eitaa logo
فرصت زندگی
205 دنبال‌کننده
1هزار عکس
805 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
💐برای کسانی که 💐به شماحسادت میکنند 💐اینگونه دعا کنید 💐پروردگارا 💐اگر در این جهان کسی هست 💐که تاب دیدن خوشبختی مرا ندارد 💐چنان خوشبختش کن ... 💐که خوشبختی مرا از یاد ببرد ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_5 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -میگم آبجی جونم. -چیه؟ چی می‌خوای باز؟ -اَ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خانم شما رد شدین. منشی این جمله را بی‌تفاوت و با تمسخر گفت. مریم انتظار این جواب را داشت اما با این حال نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد. از جا پرید. به سمت منشی خیز برداشت و به میزش رسید. منشی که ترسیده بود، خودش را عقب کشید. _خانم یعنی چی؟ آخه برای چی؟ منشی اخم‌هایش را درهم کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت. _ چه می‌دونم. اصلاً به من چه. مریم سرش را برگرداند. نگاهی به در اتاق رئیس شرکت انداخت. فکری به سرش زد. قبل از آن‌که منشی متوجه حرکتش بشود، به سمت آن حرکت کرد. تقه‌ی کوتاهی به در زد. سریع در را باز کرد و خودش را داخل اتاق انداخت. منشی دنبال او دوید اما فایده‌ای نداشت. مریم وسط اتاق رییس بود. _قربان تقصیر من نیست. ایشون بدون اجازه اومدن. خانم بیا برو بیرون. مریم نگاهش را بین رئیس و منشی چرخاند و رو به رئیس کرد. _چند لحظه حرف دارم. وقت زیادی ازتون نمی‌گیرم. فقط بزارید حرفمو بزنم تا اگه رفتم، حسرت این رو نخورم که می‌شد جور دیگه‌ای بشه اما تلاشمو نکردم. رئیس مردی بود حدوداً پنجاه ساله با موهایی سپید و صورتی که کامل اصلاح شده و صاف بود. متشخص و محترم به نظر می‌رسید. لباس‌هایش اتو کشیده و فاخر بود. به منشی اشاره کرد که برود. منشی پشت چشی نازک کرد. "ایش" غلیظی گفت و از اتاق خارج شد. رئیس مریم را ورانداز کرد. _امیدوارم حرف به درد بخوری برای گفتن داشته باشی و وقتمو هدر ندی. مریم چادرش را روی سر مرتب کرد. نفسش را بیرون داد. سعی کرد تمرکز کند و حرف‌هایش را مختصر و اثرگذار بگوید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_6 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خانم شما رد شدین. منشی این جمله را بی‌تفا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _شما دو ماهه مشاور اقتصادی ندارید و فرد مورد نظرتونو پیدا نکردید. آدمای بزرگی هم اومدن و ردشون کردید. بهتون حق میدم در مقایسه‌ی با اونا منو رد کنید اما ازتون یه خواهش دارم. توی این فاصله که دنبال مشاور می‌گردید، اجازه بدین من براتون کار کنم اگه راضی بودین ادامه بدم و گرنه خب، مشاور جدید میارین و اون کارو ادامه میده. رئیس سری تکان داد. با پوزخند، نگاه معنی داری به مریم انداخت. _قطعاً برای این مدت حقوق نمی‌خوای دیگه؟ _قربان من قراره یه مشاور اقتصادی باشم. یعنی از بی‌تدبیریم نیست بگم رایگان کار می‌کنم؟ من حقوق نمی‌خوام اما یک درصد از مبلغ قرارداد یا هر فعالیت اقتصادی سودمندی که تو این مدت براتون مهیا می‌کنم، می‌گیرم. رییس تکیه اش را ار صندلی گردانش برداشت و دو دستش را روی میز‌ گذاشت. این بار با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. _جالبه یعنی تو امیدواری توی مدتی که من دنبال مشاور می‌گردم، برام فعالیت‌های اقتصادی جور کنی و اونوقت یک درصد از مبلغ قرارداد رو می‌خوای نه از سودش. معلومه علاوه بر جسارت، طمع خوبی هم داری. _نه قربان این قسمتو به نفع شما توجه کردم. چون اگه می‌گفتم از سودش درصد می‌خوام، شما تا آخر پروژه به من متعهد می‌شدید و ضمناً ممکنه یه پروژه بزرگ با سود زیاد مثل قرارداد واردات شکرتون ترتیب بدیم و این اقتصادی نیست که یه آدم موقت رو توش شریک کنید. رییس شروع کرد به کف زدن و با سر تحسین کردن. _به سن و سال و رزومه‌ت نمی‌خوره اینقدرا چیز بدونی. ظاهراً تمام سوابق شرکت ما رو هم درآوردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشتباه نکن دور و نزدیک بودن آدم ها به فاصله شان تا تو نیست نزدیک ترین آدم به تو آن کسی است که از دور ترین فاصله همیشه هوایت را دارد ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_7 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _شما دو ماهه مشاور اقتصادی ندارید و فرد مو
