eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_221 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تصمیمم برای برگشتن به آن خانه را ج
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشم از امیرحسین برداشتم و نگاهی به رامین کردم. _من گم شده بودم؟ _اگه گم نشده بودی، من دو ساعته دنبال کی بودم؟ _برو دیرت میشه. به شامم نمی‌رسی. _ممنون خواهر جان از اخراج قشنگت. _جو نده رامین. سری به تاسف تکان داد و خداحافظی کرد. با رفتنش، بی‌هیچ حرفی، لباس‌های بیرون را در آوردم و به حمام رفتم تا ملحفه و لباس‌هایش را بشویم. می‌دانستم مادرش اجازه استفاده از لباس‌شویی را برای لباس‌های نجس شده نمی‌دهد. کارم ‌که تمام شد با مادرش رو‌به‌رو شدم. سینی غذا را به دستم داد و بدون هیچ حرفی به آشپزخانه برگشت. به امیرحسین کمک کردم تا بنشیند. سینی را جلویش گذاشتم و کنارش نشستم. تمام مدت نگاهم می‌کرد. _خودت نمی‌خوری؟ بدون آنکه تغییری در چهره‌ام بدهم، غذا را برای خوردن آماده کردم. _می‌خورم. شروع کن. با او همراهی کردم. بعد از غذا، سینی را روی اپن آشپزخانه گذاشتم و به دادن داروهای امیرحسین مشغول شدم. وقتی کارها و مراقبت‌های قبل از خوابش تمام شد، کنارش روی دست باز شده برای در آغوش کشیدنم، دراز کشیدم. صبرم تمام شده بود. عطش محبتش بیداد می‌کرد و حالا به دریای بی‌کرانش رسیده بودم. بوییدمش و خودم را در آغوشش غرق کردم. نفس‌هایش بلند و کشیده شده بود. هیچ کدام حرفی نزدیم. بی‌هیچ فکر و دغدغه‌ای ساعت‌ها از این آرامش کنارش سیراب شدم. مگر مهم بود که چه وقت پاهایش توان خواهد گرفت؟ مگر مهم بود در آینده چه چیز انتظارمان را خواهد کشید؟ مهم آرامشی بود که من و او کنار هم داشتم. مهم دوست داشتنی بود که نمی‌شد انکار کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739