فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_221 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیمم برای برگشتن به آن خانه را ج
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_222
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چشم از امیرحسین برداشتم و نگاهی به رامین کردم.
_من گم شده بودم؟
_اگه گم نشده بودی، من دو ساعته دنبال کی بودم؟
_برو دیرت میشه. به شامم نمیرسی.
_ممنون خواهر جان از اخراج قشنگت.
_جو نده رامین.
سری به تاسف تکان داد و خداحافظی کرد. با رفتنش، بیهیچ حرفی، لباسهای بیرون را در آوردم و به حمام رفتم تا ملحفه و لباسهایش را بشویم. میدانستم مادرش اجازه استفاده از لباسشویی را برای لباسهای نجس شده نمیدهد.
کارم که تمام شد با مادرش روبهرو شدم. سینی غذا را به دستم داد و بدون هیچ حرفی به آشپزخانه برگشت. به امیرحسین کمک کردم تا بنشیند. سینی را جلویش گذاشتم و کنارش نشستم. تمام مدت نگاهم میکرد.
_خودت نمیخوری؟
بدون آنکه تغییری در چهرهام بدهم، غذا را برای خوردن آماده کردم.
_میخورم. شروع کن.
با او همراهی کردم. بعد از غذا، سینی را روی اپن آشپزخانه گذاشتم و به دادن داروهای امیرحسین مشغول شدم. وقتی کارها و مراقبتهای قبل از خوابش تمام شد، کنارش روی دست باز شده برای در آغوش کشیدنم، دراز کشیدم. صبرم تمام شده بود. عطش محبتش بیداد میکرد و حالا به دریای بیکرانش رسیده بودم. بوییدمش و خودم را در آغوشش غرق کردم. نفسهایش بلند و کشیده شده بود. هیچ کدام حرفی نزدیم. بیهیچ فکر و دغدغهای ساعتها از این آرامش کنارش سیراب شدم.
مگر مهم بود که چه وقت پاهایش توان خواهد گرفت؟ مگر مهم بود در آینده چه چیز انتظارمان را خواهد کشید؟ مهم آرامشی بود که من و او کنار هم داشتم. مهم دوست داشتنی بود که نمیشد انکار کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739