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی کار ما بی‌اطلاعی مساوی با ورشکستگیه. خیلی چیزای دیگه از شما و بقیه شرکتا هم می‌دونم که توی کار مورد استفاده قرار می‌گیره. ضمناً نبودن عنوان دکتری توی رزومه نشونه‌ی عدم توانمندی نیست. _از جسارت و اعتماد به نفست خوشم اومد. یه جورایی شبیه جوونیای خودم هستی؛ پس بی‌خود نبود استادت ازت تعریف می‌کرد. باشه از فردا با همین شرایطی که گفتی، بیا سر کار تا سه ماه. اگه کارت خوب بود قرارداد می‌بندیم وگرنه به سلامت. مریم لبخندی به لبش آمد. به سختی می‌توانست ذوق زدگیش را مخفی کند. از رییس شرکت خداحافظی کرد. وقتی خواست از در خارج شود، با صدای رییس برگشت. _دیگه هم مثل فیلما بدون اجازه خودتو توی اتاق رییس هیچ جایی ننداز. چون همیشه جواب نمیده. ممکنه سر و کارت به حراست بیافته. لبخند مریم کمرنگ شد و سرش را پایین گرفت. _بله قربان. یادم می‌مونه. تا رسیدن به خانه گویی از ذوق پرواز می‌کرد. * زنگ در زده شد و همزمان صدای چرخش کلید آمد. مادر مطمئن شد که مریم آمده است. با آمدنش و دیدن جعبه شیرینی در دستش لبخند روی لب‌های مادر نقش بست و ذوق زده از روی تخت حیاط بلند شد. _مریم جان قبول شدی؟ _موقتاً مجبورشون کردم تحملم کنن. کمی فاصله گرفت و اخمی کرد. _یعنی چی مادر. اگه موقته پس شیرینیت برای چیه. _مامان، وارد شدن به یه شرکت عظیم مثل اون، خودش موفقیت بزرگیه. تازه شما که می‌دونین من مثل موشم. از کوچکترین سوراخ‌ها هم خودمو جا می‌کنم. _می‌دونم. می‌دونم. یادم نمیره تو این سه سالی که پدرت فوت کرده همه بار زندگی روی دوش تو بوده. به هر دری می‌زدی و کار می‌کردی. تا زندگیو بچرخونی. مریم شیرینی را باز کرد و یکی از آن را در دهان مادر گذاشت. _بخور عزیز من. بخور و دعا کن برام که توی این شرکت جاگیر بشم و بتونیم از این وضع دربیایم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_8 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی کار ما بی‌اطلاعی مساوی با ورشکستگیه.
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صدای زنگ در که بلند شد، مریم چادرش را دوباره سرش کرد و به طرف در رفت. با دیدن محمد، اخمش را درهم کشید. در حالی که پشت به او به طرف مادر می رفت، غُرولندی کرد. _مگه کلید نداری؟ چرا خودت در رو باز نمی‌کنی؟ چی شده باز کارت گیره یا پولت تموم شده که سرو کلت پیدا شده؟ _سلام عرض شد. بابا اینقدر منو تحویل نگیر. شرمنده محبتت می‌شم آبجی. یعنی خدا وکیلی خواهر نامهربون‌تر از تو هم مگه هست؟ _مثل آدم زندگی کن. سرت به کار و زندگی آدم‌وار بچرخه. باور کن روی سرم میذارمت. به تخت که رسید، چشمش به شیرینی افتاد. _به به چه خبره شیرینی به راهه؟ عروسیه؟ دومادیه؟ یا... قبل از آنکه حرفش تمام شود، شروع کرد به خوردن شیرینی‌ها. _علیک سلام. برای دخترم کار جور شده؟ _اِ سلام. مگه تا حالا کار نمی‌کرد؟ مریم جعبه شیرینی را از دست محمد که با سرعت در حال خوردن بود، گرفت. _خودتو هلاک نکن. همش مال تو. کار توی یه شرکت تجاری بزرگ. فعلاً موقته. ان‌شاءالله وقتی قرارداد بستم، یه سور حسابی میدم. _تو سور میدی؟ فکر کردی یادم رفته واسه همه چیز چرتکه میندازی و میگی من اقتصاد خوندم. همه چیز حساب کتاب داره؟ _خب الانم میگم. حساب کردم دیدم بستن قرار داد، یعنی پول حسابی و این یعنی وسعم میرسه سور حسابی بدم. _اوه. چه خبره؟ چقدر حساب حساب می‌کنی؟ شیرینی را از دست خواهرش گرفت و روی تخت نشست تا با خیال راحت به خوردنش ادامه دهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوای یکدیگر را داشته باشید دل نشکنید قضاوت نکنید هنجارهای زندگی کسی را مسخره نکنید به غم کسی نخندید به راحتی ازیکدیگر گذر نکنید آدم ها !! دنیا دو روز است هوای دلتان راداشته باشید ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_9 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صدای زنگ در که بلند شد، مریم چادرش را دوبا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم رو به مادر کرد. _راستی مامان، بعدازظهر می‌خوام برم یکی دو دست لباس بخرم میای باهام؟ آخه اونجا خیلی شیکه. همه با تیپ لاکچری میان. به یاد اون موقع‌ها که لباسایی می‌خریدی همه انگشت به دهن می‌موندن، امروزم کمکم کن لباس درست و حسابی بخرم. می‌دونی مامان تا حالا که توی اون شرکت هر چی زن دیدم، حجاباشون درست نبود و هزار قلم آرایش داشتن. می‌خوام با وجود حجابم لباسام شیک و شکیل باشه. _باشه مادر. با هم میریم. محمد با دهان پر وسط حرف مادر پرید. _ بابا شیک و شکیل. منم میام باهاتون. خیلی وقته خرید لاکچری ندیدم. مریم دنبال مادر به اتاق می رفت. _جهنم تو هم بیا جوجه اردک زشت. * مریم صبح زود بعد از نماز یکی از لباس‌های جدیدی که با مادر و برادرش خریده بود را پوشید. مانتویی سبز یشمی بلند با روسری ساده و لطیف. رنگش کمی روشن‌تر از مانتو بود که هم خوانی خوبی داشتند. روسری را به شکل لبنانی با گیره‌ای زیبا بست و در آینه خودش را دید زد. قدش متوسط بود و هیکل لاغرش در آن مانتوی شیک به چشم آمده بود. مادر همیشه می‌گفت: لبنانی بستن روسری صورت گردش را گرد‌تر نشان می‌دهد. خصوصا که آن روز پوست جوگندمی روشن و چشم و ابروی مشکیش با آن روسری سبز سدری غوغا کرده بود. مادر سفره ی صبحانه را چیده بود. با دیدن مریم "لاحول ولاقوه الا بالله" خواند. اشک در چشمانش جمع شد. زمان زیادی از آخرین بار که دخترش را در لباس های اینچنینی می‌دید، گذشته بود. مریم برای خوردن صبحانه کنار سفره نشست. می‌دانست اگر صبحانه نخورد، مادر اجازه خارج شدن از خانه را صادر نمی‌کند. در همین حین مادر با اسپند دودکن و دود فراوان وارد اتاق شد. آن را دور سر مریم چرخاند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_10 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم رو به مادر کرد. _راستی مامان، بعدازظ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ماشاءالله. چشم نخوری مادر خیلی برازنده شدی. _ممنون مامان. دستت درد نکنه. از جا بلند شد. دوباره به آینه نگاهی انداخت. مجبور شد روسری را دوباره ببندد تا موهای مواج مشکیش را که از زیر روسری سرک کشیده بودند مهار کند. کیفش را روی دوش انداخت و کفشی مشکی پاشنه یکسره و جدیدش را پوشید. راه رفتن با آن کفش برایش او که عادت به اسپرت پوشیدن داشت، کمی سخت بود اما ابهت و جذبه خاصی به او می داد. مادر همان‌طور که برایش ذکر و دعا می‌خواند، چادرش را به دستش داد. تشکر کرد و به سر انداخت. _خیلی دیرم شده. باید برم ببینم اوضاع اونجا چطوره. دعام کن مامان. _خدا پشت و پناهت مادر. بیا از زیر قرآن ردت کنم. ان شاءالله هر روز موفق و موفق تر بشی. مریم بعد از رد شدن از زیر قرآن مادر را بوسید و از خانه خارج شد. با بدرقه کامل مادرش، قوت قلب گرفته بود و گام‌هایش را محکم‌تر برمی‌داشت. در فکرهایش غرق شده بود که فهمید به نزدیکی شرکت رسیده. به خود نهیب زد: - دختر حواستو جمع کن. تو باید مثل یه مشاور با سابقه از موضع بالا برخورد کنی وگرنه کسی برات تره خورد نمی‌کنه. ژست با ابهتی به خودش گرفت و با همان حالت به نگهبانی رسید. نگهبان نگاه متعجبی به او کرد. _ خانم شما همونی هستید که برای مصاحبه اومده بودید؟ با کسی کار دارید؟ _قرار شده فعلاً مشاور آقای پاکروان باشم. گفتن از امروز بیام. _ولی کسی به من چیزی نگفته خانم. صبر کنید تا بپرسم. مریم چنددقیقه‌ای در لابی ورودی قدم زد. دلشوره عجیبی گرفته بود. -نکنه این آقای رییس داشته سربه سرم میذاشته یا شایدم اصلاً اشتباه فهمیدم و اون منظورش چیز دیگه‌ای بوده. در همین گیر و دارِ فکری بود که با صدای نگهبان به خودش آمد. _ببخشید شما خانومه؟ _ صدری هستم. نگهبان بعد از چند کلمه صحبت، تلفن را قطع کرد. _ عذرخواهی می‌کنم. بفرمایید پیش‌ منشی آقای پاکروان. ظاهراً منشی ایشون فراموش کرده بود اطلاع بده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739