eitaa logo
فرصت زندگی
200 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
883 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_236 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بلیط پروازم برای بعد از نماز صبح م
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تماس را قطع کردم و به پرواز دادن روحم در حرم ادامه دادم. دو روز هر وعده نماز را با آقای مهربان گره گشایم خلوت می‌کردم. شب دوم رامین برای چندمین بار زنگ زد. هنوز سلامم تمام نشده شروع کرد. _سلام و چی... آخه چرا این‌جوری شدی؟ تو که دلت مثل گنجشک بود، چه جوری راضی میشی اونجا بمونی وقتی بهت میگم شوهر بی‌چاره‌ت داره پرپر می‌زنه. به خدا حالش بده. باور نمی‌کنه برمی‌گردی پیشش. همش زنجه‌مویه می‌کنه‌. به خدا جیگرم واسش کباب شد. _کی گفته بر می‌گردم؟ _من تو رو خوب می‌شناسم. برمی‌گردی. _رامین تمومش کن. تموم این دو روز روی مخم راه رفتی. به جون خودم باز شروع کنی، می‌فرستمت لیست سیاه. _خیلی خب حالا. تموم کن اون خلوت زاهدانه رو. تا نیومدم دنبالت. "برو بابا"یی نثارش کردم و با خدا حافظی تماس قطع شد. در راه برگشت به هتل، گوشی باز هم با اسم رامین روشت و خاموش شد. عصبی دکمه اتصال را وصل کردم. _رامین شورشو درآوردیا. بذار به درد خودم بمیرم. _خدا نکنه. صدای آرامی که به زحمت شنیده می‌شد و به شدت دلم را می‌لرزاند، قلبم را از جا کند. _هلیا برگرد... خواهش می‌کنم... بیشتر از این دووم نمیارم. بغضش مثل همیشه آتش به جانم کشید. التماس می‌کرد. من این حالش را نمی‌خواستم. کنار خیابان روی سکویی نشستم و اشک‌ها دیگر توجهی به موقعیتم در خیابان نمی‌کردند و بی امان می‌ریختند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739