eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_220 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تعجب نگاهش می‌کردم. همه‌ چیز بر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیمم برای برگشتن به آن خانه را جدی کردم. باید برمی‌گشتم. از روز اول می‌دانستم که زندگی مشترک پستی و بلندی زیادی دارد. از روز اول می‌دانستم مادرش با من مهربان نخواهد بود. از روز اول می‌دانستم وقتی پیمان عاشقی بستم باید به پای خوب و بدش بمانم؛ پس پا پس کشیدن معنی نداشت. به در آپارتمان که رسیدم، ماشین رامین را دیدم. در ورودی باز بود و این امکان را داد تا بدون اطلاع تا در واحدشان بروم. تقه‌ای به در زدم. خودم را برای هر نوع برخورد خوب و بدی آماده کردم. در باز شد و مادرش در چارچوب رخ نشان داد. با دیدنم که قصد ورود داشتم، کنار رفت. به در اتاقش که رسیدم، صدای رامین پر سر و صدا می‌آمد. _نگران نباش داداش اون‌که بچه نیست. ماشاءالله عاقله. _چی میگی‌ تو؟ می‌ترسم اتفاقی واسش افتاده باشه. _بذار این ملافه‌ها رو عوض کنم، دوباره میرم دور و برو می‌گردم. _شرمنده‌تم رامین. اونقدر عصبی‌ شدم که... _خفه بابا. بازم میگه. الان اینا رو کجا بذارم. _بذار حموم. وقتی رامین برگشت، چشمش به من افتاد که روبرویش بودم. لبخندی زد. _دیدی کفتر جلدو هر جا ولش کنی باز بر‌می‌گرده پیش صاحبش. بفرما تحویل بگیر رفیق جان. با حرفش امیرحسین سرش را برگرداند و چشم در چشمم شد. تمام وجودم او را طلب می‌کرد. _هلیا برم یا بمونم؟ مادرم مهمون داره. به حلما گفتم خودش بره. هنوز نمی‌دونه گم شده بودی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739