eitaa logo
فرصت زندگی
207 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_8 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی کار ما بی‌اطلاعی مساوی با ورشکستگیه.
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صدای زنگ در که بلند شد، مریم چادرش را دوباره سرش کرد و به طرف در رفت. با دیدن محمد، اخمش را درهم کشید. در حالی که پشت به او به طرف مادر می رفت، غُرولندی کرد. _مگه کلید نداری؟ چرا خودت در رو باز نمی‌کنی؟ چی شده باز کارت گیره یا پولت تموم شده که سرو کلت پیدا شده؟ _سلام عرض شد. بابا اینقدر منو تحویل نگیر. شرمنده محبتت می‌شم آبجی. یعنی خدا وکیلی خواهر نامهربون‌تر از تو هم مگه هست؟ _مثل آدم زندگی کن. سرت به کار و زندگی آدم‌وار بچرخه. باور کن روی سرم میذارمت. به تخت که رسید، چشمش به شیرینی افتاد. _به به چه خبره شیرینی به راهه؟ عروسیه؟ دومادیه؟ یا... قبل از آنکه حرفش تمام شود، شروع کرد به خوردن شیرینی‌ها. _علیک سلام. برای دخترم کار جور شده؟ _اِ سلام. مگه تا حالا کار نمی‌کرد؟ مریم جعبه شیرینی را از دست محمد که با سرعت در حال خوردن بود، گرفت. _خودتو هلاک نکن. همش مال تو. کار توی یه شرکت تجاری بزرگ. فعلاً موقته. ان‌شاءالله وقتی قرارداد بستم، یه سور حسابی میدم. _تو سور میدی؟ فکر کردی یادم رفته واسه همه چیز چرتکه میندازی و میگی من اقتصاد خوندم. همه چیز حساب کتاب داره؟ _خب الانم میگم. حساب کردم دیدم بستن قرار داد، یعنی پول حسابی و این یعنی وسعم میرسه سور حسابی بدم. _اوه. چه خبره؟ چقدر حساب حساب می‌کنی؟ شیرینی را از دست خواهرش گرفت و روی تخت نشست تا با خیال راحت به خوردنش ادامه دهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوای یکدیگر را داشته باشید دل نشکنید قضاوت نکنید هنجارهای زندگی کسی را مسخره نکنید به غم کسی نخندید به راحتی ازیکدیگر گذر نکنید آدم ها !! دنیا دو روز است هوای دلتان راداشته باشید ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_9 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 صدای زنگ در که بلند شد، مریم چادرش را دوبا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم رو به مادر کرد. _راستی مامان، بعدازظهر می‌خوام برم یکی دو دست لباس بخرم میای باهام؟ آخه اونجا خیلی شیکه. همه با تیپ لاکچری میان. به یاد اون موقع‌ها که لباسایی می‌خریدی همه انگشت به دهن می‌موندن، امروزم کمکم کن لباس درست و حسابی بخرم. می‌دونی مامان تا حالا که توی اون شرکت هر چی زن دیدم، حجاباشون درست نبود و هزار قلم آرایش داشتن. می‌خوام با وجود حجابم لباسام شیک و شکیل باشه. _باشه مادر. با هم میریم. محمد با دهان پر وسط حرف مادر پرید. _ بابا شیک و شکیل. منم میام باهاتون. خیلی وقته خرید لاکچری ندیدم. مریم دنبال مادر به اتاق می رفت. _جهنم تو هم بیا جوجه اردک زشت. * مریم صبح زود بعد از نماز یکی از لباس‌های جدیدی که با مادر و برادرش خریده بود را پوشید. مانتویی سبز یشمی بلند با روسری ساده و لطیف. رنگش کمی روشن‌تر از مانتو بود که هم خوانی خوبی داشتند. روسری را به شکل لبنانی با گیره‌ای زیبا بست و در آینه خودش را دید زد. قدش متوسط بود و هیکل لاغرش در آن مانتوی شیک به چشم آمده بود. مادر همیشه می‌گفت: لبنانی بستن روسری صورت گردش را گرد‌تر نشان می‌دهد. خصوصا که آن روز پوست جوگندمی روشن و چشم و ابروی مشکیش با آن روسری سبز سدری غوغا کرده بود. مادر سفره ی صبحانه را چیده بود. با دیدن مریم "لاحول ولاقوه الا بالله" خواند. اشک در چشمانش جمع شد. زمان زیادی از آخرین بار که دخترش را در لباس های اینچنینی می‌دید، گذشته بود. مریم برای خوردن صبحانه کنار سفره نشست. می‌دانست اگر صبحانه نخورد، مادر اجازه خارج شدن از خانه را صادر نمی‌کند. در همین حین مادر با اسپند دودکن و دود فراوان وارد اتاق شد. آن را دور سر مریم چرخاند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_10 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم رو به مادر