eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_11 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 وقتی بیدار شدم، شب شده بود. پدر نگرانم را با شیط
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _اوف چه خبرته بابا. خب حالا بگو چه خبر؟ _برف اومده تا کمر. یعنی چی چه خبر؟ مگه من خبرگزاریم واست خبر بیارم؟ با حرص و بلند اسمش را صدا زدم. _ باشه باشه. اعصاب نداریا. خبر دارم در حد لالیگا. یه عمرم فکر کنی به ذهنت نمی‌رسه. _بگو... کشتی منو. _هلیا امروز کلاس مبانی داشتیم خب؟ _خب آره. _اگه گفتی کی هم کلاسمون شده؟ _اَه بگو دیگه. _آزاد. باورت میشه موسقی می‌خونده؛ به خاطر خوانندگی و آلبوماش، واحدای عمومیش مونده بوده. حالا مهمون دانشکده‌ی ما شده که درسای عمومیشو برداره‌. خلاصه باهاش هم کلاس شدیم. بچه‌ها ذوق مرگ شده بودن و هی ازش عکس می‌گرفتن. اونم خیلی دوستانه ازشون خواست آمار این هم کلاس شدنو به کسی ندن تا نظم کلاس به هم نخوره و اونم بتونه این واحدا رو پاس کنه. _واقعاً. حالا یعنی باید یه ترم تحملش کنیم؟ اَه چه این وضعیه؟ این ترم شانسمون گندیده‌ست انگار. _برو بابا توام. حالا بزار یه چیز دیگه بگم بهت. امروز که استاد حضور و غیاب کرد، به اسم تو که رسید گفتم استاد، صالحی بر اثر تصادف با یه سلبریتی دستش شکسته نتونسته بیاد. آزادو میگی، یهو نمی‌دونی چه جوری برگشت نگام کرد. چشمش داشت از حدقه می‌زد بیرون. بعد با یه اخمی به اون دوستش که حالا فهمیدیم مدیر برنامه‌هاشه نگاه کرد که من جای اون اشهدم خوندم. _وا واسه چی آخه؟ _گوش کن خب. بهش گفت: مگه نگفتی چیزی نشده. مرادی‌منش هم بی‌خیال بهش گفت: خودش گفته چیزی نیست و نذاشت همراش برم. علم غیب که ندارم... وای هلیا بعد کلاس آزاد اومد طرفم. قلبم داشت میومد تو دهنم. نامرد اینقدر از نزدیک جذابه آدم هنگ می‌کنه. می دونی چی گفت؟ _دانشمند، از کجا بدونم چی گفت. لابد اومده بود احوال‌پرسی من. _آفرین احوال‌پرسی رو درست حدس زدی اما نه از من بلکه آدرستو گرفت بیاد حالتو از خودت بپرسه. _تو که ندادی؟ ها؟ _دیوانه‌ای پسر به این جذابی، مشهوری، با ادبی بیاد چیزی ازم بخواد و من رد کنم؟ محاله. مگه مثل تو عقلم کمه. جیغ کشیدم. طوری که مادر با دلهره از حیاط به سالن آمد. _اگه بیاد اینجا می‌کشمت فرزانه. خودتو مرده فرض کن. آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن نمی‌خواد. _جوش نزن شیرت پنیر میشه. خیلی دلتم بخواد. بی لیاقت. ایش... به سرعت خداحافظی و قطع کرد.تا غروب حرص می‌خوردم. وقتی دیدم خبری از او نشد به حالت عادی برگشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_11 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ماشاءالله. چشم نخوری مادر خیلی برازنده ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در حالی که سعی می‌کرد ذوقش را پنهان کند، تشکری کرد و به طرف آسانسور رفت. وقتی وارد اتاق منشی شد، بوی عطر زنانه بسیار تند به شدت آزارش داد. - خدا کنه همین روز اولی با این بوی شدید سر درد نگیرم. آخه زن هم اینقدر خودنما میشه؟ منشی به او نزدیک شد. _ خانم صدری آقای رییس دستور دادن اتاق مشاور قبلیو براتون آماده کنن. فقط یه مشکلی هست اونم اینه که منشی مشاور قبلی همسرش بود. وقتی خواست بره خارج، اونم باهاش رفت. فعلاً منشی ندارید. البته آقای رییس گفتن تا استخدام منشی جدید، اگه کاری داشتید به من بگید. همچنان خیره به حرکات سبک و اداهای منشی وقت حرف زدن بود اما جوابش را هم داد. _من به منشی احتیاجی ندارم خودم به کارام می‌رسم. شاید بعداً دستیار بخوام اما نیازی به منشی ندارم. لطفاً اتاقو بهم نشون بدید. منشی جلوتر حرکت کرد. وقتی خواستند از اتاق منشی بیرون بروند، آقای پاکروان جلوی در قرار گرفت. سلام کردند. منشی با دستپاچگی توضیح داد. –قربان برای تحویل اتاق خانم صدری می‌رفتم. راستی خانم صدری میگن منشی نمی‌خوان. رییس با نگاهی به مریم، ابرویی بالا انداخت. -چرا؟ _ چون می‌خوام کارامو خودم انجام بدم. به نظر من وقت تلف کردنه و از دقت کارم کم می‌کنه. وقتی می‌تونم در مورد چیزی تصمیم درست بگیرم که خودم انجام داده باشم یا لااقل باید یه دستیار داشته باشم که علمشو داشته باشه و بهش آموزش هم داده باشم. البته برای کار من این طوره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_11 من فقط پانزده سال داشتم اما تنهایی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چه تفریحی؟ منظورت چیه؟ _مردم آزاری دیگه. یعنی زن‌عمو آزاری. نظرت چیه؟ _می‌ترسم این دفعه دیگه عمو حسابمونو برسه. _پاشو بریم توی حیاط. این‌قدر سق سیاه نزن. به حیاط که رفتیم، سوز بدی داشت. دکمه پالتو‌ام را بستم. مهدیه دنبال بهانه‌ای برای اجرای نقشه می‌گشت. کفش مرا که با دمپایی عزیزجون به حیاط رفته بودم، برداشت و به هوا پرت کرد. _دیوونه می‌خوای چی کار کنی؟ چرا کفش منو پرت می‌کنی؟ _عقل کل، می‌خوای پاشنه بلندای خاله رو پرت کنم؟ کفش تو بند داره امید دارم لای درخت گیر کنه. بیاین مثلا دست رشته بازی کنیم. رو به مهرانه کردم. _مهرانه خواهرت واقعاً نابغه‌ستا. مواظبش باشین ندزدنش. _حالا بیا انجام بدیم. جواب میده. نمی‌دانم در پرتاب چندم بود که به هدفش رسید و کفشم روی درخت گیر کرده بود. خیره به آن شدم. مثل دفعات قبل قرعه انداختیم که کداممان پسر‌عمو را صدا کنیم. باز هم مثل اکثر وقت‌ها قرعه به من افتاد. _ترنم، ارشیا رو صدا کن. _برو بابا. مگه از جونم سیر شدم. اون تخسو صدا کنم که دیگه زن‌عمو نمی‌خواد. خودش ما رو می‌خوره. جلوی پنجره سالن ایستادم و احمد را صدا زدم. ارشیا بیست و یک ساله بود و احمد نوزده ساله. احمد پسر خون‌گرم و مهربانی بود و ارشیا تخس و بد‌اخلاق. هر دو ورزشکار بودند و از نظر هیکل بزرگتر از سنشان نشان می‌دادند. از تیپ و چهره هم هیچ چیزی کم نداشتند. به همین خاطر بود که زن‌عمو آن‌طور حساسیت خرج می‌کرد. احمد نمی‌شنید. از پشت سرم صدایی آمد که در جا خشک شدم. انگار خونم منجمد شده بود. مگر ارشیا در اتاق نبود؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_13 _چه خبره همه محله رو گذاشتی روی سرت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 بعد از ماجرای تولد با نادیا سر سنگین شدم اما او بیشتر خودش را به من می‌چسباند و سعی می‌کرد کارش و در کل مهمانی مختلط را برایم توجیه و عادی کند‌. با دوستان قرار گذاشتیم عصر پاساژ‌گردی کنیم. آن‌ها معمولاً این کار را می‌کردند اما من به خاطر حامد کمتر می‌رفتم. آن روز با حضور ثریا خانم که مراقب حامد بود، می‌توانستم بروم. به در پاساژ مورد نظر که رسیدم، سعیده را دیدم. دختری قد بلند بود با اندامی ظریف. سرخ و سفیدی پوستش به چشم‌ می‌آمد. او در مهمانی شرکت نمی‌کرد اما برای پاساژ‌گردی آماده بود. جلو رفتم تا سلام کنیم‌. بقیه هم پیدا شدند. پاساژی شیک و چند طبقه بود. هفت نفر شده بودیم. مهتاب با نادیا و دوستانش سر و صدای زیادی داشتند. وضع ظاهر آن‌ها باعث شده بود، چند بار پسرها دنبال ما راه بیافتند. شلوار جین روشن و مانتوی کالباسی تا زانو پوشیده بودم. شالم با مانتو و شلوار ست بود. از مانتو‌های جلو باز متنفر بودم. کوله کوچکم را روی دوشم انداخته بودم. سعیده و یکی از دوستان نادیا هم مثل من لباس پوشیده بودند. در یکی از طبقات، مرد جوانی جلوی ما را گرفت تا به مغازه‌اش دعوتمان کند. بوتیک شیکی و بزرگی بود. به هم نگاه کردیم و بعد از توافق، وارد بوتیک شدیم. لباسی را انتخاب کردم. مهتاب مخالفت کرد. _این چیه می‌خوای برداری؟ خیلی خزه‌. _آخه باید یه چیز بگیرم که پدر و مادرم بذارن بپوشم. صدایی از پشت سرم آمد. _خیلی خوش سلیقه‌این. این یکی از پر‌فروش‌ترین کارامونه. برگشتم و دیدم صاحب مغازه با نگاه اذیت کننده‌اش و لبخندی که حالم را بد می‌کرد، پشت سرم ایستاده. خودم را عقب کشیدم و به طرف لاین بعدی رفتم. مهتاب زیر گوشم همچنان غر می‌زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_11 _آفرین به دختر زرنگ خودم. کیک و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _دیرت نشه. سوار شو دیگه. در عقب را باز کرد. شایان سر برگرداند و اخمی در هم کشید. _مگه راننده‌تم که میری عقب میشینی؟ با خون‌سردی تمام نگاهش کرد. _راننده که نه. دور از جونتون اما نسبتی‌ هم باهاتون ندارم که جلو بشینم. اگه اذیت میشین خودم برم. شایان که دید نمی‌تواند حریف آن دختر شود، پوفی کرد. بی‌خیال شد و به راه افتاد. وقتی رسیدند، پریچهر تشکری کرد و به مدرسه رفت اما شایان که با هدفی او را رسانده بود، منتظر ماند تا او برگردد. پریچهر با دوستانش خداحافظی کرد و پا به خیابان گذاشت هنوز به سر کوچه مدرسه نرسیده بود که صدای بوقی کنارش شنید. عادت نداشت به اطراف توجه کند. خصوصاً آن روز که به پیمان قول داده بود. چند قدم بعد اسمش را که شنید به طرف صدا برگشت. با دیدن شایان چشم‌هایش گرد شد. با حرص دندان‌هایش را به هم سابید. _شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟ _منتظرت بودم خب. بیا سوار شو. _مگه سرویس مدرسه هستین که ... _سرویس یا هرچی. سوار شو کارت دارم. نگاهی به کوچه انداخت هم‌کلاسی‌هایش تازه از مدرسه بیرون آمده بودند. برای آن‌که بیشتر جلب توجه نکند، سوار شد. لبخند به لب شایان نشست. کمی که از مدرسه دور شدند، ماشین را نگه داشت و رو به پریچهر کرد. دیدن دختری به جذابیت او با آن فاصله کم، هیجان زیادی برایش داشت. مانده بود چطور حرفش را بزند. _ببین پریچهر، من ... یعنی خواستم بگم مدتیه که من بهت علاقمند شدم. فکر می‌کردم از سر احساس باشه. سبک سنگین کردم اما دیدم واقعاً می‌خوامت. ببین... پریچهر با چشمانی گرد شده نگاهش می‌کرد. حرف که به اینجا رسید. طاقت نیاور. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_11 با حمید که صحبت کردم، گفت فروشنده پ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 فاصله‌مان کم شد. آغوشش برای من که قد کشیده و بزرگ شده بودم، کوچک شده بود. در آغوشم فشردمش تا رفع دلتنگی کنم. آرامش که گرفتم، رضایت به فاصله دادم. ساکش را گرفتم و دست دور شانه‌اش انداختم. به طرف خروجی هدایتش کردم. _وای مامان، نمی‌دونی چقدر دلم تنگ شده بود. هر چند قدم که می‌رفتیم، سر برمی‌گردند و نگاهم می‌کرد. _منم همین‌ طور دورت بگردم. الان کجا میریم مادر؟ _میریم یه ناهاری بخوریم و بعدش بریم دکتر دیگه. _ مادر، کاش اول یه اتاق می‌گرفتی. این ساکو کجا دنبالت بکشی؟ به در ترمینال رسیدیم. سر چرخاندم تا یک تاکسی پیدا کنم. تاکسی جلوی پایم ایستاد. مسیر مستقیم را گفتم و کنار هم نشستیم. _نگران نباش مامان جان. این ساک که وزنی نداره. قراره بریم خونه خودم. بچه‌ها اصرار کردن ببرمت اونجا. لبش را گزید و دست روی دستم گذاشت. _زشت نباشه دورت بگردم. آخه... سرش را بوسیدم. _نه زشت نیست. اینا مادر ندیده‌ن. یه کم شما رو ببینن حالشون خوب میشه. فقط لوسشون نکنیا. خیلی پرروان. ریز می‌خندید. چشمم به یک رستوران افتاد. از راننده خواستم نگه دارد. ناهار خوردیم و برای رفتن به مطب دکتر راهی شدیم. از وضعیت مالی پدر خبر داشتم. به همین خاطر از امین قرض کردم تا هزینه‌ها را خودم پرداخت کنم. طولانی مدت در مطب نشستیم‌. مادر خسته شده بود. دکتر دستور عکس رنگی مجدد داد. در راه رسیدن به خانه متوجه تغییر حال مادر شدم. رنگش پریده بود. _مامان، حالت خوبه؟ خسته شدی یا ... _چیزی نیست مادر. بخوابم خوب میشم. سرکی به اطراف کشیدم تا جای مناسبی برای پیاده شدن و غذا خوردن پیدا کنم. _پس بذار یه جا شام بخوریم. شاید از گشنگیه. گردن کشید و صورتش را جلوی صورتم گرفت. _نمی‌خواد. امروزم کلی هزینه کردی. خونه‌تون چیزی نیست مگه؟ تازه من الان نمی‌تونم چیزی بخورم. باز هم نگران خرج و مخارجم بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