eitaa logo
فرصت زندگی
210 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_8 _ترنم می‌دونی اگه ببینن تو رو تنهای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 در طول مسیر، پدر از نادیا و خانواده‌اش می‌پرسید و من جواب‌هایی می‌دادم. بروز ندادم که خانواده‌اش برای جشن در خانه نیستند. وقتی رسیدم، باز هم با جیغ و سر و صدا با یکدیگر روبرو شدیم. به اتاقی رفتم و لباسم را مرتب کردم. بعد از آرایش صورت و مو به جمع پیوستم‌. با تعجب دیدم چندین دختر دیگر که بعضی‌ها از ما بزرگ‌تر بودند، هم آمده‌اند. نادیا یکی یکی معرفی می‌کرد. زیر گوش مهتاب پچ پچ کردم. _مهتاب، اینا دیگه کین. نادیا چطور این‌قدر دوستای عجیب داره؟ _به من و تو چه. ما رو که نمی‌خورن. نادیا زیادی اجتماعیه. موافق حرفش نبودم. ادامه هم ندادم. پذیرایی انجام و بعد آهنگ شروع شد. یکی از دخترها همه را مجبور کرد برای رقص وسط بروند. در همان وضعیت زنگ در را زدند. پسری وارد شد. سریع شالم را برداشتم و سر کردم. با دلخوری به نادیا غر زدم.  _نادیا این دیگه کیه؟ همچین قراری نبود. چشم‌غره‌ای رفت. _کی گفته همچین قراری نبود؟ دست پسر را گرفت و رو به بقیه کرد. _بچه‌ها این دوست عزیزم پدرامه. بچه‌ها پدرام. پدرام بچه‌ها. نیش پسر تا بناگوش باز بود و با اکثر دخترها دست می‌داد. گوشه‌ای نشستم. نادیا راست می‌گفت. من ساده بودم و از او چیزی در این مورد نپرسیدم‌. هنوز از شوک پدرام در نیامده بودم که سه پسر دیگر هم وارد شدند. به وضوح صدای سوت سرم را می‌شنیدم. اگر خانواده‌ام آن‌ها را می‌دیدند، در مورد من چه فکری می‌کردند؟ مهتاب که متوجه حال بدم شده بود، به طرفم آمد و کنارم نشست.  _ترنم چته؟ رنگت پریده. _نمی‌بینی این بی... ورداشته پسرا رو آورده تو تولدش. _خودت میگی تولدش. مگه باید از ما اجازه می‌گرفت؟ _اجازه نه ولی می‌تونست بگه تا یکی مثل من نیاد. _با یکی مثل تو چی کار دارن؟ اینا هر کدوم دنبال دوست دختر خودشون اومدن. به من و تو کاری ندارن که. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
29.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜ آلبوم چادر خاکے 🖤 ۱٤٤۳ ⏯ 🎶 روضه ی مادرو از مادر ها سوال کنید 🎤 ⚜join 🔜 @heyatonlin313
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴 بانوی بی‌مثالم، خبر از طفلانت نمی‌گیری؟ پرسیده‌ای آه بی‌گاه حسن کم شده یا نه؟ پرسیده‌ای حسین شب‌ها عطش می‌کند یا نه؟ پرسیده‌ای دخترانت دست‌ نوازش چشیده‌اند یا نه؟ مادر عالم، با بی‌قراری کودکانت بگو چه کنم؟ کاش از خدا قراری برای دلشان طلب می‌کردی. ❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_9 در طول مسیر، پدر از نادیا و خانواده
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷  _من باید برم. اگه موقع رفتن بابام بیاد و اینا رو دم در ببینه بیچاره‌م می‌کنه. دیگه نمیذاره تنهایی جایی برم. تازه سرمم خیلی درد گرفته.  _یه کم صبر کن کیکو ببرن بعد برو. زشته به نادیا برمی‌خوره که هیچی، میگن دختره عقب‌مونده ست. آدم‌ندیده ست. _نادیا بکشه کنار بهش بر نخوره. بقیه هم هر جور می‌خوان فکر کنن. به درک. _بابا الان می‌خوای کجا بری؟ بری خونه که تنها بمونی یا پیش اون فامیلات بری که اگه جواب سلام یکی مثل پسر عموتو بلندتر بدی چپ چپ نگات می‌کنن؟ دو دیقه بشین دیگه. فکر کردم که بیراه نمی‌گوید. کمی نشستم. جلف‌بازی دخترها جلوی یک عده پسر در ذهن نمی‌گنجید. وسط رقصشان پدرام به طرف من آمد و دست دراز کرد. _نمیای وسط؟ تولد نادیاستا. دوست ندارم کسی جدا نشسته باشه و تو خودش باشه. افتخار میدی؟ خونم به جوش آمد. این پسر از خود نادیا هم پررو‌تر بود. کیف و مانتو‌ام را برداشتم. از جا بلند شدم. به او تشر رفتم. _شما تشریف ببرین به نادیا برسین. من دیگه دارم میرم.  