیستم ماشین را کم کند. ساب نصب شده در صندوق عقب، باعث شد حتی با کم شدن ولوم هم صدای گوشی را نمیشنیدم. خم شدم و به کل خاموشش کردم. اعتراضشان بلند شد.
_ اَه. یه کم شعور داشته باشین. دارم زنگ میزنم خب.
صدای یاسین که آمد، بحث را تمام کردم. مثل قبل با انرژی احوالپرسی کرد.
_حمید خان رفتی حاجی حاجی مکه؟ خیلی خونه ما بهت بد گذشت که بیخیالم شدی؟
_نه. باور کنین خیلیم خوش گذشت. گفتم مزاحمتون نباشم.
_اوه چه قدرم کلاس میذاری. بابا من از این کلاسا سر در نمیارم.
_آقا یاسین، واسه اون دختره کاری کردین؟
بچهها شروع به خنده و ادا در آوردن کردند. چشم غرهای رفتم تا ساکت شوند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_100 با قدم های بلند حسین، پریچهر مجب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_101
تشکری کرد و او رفت. چند دقیقه بعد رضا به همراه خدمه آنجا آمد. اشاره کرد تا سینی دستش را جلوی پریچهر بگذارد و برود. نگاهی انداخت فلاسک و مقداری خوراکی و یک ساندویچ. لبخندی زد.
_اون سری که کار میکردین، فهمیدم اینا باید باشه تا بتونین خوب پیش برین.
_نمیدونم چی باید بگم. آره ضروریه واسم. ممنون که درک کردین. عجلهای اومدم، نشد چیزی بیارم.
رضا لبخند به لب جوابش را داد و رفت. فلاسک را که در فنجان برگرداند، با دیدن قهوه به پیشانیاش زد. دستش جلوی آنها هم کامل رو شده بود. رو بنده را بالا زد و مشغول شد.
کمی گذشت استاد به او سر زد و نکاتی را یادآوری کرد. رضا در زد و وارد شد.
_آقای زارعی گفتن فشار کارشون سختتر شده. لطفا عجله کنید.
پریچهر بدون آنکه سر بلند کند، "باشه"ای گفت و به کارش ادامه داد. به جاهای خوبی رسیده بود، وارد سیستم که شد، به خاطر درگیریشان در سایت متوجه او نشدند. از فرصت استفاده کرد و نفوذ را با سرعت پیش برد. احساس ضعف کرد. کمی از ساندویچش را خورد. هنوز کامل فرو نبرده بود که توانست، کنترل سیستم اصلی را به دست بگیرد. با دهان پر در اتاق را باز کرد. رضا بیرون در پشت میزی نشسته بود. با دیدنش به طرف او دوید.
_چی شده؟ چیزی میخواین؟
تازه یادش آمد دهانش پر است. هر چه کرد غذا را تنوانست فرو ببرد. به اتاق کناری اشاره کرد. تا خواست حرف بزند غذا به گلویش پرید. سریع برگشت و کمی از قهوه سرد شده اش خورد و نفسی کشید. با آنکه پشتش به در بود، رضا متوجه کارش شد. خندید. پریچهر به طرفش برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_100 باصدای ارمیا از فکر درآمدم. ریحانه در جواب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_101
-چرا؟ مثلا اونا برای چی جنینشون رو سقط میکنن وقتی توی عرفشون کارشون مشکلی نداره!
-میدونی چقدر بزرگ کردن بچه بیپدر سخته و مشکلات داره؟ بیپدر به معنای واقعیا! تو فکر کردی همیشه اونمرد میاد
و بهعهده میگیره کارشو؟ نه! اون اگه میخواست مسئولیت قبول کنه و وفادار باشه که ازدواج میکرد. از اونطرفم میگن
از کجا که این بچه مال من باشه؟ و بهانههای حق و ناحق دیگه!
بعد کی گفته واسه اونا طبیعی میشه؟! فطرت هرچی باشه فطرته. اوناهم وفاداری رو دوست دارن و میطلبند، با سقط بچهشون نابود میشن، از تجاوز بدشون میاد و...
من که تاحالا زل زدهبودم به ریحانه و یکییکی سلولهای مغزم بیدار میشدند، با شنیدن دوجمله آخر دلم تکان بدی
خورد. منقلب شدم و اشکم روی لباسم چکید.
ریحانه تا حال مرا دید چشمهایش گشاد شد و ابروهایش بالا رفت. سریع نشست و انگار تازه یادش آمدهباشد که چهگفته و چیشده، غم به صورتش نشست و بغلم کرد.
-متأسفم عزیزم، معذرت میخوام!
هق زدم و در آغوشش خودم را خالی کردم تا کمی آرام بگیرم.
کمی بعد بلند شد. پساز لحظاتی برگشت و شربت زعفرانی را به دستن داد:
-ممنونم!
روبهرویم نشست:
-نوش جونت!
و با خنده ادامه داد:
-میگم اینبردیا همهچی تو خونهش هست. دلم میخواد بیامو چند روزی مهمون اینجا باشم.
لبخند بیجانی زدم.
-میخوای استراحت کنی و بقیهشو بزاریم برای بعدا؟
-نه نه! من خوبم. دلم میخواد ادامه بدیم.
ایندفعه بالشت را پشتش گذاشت و بهآن تکیه داد.
-این از مشکلات کلی و مختصر اجتماعیش...
دویدم وسط حرفش:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