فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_9 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _خانوم، امیر گفت بیام دنبالت ببرمت دکتر. ببینیم چی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_10
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_ببین اگه این اتفاق واسه من یا حلما میافتاد از ذوق تو ابرا بودیم. اصلا خر کیف بودیم اما تو که آدم نیستی. به جای خوشحالی قاطی میکنی.
نگاهم را از فرزانه گرفتم و به گوشی حلما چشم دوختم. فن پیجها (صفحه هواداران) در فضای مجازی همان چند لحظه برخورد را چنان بازتابی داده بودند که در باورم نمیگنجید. تعدادی صحنهی رمانتیک ساخته بودند و تعدادی مرا که با خوانندهی محبوبشان دعوا کرده بودم، به باد توهین گرفته بودند. عجیب آن بود که در عرض دو سه ساعت آن همه عکس، پست و کامنت گذاشته بودند. چشمانم از تعجب گرد شده بود به سختی اب دهانم را قورت دادم. نگاهم را تا چشمان نگران فرزانه کشیدم. دوباره جراتی به خودش داد و حرف بارم کرد.
_همش بهت میگم وقتی عصبانی میشی وحشی نشو. مگه تو کلهت فرو میره. اینقدر عصبانی بودی که اون همه آدم دوربین و موبایل به دست دور و برتو ندیدی. واسه همین کشیدم و بردمت. واسه همین خودش نیومد ببینه چی شدی.
مادر با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد. چشمش به رنگ پریدهی من که افتاد هینی کشید و جلویم ایستاد.
_خدا مرگم بده چی شده مادر؟
خدا نکنهای گفتم و حلما زحمت توضیح دادن به مادر را کشید. حال بدی پیدا کرده بودم. من که از دیده شدن بیدلیل و به عبارتی تابلو شدن فراری بودم، بدون آنکه بخواهم سوژهی افراد زیادی شدم. فرزانه بی رودربایستی به آشپزخانه رفت و برایم آبقند درست کرد و به دستم داد.
_آبجی من الان خودمم هوادار این پسره آزادم. هر خبری عکسی یا اتفاقی دربارهش پیدا کنم، فوری تو صفحهم میذارم. دنبال کنندهی خیلی از صفحههای مربوط به اونم هستم. واسه همینه که زود فهمیدم. خیلی خودتو اذیت نکن. واسه یکی مثل آزاد این جور اتفاقا پیش میاد و یه مدتم واسه ماها سوژه میشه. یه کم بگذره همه یادشون میره.
مادر هم شروع کرد به آرام کردنم. از جا بلند شدم و برای استراحت به اتاق رفتم. سعی میکردم این اتفاق را برای خودم عادی جلوه دهم و اهمیتی به آن ندهم اما باز وسوسه میشدم که عکسها و نظرات را ببینم. کمی که دیدم و حرص خوردم، گوشی را روی عسلی کنار تخت گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_9 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صدای زنگ در که بلند شد، مریم چادرش را دوبا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_10
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم رو به مادر کرد.
_راستی مامان، بعدازظهر میخوام برم یکی دو دست لباس بخرم میای باهام؟ آخه اونجا خیلی شیکه. همه با تیپ لاکچری میان. به یاد اون موقعها که لباسایی میخریدی همه انگشت به دهن میموندن، امروزم کمکم کن لباس درست و حسابی بخرم. میدونی مامان تا حالا که توی اون شرکت هر چی زن دیدم، حجاباشون درست نبود و هزار قلم آرایش داشتن. میخوام با وجود حجابم لباسام شیک و شکیل باشه.
_باشه مادر. با هم میریم.
محمد با دهان پر وسط حرف مادر پرید.
_ بابا شیک و شکیل. منم میام باهاتون. خیلی وقته خرید لاکچری ندیدم.
مریم دنبال مادر به اتاق می رفت.
_جهنم تو هم بیا جوجه اردک زشت.
*
مریم صبح زود بعد از نماز یکی از لباسهای جدیدی که با مادر و برادرش خریده بود را پوشید. مانتویی سبز یشمی بلند با روسری ساده و لطیف. رنگش کمی روشنتر از مانتو بود که هم خوانی خوبی داشتند. روسری را به شکل لبنانی با گیرهای زیبا بست و در آینه خودش را دید زد.
قدش متوسط بود و هیکل لاغرش در آن مانتوی شیک به چشم آمده بود. مادر همیشه میگفت: لبنانی بستن روسری صورت گردش را گردتر نشان میدهد. خصوصا که آن روز پوست جوگندمی روشن و چشم و ابروی مشکیش با آن روسری سبز سدری غوغا کرده بود.
