eitaa logo
فرصت زندگی
200 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
880 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_241 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی قبول کرد، کنارش روی مبل نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما که مشغول خوردن چای بود، چشم درشت کرد و صدای اعتراضش بلند شد. _رامین جان خوبه بابا همون اندازه واسه رهن خونه به شما هم کمک کردا. دست‌های رامین به تسلیم بالا رفت. _آقای من غلط کردم. فقط خواستم تحویلم بگیرین. گناه دارم خب. همش امیر. همش امیر. این بار امیرحسین شروع کرد. _حسود خان خیلی هوس پس گردنی کردی انگار. پاشم خدمتت برسم؟ _اوف خدا به دادم برسه که تو دوباره مثل قبل راه بیافتی. رسماً بی‌چاره‌م. _میگم رامین حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم من با اجرا نداشتن به تو و بچه‌های گروه هم دارم ظلم می‌کنم. تو هم به خاطر شرایط من الان دستت خالی شده. _صبح به خیر عالی‌جناب. زوده هنوز یه کم دیگه می‌فهمیدی. _اِ خب شعور خرج می‌کردی خودت می‌گفتی. من به حال خودم بودم آخه؟ حالام ریش و قیچی دست خودت. هر جور خواستی برنامه ردیف کن. رامین جستی زد و کنارش نشست. ایول گویان محکم به پشتش زد. چایی که در حال لب زدن به آن بود، روی پیراهنش ریخت. _ایول و ... مگه آزار داری؟ ببین چی کار کردی؟ لبخند به لب ایستادم و کمکش کردم تا بایستد و به جای عصا خودم تکیه‌گاهش شوم. _بیا بریم که باجناق فامیل نمیشه. خوشحالشم می‌کنی باید منتظر عواقبش باشی. فکر کنم حرصشو در بیاری بهتره. رامین اعتراض کرد ولی ما بی‌توجه به اتاق رفتیم. پیراهنش را عوض کرد و خواست تا آمدن پدر روی تختم دراز بکشد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739