فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_8 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 اعصاب خراب آن روزم با وضع پیش آمده و درد دستم، مرا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_9
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_خانوم، امیر گفت بیام دنبالت ببرمت دکتر. ببینیم چیزیت نشده باشه.
_این همه انسان دوستیشون قابل هضم نیست. شما وکیلشون هستید؟ خودشون کجان اونوقت؟
_اگه میومد اینجا که هوادارش ولت نمیکردن. به خاطر خودت نیومد.
_اوهو چه متشخص. حالم بد شد از این همه رعایت.
با اخم رو به فرزانه کردم که با اضطراب و التماس نگاهم میکرد.
_ببینم گفتی این یارو کیه؟
_هلیا، آقای آزاد خوانندهست.
_آها. گفتم لابد پسر قیصر رومه. ممنون آقا از حس بشر دوستانهتون.
سوار ماشین شدم و فرزانه را صدا زدم. پسر بدبخت با بهت نگاهمان میکرد. فرزانه از او عذرخواهی کرد و سوار شد. در بیمارستان متوجه شدم که دستم شکسته و به ناچار گج گرفتند و وبال گردنم شد. درد وحشتناکش را با مسکن آرام کردند. به خانه که رسیدیم، مادر با دیدن دستم جیغی کشید و به سرش زد. با کمک فرزانه لباس عوض کردم. مادر مرا که نشاند، به من نگاه میکرد و گریه میکرد. بغضم گرفت.
_اَه مامان چرا این جوری میکنی؟ مگه مُردم؟ فقط زمین خوردم.
مادر که رضایت به سکوت داد، تازه یاد برخوردم با کسی که آزاد صدایش میزدند، افتادم. هنوز چیزی از فرزانه نپرسیده بودم که حلما سراسیمه وارد خانه شد. سلامی کرد و چشمش که به دستم افتاد، جلوی پایم روی زانو نشست.
_هلیا جونم، آزاد بهت خورد دستت شکست؟
چشمم گرد شد.
_ها؟ تو از کجا فهمیدی؟ چرا این جوری هستی؟
فرزانه خودش را جلو کشید و با صدای بلندی که گویی تا حالا خفه کرده بود، سر من داد زد.
_خیلی احمقی هلیا. دو ساعته می خوام بهت بفهمونم اما اینقدر حالت بده جرات نمیکنم بگم.
_دیوونم کردین. بگین دیگه. چی شده؟
حلما کنارم نشست و گوشیاش را به طرفم گرفت. فرزانه با جرات بیشتری ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_8 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی کار ما بیاطلاعی مساوی با ورشکستگیه.
#رمان_قلب_ماه
#پارت_9
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
صدای زنگ در که بلند شد، مریم چادرش را دوباره سرش کرد و به طرف در رفت. با دیدن محمد، اخمش را درهم کشید. در حالی که پشت به او به طرف مادر می رفت، غُرولندی کرد.
_مگه کلید نداری؟ چرا خودت در رو باز نمیکنی؟ چی شده باز کارت گیره یا پولت تموم شده که سرو کلت پیدا شده؟
_سلام عرض شد. بابا اینقدر منو تحویل نگیر. شرمنده محبتت میشم آبجی. یعنی خدا وکیلی خواهر نامهربونتر از تو هم مگه هست؟
_مثل آدم زندگی کن. سرت به کار و زندگی آدموار بچرخه. باور کن روی سرم میذارمت.
به تخت که رسید، چشمش به شیرینی افتاد.
_به به چه خبره شیرینی به راهه؟ عروسیه؟ دومادیه؟ یا...
قبل از آنکه حرفش تمام شود، شروع کرد به خوردن شیرینیها.
_علیک سلام. برای دخترم کار جور شده؟
_اِ سلام. مگه تا حالا کار نمیکرد؟
مریم جعبه شیرینی را از دست محمد که با سرعت در حال خوردن بود، گرفت.
