فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_133 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید که خم شده بود و سرش را بین دست هایش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_134
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید فقط ایستاد و با غم به محمد نگاه کرد. مریم از جا بلند شد. دست محمد را کشید و با خود به اتاق برد.
-محمد جان، من ساده نیستم. تمام اون اشک و غصهها که دیدی واسه این بود که با وجود علاقهم به امید، میخواستم پا روی دلم بزارم و دیگه طرفش نرم. دیشب خوابی دیدم که نتونستم مقاومت کنم. درسته خواب حجت واسه تصمیمگیری نیست ولی وقتی شهیدی که اون بهش متوسل شده، بیاد تو خوابم و وساطتشو بکنه چی میتونم بگم؟ هنوزم دلم صاف نیست اما نمیتونم ردش کنم. داداشِ من درسته منو عاقل میدونی اما وقتی دلو به کسی دادی، یعنی دیگه درِ عقلو واسش بستی. در ضمن فیلمی که واسه اون فرستادن و کارام توی اون جمعو خودمم دیدم. اونقدر طبیعی بود که اگه تو هم بودی شاید باور میکردی. بهش حق بده. اون آدمیه که یه بار بهش خیانت شده بود. ناراحتی من این بود که چرا از خودم نپرسید، توضیح نخواست و اینکه صبر نکرد تا معلوم بشه ادعای من درسته یا غلط. حالا تو هم آروم باش.
محمد ساکت رفت و صورتش را شست. مریم و محمد سر سفره نشستند. بیآنکه حرفی بزنند. تمام روز امید همانجا کنار مریم ماند. اما مریم همانطور کمحرف و آرام بود. امید جریان نذرش را تعریف کرد و از مریم قول گرفت تا کمکش کند.
فردای آن روز، مریم و امید به شرکت رفتند. آقای پاکروان از برگشت دوباره عروسش ذوق زده شد اما با دیدن چهره او که در طول یک هفته چنین درهم و شکسته شده بود و چشمانش گود رفته بود، شرمنده و ناراحت شد. با اعلام آمادگی مریم جلسهای تشکیل شد و گزارش داده شد که در طول هفته بعضی شاخصهای بورس افت زیادی داشته. پیشنهاداتی داده شد اما مریم آنها را رد کرد و توضیح داد عکسالعمل شرکتهایی با سهام بالا در این مواقع تاثیر زیادی بر آینده و زندگی افرادی با سهام کم خواهد داشت؛ پس برای جلوگیری از ضرر نباید عدهای دیگر را نابود کرد. مریم جلسه را به این تصمیم ختم کرد که باید به تحلیل بازار بپردازد و اطمینان داد که به دلیل سود در بخشهای دیگر سبد سهام، اوضاع نگران کننده نیست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
228.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی فقط رسیدن به اهداف نیست
زندگی مسیرِ آرامش است
آرامشت را بساز
در راهِ رسیدنهای بیجا نجنگ
گاه کوتاه بیا و آرام بگیر
و در خلوتِ خویش چایِ آرامش را خوش طعم بنوش...
صبح بخیر🌸🌸🌹🌞🌞☘🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_134 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید فقط ایستاد و با غم به محمد نگاه کرد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_135
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
بعد از جلسه، مریم از آقای پاکروان تقاضای یک دستیار با تحصیلات اقتصاد کرد. به خاطر تحلیل و کنترل اوضاع در زمانهایی مثل شرایط هفته قبل که نتوانسته بود کار کند. او هم قبول کرد و بعد، از مریم خواست شب به خانه آنها برود. غروب امید او را به خانه خود برد. مادر امید با دیدنش او را در آغوش گرفت.
_مریم جان خیلی خوش اومدی. ممنونم.
آرزو و همسرش و آزاده هر کدام احولپرسی کردند. مریم خلاف همیشه که به محض ورود هلنا را در آغوش میگرفت و با او بازی میکرد، اصلاً او را ندید و به اتاق امید رفت تا لباس و چادرش را عوض کند.
مهسا خانم با دیدن چهره غمگین مریم که به زحمت لبخند بر آن مینشاند، فهمید هنوز اوضاع عادی نشده.
