eitaa logo
فرصت زندگی
210 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت آن است که بدانی همین لحظه و همین حال پیشوایت چه می‌گوید. چشم بچرخانی و ببینی حق کدام طرف ایستاده است. اینکه چطور حق را بشناسی تا وقتی قرآن به نیزه کردند، خط مشی‌ت گم نشود. سرگردان میان میدان نشوی و قرآن ناطق را گم نکنی. بدانی باطل چه فتنه می‌کند و چه حق و باطلی به هم می‌آمیزد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_11 من فقط پانزده سال داشتم اما تنهایی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چه تفریحی؟ منظورت چیه؟ _مردم آزاری دیگه. یعنی زن‌عمو آزاری. نظرت چیه؟ _می‌ترسم این دفعه دیگه عمو حسابمونو برسه. _پاشو بریم توی حیاط. این‌قدر سق سیاه نزن. به حیاط که رفتیم، سوز بدی داشت. دکمه پالتو‌ام را بستم. مهدیه دنبال بهانه‌ای برای اجرای نقشه می‌گشت. کفش مرا که با دمپایی عزیزجون به حیاط رفته بودم، برداشت و به هوا پرت کرد. _دیوونه می‌خوای چی کار کنی؟ چرا کفش منو پرت می‌کنی؟ _عقل کل، می‌خوای پاشنه بلندای خاله رو پرت کنم؟ کفش تو بند داره امید دارم لای درخت گیر کنه. بیاین مثلا دست رشته بازی کنیم. رو به مهرانه کردم. _مهرانه خواهرت واقعاً نابغه‌ستا. مواظبش باشین ندزدنش. _حالا بیا انجام بدیم. جواب میده. نمی‌دانم در پرتاب چندم بود که به هدفش رسید و کفشم روی درخت گیر کرده بود. خیره به آن شدم. مثل دفعات قبل قرعه انداختیم که کداممان پسر‌عمو را صدا کنیم. باز هم مثل اکثر وقت‌ها قرعه به من افتاد. _ترنم، ارشیا رو صدا کن. _برو بابا. مگه از جونم سیر شدم. اون تخسو صدا کنم که دیگه زن‌عمو نمی‌خواد. خودش ما رو می‌خوره. جلوی پنجره سالن ایستادم و احمد را صدا زدم. ارشیا بیست و یک ساله بود و احمد نوزده ساله. احمد پسر خون‌گرم و مهربانی بود و ارشیا تخس و بد‌اخلاق. هر دو ورزشکار بودند و از نظر هیکل بزرگتر از سنشان نشان می‌دادند. از تیپ و چهره هم هیچ چیزی کم نداشتند. به همین خاطر بود که زن‌عمو آن‌طور حساسیت خرج می‌کرد. احمد نمی‌شنید. از پشت سرم صدایی آمد که در جا خشک شدم. انگار خونم منجمد شده بود. مگر ارشیا در اتاق نبود؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چه خبره همه محله رو گذاشتی روی سرت؟ چته؟ به طرفش برگشتم. _اِ ببخشید. میشه به احمد بگی بیاد بیرون؟ ابرویی بالا انداخت و دست در جیبش کرد. _امرتون؟ _اینا کفشمو انداختن روی درخت. گیر کرده. رو به دخترها کرد و نگاهی به کفش روی درخت کرد. _خدا شفاتون بده. زمستونیه تو حیاط کفش بازی می‌کنین؟ _پشتش که به من بود ادایش را در آوردم. دخترها خنده‌شان گرفت ولی جرات نداشتند بخندند. چشمم به زن‌عمو افتاد که جلوی پنجره بود و به ما زل زده بود. چرا من در یک روز این‌قدر بد می‌آوردم‌. ارشیا دنبال چیزی برای پایین آوردن کفش بود‌. تی را از گوشه حیاط برداشت و به کفش زد. زن‌عمو بنجره را باز کرد‌. _ارشیا مامان چی شده؟ همین که ارشیا سرش را برگرداند، کفش شل شد و به سرش خورد. ما سه نفر هیچ جوری نمی‌توانستیم جلوی خنده‌مان را بگیریم. صدای خنده‌ها بالا رفت‌. زن‌عمو عصبانی به طرف حیاط دوید. ارشیا حال مادرش را که دید، به ما تشر رفت. _ای کوفت‌. حالا راحت شدین؟ الان بیاد قشقرق راه بندازه خوشتون میاد؟ زن‌عمو سراغ ارشیا رفت. با غرغرهای وقت آمدنش توجه همه جلب شده بود. _ببینم مادر سرت که چیزی نشده؟ _نه مامان چیزی نشد. صدام کردی، حواسم پرت شد. زن‌عمو به طرف ما که به زحمت جلوی خنده‌مان را می‌گرفتیم، برگشت. تقریبا داد می‌زد. جوری که همه بشنوند. _دخترای گنده فکر می‌کنن هنوز پنج ساله‌ان. بازی می‌کنن. خوبه دو روز دیگه باید شوهر کنن. هر گندی که می‌زنین خجالت نکشین بگین بچه‌های من براتون ماله کشی کنن. حرصم در آمده بود‌ اما به خاطر چشم‌های نگران پدر و مادر و بقیه که از پشت پنجره نگاه می‌کردند، سکوت کردم. دختر‌عمه‌ها عذرخواهی کردند و زن‌عمو به داخل ساختمان برگشت. ارشیا هم غر زنان رفت. بماند که کلی از طرف والدین توبیخ شدیم اما تا ساعتی همان جا در حیاط ماندیم تا دل سیر به ماجرا بخندیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 با حول و ولا به این طرف و آن طرف می‌دود. چشم می‌چرخاند که خانه سر و سامان داشته باشد، بچه‌ها مرتب و آراسته باشند و در آخر نگاهی به خود می‌کند. لباس‌هایش خوب هستند و حالا باید به چهره موهایش هم برسد. خدمتکارش که عزیز کرده بود و همدمش، لبخندی زد. _بانو جان چرا هر بار که همسرتون از سفر میان این طور خودتونو به آب و آتیش می‌زنین و به خودتون می‌رسین؟ نیم نگاه انداخت و به کارش ادامه داد. _این رسمیه که پدرم سفارش کردن و در ضمن کسی که قراره بیاد همه وجودمه. پشتوانه زندگیم
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_13 _چه خبره همه محله رو گذاشتی روی سرت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 بعد از ماجرای تولد با نادیا سر سنگین شدم اما او بیشتر خودش را به من می‌چسباند و سعی می‌کرد کارش و در کل مهمانی مختلط را برایم توجیه و عادی کند‌. با دوستان قرار گذاشتیم عصر پاساژ‌گردی کنیم. آن‌ها معمولاً این کار را می‌کردند اما من به خاطر حامد کمتر می‌رفتم. آن روز با حضور ثریا خانم که مراقب حامد بود، می‌توانستم بروم. به در پاساژ مورد نظر که رسیدم، سعیده را دیدم. دختری قد بلند بود با اندامی ظریف. سرخ و سفیدی پوستش به چشم‌ می‌آمد. او در مهمانی شرکت نمی‌کرد اما برای پاساژ‌گردی آماده بود. جلو رفتم تا سلام کنیم‌. بقیه هم پیدا شدند. پاساژی شیک و چند طبقه بود. هفت نفر شده بودیم. مهتاب با نادیا و دوستانش سر و صدای زیادی داشتند. وضع ظاهر آن‌ها باعث شده بود، چند بار پسرها دنبال ما راه بیافتند. شلوار جین روشن و مانتوی کالباسی تا زانو پوشیده بودم. شالم با مانتو و شلوار ست بود. از مانتو‌های جلو باز متنفر بودم. کوله کوچکم را روی دوشم انداخته بودم. سعیده و یکی از دوستان نادیا هم مثل من لباس پوشیده بودند. در یکی از طبقات، مرد جوانی جلوی ما را گرفت تا به مغازه‌اش دعوتمان کند. بوتیک شیکی و بزرگی بود. به هم نگاه کردیم و بعد از توافق، وارد بوتیک شدیم. لباسی را انتخاب کردم. مهتاب مخالفت کرد. _این چیه می‌خوای برداری؟ خیلی خزه‌. _آخه باید یه چیز بگیرم که پدر و مادرم بذارن بپوشم. صدایی از پشت سرم آمد. _خیلی خوش سلیقه‌این. این یکی از پر‌فروش‌ترین کارامونه. برگشتم و دیدم صاحب مغازه با نگاه اذیت کننده‌اش و لبخندی که حالم را بد می‌کرد، پشت سرم ایستاده. خودم را عقب کشیدم و به طرف لاین بعدی رفتم. مهتاب زیر گوشم همچنان غر می‌زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_12 بعد از ماجرای تولد با نادیا سر سنگ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _اون فقط می‌خواد جنسشو بفروشه. پرفروشه البته فقط مادربزرگا می‌خرنش. _مهتاب، تو برو واسه نادیا نظر بده. سلیقه شما تازگیا خیلی شبیه هم شده. دلخور به طرف بقیه بچه‌ها رفت. تا خواستم دست به شلواری بزنم، دوباره سر و کله آن مرد پیدا شد. با وجود چند فروشنده چرا او دنبال من راه افتاده بود را نمی دانستم. استرس گرفتم. انتهای بوتیک بودیم و بچه‌ها حواسشان به من نبود. _خانوم خانوما، می‌بینم چیزای خوبی انتخاب می‌کنید. سایزتون چنده براتون بیارم. البته فکر کنم. سی و هشت یا چهل بهتون بخوره. از نگاهی که به سر تا پایم می‌کرد، چندشم شد. سریع برگشتم که غافلگیر شد. به طرف در خروجی رفتم. لباس را روی پیشخوان انداختم و خارج شدم. مهتاب متوجه من و عصبانیتم شد. دنبالم دوید. _وایستا ترنم چی شد یهو؟ حالت خوبه؟ _مرتیکه ... داره آدمو قورت میده. خجالت نمی‌کشه. حواسم نبود که صدای بلندم توجه دیگران را جلب کرده. پدرام و پسر دیگری که همراهش بود به ما نزدیک شدند. _چی شده دخترا؟ تو چرا همش براقی؟ یه کم خوش اخلاق باش خب. پس بقیه کجان؟ سرم را جلوی صورت او بردم و خشمم را در چشمم ریختم.با اخم غلیظی تلافی خانه نادیا و آن فروشنده را سر او خالی کردم. _به تو چه؟ گیر یکی مثل تو افتاده بودم. تو برو نادیا جونت لابد منتظرته. به سرعت از کنارش رد شدم. مهتاب باز هم دنبالم به راه افتاد. سعیده که با بقیه بیرون آمده بود، خودش را به ما رساند. با پله برقی به طبقه بعدی رفتیم. مهتاب آبی برایم آورد و سعیده اصرار کرد روی صندلی بنشینم. _ترنم، تو چته؟ چرا به اون پسره پریدی؟ نادیا دلخور میشه خب. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 در باز شد. پدر که نزدیک رسید، چشم دختر به موها و لباس کثیف او افتاد. باز هم پدرش را آزردند و به قصد مسخره و بی‌حرمت کردن، خاکستر به سرش ریخته بودند. برای کودکی بی‌مادر که دردانه پدر شده، دیدن کوه صبرش در آن حال سخت بود‌. کاش مردم به طمع دنیای بیشتر همدیگر را نمی‌رنجاندند. با بغض دستش را به طرف پدر دراز کرد. پدر روبرویش به زانو ایستاد. دست بین موها رفت و خاکسترها را تکاند. _بابا چرا آدما اینقدر بدجنسی می‌کنن؟ دست نوازش پدر به سر و صورت دختر عزیزش کشیده شد. _اینا نمی‌دونن. دعا کن خدا سر به راهشون کنه. دخترک ماند و دل لطیف پدر و آن بخش از امت که آخرش نادانی را در حقش تمام کردند. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_13 _اون فقط می‌خواد جنسشو بفروشه. پرفر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _به درک. خاک تو سرش. نمی‌فهمه پسره چه آدم کثیفیه. با چشاش آدمو قورت میده. مهتاب چشمکی زد. _می‌دونی؟ تو لقمه چرب و نرمی هستی. دل همه رو می‌بری آخه. _من چیزیم نیست. اونا چشاشون هیزه و دلشون مریض. همان لحظه از پشت سر سعیده چشمم به لباس بچه‌گانه‌ای افتاد. خیلی زبیا بود. به طرف مغازه رفتم. _یا خدا باز این جن زده شد. بلوز و شلوار زیبایی توجهم را جلب کرده بود که آن را برای حامد خریدم. وقتی لباسش را دید خیلی ذوق کرد و مرا بوسید. _آبجی دستت درد نکنه. خیلی خوشگله. پدر و مادر هم به خاطر توجهی که به برادرم کرده بودم تشکر کردند. با این حس خوب، بدی‌های اتفاق افتاده را فراموش کردم. سال تحصیلی تمام شد. نمرات خوبی داشتم. زمان ثبت نام و انتخاب رشته بود. با پدر بارها و به هر روشی صحبت کرده بودم اما فایده‌ای نداشت. باید کاری می‌کردم. آدمی نبودم که یک عمر با چیزی که دوست نداشتم کنار بیایم. جمعه که به خانه عزیزجون رفتیم، با دیدنشان به ذهنم رسید که از آن‌ها کمک بگیرم. چرا که پدر برای حرفشان احترام قائل بود. کلاس‌ها تعطیل شده بود و حامد هم به صبح‌ها به مهدکودک می‌رفت. به آنجا رفتم. خانه آرامی بود. حیاطی به سبک قدیمی و ساختمانی که ترکیبی از سنتی و مدرن بود. آقاجون به استقبال آمد. از دیدن من آن هم صبح وسط هفته و تنها متعجب بودند. هر دو به گرمی برخورد کردند. باید دلیل رفتنم را توضیح می‌دادم تا بیشتر نگران نشوند. -اومدم اینجا تا یه چیزی ازتون بخوام. آقاجون لبخندی زد. _بگو دخترم چی شده؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_14 _به درک. خاک تو سرش. نمی‌فهمه پسره
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _موقع انتخاب رشته‌م شده. من دوست دارم ریاضی بخونم اما بابا میگه حتما باید تجربی بخونمو دکتر بشم. آخه شما بگین میشه آدم یه عمر با چیزایی که دوست نداره زندگی کنه. این انتخاب روی آینده‌م تاثیر میذاره. خیلی گفتم اما بابا قبول نمی‌کنه. از شما کمک می‌خوام. بگین چی کار کنم. هر دو ساکت و با دقت به حرف‌هایم گوش می‌دادند. چقدر حس بزرگ شدن به من دست داد وقتی این توجه را دیدم. عزیزجون رو به آقاجون کرد. -آقا بی‌زحمت اون تلفنو واسم بیار. آقاجون لبخندی زد و گوشی را به دستش داد. رو به من سری تکان داد و آرام طوری که عزیزجونِ مشغول شماره گرفتن نشنود، زمزمه کرد. -خدا به داد برسه. شروع شد. صدای پدر را از آن طرف خط می‌شنیدم. سلام و احوالپرسی کردند. -جانم عزیز جون. کارم داشتین؟ -امروز بیا خونه ما. می‌خوام ببینمت. -چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ -چقدر سین جیم می‌کنی پسر؟ ظهر میای یا شب؟ -نگرانم کردین. ظهر میام. تماس که قطع شد، لبخندی به عزیزجون زدم. -ممنون عزیزجون خیلی ماهی. -الان اگه با بابات صحبت نکنم ماه نیستم دیگه. -نه به خدا همیشه ماهی. دستت درد نکنه. پس من برم خیالم راحت باشه دیگه؟ -بمون تا بابات بیاد و این قائله تموم بشه. -نمیشه بمونم. آخه مامان امروز تدریس داره. حامد بیاد تنها می‌مونه. -قربونت برم که اینقدر هوای برادرتو داری. به خاطر همین کارتم شده هر جور شده باباتو راضی می‌کنم. نیم‌خیز به طرف عزیز‌جون رفتم و او را بغل کردم و بوسیدم. به خانه رفتم اما دلشوره داشتم. حتی یادم رفته بود غذا را گرم کنم که مادر دیرش نشود. مادر رسید. آن‌قدر استرس در چهره‌ام فریاد می‌زد که فوری دلیلش را پرسید. -ترنم، مامان، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا این جوری هستی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