کرد. _راستی مامان، بعدازظ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ماشاءالله. چشم نخوری مادر خیلی برازنده شدی. _ممنون مامان. دستت درد نکنه. از جا بلند شد. دوباره به آینه نگاهی انداخت. مجبور شد روسری را دوباره ببندد تا موهای مواج مشکیش را که از زیر روسری سرک کشیده بودند مهار کند. کیفش را روی دوش انداخت و کفشی مشکی پاشنه یکسره و جدیدش را پوشید. راه رفتن با آن کفش برایش او که عادت به اسپرت پوشیدن داشت، کمی سخت بود اما ابهت و جذبه خاصی به او می داد. مادر همان‌طور که برایش ذکر و دعا می‌خواند، چادرش را به دستش داد. تشکر کرد و به سر انداخت. _خیلی دیرم شده. باید برم ببینم اوضاع اونجا چطوره. دعام کن مامان. _خدا پشت و پناهت مادر. بیا از زیر قرآن ردت کنم. ان شاءالله هر روز موفق و موفق تر بشی. مریم بعد از رد شدن از زیر قرآن مادر را بوسید و از خانه خارج شد. با بدرقه کامل مادرش، قوت قلب گرفته بود و گام‌هایش را محکم‌تر برمی‌داشت. در فکرهایش غرق شده بود که فهمید به نزدیکی شرکت رسیده. به خود نهیب زد: - دختر حواستو جمع کن. تو باید مثل یه مشاور با سابقه از موضع بالا برخورد کنی وگرنه کسی برات تره خورد نمی‌کنه. ژست با ابهتی به خودش گرفت و با همان حالت به نگهبانی رسید. نگهبان نگاه متعجبی به او کرد. _ خانم شما همونی هستید که برای مصاحبه اومده بودید؟ با کسی کار دارید؟ _قرار شده فعلاً مشاور آقای پاکروان باشم. گفتن از امروز بیام. _ولی کسی به من چیزی نگفته خانم. صبر کنید تا بپرسم. مریم چنددقیقه‌ای در لابی ورودی قدم زد. دلشوره عجیبی گرفته بود. -نکنه این آقای رییس داشته سربه سرم میذاشته یا شایدم اصلاً اشتباه فهمیدم و اون منظورش چیز دیگه‌ای بوده. در همین گیر و دارِ فکری بود که با صدای نگهبان به خودش آمد. _ببخشید شما خانومه؟ _ صدری هستم. نگهبان بعد از چند کلمه صحبت، تلفن را قطع کرد. _ عذرخواهی می‌کنم. بفرمایید پیش‌ منشی آقای پاکروان. ظاهراً منشی ایشون فراموش کرده بود اطلاع بده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠لا سمح الله حزن العالم على قلوبنا پروردگارا حرام کن بر دل های ما اندوه دنیا را...🤲 💚 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_11 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ماشاءالله. چشم نخوری مادر خیلی برازنده ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در حالی که سعی می‌کرد ذوقش را پنهان کند، تشکری کرد و به طرف آسانسور رفت. وقتی وارد اتاق منشی شد، بوی عطر زنانه بسیار تند به شدت آزارش داد. - خدا کنه همین روز اولی با این بوی شدید سر درد نگیرم. آخه زن هم اینقدر خودنما میشه؟ منشی به او نزدیک شد. _ خانم صدری آقای رییس دستور دادن اتاق مشاور قبلیو براتون آماده کنن. فقط یه مشکلی هست اونم اینه که منشی مشاور قبلی همسرش بود. وقتی خواست بره خارج، اونم باهاش رفت. فعلاً منشی ندارید. البته آقای رییس گفتن تا استخدام منشی جدید، اگه کاری داشتید به من بگید. همچنان خیره به حرکات سبک و اداهای منشی وقت حرف زدن بود اما جوابش را هم داد. _من به منشی احتیاجی ندارم خودم به کارام می‌رسم. شاید بعداً دستیار بخوام اما نیازی به منشی ندارم. لطفاً اتاقو بهم نشون بدید. منشی جلوتر حرکت کرد. وقتی خواستند از اتاق منشی بیرون بروند، آقای پاکروان جلوی در قرار گرفت. سلام کردند. منشی با دستپاچگی توضیح داد. –قربان برای تحویل اتاق خانم صدری می‌رفتم. راستی خانم صدری میگن منشی نمی‌خوان. رییس با نگاهی به مریم، ابرویی بالا انداخت. -چرا؟ _ چون می‌خوام کارامو خودم انجام بدم. به نظر من وقت تلف کردنه و از دقت کارم کم می‌کنه. وقتی می‌تونم در مورد چیزی تصمیم درست بگیرم که خودم انجام داده باشم یا لااقل باید یه دستیار داشته باشم که علمشو داشته باشه و بهش آموزش هم داده باشم. البته برای کار من این طوره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_12 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در حالی که سعی می‌کرد ذوقش را پنهان