_دیدین قیافه شو. بیچاره آب شده.
آرزو جواب داد.
_مامان جان اصلاً نمیتونم تصور کنم اگه به جای اون بودم چکار میکردم. فکرشم منو دیوونه میکنه.
آقای پاکروان ادامه داد:
-خانم این بنده خدا به خاطر مشاورهای که به شرکت داده بود و پیشنهاد چرب و نرم رقیب ما رو رد کرد، این کارو باهاش کردن. حالا شازده پسرمون چیکار میکنه؟ گند میزنه به هرچی دختره به پاش ریخته بود. همین که الان اومده خونه ما خودش جای تعجبه.
امید برای نماز خواندن به اتاق رفت و دید مریم روی تخت نشسته. پاهایش را در شکمش جمع کرده و به گوشهای خیره شده.
_مریم جان حالت خوبه؟
مریم که تازه به خودش آمده بود. لبخند سردی زد.
_کل هفته به فکر تو و عکسالعملت بودم. به اتفاقی که واسم افتاد فکر نکرده بودم. الان که فکر میکنم، اون چیزی که پیش اومد دیوونهم میکنه. یه عمر پای اعتقاداتم ایستادم اونوقت یه آدم طماع و کثیف پیدا بشه به خاطر کینه و انتقام، منو توی مهمونی اون زهرماریا وسط یه عده لاشخور بکشونه. من بدون حجاب وسط اون جمع کثیف بیخبر باشم و بگردم؟ وای خدایا...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_135 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از جلسه، مریم از آقای پاکروان تقاضای
#رمان_قلب_ماه
#پارت_136
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
اشک دیگر مجالی به مریم نداد. شانههای امید تکیهگاهش شده بود. مدتی اشک ریخت و امید سعی کرد به او دلداری دهد. صدای هق هق گریه او به جایی رسید که بقیه هم شنیدند و برایش غصه خوردند.
وقتی آرام شد، بین جمع برگشتند. پدر برای اینکه حال مریم بهتر شود، پیشنهاد داد همگی به همراه مادر و برادر مریم به شمال بروند. مریم تذکر داد که اوضاع بورس مناسب نیست و تا آخر هفته صبر کنند.
_بیخیال بورس. اونو که تو توی خونه هم که باشی مدیریتش میکنی اوناییم که باید کاری کنن سر کارشون هستن و انجام میدن. مادر و برادرتو دعوت کن و بگو فردا صبح آماده باشن تا بریم.
مریم به مادرش خبر داد و گفت که وقت رفتن به دنبال آنها خواهند رفت. مجالی برای مخالفت به مادر نداد. طی هفته قبل مادر به خاطر مریم غصه زیادی خورده بود. این سفر برای او هم خوب بود. صبح، بعد از صبحانه، به خانه رفت. لباسهایش را برداشت و با مادر و محمد سوار ماشین امید شدند. بقیه هم همزمان حرکت کردند.
به محض رسیدن، محمد که عاشق دریا بود، به طرف ساحل دوید پاهایش را به آب زد و مدتی دوید. وقتی خسته شد، روبروی ویلای خانواده پاکروان کمی روی ماسههای ساحل دراز کشید. همین لحظه آزاده را بالای سر خود دید. از جا بلند شد. آزاده گفت چون گوشیاش را با خود نبرده بود، آمده تا او را برای ناهار خبر کند.. محمد به خاطر اینکه به زحمت افتاد، از او عذرخواهی کرد و باهم به طرف ویلا رفتند.
