#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_232
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_یکی نیست بگه آویزون بودن تا چه حد؟ این همه وقت وایستاده داره تر و خشکش میکنه به چه امیدی؟ انگار عروسی کردن. اینجا رو ول نمیکنه.
_ولش کن عطیه. حوصله یه شر دیگه رو ندارم. معلوم نیست اون چند وقت نبودم چی تو گوش داداشت خونده که باهام سرسنگین شده.
_بیخود. مونده کنارش اون بیچارهم فکر میکنه خداشه.
صداها کمتر شد. به خاطر خواب بودن امیرحسین خودم را نگه داشتم تا جواب ندهم. چرا که میدانستم همینکه لب باز کنم با داد و هوار و هوچیگری عطیه روبهرو میشوم.
صدای امیرحسین روی افکار آزاردهندهام خط باطل کشید. دست شایسته را گرفتم و به اتاق رفتیم. قول داده بود که سر و صدایی نکند تا او را به اتاق داییاش ببرم. امیرحسین نشسته بود. همین که داخل شدیم، اخمهایش را درهم کشید. سعی کردم به آن سگرمههای درهمش توجهی نکنم.
_جانم؟ کار داشتی؟
_بچه مگه مادر نداره تو شدی دایه بچه مردم؟
کنارش نشستم و شایسته را روی پایم نشاندم.
_این خانوم خوشگله دلش میخواست داییشو ببینه. قولم داده جیغ نزنه. اجازه هست بغلت کنه؟
چیزی نگفت و من شایسته را که نگاهش بین من و او میچرخید به آغوشش حواله دادم. کمی که از گردن دایی بداخلاقش آویزان شد و بوسیدش، قصد رفتن کرد که امیرحسین دلش طاقت نیاورد. بغلش کرد و او را بوسید. دخترک ذوقزده از اتاق بیرون رفت.
_چته امیرحسین؟ چرا تلخ شدی؟
_کمکم کن بلند شم.
_ خواهش میکنم بگو چته. چی اذیتت میکنه؟
_میخوای بدونی چی اذیتم میکنه؟
سری به نشانه تایید تکان دادم.
_بودن تو... بودن تو همیشه و همه جا اذیتم میکنه.
با تعجب نگاهش میکردم. اینجا نوبت اخم من بود.
_یعنیچی؟
_همین که شنیدی. مگه قرار نبود وقتی خوب شدم، در مورد رفتنت فکر کنی؟ مگه قرار نبود وضع منو درک کنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739