eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_218 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این چه مرگشه؟ تو واقعا می‌خو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بی حال و دلخور کنار دیوار سُر خوردم و نشستم‌. با همان سر و وضعِ آماده رفتن، زانو بغل کردم و سرم را در حصار دست‌های گره خورده روی زانو مخفی کردم. کمی‌گذشت. صدای امیرحسین بلند شد. _هلیا، پاشو لباساتو در بیار. این‌جوری نشین اونجا. جواب ندادم. چند بار دیگر صدا زد اما عکس‌العملی ندید. هر بار کلافه‌تر می‌شد. اسمم را که با فریاد صدا زد، سرم از جا پرید. نگاهش کردم. آرامشی به لحنش داد. _چرا این‌جوری می‌کنی؟ می‌خوای دیوونه‌ترم کنی؟ درکم کن. از من یه نامرد نساز. _آقای امیرحسین خان آزاد، نامردی اینه که کنارت بمونم و پسم بزنی و به تصمیمم دهن کجی کنی. گفتم کنارتم. کمکتم. برام عزیزتر از اونی که بتونم زندگی بدون تو رو تصور کنم. نامردی نیست که اینا رو نبینی؟ _خسته میشی از این کار. یه روز می‌فهمی عمرتو بی‌خود به پام گذاشتی. بی‌هوا صدایم اوج گرفت. _به درک. بذار همون موقع که فهمیدم بهم بگو. نذار نامرد ماجرا من باشم. تو گفتی. جلوی من وایستادی. قبول ولی نمی‌خوام حرفتو قبول کنم. می‌خوام پای دلم بمونم. به تو چه؟ آنقدر به هم ریخته و عصبی شده بودم که دست‌هایم به وضوح می‌لرزید. ناگهان در اتاق باز شد. مادرش با اخم و دستی که در هوا می‌چرخید، روبه‌رویم ایستاد. _چه خبرته؟ هر تصمیمی می‌خوای بگیر اما حق نداری سرش داد بزنی. بچم به اندازه کافی فشار بهش هست، تو بیشترش نکن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739