مادر سفره ی صبحانه را چیده بود. با دیدن مریم "لاحول ولاقوه الا بالله" خواند. اشک در چشمانش جمع شد. زمان زیادی از آخرین بار که دخترش را در لباس های اینچنینی میدید، گذشته بود. مریم برای خوردن صبحانه کنار سفره نشست. میدانست اگر صبحانه نخورد، مادر اجازه خارج شدن از خانه را صادر نمیکند. در همین حین مادر با اسپند دودکن و دود فراوان وارد اتاق شد. آن را دور سر مریم چرخاند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_9 در طول مسیر، پدر از نادیا و خانواده
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_10
_من باید برم. اگه موقع رفتن بابام بیاد و اینا رو دم در ببینه بیچارهم میکنه. دیگه نمیذاره تنهایی جایی برم. تازه سرمم خیلی درد گرفته.
_یه کم صبر کن کیکو ببرن بعد برو. زشته به نادیا برمیخوره که هیچی، میگن دختره عقبمونده ست. آدمندیده ست.
_نادیا بکشه کنار بهش بر نخوره. بقیه هم هر جور میخوان فکر کنن. به درک.
_بابا الان میخوای کجا بری؟ بری خونه که تنها بمونی یا پیش اون فامیلات بری که اگه جواب سلام یکی مثل پسر عموتو بلندتر بدی چپ چپ نگات میکنن؟ دو دیقه بشین دیگه.
فکر کردم که بیراه نمیگوید. کمی نشستم. جلفبازی دخترها جلوی یک عده پسر در ذهن نمیگنجید. وسط رقصشان پدرام به طرف من آمد و دست دراز کرد.
_نمیای وسط؟ تولد نادیاستا. دوست ندارم کسی جدا نشسته باشه و تو خودش باشه. افتخار میدی؟
خونم به جوش آمد. این پسر از خود نادیا هم پرروتر بود. کیف و مانتوام را برداشتم. از جا بلند شدم. به او تشر رفتم.
_شما تشریف ببرین به نادیا برسین. من دیگه دارم میرم.
نادیا را صدا زد.
_نادیا جان دوستت انگار از ما خوشش نیومده داره میره.
نادیا جلو آمد و خواست کیف و لباسم را بگیرد. مانع شدم.
_اِ ترنم چرا لوس بازی در میاری. یه کم دیگه بمون.
_نادیا سرم درد میکنه. نمی تونم بیشتر بشینم. حالم داره بدتر میشه.
_الهی. باشه عزیزم. زنگ برنم آژانس یا میان دنبالت.
_لطفا زنگ بزن.
پدرام وسط حرف پرید.
_چرا آژانس؟ خودم می رسونمتون و سریع بر میگردم.
چشمم را درشت کردم و رو به پدرام با حرص جواب دادم.
_من با آژانس راحت ترم. نادیا لطفا زحمتشو بکش.
در بین راه به پدر زنگ زدم.
_بابا من دارم میرم خونه. نیاین اونجا دنبالم.
_اِ چی شده بابا؟ چرا زودتر؟ چرا نیومدی اینجا؟
_سرم خیلی درد داشت. نتونستم تحمل کنم. باید بخوابم.
_خیلی خب. برو خونه من یکی دو ساعت دیگه میام دنبالت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_9 _بابا توی باغه. بیبیهم رفته عمار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_10
پیمان به طرف دختر اخمو و عصبانیش رو کرد.
_دختر بداخلاق خودم چطوره؟ کیکت در چه حاله؟
پریچهر از ژست طلبکارانه اش در آمد و غرغر کنان به طرف آشپزخانه کوچکشان پا تند کرد.
_پسرهی مزخرف، میگه با اکیپمون بیا بریم کوه.
بعد ادای شایان را درآورد.
_من هستم. فکر میکنم بدش نیاد.
انگار که شایان روبهرویش ایستاده ادامه داد.
_یکی نیست بگه تو اصلاً فکر نکن مغزت درد میگیره. نشسته واسه من تصمیم گرفته و پیشنهاد میده. همینم مونده با یه عده دختر و پسر که لابد مثل خودش و داداشش هستن برم کوه. حالا انگار خودشو قبول داریم که میگه من هستم.
با صدای خنده پیمان سرش را به سالن برگرداند.
_وا؟ به من میخندی؟
خندهاش را به سختی جمع کرد.
_خیلی بامزه شدی. عین این پیرزنایی که اعصاب ندارن یه سره داری غر میزنی.
_بد که نمیگم. واقعیته دیگه.
پدر به آشپرخانه رفت از در شیشهای کیک پز نگاهی انداخت و بویی کشید.
_به به. بوش که عالیه. پریچهر فکر کردم شاید از اینکه جای تو تصمیم گرفتم و اجازه ندادم بری ناراحت میشی.
_آق پیمان ما قبولت داریم. اصلاً مگه میشه ازت ناراحت شد.
روی پنجه پا ایستاد و بوسهای به گونه پدرش کاشت.
_یه دونهای به مولا.
پیمان هم دستان قویش را دور او حلقه کرد و پیشانیش را بوسید.