بعد از ناهار، مریم با اصرارِ امید همراه او به کنار دریا رفت. دریا آرام بود و با امواج کوتاهش به او آرامش میداد. ساعتی کنار دریا نشستند و قدم زدند. مریم مثل گذشته گرم و پرشور رفتار نمیکرد. با آنکه آفتاب تابیده بود، هوا خیلی گرم نبود اما امید برای عوض کردن حال مریم، دست او را کشید و کشان کشان به داخل دریا برد. شروع کرد به آب پاشیدن به او تا کامل خیس شد. محمد همین که این صحنه را از دور دید، به طرف آنها دوید تا کِیف اذیت کردنشان را از دست ندهد. مدتی به این بازی در آب گذشت و با این کار توانستند دوباره خنده مریم را ببینند. اما هنوز هم خیلی زود ساکت و بیحرف میشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
خوب بودن زیاد سخت نیست! کافیست مهربانی کنی،
زبانت که نیش نداشته باشد
و کسی را نرنجاند و وقتی برای همه خیر بخواهی همینها خوبیست
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_136 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 اشک دیگر مجالی به مریم نداد. شانههای ا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_137
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
روز دوم مادر مریم تصمیم گرفت سری به خانوادهاش بزند. از محمد خواست تا او را همراهی کند. مریم که دلش میخواست با آنها برود، به امید پیشنهاد داد تا همراهشان برای ملاقات فامیل بروند.
در طول راه محمد ترانه میخواند و شوخی میکرد تا مریم و مادر را بخنداند. اول به خانه عمو که پدربزرگ در آنجا زندگی میکرد، رفتند. پدربزرگ با دیدن آنها خیلی خوشحال شد. مریم مثل دختر بچهها خودش را در آغوش پدربزرگ جا کرد. مادر از زنعمو در مورد پدربزرگ و احوالش پرسید.
_خدا رو شکر حالش فعلاً خوبه. اخلاقشم که همیشه خوب بوده. فقط وقتی عباس آقا میره مأموریت بهونه میگیره که فکر میکنم از نگرانیشه.
زنعمو موقع رفتن اصرار کرد که ناهار بمانند ولی مادر توضیح داد که جای دیگر هم میخواهند بروند. بعد از آنجا به خانه خاله که در روستای مادریشان بود، رفتند. امید از زیبایی روستا و خانههایش به وجد آمد. استقبال خاله و دخترش برای امید باور کردنی نبود. بعد از احوالپرسی خاله سریع به چند نفر زنگ زد و خبر آمدن آنها را داد. قبل از آماده شدن چای یکی یکی خاله، دخترخالهها، پسرخالهها و همسرانشان آمدند. تقریباً پانزده نفری شده بودند. هریک به نوعی ابراز محبت میکردند. امید شور و هیجان آنها برای دیدن یگدیگر را درک نمیکرد. فکر کرد شاید دلیلش این باشد که در فامیل اتو کشیده خود چنین چیزهایی ندیده بود.
دخترخالهها و عروسخالهها مریم را دوره کرده بودند. میگفتند و جیغ زنان میخندیدند. امید از دیدن خندههای مریم خوشحال بود. با صدای محمد به خودش آمد.
_آقا امید با شما هستنا.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_137 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روز دوم مادر مریم تصمیم گرفت سری به خانو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_138
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_ببخشید حواسم رفت به حال خوب مریم. یادم باشه هر وقت خواستم از نظر روحی شارژ بشه بیارمش اینجا.
_قدمتون سر چشم. میگم چرا خانوادهتونو نیاوردین. یه لقمه غذا پیدا میشد واسشون آماده کنیم. البته میدونم خونههای ما در شأن شما نیست ولی یه روزو سخت میگذروندن.
_این حرفا چیه خاله خانوم. ماشاءالله روی باز شماها آدمو طرف خوش میکشونه. من که خوشحالم اینجام. واسه بقیه هم وقت بسیاره.
دخترها با مریم از خانه خارج میشدند تا در باغ دور بزند و فارغ از گوش و نگاه دیگران حرف بزنند و بخندند.
_کجا؟ بذارین یه پذیرایی از مریمِ بنده خدا بکنم؛ بعد ببریدش. هنوز سیر ندیدمش کجا می بریدش؟
_اینجا نمیتونیم راحت باشیم. داریم میریم باغ. همون جا سر درخت ازش پذیرایی میکنیم.
_این همه جیغ جیغ کردین تازه میگین راحت نبودین؟ خدا به داد محله برسه.
