فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_220 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تعجب نگاهش میکردم. همه چیز بر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_221
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تصمیمم برای برگشتن به آن خانه را جدی کردم. باید برمیگشتم. از روز اول میدانستم که زندگی مشترک پستی و بلندی زیادی دارد. از روز اول میدانستم مادرش با من مهربان نخواهد بود. از روز اول میدانستم وقتی پیمان عاشقی بستم باید به پای خوب و بدش بمانم؛ پس پا پس کشیدن معنی نداشت.
به در آپارتمان که رسیدم، ماشین رامین را دیدم. در ورودی باز بود و این امکان را داد تا بدون اطلاع تا در واحدشان بروم. تقهای به در زدم. خودم را برای هر نوع برخورد خوب و بدی آماده کردم. در باز شد و مادرش در چارچوب رخ نشان داد. با دیدنم که قصد ورود داشتم، کنار رفت. به در اتاقش که رسیدم، صدای رامین پر سر و صدا میآمد.
_نگران نباش داداش اونکه بچه نیست. ماشاءالله عاقله.
_چی میگی تو؟ میترسم اتفاقی واسش افتاده باشه.
_بذار این ملافهها رو عوض کنم، دوباره میرم دور و برو میگردم.
_شرمندهتم رامین. اونقدر عصبی شدم که...
_خفه بابا. بازم میگه. الان اینا رو کجا بذارم.
_بذار حموم.
وقتی رامین برگشت، چشمش به من افتاد که روبرویش بودم. لبخندی زد.
_دیدی کفتر جلدو هر جا ولش کنی باز برمیگرده پیش صاحبش. بفرما تحویل بگیر رفیق جان.
با حرفش امیرحسین سرش را برگرداند و چشم در چشمم شد. تمام وجودم او را طلب میکرد.
_هلیا برم یا بمونم؟ مادرم مهمون داره. به حلما گفتم خودش بره. هنوز نمیدونه گم شده بودی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739