فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_55 ابروهای بردیا به هم نزدیکتر شدند و چشمانش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_56
و همزمان لپش را بوسید و رفت به دنبال خوشیاش. تسنیم با سری افتاده به سمت خروجی راه افتاد. بردیا همانجا کنار در ایستاده و منتظرش بود. وقتی تسنیم نزدیکش شد، باهم از در ساختمان بیرون آمدند و همانطور که طول حیاط را طی
میکردند، بردیا سکوت بینشان را شکست:
-موقعی که صدر اینجا سخنرانی داشت بودی؟
-وای آره! خیلی قشنگ صحبت میکرد!
یکطرف لب بردیا بالا رفت:
-مثلا چیا میگفت؟
-از محبت و آرامش میگفت. فکر که میکنم، میبینم راست میگه، میگفت باید عقاید اولیهمونو پاک کنیم تا بتونیم حقیقتو بفهمیم.
بردیا پوزخندی زد و آرام گفت:
-آره از محبت خارها گل میشود؛ البته به شرطی که منتقدشون نباشی و ضدشون عمل نکنی وگرنه حتی اگه داداششونم
باشی پدرتو درمیارن!
تسنیم با چشمهایی گرد شده به بردیا نگاه کرد و "ها"یی از هنجرهش درآمد. بردیا ادامه داد:
-اصلا مگه همهچی به مهر و محبته؟! مثلا میان بهت دست درازی میکنند یا جلوی چشمت سر مامان باباتو میبرن یا... آره بهشون محبت کن تا به کارشون بیشتر ادامه بدن!
تسنیم اخم کمرنگی کرد و سر به زیر شد. سوار ماشین شدند. همانطور که بردیا سویچ را داخل استارت ماشین میبرد و
میچرخاند، لب باز کرد:
-از من به تو نصیحت! اگه میخوای حقیقتو بفهمی نباید افکار اولیهتو پاک کنی؛ فقط کافیه به افکار جدید، خوب گوش کنی و با تحقیق، بالاوپایین و مقایسهشون کنی، شاید همون عقیده اولت درست باشه!
تسنیم درمانده سری تکان داد. باید فکری به حال تحلیل کردنش میکرد، گویا خیلی در این موارد ضعیف بود! نفس عمیقی کشید و به بیرون خیره شد. با خودش درگیر بود، دلش میخواست به یک اطمینانی برسد.
ماشین ایستاد و تسنیم به خودش آمد. نگاهی به اطراف کرد و گفت:
-چرا وایسادی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_56 و همزمان لپش را بوسید و رفت به دنبال خوشیاش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_57
-چی میخوری؟
-چی؟
-گشنمه، توهم شام نخوردی، میخوام ساندویچ بگیرم. چی میخوری؟
-فرقی نمیکنه برام، هرچی خودت میخوای بگیر.
بدون هیچ حرفی از ماشین خارج شد و حدود یکربع بعد با دست پر برگشت. یکیاز ساندویچها را گذاشت روی پای تسنیم و دیگری را باز کرد و گاز بزرگی به آن زد. چشمهای متعجب تسنیم، بین ساندویچی که حالا در دستش بود، و خود بردیا در گردش بود:
-این چیه؟!
-زاپاتا!
-منظورم اینه که خیلی بزرگه، چرا دوتا گرفتی؟!
بردیا نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد و گفت:
-یهنگاه به قد من بکن! ناهارم نخوردم. اونوقت به نظرت یهنصفه ساندویچ بسمه؟!
-آخه من نهایت بتونم نصفشو بخورم.
-خب بقیهشو بذار فردا بخور یا بده به دوستات؛ فقط به اون آناهید افریطه هیچی نده!
تسنیم، معترض لب باز کرد:
-اِ بردیا!
-اِ نداره! توهم این سلیطه رو بشناسی همینجوری دربارهش حرف میزنی. حالاهم غذاتو بخور سرد میشه، بذار ماهم بخوریم! گشنمه.
تسنیم نفسش را با صدا بیرون داد و شروع کرد به خوردن.
-ممنونم! خیلی خوشمزه بود.
و بقیه ساندویچش را در کیف گذاشت. بردیا که دیگر راه افتاده بود، "نوش جانی" زمزمه کرد. تسنیم دوباره نگاهش را به
بیبرون داد که گوشیاش زنگ خورد. شادی بود. جواب داد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_57 -چی میخوری؟ -چی؟ -گشنمه، توهم شام نخورد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_58
-الو نسیم؟!
ابروهای بردیا کمی گره خورد. صدای گوشی بلند بود و میشنید.
-نسیم؟!
-آخ سلام! ببخشید تسنیمجان! میخواستم به دخترخالهم زنگ بزنم اسماتون شبیه هم بود زنگ زدم به تو.
ابروهای بردیا بیشتر درهم رفت. لبهای تسنیم به طرف بالا کشیده شد:
-سلام عزیزم! عیبی نداره.
