eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_50 علی همان‌طور که داشت مطالب در سیستم را چک م
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بردیا لبخند کمرنگی زد و گفت: -حالا باید چیکار کنم؟ -میگم بهت. به دور و اطراف نگاه کرد و در ادامه گفت: -مطمئنی درست اومدی یا زمانت درسته؟ -چطور؟ -اصلا رفت‌وآمدی نیست! -قاعدتا از ساعت شیش رفتن. -چرا؟ -آخه قرار بود ساعت شیش و نیم صدر، یه‌روانشناسه مثلا، بیاد و نطق کنه! -پس چرا زودتر نیومدی؟ -حوصله اراجیفشو نداشتم! اصلا اومدنم به‌خاطر تسنیم بود. ارمیا اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش نشست: -از جمله کارایی که باید بکنی اینه که تو مراسمات و امثال اون، تمام وقت شرکت کنی. همه حرفا رو یا ضبط میکنی یا حفظ، و به من تحویل میدی! حالا جزئیاتو بعدا بهت میگم. بردیا کمی دوطرف لبش را پایین داد و ″باشه‌″ای زمزمه کرد. ارمیا با صدایی تحلیل رفته ادامه داد: -اگه تسنیم اومد و تونستی باهاش حرف بزنی، بهم وصل شو تا منم حرفاتونو بشنوم؛ حالاهم برو تا دورهمیتون تموم نشده! -دورهمیشون! و همزمان از ماشین پیاده شد. لبخند کوچکی از جواب بردیا، روی لب‌های ارمیا نقش بست. بردیا زنگ در را زد. زنِ میزبان با لبخندی در را باز کرد و با دیدن بردیا، لبخندش جان بیشتری گرفت و باعث شکل گرفتن خطوطی روی گونه‌ها و کنار چشمانش شد؛ سپس لب باز کرد و با تعارفات خود به گرمی از بردیا استقبال کرد. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_51 بردیا لبخند کمرنگی زد و گفت: -حالا باید چی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 صدای آهنگ، همه خانه را برداشته‌بود. در سالن را باز کرد و دید مهبد و سیاوش وسط سالن می‌رقصند و بقیه‌هم کم‌کم به آن‌ها ملحق می‌شوند. چشمانش را به دنبال یک‌آشنای غریبه گرداند! کمی بعد نگاهش به چهره‌ای جلب شد. ابروهایش عمیق به‌هم پیوستند و چشمانش باریک شد. انگار خودش بود! سرش را مایل کرد و سپس دو قدم جلوتر رفت تا مطمئن شود اشتباه نکرده؛ خودش بود، خودِ خودش! پوزخندی عصبی زد و با خود، خطاب به ارمیای در ذهنش گفت: -مطمئنی فقط نباید دنبال یه‌چادری باشم، داداش؟! ابتدا جلو نرفت، می‌خواست ببیند تسنیم چه‌کار می‌کند؟ آناهید دستش را گرفته‌بود و او را به دنبال خود می‌کشاند. تسنیم‌هم با اخمی که بر صورت داشت، به دنبالش کشیده می‌شد. بالاخره یک‌جا ایستادند. بردیا حرکت کرده و کمی به آن‌ها نزدیک شد. آناهید پس‌از کمی مکث که به‌خاطر صحبت بینشان بود، دست‌های تسنیم را بالا برد تا با او برقصد. بردیا دیگر تقریبا پشت‌سر تسنیم بود. آناهید بردیا را دید. بردیا سعی کرد تا چهره عصبی‌اش را جمع کند. یک‌طرف لبش را بالا داد و سرش را به نشانه برو، به سمت چپ انداخت. آناهید با لبخند چیزی به تسنیم گفت و رفت. دست‌های تسنیم در هوا ماند تا آناهید میان جمعیت محو شد. دستانش را انداخت و خواست قدمی بردارد که بردیا دقیقا پشت‌سرش ایستاد. دهانش را نزدیک گوشش برد و او را متوقف کرد: -افتخار میدید باهم برقصیم بانو؟! تسنیم وحشتزده برگشت و با بردیا روبه‌رو شد. دستانش را روی دهنش گذاشت و با هیع بلندی، قدمی به عقب برداشت. ارمیا با عصبانیتِ تمام نگاهش می‌کرد. درد داشت! درد داشت دختری را که تا به‌حال صدبار جلوی چشمت بوده و تو حتی یک‌تار موی او را ندیدی در همچین‌جایی، تا گردنِ عریانش راهم ببینی؛ اما حال آشفته‌ی تسنیم دلش را لرزاند. در میان آن‌همه خشم، به خودش برگشت. تسنیم شبیه بردیا بود؛ اما از نوع دختر آن! دلش سوخت؛ هم برای تسنیم، هم برای بردیا! ناگهان اشکی از چشم تسنیم چکید و داغی بر روی دل بردیا گذاشت؛ انگار تازه معنای همخون را میفهمید و با عمق جانش درک می‌کرد! سر و بدن تسنیم به‌طور