نادیا را صدا زد. _نادیا جان دوستت انگار از ما خوشش نیومده داره میره. نادیا جلو آمد و خواست کیف و لباسم را بگیرد. مانع شدم. _اِ ترنم چرا لوس بازی در میاری. یه کم دیگه بمون. _نادیا سرم درد می‌کنه. نمی تونم بیشتر بشینم. حالم داره بدتر میشه. _الهی. باشه عزیزم. زنگ برنم آژانس یا میان دنبالت. _لطفا زنگ بزن. پدرام وسط حرف پرید. _چرا آژانس؟ خودم می رسونمتون و سریع بر می‌گردم. چشمم را درشت کردم و رو به پدرام با حرص جواب دادم. _من با آژانس راحت ترم. نادیا لطفا زحمتشو بکش. در بین راه به پدر زنگ زدم. _بابا من دارم میرم خونه. نیاین اونجا دنبالم. _اِ چی شده بابا؟ چرا زودتر؟ چرا نیومدی اینجا؟ _سرم خیلی درد داشت. نتونستم تحمل کنم. باید بخوابم. _خیلی خب. برو خونه من یکی دو ساعت دیگه میام دنبالت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_10  _من باید برم. اگه موقع رفتن بابام
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 من فقط پانزده سال داشتم اما تنهایی‌هایم باعث شده بود همه فکر کنند باید دختر عاقل و پخته‌ای شده باشم. چرا کسی فکر نمی‌کرد یک دختر از تنهایی عاقل نمی‌شود. دیوانه‌ای می‌شود که می‌خواهد با هر چیزی جاهای خالی اطرافش را پر کند. با صدای پدر و نوازشش از خواب پریدم. _خوبی بابا؟ گیج نگاهش کردم. _هان؟ سلام. آره بهترم‌. _پاشو آماده شو. عزیزجون ما رو کشت، این‌قدر که خبر از تو گرفت. بی‌میل آماده شدم. عزیز‌جون را دوست داشتم اما بعضی حرف‌هایش را نمی‌توانستم تحمل کنم. مادر می‌گفت به خاطر اختلاف نسل است. وقتی رسیدیم، دیدم عمو حسن، عمه حبیبه و عمه حمیده با خانواده‌هایشان آنجا بودند و حسابی تحویلم گرفتند. فامیل خونگرمی بودند. شلوغ شده بود. مردها در سالن و زن‌ها در پذیرایی حرف و شوخی خنده فضا را پر کرده بود اما من که تازه از سر درد و فضای آن تولد خلاص شده بودم، بر عکس همیشه کم حرف می‌زدم. عموحسن از پدر و عمه‌ها بزرگ‌تر بود. دو پسر بزرگ داشت. تازگی‌ها هر وقت اتفاقی با آن‌ دوحرفی می‌زدم چشم و گوش زن عمو آن‌قدر تیز می‌شد که پشیمانم می‌کرد. هر دو عمه‌ام از پدر کوچک‌تر بودند. دخترهای عمه حبیبه تقریباً هم سن من و بچه‌های عمه حمیده خیلی کوچک بودند. مهدیه و مهرانه کنارم نشستند. یک و دو سال با آن‌ها اختلاف سن داشتم. هر دو لاغر و هم‌قد خودم بودند. با پوستی جوگندمی و موهایی سیاه. مهدیه سرش را کنار گوشم برد. _ترنم، امشب چته؟ تو خودتی؟ _ول ده بابا. سرم درد داشت. تازه داره خوب می‌شه. حس حرف زدن ندارم. _پس‌دایی به زور آوردتت. _هی. یه جواریی. _ترنم، می‌خوای یه کم تفریح کنیم حالت بهتر بشه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
YEKNET.IR - shoor - fatemieh 2 - 1400 - mehdi rasouli.mp3
2.52M
🔳 🌴موذن نبوی پاشو که ماذنه سرده 🌴یه یاعلی ولی الله دوباره وقت نبرده 🎤 ♨️ @Maddahionlin 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت آن است که بدانی همین لحظه و همین حال پیشوایت چه می‌گوید. چشم بچرخانی و ببینی حق کدام طرف ایستاده است. اینکه چطور حق را بشناسی تا وقتی قرآن به نیزه کردند، خط مشی‌ت گم نشود. سرگردان میان میدان نشوی و قرآن ناطق را گم نکنی. بدانی باطل چه فتنه می‌کند و چه حق و باطلی به هم می‌آمیزد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_11 من فقط پانزده سال داشتم اما تنهایی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چه تفریحی؟ منظورت چیه؟ _مردم آزاری دیگه. یعنی زن‌عمو آزاری. نظرت چیه؟ _می‌ترسم این دفعه دیگه عمو حسابمونو برسه. _پاشو بریم توی حیاط. این‌قدر سق سیاه نزن. به حیاط که رفتیم، سوز بدی داشت. دکمه پالتو‌ام را بستم. مهدیه دنبال بهانه‌ای برای اجرای نقشه می‌گشت. کفش مرا که با دمپایی عزیزجون به حیاط رفته بودم، برداشت و به هوا پرت کرد. _دیوونه می‌خوای چی کار کنی؟ چرا کفش منو پرت می‌کنی؟ _عقل کل، می‌خوای پاشنه بلندای خاله رو پرت کنم؟ کفش تو بند داره امید دارم لای درخت گیر کنه. بیاین مثلا دست رشته بازی کنیم. رو به مهرانه کردم. _مهرانه خواهرت واقعاً نابغه‌ستا. مواظبش باشین ندزدنش. _حالا بیا انجام بدیم. جواب میده. نمی‌دانم در پرتاب چندم بود که به هدفش رسید و کفشم روی درخت گیر کرده بود. خیره به آن شدم. مثل دفعات قبل قرعه انداختیم که کداممان پسر‌عمو را صدا کنیم. باز هم مثل اکثر وقت‌ها قرعه به من افتاد. _ترنم، ارشیا رو صدا کن. _برو بابا. مگه از جونم سیر شدم. اون تخسو صدا کنم که دیگه زن‌عمو نمی‌خواد. خودش ما رو می‌خوره. جلوی پنجره سالن ایستادم و احمد را صدا زدم. ارشیا بیست و یک ساله بود و احمد نوزده ساله. احمد پسر خون‌گرم و مهربانی بود و ارشیا تخس و بد‌اخلاق. هر دو ورزشکار بودند و از نظر هیکل بزرگتر از سنشان نشان می‌دادند. از تیپ و چهره هم هیچ چیزی کم نداشتند. به همین خاطر بود که زن‌عمو آن‌طور حساسیت خرج می‌کرد. احمد نمی‌شنید. از پشت سرم صدایی آمد که در جا خشک شدم. انگار خونم منجمد شده بود. مگر ارشیا در اتاق نبود؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چه خبره همه محله رو گذاشتی روی سرت؟ چته؟ به طرفش برگشتم. _اِ ببخشید. میشه به احمد بگی بیاد بیرون؟ ابرویی بالا انداخت و دست در جیبش کرد. _امرتون؟ _اینا کفشمو انداختن روی درخت. گیر کرده. رو به دخترها کرد و نگاهی به کفش روی درخت کرد. _خدا شفاتون بده. زمستونیه تو حیاط کفش بازی می‌کنین؟ _پشتش که به من بود ادایش را در آوردم. دخترها خنده‌شان گرفت ولی جرات نداشتند بخندند. چشمم به زن‌عمو افتاد که جلوی پنجره بود و به ما زل زده بود. چرا من در یک روز این‌قدر بد می‌آوردم‌. ارشیا دنبال چیزی برای پایین آوردن کفش بود‌. تی را از گوشه حیاط برداشت و به کفش زد. زن‌عمو بنجره را باز کرد‌. _ارشیا مامان چی شده؟ همین که ارشیا سرش را برگرداند، کفش شل شد و به سرش خورد. ما سه نفر هیچ جوری نمی‌توانستیم جلوی خنده‌مان را بگیریم. صدای خنده‌ها بالا رفت‌. زن‌عمو عصبانی به طرف حیاط دوید. ارشیا حال مادرش را که دید، به ما تشر رفت. _ای کوفت‌. حالا راحت شدین؟ الان بیاد قشقرق راه بندازه خوشتون میاد؟ زن‌عمو سراغ ارشیا رفت. با غرغرهای وقت آمدنش توجه همه جلب شده بود. _ببینم مادر سرت که چیزی نشده؟ _نه مامان چیزی نشد. صدام کردی، حواسم پرت شد. زن‌عمو به طرف ما که به زحمت جلوی خنده‌مان را می‌گرفتیم، برگشت. تقریبا داد می‌زد. جوری که همه بشنوند. _دخترای گنده فکر می‌کنن هنوز پنج ساله‌ان. بازی می‌کنن. خوبه دو روز دیگه باید شوهر کنن. هر گندی که می‌زنین خجالت نکشین بگین بچه‌های من براتون ماله کشی کنن. حرصم در آمده بود‌ اما به خاطر چشم‌های نگران پدر و مادر و بقیه که از پشت پنجره نگاه می‌کردند، سکوت کردم. دختر‌عمه‌ها عذرخواهی کردند و زن‌عمو به داخل ساختمان برگشت. ارشیا هم غر زنان رفت. بماند که کلی از طرف والدین توبیخ شدیم اما تا ساعتی همان جا در حیاط ماندیم تا دل سیر به ماجرا بخندیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 با حول و ولا به این طرف و آن طرف می‌دود. چشم می‌چرخاند که خانه سر و سامان داشته باشد، بچه‌ها مرتب و آراسته باشند و در آخر نگاهی به خود می‌کند. لباس‌هایش خوب هستند و حالا باید به چهره موهایش هم برسد. خدمتکارش که عزیز کرده بود و همدمش، لبخندی زد. _بانو جان چرا هر بار که همسرتون از سفر میان این طور خودتونو به آب و آتیش می‌زنین و به خودتون می‌رسین؟ نیم نگاه انداخت و به کارش ادامه داد. _این رسمیه که پدرم سفارش کردن و در ضمن کسی که قراره بیاد همه وجودمه. پشتوانه زندگیم