فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_14 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعارف آقا سبحان، شوهرِ خاله زیبا، نشستند. هنوز
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_15
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
نگاهش به من بود و جواب پدر را داد.
_من واسه عذرخواهی و عیادت اومدم. وقتی فهمیدم دستشون شکسته واقعاً ناراحت شدم. متاسفم که باعث این اتفاق شدم.
با حضور پدر و ادبی که نشان داده بود، جرات تخسی و غر زدن دوباره نداشتم. لبخند کمرنگی زدم و جوابش را دادم.
_خواهش میکنم. حق با باباست. خودتونو اذیت نکنید.
با شنیدن حرفم نفس راحتی بیرون داد. خواستند برود اما پدر اجازه نداد.
_امکان نداره کسی که وقت غذا بیاد خونهمونو بزارم غذا نخورده بره. امشبو با ما بد بگذرونید.
آزاد بعد از کمی تعارف قبول کرد اما دوستش از اول ذوق زده شد. برای آماده کردن سفره به آشپزخانه میرفتیم که حلما جلوی مرا گرفت و رو به آزاد کرد.
_آقای آزاد اجازه میدین چند تا عکس بگیریم؟
_من مشکلی ندارم اما فکر کنم خواهرتون خوششون نیاد توی خونهی شما از من عکس بگیرین.
_وا مگه میخوام عکسو تو پیجم بزارم؟ اگه هم بزارم یه جور میزارم معلوم نشه توی خونهی ماست.
رو به من کرد و بازویم را فشرد.
_هلیا تو رو خدا دوربینتو بیار عکس بگیر. باشه؟ ناسلامتی عکاسی دیگه.
_حلما، اول اینکه با موبایلم می تونی عکس بگیری. دوم اینکه یه نگاه به دست من بنداز. با دست شکسته عکس بگیرم؟
_اول اینکه عکسی که تو بگیری محشر میشه. با عکسای دیگه مقایسه میکنی؟ دوم اینکه برات پایه میذارم راحت بتونی عکس بگیری.
کلافه پوفی کشیدم و به طرف اتاق رفتم.
_بیا کمک کن وسایلو بیارم.
وسایل عکاسی را به دست حلما دادم. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. در اتاق چند باری گونهام را بوسید و تشکر کرد. هر چند برای من مهم نبود اما تصمیم گرفته بودم به خاطر شادی خواهرم بهترین عکسها را بگیرم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_14 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله. با اجازه تون. با گفتن این حرف از ات
#رمان_قلب_ماه
#پارت_15
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_ای بابا دستور داده براش فلاکس آوردن. صبحا یه بار چایی رو با اون فلاکسِ آب جوش میبرم و والسلام. برای خودش قهوه آورده. چایی مارو تحویل نمیگیره. ناهار هم که خودش از خونه میاره. دیگه میخوای با من چکار داشته باشه. مگه پِیک و جابجایی چیزی باشه. کلاً خیلی کم از اتاقش بیرون میاد. البته بد اخلاق نیستا. خیلی با شخصیت و مودبه.
_چه عجیب؟ مگه میشه مگه داریم؟
خانم جهانی سرش را از اتاقش بیرون آورد و عصبانی داد زد.
_آقای کافی بازم که دوره برداشتی. دیگه داری نسخه کیو میپیچی؟
_من خانم؟ من چکارهام؟
_پس چی شد چایی؟
_چشم خانم الان میارم.
آقای کافی سری با ناراحتی تکان داد. در همین لحظه درِ اتاق مریم باز شد و بیرون آمد. آقای کافی در حالی که به طرف آبدارخانه میرفت، با اشاره چشم و ابرو به آن کارمند فهماند که این خانم همان است که در موردش حرف زده بودند. مریم از گوشه چشم متوجه اشارهها شد اما توجهش را روی برگههایی که در دست داشت دوخت تا وانمود کند چیزی ندیده است. سلامی گفت و به ادامه راهش تا اتاق رییس ادامه داد. با راهنمایی منشی وارد اتاق شد. رییس، معاونش و یک نفر دیگر نشسته بودند. آقای پاکروان نفر سوم را وکیل شرکت معرفی کرد. وکیل احوالپرسی کرد و با اشاره رییس مریم گوشه دیگر میز جلسه نشست.
_خانم صدری این جلسه به درخواست شما تشکیل شده. موضوع جلسه رو توضیح بدین؟
_بله. اول تشکر میکنم از شما که این وقتو برام گذاشتید. من توی این هفته وضعیت شرکت و بازارو بررسی کردم. حول چند محور باید صحبت بشه. اول از همه در مورد قراردادی به اسم متین. بخش امور مالیِ شما دقت نکرده که چند وقتیه سوددهی نداره و با کمترین نوسان بازارِ تقاضا، به ضرر میرسید. این قرارداد باید بازنگری بشه.
