eitaa logo
فرصت زندگی
207 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم شروع رمان جدیدم با سه پارت اول👆 تقدیم نگاهتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کلمه‌ای است که معنای آن کلمه را با رفتارهای خود می‌آفریند ، و زیبنده است از خود بپرسد من کدام کلمـه هستم ...؟! دلتان نگیرد از تلخی ها .. یک نفر هست همین حوالی دورتر از نگاه آدمها نزدیک تر از رگ گردن .. روزی چنان دستت را می گیرد که مات می شوند تمام کسانی که روزی به شما پشت پا زدند .... ✍🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_3 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 همین که مادر و دختر وارد حیاط شدند، محمد ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم برگشت و تازه متوجه‌ی اشک‌های مادر شد. به طرفش رفت. با دست‌هایش اشک او را پاک کرد و در آغوشش گرفت. _مامان‌جون غصه نخور خیلی زود همه چیز درست میشه. دارم تو شرکتای تجاری برزگ دنبال کار می‌گردم. با این مدرک اقتصاد، زرنگ باشم، می‌تونم کار خوبی پیدا کنم. همه چی درست میشه. روی تخت روبروی در نشستند. مادر دست دخترش را در دست گرفت. _مامان‌جان حواستو جمع کن. هر جایی مشغول نشی. بابات با اون همه سال تجربه‌ی بازار سرش کلاه گذاشتن و ورشکسته شد. عزیزم غصه‌ی داداشت برام بسه. تو دختر عاقلی هستی. خودت گلیمتو درست از آب بکش. بوسه‌ای‌ روی گونه‌ی مادر زد. _چشم قربونت برم. حواسم هست. مریم بعد از درآوردن لباسش، لب تاپ را روشن کرد که صدای مادر را از آشپزخانه شنید. _اول باید ناهارتو بخوری بعد سراغ کارت بری. وقتی میری سر اون لعنتی هوش و حواست دیگه به خودت نیست. _چشم مامان خوبم ولی همین که بهش میگی لعنتی، اگه باهاش کار نکنم، توی اقتصادِ عجیب فعلی نمی‌تونم حرف واسه گفتن داشته باشم. مادر سفره را انداخت و مریم برای کمک به آشپزخانه رفت. خانه‌ای قدیمی بود که در اتاق‌ها به حیاط باز می‌شد. فقط آشپزخانه را به اتاق نشیمن ربط داده بودند. محمد که وارد شد، با دیدن توجه مادر به مریم، اعتراض کرد. _منم که آدم نیستم. از گشنگی بمیرمم براتون مهم نیست. _ ننه منم غریبم در نیار. تو اول مشکل اونیکه تو کوچه کشیکتو می‌کشه حل کن؛ بعد بیا خودتو لوس کن. مریم با ظرف‌ها برگشته بود. محمد به طرفش دوید و ظرف‌ها را گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_4 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم برگشت و تازه متوجه‌ی اشک‌های مادر شد.
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -میگم آبجی جونم. -چیه؟ چی می‌خوای باز؟ -اَه چقدر بد‌اخلاق شدی؟ نمیذاری آدم حرف بزنه. -من که می‌دونم چی می‌خوای بگی که آویزون شدی. من دیگه جور بدهی‌های تو رو نمی‌کشم. خسته شدم بس که شب و روز کار کردم و تاوان بی‌عقلیای تو رو دادم. اون دفعه بهت گفتم، اطلاعات و سوادم میگه کارایی که می‌کنی سود که نداره، شکستم داره. وقتی گوش نمی‌کنی، چطور توقع داری حالا بهت کمک کنم؟ -آبجی خواهش می‌کنم. این یه بارو زحمتش بکش. به روح بابا دیگه از این غلطا نمی‌کنم. حرفتو گوش می‌کنم. مریم به یاد پدر افتاد. سه سال قبل، بعد از ورشکستگیِ کارخانه و از دست دادن همه اموال به خاطر نارفیقیِ شریکش، به اصطلاح قدیمی‌ها دق کرد و از دنیا رفت. قبل از فوتش هر آنچه داشت، فروخت و بدهی‌های باقی مانده را تسویه کرد. فقط توانسته بود یک خانه‌ی کوچک در منطقه‌ای متوسط رهن کند. مریم دوران تلخِ از دست دادن پدری که شدیداً به او وابسته بود، را به سختی طی کرد. همزمان با تحصیل در کارشناسی ارشد رشته علوم اقتصادی، کارهای موقتی برای تأمین هزینه‌ی زندگی انجام می‌داد اما برادرش محمد که پسر نازپروده‌ای بود و سه سال کوچکتر، در آن سن بحرانی با مشکلات جدی زندگی مواجه شد و نتوانست خود را مقید به کار یا حرفه‌ای ثابت کند. هر روز دچار اتفاقی جدید می‌شد. - دوباره چقدر گند زدی؟ بگو ببینم دارم یا نه. * مریم روی صندلی روبروی میز منشی نشسته بود. سعی می‌کرد آرام و با اقتدار به نظر برسد. معتقد بود، باید خودش را قوی و محکم نشان دهد. برای پیدا کردن کار مناسب، به همکلاسی‌ها، اساتیدش و حتی به دوستانش در بورس سپرده بود. بعد از مدتی یکی از اساتید، او را به شرکت تجاری همتا که یک شرکت بسیار بزرگ و معروف بود، معرفی کرد. مریم رزومه‌اش را تحویل داد و به مصاحبه دعوت شد. بعد از سه روز برای گرفتن جواب مصاحبه به شرکت رفته بود. منشی با لباسی تنگ و کوتاه و آرایش غلیظ و آدامس جویدنی که حلقش هم پیدا می‌شد، از اتاق رییس شرکت بیرون آمد. در حال رد شدن از کنار مریم و نشستن، نیم نگاهی به او کرد. _خانم شما رد شدین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💐برای کسانی که 💐به شماحسادت میکنند 💐اینگونه دعا کنید 💐پروردگارا 💐اگر در این جهان کسی هست 💐که تاب دیدن خوشبختی مرا ندارد 💐چنان خوشبختش کن ... 💐که خوشبختی مرا از یاد ببرد ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_5 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -میگم آبجی جونم. -چیه؟ چی می‌خوای باز؟ -اَ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خانم شما رد شدین. منشی این جمله را بی‌تفاوت و با تمسخر گفت. مریم انتظار این جواب را داشت اما با این حال نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد. از جا پرید. به سمت منشی خیز برداشت و به میزش رسید. منشی که ترسیده بود، خودش را عقب کشید. _خانم یعنی چی؟ آخه برای چی؟ منشی اخم‌هایش را درهم کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت. _ چه می‌دونم. اصلاً به من چه. مریم سرش را برگرداند. نگاهی به در اتاق رئیس شرکت انداخت. فکری به سرش زد. قبل از آن‌که منشی متوجه حرکتش بشود، به سمت آن حرکت کرد. تقه‌ی کوتاهی به در زد. سریع در را باز کرد و خودش را داخل اتاق انداخت. منشی دنبال او دوید اما فایده‌ای نداشت. مریم وسط اتاق رییس بود. _قربان تقصیر من نیست. ایشون بدون اجازه اومدن. خانم بیا برو بیرون. مریم نگاهش را بین رئیس و منشی چرخاند و رو به رئیس کرد. _چند لحظه حرف دارم. وقت زیادی ازتون نمی‌گیرم. فقط بزارید حرفمو بزنم تا اگه رفتم، حسرت این رو نخورم که می‌شد جور دیگه‌ای بشه اما تلاشمو نکردم. رئیس مردی بود حدوداً پنجاه ساله با موهایی سپید و صورتی که کامل اصلاح شده و صاف بود. متشخص و محترم به نظر می‌رسید. لباس‌هایش اتو کشیده و فاخر بود. به منشی اشاره کرد که برود. منشی پشت چشی نازک کرد. "ایش" غلیظی گفت و از اتاق خارج شد. رئیس مریم را ورانداز کرد. _امیدوارم حرف به درد بخوری برای گفتن داشته باشی و وقتمو هدر ندی. مریم چادرش را روی سر مرتب کرد. نفسش را بیرون داد. سعی کرد تمرکز کند و حرف‌هایش را مختصر و اثرگذار بگوید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_6 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خانم شما رد شدین. منشی این جمله را بی‌تفا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _شما دو ماهه مشاور اقتصادی ندارید و فرد مورد نظرتونو پیدا نکردید. آدمای بزرگی هم اومدن و ردشون کردید. بهتون حق میدم در مقایسه‌ی با اونا منو رد کنید اما ازتون یه خواهش دارم. توی این فاصله که دنبال مشاور می‌گردید، اجازه بدین من براتون کار کنم اگه راضی بودین ادامه بدم و گرنه خب، مشاور جدید میارین و اون کارو ادامه میده. رئیس سری تکان داد. با پوزخند، نگاه معنی داری به مریم انداخت. _قطعاً برای این مدت حقوق نمی‌خوای دیگه؟ _قربان من قراره یه مشاور اقتصادی باشم. یعنی از بی‌تدبیریم نیست بگم رایگان کار می‌کنم؟ من حقوق نمی‌خوام اما یک درصد از مبلغ قرارداد یا هر فعالیت اقتصادی سودمندی که تو این مدت براتون مهیا می‌کنم، می‌گیرم. رییس تکیه اش را ار صندلی گردانش برداشت و دو دستش را روی میز‌ گذاشت. این بار با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. _جالبه یعنی تو امیدواری توی مدتی که من دنبال مشاور می‌گردم، برام فعالیت‌های اقتصادی جور کنی و اونوقت یک درصد از مبلغ قرارداد رو می‌خوای نه از سودش. معلومه علاوه بر جسارت، طمع خوبی هم داری. _نه قربان این قسمتو به نفع شما توجه کردم. چون اگه می‌گفتم از سودش درصد می‌خوام، شما تا آخر پروژه به من متعهد می‌شدید و ضمناً ممکنه یه پروژه بزرگ با سود زیاد مثل قرارداد واردات شکرتون ترتیب بدیم و این اقتصادی نیست که یه آدم موقت رو توش شریک کنید. رییس شروع کرد به کف زدن و با سر تحسین کردن. _به سن و سال و رزومه‌ت نمی‌خوره اینقدرا چیز بدونی. ظاهراً تمام سوابق شرکت ما رو هم درآوردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشتباه نکن دور و نزدیک بودن آدم ها به فاصله شان تا تو نیست نزدیک ترین آدم به تو آن کسی است که از دور ترین فاصله همیشه هوایت را دارد ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_7 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _شما دو ماهه مشاور اقتصادی ندارید و فرد مو
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی کار ما بی‌اطلاعی مساوی با ورشکستگیه. خیلی چیزای دیگه از شما و بقیه شرکتا هم می‌دونم که توی کار مورد استفاده قرار می‌گیره. ضمناً نبودن عنوان دکتری توی رزومه نشونه‌ی عدم توانمندی نیست. _از جسارت و اعتماد به نفست خوشم اومد. یه جورایی شبیه جوونیای خودم هستی؛ پس بی‌خود نبود استادت ازت تعریف می‌کرد. باشه از فردا با همین شرایطی که گفتی، بیا سر کار تا سه ماه. اگه کارت خوب بود قرارداد می‌بندیم وگرنه به سلامت. مریم لبخندی به لبش آمد. به سختی می‌توانست ذوق زدگیش را مخفی کند. از رییس شرکت خداحافظی کرد. وقتی خواست از در خارج شود، با صدای رییس برگشت. _دیگه هم مثل فیلما بدون اجازه خودتو توی اتاق رییس هیچ جایی ننداز. چون همیشه جواب نمیده. ممکنه سر و کارت به حراست بیافته. لبخند مریم کمرنگ شد و سرش را پایین گرفت. _بله قربان. یادم می‌مونه. تا رسیدن به خانه گویی از ذوق پرواز می‌کرد. * زنگ در زده شد و همزمان صدای چرخش کلید آمد. مادر مطمئن شد که مریم آمده است. با آمدنش و دیدن جعبه شیرینی در دستش لبخند روی لب‌های مادر نقش بست و ذوق زده از روی تخت حیاط بلند شد. _مریم جان قبول شدی؟ _موقتاً مجبورشون کردم تحملم کنن. کمی فاصله گرفت و اخمی کرد. _یعنی چی مادر. اگه موقته پس شیرینیت برای چیه. _مامان، وارد شدن به یه شرکت عظیم مثل اون، خودش موفقیت بزرگیه. تازه شما که می‌دونین من مثل موشم. از کوچکترین سوراخ‌ها هم خودمو جا می‌کنم. _می‌دونم. می‌دونم. یادم نمیره تو این سه سالی که پدرت فوت کرده همه بار زندگی روی دوش تو بوده. به هر دری می‌زدی و کار می‌کردی. تا زندگیو بچرخونی. مریم شیرینی را باز کرد و یکی از آن را در دهان مادر گذاشت. _بخور عزیز من. بخور و دعا کن برام که توی این شرکت جاگیر بشم و بتونیم از این وضع دربیایم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739