_خودتو هلاک نکن. همش مال تو. کار توی یه شرکت تجاری بزرگ. فعلاً موقته. انشاءالله وقتی قرارداد بستم، یه سور حسابی میدم.
_تو سور میدی؟ فکر کردی یادم رفته واسه همه چیز چرتکه میندازی و میگی من اقتصاد خوندم. همه چیز حساب کتاب داره؟
_خب الانم میگم. حساب کردم دیدم بستن قرار داد، یعنی پول حسابی و این یعنی وسعم میرسه سور حسابی بدم.
_اوه. چه خبره؟ چقدر حساب حساب میکنی؟
شیرینی را از دست خواهرش گرفت و روی تخت نشست تا با خیال راحت به خوردنش ادامه دهد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_8 _ترنم میدونی اگه ببینن تو رو تنهای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_9
در طول مسیر، پدر از نادیا و خانوادهاش میپرسید و من جوابهایی میدادم. بروز ندادم که خانوادهاش برای جشن در خانه نیستند.
وقتی رسیدم، باز هم با جیغ و سر و صدا با یکدیگر روبرو شدیم. به اتاقی رفتم و لباسم را مرتب کردم. بعد از آرایش صورت و مو به جمع پیوستم. با تعجب دیدم چندین دختر دیگر که بعضیها از ما بزرگتر بودند، هم آمدهاند. نادیا یکی یکی معرفی میکرد.
زیر گوش مهتاب پچ پچ کردم.
_مهتاب، اینا دیگه کین. نادیا چطور اینقدر دوستای عجیب داره؟
_به من و تو چه. ما رو که نمیخورن. نادیا زیادی اجتماعیه.
موافق حرفش نبودم. ادامه هم ندادم. پذیرایی انجام و بعد آهنگ شروع شد. یکی از دخترها همه را مجبور کرد برای رقص وسط بروند. در همان وضعیت زنگ در را زدند. پسری وارد شد. سریع شالم را برداشتم و سر کردم. با دلخوری به نادیا غر زدم.
_نادیا این دیگه کیه؟ همچین قراری نبود.
چشمغرهای رفت.
_کی گفته همچین قراری نبود؟
دست پسر را گرفت و رو به بقیه کرد.
_بچهها این دوست عزیزم پدرامه. بچهها پدرام. پدرام بچهها.
نیش پسر تا بناگوش باز بود و با اکثر دخترها دست میداد. گوشهای نشستم. نادیا راست میگفت. من ساده بودم و از او چیزی در این مورد نپرسیدم. هنوز از شوک پدرام در نیامده بودم که سه پسر دیگر هم وارد شدند. به وضوح صدای سوت سرم را میشنیدم. اگر خانوادهام آنها را میدیدند، در مورد من چه فکری میکردند؟ مهتاب که متوجه حال بدم شده بود، به طرفم آمد و کنارم نشست.
_ترنم چته؟ رنگت پریده.
_نمیبینی این بی... ورداشته پسرا رو آورده تو تولدش.
_خودت میگی تولدش. مگه باید از ما اجازه میگرفت؟
_اجازه نه ولی میتونست بگه تا یکی مثل من نیاد.
_با یکی مثل تو چی کار دارن؟ اینا هر کدوم دنبال دوست دختر خودشون اومدن. به من و تو کاری ندارن که.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_9
_بابا توی باغه. بیبیهم رفته عمارت.
سریع سمت شال و مانتواش رفت و پوشید.
_یه لحظه میای دم در؟
_نه. چی کار داری؟
_خب چطور بگم وقتی درو باز نمیکنی.
پریچهر شماره پدرش را گرفت و به تنها اتاق خانه رفت تا صحبت کند. صدا در آن سالن بیست سی متری راحت به بیرون میرسید. خبر پشت در بودن شایان را داد.
_پریچهر، چند لحظه میخوام حرفی بزنم.