_چطور ممکنه؟ چیزی که هیچ کس نفهمیده، شما چطور فهمیدید؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_14 _به درک. خاک تو سرش. نمیفهمه پسره
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_15
_موقع انتخاب رشتهم شده. من دوست دارم ریاضی بخونم اما بابا میگه حتما باید تجربی بخونمو دکتر بشم. آخه شما بگین میشه آدم یه عمر با چیزایی که دوست نداره زندگی کنه. این انتخاب روی آیندهم تاثیر میذاره. خیلی گفتم اما بابا قبول نمیکنه. از شما کمک میخوام. بگین چی کار کنم.
هر دو ساکت و با دقت به حرفهایم گوش میدادند. چقدر حس بزرگ شدن به من دست داد وقتی این توجه را دیدم. عزیزجون رو به آقاجون کرد.
-آقا بیزحمت اون تلفنو واسم بیار.
آقاجون لبخندی زد و گوشی را به دستش داد. رو به من سری تکان داد و آرام طوری که عزیزجونِ مشغول شماره گرفتن نشنود، زمزمه کرد.
-خدا به داد برسه. شروع شد.
صدای پدر را از آن طرف خط میشنیدم. سلام و احوالپرسی کردند.
-جانم عزیز جون. کارم داشتین؟
-امروز بیا خونه ما. میخوام ببینمت.
-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
-چقدر سین جیم میکنی پسر؟ ظهر میای یا شب؟
-نگرانم کردین. ظهر میام.
تماس که قطع شد، لبخندی به عزیزجون زدم.
-ممنون عزیزجون خیلی ماهی.
-الان اگه با بابات صحبت نکنم ماه نیستم دیگه.
-نه به خدا همیشه ماهی. دستت درد نکنه. پس من برم خیالم راحت باشه دیگه؟
-بمون تا بابات بیاد و این قائله تموم بشه.
-نمیشه بمونم. آخه مامان امروز تدریس داره. حامد بیاد تنها میمونه.
-قربونت برم که اینقدر هوای برادرتو داری. به خاطر همین کارتم شده هر جور شده باباتو راضی میکنم.
نیمخیز به طرف عزیزجون رفتم و او را بغل کردم و بوسیدم. به خانه رفتم اما دلشوره داشتم. حتی یادم رفته بود غذا را گرم کنم که مادر دیرش نشود. مادر رسید. آنقدر استرس در چهرهام فریاد میزد که فوری دلیلش را پرسید.
-ترنم، مامان، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا این جوری هستی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_14 دست پدر نگرانش را کشید تا کنار خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_15
بیبی دستی به زانوهای پردردش کشید.
_مادر جان من که از برادرت خیالم راحته اما امسال این بچه کنکور داره. سال آخره.
_قراره همون جا یه مدرسه خوب ثبت نامش کنم تا به درسشم برسن. پیام میگفت پسر بزرگش معلمه و میتونه توی درسا کمکش کنه. دیگه چی میگی بیبی؟
بیبی نگاهش را به قاب عکس دخترش که روی دیوار جا خوش کرده بود انداخت. آهی کشید.
_چی بگم. مهسا که مرد این بچه یه سالش بود. تا سه سالگیش اونجا موندی. اینم میدونم که زن برادرت غیر از شیری که بهش داده کم محبت بهش نکرده اما این همه سال گذشته و شما فقط گاهی یه سر بهشون زدین. حالا چه کاریه یهو بفرستیش یه سال بره اونجا.
پیمان از جا بلند شد.
_میگی چی کار کنم؟ بشینم مهسا شدن پریچهر رو هم ببینم؟ نمیدونی چرا این کارو میکنم؟
پریچهر با آنکه خودش هم نمیدانست چه چیزی انتظارش را میکشد، رو به بیبی کرد.
_اشکالی نداره بیبی. اونا آدمای خوبین. هر وقتم که دیدم اذیت میشم، به بابا زنگ میزنم بیاد دنبالم. هان؟
_نمیدونم. از همون سه سالگی تا حالا ازم دور نبودی واسه همین دلشورهتو دارم.
پیمان سعی کرد فضا را کمی آرامتر کند. دست پریچهر را کشید و از جا بلند کرد.
_پاشو برو یه چایی بریز ببینم. نشسته اینجا خودشو لوس میکنه آه این بیچارهرو هم در میاره.
پریچهر با چشمانش درشت شده و دست به کمر رو به پدر ایستاد.
