فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_240 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از آن روز به بعد هر روز با او به خ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_241
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
وقتی قبول کرد، کنارش روی مبل نشستم و به طرفش گردن کج کردم.
_ببین ما دو تا ماشین که احتیاج نداریم. همیشه هم با همیم. بیا ماشین منو بفروش.
اخمش را در هم کرد.
_دیگه چی؟ همینم مونده.
مادر با سینی چای وارد سالن شد. رامین ایستاد و سینی را از دستش گرفت و به ما تعارف کرد. مادر رو به روی امیرحسین نشست.
_امیرحسین جان، هلیا که بیراه نمیگه. ما به خاطر هزینه جهیزیه این دوتا دختر نمیتونیم کمکی بهت بکنیم اما پول ماشین هلیا رو بذار روی پولت. بعدها اگه ماشین لازم داشت میخری واسش.
_آخه مامان من همین جوریشم به خاطر هزینه بیمارستانم کلی به بابا بدهکارم. حالا بیام ماشین که شما واسه هلیا خریدینو بفروشم؟
_اول اینکه حامد تو رو پسر خودش میدونه؛ پس دیگه حرف بدهکاری و این حرفا رو نزن. دوم اینکه بین تو و هلیا دیگه من و تویی وجود نداره. شما یکی هستین و پشت هم. پس داستان درست نکن و بی حرف پیش پیشنهادشو قبول کن.
امیرحسین سرش را کمی خم کرد و پیچی به لبهای آویزانش داد. مسائل پیش آمده فکرش را مشغول کرده بود. رامین کنار مادر نشست و با اخم ساختگی نیش باز رو به او کرد.
_خب مامان زهرا خانوم، پس بابا حامد، امیرو پسر خودش میدونه. منم که اینجا هویجم.
مادر دستی به پشت رامین کشید.
_باز که تو خودتو لوس کردی پسر خوب. مگه ما فرقی بین شما قائلیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739