ناخنش را میجوید و منتظر آمدن پدرش شد. صدای سلام و احوالپرسی پدر را که پشت در شنید، آرامش گرفت.
_کاری داشتین؟
کلید روی در چرخید و پدر یاالله گویان در را باز کرد. به چهره ترسیده دخترش لبخند زد. شایان هم قد پیمان بود سر و گردنی از پریچهر بلندتر. اندامش ورزیده اما خلاف شاهین که بدنی پر داشت، لاغر بود. ته چهره هر دو برادر شبیه هم بود. صورتی گرد و موهایی خرمایی. چشم شایان مثل شاهرخ خان قهوهای، ریز و کشیده بود و پوستی جوگندمی داشت اما شاهین شبیه مادرش چشمان درشت عسلی و پوستی سفید داشت.
_خواستم به پریچهر چیزی بگم که درو باز نکرد.
_بگو میشنوه.
_میخوایم با یه اکیپ بریم کوه. خواستم ببینم میاد یا نه. بچههای سالمی هستن.
_ممنون از لطفت. ولی نمیتونم تنها جایی بفرستمش.
_من هستم. قول میدم هواشو داشته باشم. فکر میکنم بدش نیاد حال و هوایی عوض کنه.
اخم پیمان گره شدیدی خورد.
_شما به خودتون زحمت ندین. این دختر امانت مادرشه. دلم راضی نمیشه بفرستمش این طوری. در ضمن من کلا مخالف جمعهای در هم این مدلی هستم.
شایان قدمی عقب برداشت و پوفی کرد.
_خب پس... باشه.
خداحافظی کرد و رفت. پیمان به طرف دختر اخمو و عصبانیش رو کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_8 لقمه از دستم افتاده بود. گلویم میسو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_9
نگاهش کردم و لبی تر کردم.
_سر درد داره اونجا گفتن باید عمل بشه. داره میاد اینجا. نوبت گرفته.
_خب این غصه داره مشنگ؟ میاد و درمان میشه دیگه.
از لحنش معلوم بود فقط برای دلگرمی میگفت. حرفی نزدم. فکرم مشغول برنامه سهشنبه و روزهای بعد که باید برایش ردیف میکردم بود و مشغول جایی که باید برای مادرم در نظر میگرفتم. با بچهها شرط کرده بودیم که هیچ زنی، حتی خانوادههایمان، نباید به آن خانه بیاید. بتز شدن پای زن به خانه دانشجویی پسرانه شروع دردسر بود و ما قول دادیم درسر برای هم درست نکنیم.
غذا از گلویم پایین نمیرفت. از جا بلند شدم و به اتاق رفتم تا آماده رفتن به دانشگاه شوم. وقتی به سالن برگشتم، صدای امین مرا از فکر بیرون آورد.
_عرفان، بچهها توافق کردن مادرتو بیاری اینجا.
ممنونشان بودم اما نمیخواستم قانونشکنی کنم. خودشان هم در شرایط شبیه آن مهمان نیاورده بودند.
_ممنون که به فکر بودین. حالا یه فکری میکنم.
مشغول جمع کردن سفره بودند. مهیار کولهام را کشید.
_خل و چل، وقتی توافق کردیم، دیگه ناز نکن. من همیشه اینقدر مهربون نیستما.
سلمان ادامه حرفش را گرفت.
_موافقیم؛ چون مادرت تنهائه. اگه کارش طول بکشه که نمیتونی روزا توی مسافرخونه تنهاش بذاری. هان؟
لبخندی زدم و از همراهیشان تشکر کردم. خوب میدانستم آمدن مادر محدودشان میکند.
با توافق بچهها خیالم راحت شده بود. فقط غصه درد مادر عذابم میداد. تا سهشنبه هر روز زنگ میزدم و از حالش میپرسیدم. او هم سعی میکرد قانعم کند که دردش کم شده. یک روز هم کلی ناز عارفه را کشیدم تا بیتوجهی آن روزم به خواهشش را از دلش در بیاورم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