-بازم ببخشید! البته میخواستم بعداز نسیم زنگ بزنم به تو. میخواستم ببینم خوبی؟ انشاءالله میای خوابگاه دیگه؟!
تسنیم از لحن شادی خندهاش گرفت. بردیا اسم نسیم را با خود نجوا کرد، چقدر این اشتباه برایش آشنا بود! تسنیم در جواب شادی گفت:
-اذیت نکن شادی! کاری نداری؟
-برو بهسلامت! نه، یعنی بیا بهسلامت!
تسنیم خندید:
-خداحافظ!
ذهن بردیا رفت در خانه مبینا. روی مبل کرم رنگ نشسته بود، دقیقا روبهروی صاحبخانه. صدای قهقهه مبینا در خانه پیچید. بردیا چشم از فرش خوشنقش ابریشمی دستبافت برداشت و نگاه کوتاهی به صورت او انداخت:
-به چی میخندی؟
مبینا پاهای برهنهاش را از روی هم برداشت و صاف نشست. همانطور که دامن کوتاهش را مرتب میکرد، گفت:
-هیچی یاد احمق بازیهای آناهید افتادم.
-باز چیکار کرده افریطه؟!
-نبودی اون شب مهمونی، جات خالی! برداشته دست یهدختریو گرفته اورده اینجا که بهزور روسریشو از سر برداشته، کاملا معلوم بود که بار اولشه اومده پارتی. دختره همینطوری ما رو میدید حالش بد بود، رقصمونو که دید کلا غش کرد!آناهیدم نه گذاشت نه برداشت برای اینکه دختره روش باز شه بهجای یهلیوان آب قند، یه لیوان نوشیدنی ناب منو داد بهش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_58 -الو نسیم؟! ابروهای بردیا کمی گره خورد. صد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_59
بردیا نیمخیز شد و با چشمهای درشت شده به مبینا نگاه کرد:
-خاک تو سر عوضیش کنن! چه بلایی سر دختره اومد؟
مبینا جواب داد:
-نبودی ببینی چه بدمستی شده بود دختره! هیچی دیگه آخرسرم پرهام کارشو ساخت!
بردیا سریع صاف نشست و با صدای بلند گفت:
-چی؟! پرهام؟! امکان نداره!
-برای منم جای تعجب بود که پرهام اونکارو کرد؛ ولی خب اونم مست بود.
بردیا دندان بههم سایید. مبینا با دیدن حال بردیا، با لحنی آرام ادامه داد:
-دختره انگار صبح پا میشه هیچی یادش نمیاد، آناهیدم میخواست هیچی بهش نگه تا اینکه میفهمه حاملهست! قرص به
خوردش میده تا سقط کنه، دخترههم که انقدر خر نیست، بالاخره سقط میکنه میفهمه... هیچی دیگه آناهیدم الان داره
موسموسشو میکنه!
چشمان بردیا که هرلحظه با شنیدن این حرفها بازتر میشد، در آخر صورتش را جمع کرد و با انزجار دهان باز کرد:
-کثافت! آخر من این فاحشه رو میکشم!
-ولی خودمونیم، دختره چقدر احمق بوده که دست رفاقت به این داده!
بردیا با خشم نگاهش کرد و با حرص جواب داد:
-احمق نبوده، احمق گیرش اورده! نمیشناسیش آناهید آفتابپرستو؟!
مبینا دستانش را ازهم باز کرد و شانههایش را بالا انداخت. بردیا به پالتویش که روی مبل انداختهبود، چنگ زد و ایستاد.
-کجا؟ سیمین داره لبو میاره، میچسبه ها!
-نوشجون خودتو خدمتکارت!
-اوهوع! حالا چرا انقدر حرص میزنی؟ خود نسیمخانمم راضی نیست...
-کی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_59 بردیا نیمخیز شد و با چشمهای درشت شده به مبی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_60
-همین دخترهی بدبخت دیگه، اسمش نسیم بود؛ البته نه! یهاسمی شبیه نسیم بود که یادم نمیاد دقیقشو...
-آرومتر برو! چه خبرته؟!
با شنیدن صدای ترسیده تسنیم، دستانش را روی فرمون بیشتر فشار داد. رگهای گردن و پیشانیاش بیرون زده بودند.
نمیتوانست باور کند و مدام با خودش میگفت:
-نه نه نه! این امکان نداره! یا اشتباه شنیدم یا اشتباه یادمه یا هرچیز دیگه.
تصمیم گرفت به اطمینان برسد و تیر آخر را بزند. از میان دندانهای بههم فقل شده، با صدای خشداری پرسید:
-اولین مهمونی که با آناهید رفتی کی بوده؟
تسنیم که از تغییر حال ناگهانی بردیا ترسیده بود، با صدایی لرزان جواب داد:
-شونزده آبان...
سرش را پایین انداخت و آرام ادامه داد:
-شب شهادت امام حسن و پیامبر.