_بابا؟ حالا دیگه من لوس میکنم؟ باشه. وقتی رفتم، دلت واسم تنگ شد و نشستی آه حسرت کشیدی اونوقت میگی کجایی پریچهر تا خودتو یکم لوس کنی.
صدای خنده پیمان بلند شد. بیبی هم در عین دلآشوبههایش خندید.
پریچهر چایی برایشان آورد و قرار گذاشته شد تا پیمان آخر هفته او را به زادگاه مشترک پدر و مادرش ببرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_14 _میگم؛ توی این اتاق غیر از تو هم کس
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_15
دکتر تازه از ویزیت بیماران بیمارستان خلاص شده بود. قبل از آنکه وارد درمانگاه آنجا شود، جلویش را گرفتم. شرایط را گفتم. ما را به اتاقش راهنمایی کرد. مشغول بررسی عکسها شد. چند دقیقهای به سکوت گذشت و من بیقرارتر شدم.
جلوی تزریقات نشسته بودم تا سرم مادر تمام شود. عرق سرد در آن سرما لرز به جانم انداخت. مادر باید عمل جراحی میشد. توده داخل سرش در حال پیشروی بود و زمان تنگ. از آن بدتر هم احتمال کامل نشدن درمانش بود. یعنی ممکن بود تمام نشود. عمل سختی پیش رو داشت. عرق سردم از هزینهای بود که دکتر برای عمل گفته بود. چشم بستم تا کمی آرام شوم اما هجوم فکر و دغدغهها ناجوانمردانه بود.
خوب میدانستم پدر به این سادگی نمیتوانست از عهدهاش برآید. تنها فکرم به آن وامی بود که پدر درخواستش را برای تعمیر خانه به کارخانه داده بود. صدای زنگ گوشی بلند شد. نگاهی کردم. پدر بود. چطور باید برایش میگفتم. سلام و احوالپرسی کردیم.
_عرفان، مامانت پیشته؟
_نه پیشم نیست. چی شده؟
_بهش نگو. حالش خوب نیست؛ بدتر میشه.
نگرانیم بیشتر شد. از جا بلند شدم.
_چی شده بابا؟ بچهها چیزیشون شده؟
_نه. ببین. کارخونه در کل ورشکست شده. درشو تخته کردن. خدا ازشون نگذره اینقدر وارد کردن که بیچاره شدیم. الان این همه آدم بیکار شدیم رفت. نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم. عرفان؟
_بله بابا.
_مادرتو بردی دکتر؟
_آره بردم.
_خب؟
یک دور دور خودم چرخیدم. نمیدانستم با آن اوضاع چطور باید شرایط مادر را بگویم. آب دهانم را قورت دادم.
_خب، دکتر میگه ... میگه باید عمل بشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_14 دیگر چیزی نگفت و مشغول خوردن نسکافهاش شد؛ ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_15
دوطرف لبم را پایین داده و شانهای بالا انداختم. بازهم از ایندست سؤالها که ذهنم را مدتهاست مشغول خودش کردهبود؛ کاش با وجود تمام درگیریهایی که سر درس و کنکور داشتم و البته خجالت زیادم برای پرسیدن درباره اینچیزها، دنبال جوابش میرفتم.
اتو موی در دستش که به شانهام خورد، مرا از فکر درآورد.
-حالا ول کن اینحرفا رو! امشب یکیاز بچهها تولد گرفته، میخوام توهم باشی، میخوام به همه معرفیت کنم.
-من که دعوت نیستم!
-اینحرفا نیست که! حالا بیا خودت میفهمی، بعدشم من بهش گفتم با تو میام.
-امشب شب شهادته آناهید.
چپچپ نگاهم کرد و گفت:
-ول کن اینچیزا رو تسنیم! الان اگه امشب بری مهمونی، میبرنت جهنم؟! اصلا بزار کارای اینا رو تموم کنیم بعدش بشین موها و صورتتو درست کنم.
با تعجب گفتم:
-مگه عروسیه؟!
-عروسی نیست، تولده، مهمونیه! تازه باید لباس مجلسیم بخریم!
-من که دارم.
اخم کرد:
-چی؟
-با خودم اوردم برای احتیاط!
کمی با ابروهای بالا پریده به من زل زد و ناگهان صدای قهقههاش در فضای آرایشگاه پیچید.
-نخند! فعلا که این دوراندیشی به نفعم شد!
همانطور که سعی میکرد خندهاش را جمع کند، گفت:
-یعنی نمیخوای یه لباس دیگه بخری؟
-نه! نه حالشو دارم، نه پول زیادی!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