نامحسوسی روبه عقب رفت و چشمانش برای لحظه‌ای در حدقه چرخید؛ بردیا با دیدن این حالات، حس کرد که تسنیم می۶خواهد بگریزد؛ به‌همین‌دلیل با جمله‌ای او را نگه داشت: -کجا؟! فکر کنم پیش من جات امن‌تره! بعد نگاهی به دور و اطرافش انداخت. از غفلت جمع که مطمئن شد، آستین تسنیم را گرفت و به دنبال خود به حیاط برد؛ سپس آستینش را ول کرد و دست به کمر و طلبکار پرسید: -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_52 صدای آهنگ، همه خانه را برداشته‌بود. در سالن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 تسنیم که کمی از بهت درآمده بود، خودش را جمع‌وجور کرد و در جواب گفت: -شما خودتون چرا اینجایید؟ ارمیا تک‌خنده‌ای پراز حرص زد: -نه دیگه نشد! شما دختر خلف و نجیب حاج‌آقامرتضی و رضیه‌خانم، فرق داری با منِ همیشه ناخلف! راستی میدونن اینجایی دختر عمه؟! رنگ تسنیم به آنی پرید و پلک‌هایش چندبار پشت‌سرهم بازوبسته شد. ملتمس لب باز کرد: -نه! خواهش می‌کنم! من نمی‌خوام اونا بفهمن. و بغضی به صدایش نشست. بردیا کمی آرام گرفت و از موضعش پایین آمد. با دستش به سمت تختی سنتی، در گوشه حیاط اشاره و ″بیا″ را زمزمه کرد. تسنیم با سری افتاده دنبالش راه افتاد. هردو بر روی تخت نشستند. بردیا که تازه حرف ارمیا یادش افتاده بود، دور از چشم تسنیم گوشی‌اش را درآورد و بدون آنکه نگاه کند رمزش را باز کرد؛ سپس شماره ارمیا را گرفت، صدای تماس را تا آخر کم کرد و روی بلندگو گذاشت! -دیدم که با آناهید بودی، می‌شناسیش؟ -آره دوستیم باهم. -تو دانشگاه تهران، نه؟! -آره! چطور؟ -هیچی! آخه قبلا گفته‌بود می‌خواد بره دانشگاه تهران، گفتم شاید اونجا دیدیش نچسبو! تسنیم چشم درشت کرد و رو به بردیا گفت: -این چه‌طرز حرف زدنه؟! اتفاقا اون خیلی دختر ماهیه! بردیا پوزخندی زد و زیرلب آرام گفت: -بدبخت ماه! به چشمان درشت‌تر شده تسنیم توجهی نکرد و سوال بعدی‌اش را پرسید: -اون اوردت اینجا نه؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_53 تسنیم که کمی از بهت درآمده بود، خودش را جمع‌
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بعد برگشت رو به تسنیم و با اخم ادامه داد: -تو خجالت نمی‌کشی تسنیم؟! خانواده بیچاره‌ت به اعتبار اعتمادی که بهت داشتند، فرستادنت اینجا؛ اونوقت تو داری بهشون خیانت می‌کنی؟! تسنیم کمی جابه‌جا شد و با اخم کمرنگی گفت: -چه خجالتی؟! مگه چی‌کار کردم؟! بردیا با تعجب نگاهش کرد و زیرلب اسمش را صدا زد. تسنیم ادامه داد: -اگه الان میترسم بابااینا بفهمن به خاطر واکنششونه؛ وگرنه مگه چیکار کردم؟! بردیا نفسش را باصدا بیرون داد و گفت: -پاشو وسایالتو بردار بریم. و همزمان ایستاد. تسنیم‌هم بلند شد: -کجا؟ -هرجا جز این‌جا! -برای چی؟ بردیا چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید: -خیلی خوشت اومده از این‌جا؟! اخمی کرد و ادامه داد: -حتما دلیل دارم که می‌گم پاشو بریم؛ پس انقدر سؤال نکن! تسنیم لب‌هایش را روی هم فشار داده و با اخم کمرنگی لب باز کرد: -باشه! اما بهشون چی بگیم؟ -قرار نیست به کسی جواب پس بدیم! اگه‌هم کسی چیزی پرسید بگو دارم با بردیا می‌رم بیرون؛ فکر میکنن از هم خوشمون اومده، ذوقم میکنن! -کسی نفهمه که ما...؟ بردیا به سرعت به سمتش چرخید و کلامش را قطع کرد: -هیچ‌کس تسنیم، هیچ‌کس! این نسبت بین من و تو چال میشه! تسنیم در جواب، سری تکان داد. بردیا که تأییدش را دید، خواست به راهش ادامه بدهد که دوباره برگشت و نگاه کوتاهی به تسنیم کرد. ابروهایش را درهم برد و گفت: -روسریتو بنداز رو سرت هوا سرده! تسنیم که منظورش را فهمید جواب داد: -اینجوری با بقیه یه‌دستم و نگاه روم کمتره؛ پس بی‌خود اخم نکن! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