eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_217 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با حرص سینی را کنارش گذاشت و رو به
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این چه مرگشه؟ تو واقعا می‌خوای بری؟ سر بلند کردم و با گوشه چشم، نگاهی به امیرحسین کردم. چشم‌هایش را بسته بود. _آقا رامین، از وقتی اومده خونه همین جوریه. هی می‌خواد منو از بندازه بیرون. نمی‌دونم چه هیزم تری فروختم، چه بدی کردم که آقا نمی‌خواد منو ببینه. همش داره دعوا می‌کنه. کلافه رو به امیرحسین کرد. _ای بابا چته تو؟ جنی شدی؟ امیرحسین چشم باز کرد و با اخم پررنگی که ساخته بود، به ما خیره شد. _شما دو تا یادتون رفته یا منو خل گیر آوردین؟ یادتون رفته امروز دکتر چی گفته؟ _چی گفته؟ چهار تا حدس و گمان زده. حالا کو تا تو به اونجا برسی و راست و درست احتمالاتش معلوم بشه. _نمیذارم به اونجا برسه و زندگی یکی دیگه رو آویزون احتمالات خودم بکنم. با حرص کیفم را برداشتم. به طرف در رفتم. لحظه‌ای برگشتم و انگشتم را به طرفش گرفتم. _امیرحسین خیلی ... بغضم را فرو خوردم و ادامه دادم. _این حرفات یعنی اگه منم این مشکلو داشتم، باید میذاشتی و می‌رفتی؟ آره؟ تو اصلا می‌فهمی زن شوهر شدن یعنی چی؟ الان من یکی دیگه‌م که زندگیت بهم ربطی نداره؟ قبل از رفتنم رامین دستگیره در را کشید و در چارچوب در ایستاد. _هلیا خودت بمون. من اگه امشب با این روانی بمونم یه بلایی سرش میارم. خداحافظی کرد و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739