_چند بار بگم این مدلی حرف نزن؟ میدونم دلت میخواد بری کوه. ممنون که حرفمو زمین نمیذاری.
پریچهر مشغول دم کردن چای شد.
_دلم که میخواد برم اما نه با اینا و این مدلی. از بابا جونم یاد گرفتم هر چیزی ارزش امتحان کردن نداره حتی برای یه بار.
پیمان به طرف در رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_9 نگاهش کردم و لبی تر کردم. _سر درد دار
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_10
_مامان، عارف فردا مدرسه نداره که داره تورو میرسونه؟
پوفی کرد و کشیده جواب داد.
_داره. چی بگم؟ میگه همین یه کارم که ازم برمیاد نمیذازین. بچهم میخواد خودی نشون بده.
_خیلی خب. یادت نره بهش سفارش عارفه رو بکن. بگو هواشو داشته باشه. راستی بهش بگو همین که خواستی سوار اتوبوس بشی، یه پیام بهم بده. ساعت ده سر کلاسم. باشه؟
"باشه"ای گفت و رضایت دادم به خداحافظی. به برادرم فکر کردم که در شانزده سالگی میخواست خودش را نشان دهد. چقدر زود بود برایش.
با صدای پر عشوه دختر روبهرویم به خودم آمدم. دستش با آن ناخنهای کاشته شده که هر کدام به یک رنگ بود، جلوی صورتم تکان میخورد.
_عرفان، کجایی اینهمه صدات میزنم؟
اخمی درهم کردم.
_صد دفعه گفتم کیشمیشم دم داره. کی اجازه دادم اسممو این طوری صدا بزنی؟
روی صندلی کناریم نشست البته نشستن که نبود؛ رسما خودش را ولو کرد.
_اِ خودتو لوس نکن دیگه. من با کسی که یه روز دیدم راحتم. تو رو که یه ساله میشناسم.
_من ناراحتم. حمید کی میاد؟ اگه طول میکشه، بگو تا برم.
خودش را جمع و جور کرد که باعث شد به حرفش شک کنم. مِن و مِنی کرد.
_دیگه باید پیداش بشه.
نیم ساعتی منتظر بودم. تصمیم گرفتم دمش را قیچی کنم.
_یه آب واسم میاری؟
"چشم" کشیدهای گفت و بلند شد. سریع شماره صاحب کارش را گرفتم. فروشنده لوستر از آن دختر ندیده بودم. هر بار به بهانهای مرا معطل میکرد. ویزیتوری برایشان وقتگیر بود و من آن روز وقت زیادی نداشتم. باید زود به خانه میرفتم تا برای آمدن مادر، خانه را از وضعیت اسفبار نجات دهم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حصر پنهان #پارت9 به عکس مانتوی موردنظرش نگاه کردم. مانتویی کلوش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_10
-ایول بابا! چه رفیق خوبی!
نگاهی به فاطره انداخته و ادامه داد:
-میگم تو یهوقت از من توقعت بالا نره! منم توقعم از تو بالا نمیره؛ نگران نباش!
رو به ما کرد و یکیاز ابروهایش را بالا داد:
-شماهم همینطور!
خندیدیم و بعد فاطره در جوابش گفت:
-نگران نباش ما کلا کمتوقعیم!
سپس رو به من کرد و در راستای تمجیدات از مانتوی در تنم، ادامه داد:
-با اینمانتو دیگه اگه یهوقت چادرت باز شد، خیالت راحته که چیز زیادی ازت معلوم نشده!
آناهید تکخندهای کرد و رو به فاطره گفت:
-من اینو خریدم تا تسنیم دیگه چادر نذاره و راحت باشه، اونوقت تو میگی اگه یهوقت چاردت باز شد...؟!
فاطره ابروهایش را کمی در هم برد و شادیهم با اخمی لب باز کرد:
-بهنظر من این مانتوها قرار نیست چادریها رو مانتویی کنه که الان مثلا تسنیم چادرش رو برداره؛ قراره مانتوییها رو پوشیدهتر کنه.
-آناهید با لبخن کمرنگی در جوابش گفت:
-وقتی چادریها میتونن با اینمانتوها راحت باشن چرا نباید چادرشون رو بردارند؟
-چرا باید از پوشیدگی بیشتر نزول کنند به پوشیدگی کمتر؟ چرا باید بهجای پیشرفت، پسرفت کنند؟
-کی گفته این یه نزوله؟ کی مشخص میکنه که پوشیدگی بیشتر نشونه پیشرفته؟
شادی چندثانیه بیحرف نگاهش کرد و در آخر نگاهش را به من داد. نفس عمیقی کشید و با تکان دادن سری، بیرون رفت. فاطره رفتنش را با همان اخم کمرنگی که بر پیشانی داشت و نگاهی غمگین، دنبال کرد؛ سپس نیمنگاهی به من انداخت و سپس بلند شد و به دنبال شادی رفت.
-رو به آناهید کردم و گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