در این حین ناهار هم در حال آماده شدن بود، مادر میدانست خودش نمیتواند مخالفتی کند، ولی از امید پرسید مشکلی دارد یا نه. او هم که شادی مریم را دیده بود، رضایت خود را اعلام کرد. دخترها در باغ میچرخیدند، خاطرات را مرور میکردند و از مریم در مورد شوهرش، خانواده او و چگونگی ازدواجشان میپرسیدند. صدای اذان بلند شد. امید وضو گرفته و مشغول نماز شد. دخترها هم با پیشنهاد مریم در باغ وضو گرفتند. وقتی به خانه رسیدند با دیدن امید در حال نماز، شروع کردند به شوخی کردن با مریم.
_اِ مگه بچه میلیاردرا هم نماز اول وقت میخونن؟ خط اتوش کج نشه.
_مریم راستشو بگو تو این جوریش کردی یا از اولش اینقدر کار درست بود؟
_بچهها فکر کنم مریم بهش گفته اگه نمازتو اول وقت نخونی طلاقت میدم.
_نه لابد بهش گفته واسه کلاس گذاشتن شده جلوی ما این کارو بکنه. مریمو که میشناسین همیشه باید یه جوری از بقیه بالاتر باشه.
مریم پشت چشمی نازک کرد و دست به کمر اخم مصنوعی کرد.
_چه خبره. یکی یکی. خجالت نمیکشین. نماز خوندن شوهر منو سوژه میکنین؟ مگه کسی که میلیاردره نماز نمیخونه؟ زهرا خانم تو هم بله؟ یادت رفته کسی شوهرتو سوژه می کرد میکرد، مینشستی گریه میکردی؟
وقتی امید سلام نماز را خواند، نگاهش به جمعی افتاد که ایستاده بودند و به او نگاه میکردند و حرف میزدند. با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم اشاره کرد که چیزی نیست اما دختر خالهها با دیدن تعجب امید خندههایشان بیشتر شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
«در جستجوی او»
پنجره تاکسی را کمی پایین کشیدم؛ هوای شهر بوی پاییز نمیداد. نمیدانم چرا مردم از چند هفته قبل به استقبال بهار میروند اما این چند روز مانده به پائیز را جشن نمیگیرند!
ولی من به استقبال پاییز رفتهام، فصل عاشقانهای که مرا در هامبورگ، به سجاد رساند. به هامبورگ رفتم تا قلب دیگران را درمان کنم ولی درمان قلبم را در کلبه سجاد یافتم.
نگاهی به خیابان انداختم، خلوت بود. از جمعههای تابستان انتظار بیشتری نباید داشت. شاید مردم خبر مهمی برای رساندن نداشتند که در خانهها خواب بودند. اما داستان من فرق میکرد، خبری داغ داشتم که باید به سجاد میرساندم. خبری که هر لحظه دیرتر به سجاد میرساندم، ظلم بیشتری در حقش میکردم. مگر برای یک مرد، خبری داغتر و مهمتر از پدر شدنش وجود دارد؟ با اینکه گفته بود: «ممکن است خانهمان لو رفته باشد و بهتر است در خانه پدرم بمانم» اما، دلم نیامد مادر شدنم ر،ا که تازه فهمیده بودم، از او پنهان کنم. باید میفهمید که دیگر «ما» منتظرش هستیم نه «من».
- قابل نداره حاج خانوم! یه تومن میشه.
پول راننده را دادم و از تاکسی پیاده شدم. دستی به لبه روسریام کشیدم و گرهاش را محکم کردم. احساس میکردم همه نگاهم میکنند. سجاد میگفت: «طبیعی است». نمیدانم! شاید حق با او باشد و همه زنانی که برای اولین بار روسری سر میکنند، چنین احساسی دارند. با اینکه چندماه شده که روسری سر میکنم ولی هنوز چندان به آن عادت نکردهام. انگار همین دیروز بود که سجاد روسری آبی رنگی را برایم هدیه آورد. میگفت: معلم زبانش در دوران دبیرستان، مهمانمان است. معلمی که در هامبورگ دوباره او را دید. راستش نه از هدیهاش خوشم آمد و نه از مهمانش. کمی هم تعجب کردم، مهمانمان معلم زبانش بود نه یک آخوند؛ پس چرا باید برای احترام به یک معلم زبان روسری سر میکردم؟
روسری را با اکراه سر کردم و به استقبال مهمان رفتم. مهمانش آخوند بود! سیّدی میانسال با قدی بلند که چهرهای گیرا داشت. بعدها فهمیدم نامش آقای بهشتی است و در دبیرستان حکیم نظامی معلم زبان سجاد بوده. از همان روز نتوانستم آن روسری را از سرم جدا کنم. انگار هنوز احترام آن مرد را نگه میداشتم.