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _برو هر کار می‌خوای بکن. ظاهراً قراره چیزای عجیب زیادی ببینم. منشی که از حجاب مریم خوشش نیامده بود، با حرفایی که در مورد گرفتن منشی زد، گویا سر رشته ناسازگاری را به دستش داده بود. اتاق را نشان داد و بی‌تفاوت‌، بدون هیچ توضیحی، برگشت. مریم وارد اتاق شد. اتاق بزرگ و مجهزی بود. باورش نمی‌شد قرار است آنجا اتاق کار او باشد. روی صندلی چرخ دار و راحتش نشست و کامپیوتر را روشن کرد. حس خوبی داشت. حس بچه‌ای که او را به شهر بازی برده بودند را داشت. باید به خودش هشدار می داد. -اینجا هم مثل شهر بازی پر از بازی‌های خطرناکه. اگه غفلت کنم با کوچکترین اشتباه به زمین پرت نمیشم، میرم ته چاه. دیگر فرضیه‌ها تموم شد. معاملات و پول و سرمایه ها واقعین. با صدای تلفن به خودش آمد. جواب داد. _آقای رییس گفتن بیاین اتاقشون‌. وقتی رسید، منشی اشاره کرد که وارد اتاق شود. وارد شد. مردی میانسال و موقر را دید که روبروی رییس نشسته و با دیدن او از جا بلند شد. رییس به مریم اشاره کرد. _آقای علیپور، خانم صدری اینجا هستند که به صورت موقت کار آقای ذبیح زاده رو انجام بدن. بعد در حالی که نگاهش به مریم بود به آقای علیپور اشاره کرد. _خانم صدری، آقای علیپور معاون شرکت هستند و امین بنده. هر سوالی در مورد شرکت داشتید یا چیزی نیاز داشتید به ایشون بگید. مریم در مصاحبه آقای علیپور را دیده بود. _سلام از آشنایی با شما خوشوقتم. امیدوارم خیلی باعث زحمت شما نشم. _سلام خانم. بنده هم خوشوقتم. لطفاً هر چی نیاز دارید لیست کنید و برام بفرستید. به سوال هاتون هم تا جایی که بتونم پاسخگو هستم. رییس با حالت پرسشی توام با تمسخر پرسید. _ حالا قراره چکار کنی که اوضاع ما رو متحول کنه؟ _کمی به من فرصت مطالعه روی شرایط و امکانات شرکتتونو بدین خدمتتون عرض می کنم. _باشه. ببینیم و تعریف کنیم. ضمناً شماره تلفن‌ها رو از خانم جهانی بگیرید. _بله. با اجازه تون. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک شمع میتواند 🕯 بدون آنکه خاموش شود هزاران شمع دیگر را روشن کند مثل مهربانی که هیچ وقت با تقسیم شدن کم نمیشود زیباست ببینی کسی میخندد و زیباتر اینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای🌸🍃 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_13 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _برو هر کار می‌خوای بکن. ظاهراً قراره چیز
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله. با اجازه تون. با گفتن این حرف از اتاق خارج شد. رییس به معاونش نگاهی انداخت. _آقای علیپور اطلاعاتی که می خوادو بهش بده. ما که مشاور نداریم. تا وقتی یکیو پیدا کنیم، بذار یه مدتی برای خودش خوش باشه. بلند پروازیش برام جالبه. می خوام به یه جوون فرصت برای کارورزی داده باشم. ساعتی بعد آقای علیپور چشم‌هایش را ریز کرد و با تعجب نگاهی به لیست‌های مریم انداخت. _اولی لیست وسایل و امکانات مورد نیازه و دومی لیست اطلاعاتیه که لازم دارم. ممنون میشم اگه ممکنه اطلاعات زودتر مهیا بشه. _باشه میگم همکارا براتون بفرستن. امکانات سیستم هم الان مهندس فناوری رو می فرستم. هر چی لازم دارید بهش بگین. _ممنونم. لطف می کنید. مریم درحالی که آقای علیپور هنوز به لیست ها خیره شده بود، دور شد و در حین رفتن به او فکر می کرد که آدمِ آرام و مطمئنی به نظر می رسید و وقتی با او صحبت می کرد، امنیت پدرانه اش حس می شد. * در راهروی منتهی به اتاق مریم که در همان طبقه ریاستِ شرکت واقع شده بود. یکی از کارمندها، خدمه آن طبقه را به حرف گرفت تا به اصطلاح خودش اطلاعاتش را بالا ببرد و به قول رییس حس فضولیش را ارضاء کند. _این خانومه که میگن جای آقای ذبیح زاده اومده چه جوریه؟ تا حالا ندیدمش. بچه ها میگن خیلی عصا قورت داده و جدیه. _یک هفته ست اومده منم فقط صبح به صبح می‌بینمش بعضی وقتا هم آخر وقت. _مگه براش چایی نمی‌بری؟ نمی‌بینی چکار می‌کنه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739