فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_226 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سلام داداش بی معرفتم. _سلام. _من
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_227
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
از فرصت پیش آمده، برای دراز کشیدن و آرام کردن دردم استفاده کردم. دراز کشیدنم همانا و پیچیدن درد شدید در کمرم همان. بیاختیار آهی از گلو بیرون دادم. سر امیرحسین به طرفم برگشت.
_خوبی هلیا؟ چی شده؟ چرا نمیگی بین تو و مامان چی پیش اومده؟
به طرفش برگشتم و اشاره به گوشی کردم.
_چیزی نیست. همون کمر درده که گفتی.
مخاطبش خواهرش شد.
_آبجی بازم شرمندهم که ناراحتت کردم.من قطع کنم ببینم چش شده که اینجوریه.
_این چه حرفیه؟ ایشاالله زودتر خوب میشی و این وضعیت تموم میشه غصه نخور عزیز دلم.
تماس را که قطع کرد، نگاهش را روی صورتم چرخاند.
_نمیخوای بگی. نه؟ هلیا؟
_امیرحسین، کوتاه بیا. چیو میخوای بدونی؟ اگه بدونی توی آشپزخونه زمین خوردم، مسالهت حل میشه؟
_زمین خوردی یا مامان...
_بس کن دیگه. پوآرو شدی؟ سین جیمم میکنی؟
بیهوا مرا به آغوش کشید و با بوسههایش غم رفتار تلخ ساعتی پیش و غصه اشکهای جاری شدهاش را بر باد داد.
صبح روز بعد، مشغول آماده کردن میان وعده امیرحسین بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم، امینه روبرویم بود. با تعجب سلام کردم. با لبخند جوابم را داد
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739