وارد کوچه شدم. چند قدم جلوتر رفتم. اکرم خانم دم در خانهشان ایستاده بود و با حالتی پریشان به سر کوچه نگاه میکرد. نزدیکتر شدم.
- سلام اکرم خانوم! اتفاقی افتاده؟
به سمتم برگشت. سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان موفق نبود.
- سلام، امروز رضا و چندتا دیگه از همسایهها رفتن تظاهرات، تازه از رادیو شنیدم که حکومت نظامیه. میگن ارتش حق تیر داره، خیلی نگرانم.
لبخند بر لبانم خشک شد. دستم را به دیوار گرفتم.
- سجاد هم باهاشون رفت؟
سرش را تکان داد.
- آره به گمونم.
راه افتادم. کمی مکث کردم و به سمت اکرم خانم برگشتم.
- کجا تظاهراته؟
- میدون ژاله، قراره مردم از چندتا خیابون مثل فرح آباد و شهباز، برن میدون ژاله.
برگشتم تا راه بیفتم که صدای نگران اکرم خانم را شنیدم.
- کجا دختر؟ میگم ارتش حق تیر داره. حکومت نظامیه. نرو خطرناکه!
بیتوجه به نگرانیهایش قدمهایم را تند کردم. اکرم خانم حق داشت که مانع رفتنم شود؛ او که نمیدانست چه خبری برای سجاد دارم.
نزدیکی خیابان شهباز رسیدم که صدای تیراندازی به گوشم رسید. چند لحظه مکث کردم. دستم را روی سینهام گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم. میخواستم دوباره راه بیفتم که دوباره صدای تیراندازی را شنیدم. صدای جیغ و فریاد لحظهای قطع نمیشد. شروع به دویدن کردم. به اوایل خیابان شهباز که رسیدم از نفس افتادم. خم شدم و دستهایم را روی زانوانم گذاشتم. انتهای خیابان خلوت بود؛ چند ماشین نظامی اطراف میدان ژاله را احاطه کرده بودند؛ روی زمین شلوغ بود؛ انگار عدهای از مردم، هوس کرده بودند وسط خیابان بخوابند. چند نفر از پیادهرو به سمتم میدویدند.
- خانوم برگرد، خطرناکه!
صدایشان را میشنیدم ولی راه افتادم. از پیادهرو رفتم تا خودم را در حصار درختان پنهان کنم. به نزدیکیهای میدان رسیدم. فهمیدم کسی هوس خوابیدن نکرده بود؛ آنها که به زمین افتاده بودند، ازهمه بیدارتر بودند.
پیرمردی را دیدم که گلولههای حکومت، فرصت بستن چشمانش را به او نداد.
دخترکی حتی عروسکش را هم به تظاهرات آورده بود ولی آن عروسک هم نتوانست سپر تیرها شود. دختر جوانی که شاید امسال میتوانست در کنکور شرکت کند ولی روسری سفیدش اناری شده بود. مادری دست پسرکش را رها نکرده بود؛ حتی حالا که دیگر نفس نمیکشید.
نگاهی به جوی آب انداختم. رنگ خون گرفته بود. رد خون را گرفتم، چیزی را دیدم که باورم نمیشد. جوی پر شده بود از اجساد. کسانی که حتی فرصت فرار پیدا نکرده بودند. صدای نالههای ضعیفی هم به گوش میرسید. انگار از ترس تیر خلاص، خودشان را به جوی آب انداخته بودند.