نگاهی به بردیا کرد؛ دیگر قیافهاش قابل دیدن نبود! چشمان گرد به خون نشسته و رگهای بیرون زده از سروگردنش، خبر از آمدن زلزلهای را میداد! به بیرون زل زدهبود و با سرعت میرفت.تسنیم نمیدانست چه بگوید، یعنی جرئتش را نداشت که چیزی به زبان بیاورد.
بردیا با همان سرعت به کنار خیابان رفت و باشدت زد روی ترمز. صدای جیغ سایش تایر چرخ با آسفالت، تمام خیابان را برداشت. تسنیم دستش را روی داشبرد گذاشت تا به جلو پرتاب نشود. با بوقهای ممتد ماشینهای اطرافهم، بردیا از حالت خود خارج نشده و همچنان نگاهش به بیرون بود. تسنیم کمی به خودش جرئت داد و آهسته پرسید:
-چ...چی...چی شده؟
بردیا سرش را به سمت تسنیم برگرداند و نگاه خشمگینش را به او داد:
-خاک تو سرت!
بعد صدایش را بالا برد و داد زد:
-خاک تو سرت تسنیم! خاک تو سرت!
با یکدست یقه مانتویش را گرفت و او را به در ماشین چسباند:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_60 -همین دخترهی بدبخت دیگه، اسمش نسیم بود؛ الب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_61
-اینهمه بلا سرت اورده، اونوقت واسه من ازش دفاع میکنی؟! چرا انقدر سادهای، ها؟ بیعفتت کرده، کثیفت کرده، تو فهمیدی و باز داری باهاش میگردی؟ خاک تو سرت تسنیم که اون شب هرسال وردست مامانت چایی میدادی تو روضه، اونوقت امسال شرفتو به باد دادی!
دست دیگرش راهم روی یقه مانتو گذاشت و باشدت تسنیم را جلو و عقب میکرد و همزمان صدایش را بالاتر برد:
-چیکار کردی تسنیم، ها؟! چه خاکی تو سر خانوادهت کردی، چه خاکی تو سر ما کردی؟! بگو بیشرف، بگو بیحیا!
تسنیم که دیگر به هقهق افتاده و کل صورتش خیس بود، طاقتش تمام شد و گفت:
-چی میگی؟ این حرفا چیه؟
-چی میگم، ها؟! چی میگم؟! تو اون مهمونی، تنها دختر همراه آناهید که بار اولشم بوده که میومده پارتی، کی میتونه باشه جز تو، هان؟!
تسنیم با دهانی نیمهباز و صورتی خیس به بردیا خیره شد. باورش نمیشد! با اینکه از همان داد و بیدادهای اول بردیا، فهمید که فهمیده، اما باز نمیخواست قبول کند؛ اما حالا... چارهای نداشت جز قبول کردن اینموضوع که: بردیا میداند!
پساز چندلحظه سکوتی که بینشان برقرار بود و فقط با صدای نفسنفس زدنهای عصبی بردیا میشکست، بردیا سرِ
سنگینش را به چپوراست تکانی داد و دوباره، اما آرام گفت:
-چیکار کردی تسنیم!
و تسنیم برای لحظهای برق اشکی در چشمان بردیا دید. با صدایی خفه که معلوم بود بهزور از ته حلقش بیرون میآید، نجوا کرد:
-بهخدا نفهمیدم که چیشد؟! اصلا نمیدونستم که... حتی آناهیدم اشتباهی... اون نمیدون...
بردیام محکم دستش را در هوا تکان داد و دوباره فریاد زد:
-چقدر سادهای تسنیم، چقدر! اون نمیدونست؟! اون از عمد اونکوفتیو بهت داد بخوری تا حیاتو قی کنی، که یهبیغیرت پاشو فراتر گذاشت! اون از عمد بهت داد، با آگاهی کامل!
تسنیم با دهانی باز و چشمانی ناباور به او خیره شد. بردیا با گفتن "لعنتی" از ماشین پیاده شد. در را با شدت بست و لگد محکمی به کنار ماشین زد. کلافه دستانش را لای موهایش کرد و سرش را بالا برد.
تسنیم با گریه نگاهش میکرد. برایش
قابل هضم نبود که آناهید چنین کاری در حقش کرده باشد. هم عصبی بود، هم شرمگین و غصهدار، رفتن آبرویشهم پیش بردیا، خجل و ناآرامش کردهبود؛ هرچند که ناراحت حالشهم بود. نگاهش کرد، به کاپوت تکیه زده و شانههایش میلرزید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_61 -اینهمه بلا سرت اورده، اونوقت واسه من ازش د
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_62
پدر و برادرشهم مثل او غیرتی بودند؛ نه! بیشتر از او. تسنیم میتوانست درد غیرت را بفهمد و یکلحظه در ذهنش تصور کرد که حاج مرتضی و پارسا با خبر شدهاند پشتش لرزید، تصورشهم وحشتناک بود!
کمی بعد بردیا باموهایی پریشان و سری افتاده وارد ماشین شد. دستش را سمت سویچ برد تا آن را بچرخاند:
-با آناهید درباره این چیزا صحبت نکن، اصلا به روی خودت نیار! مثل همیشه باش!
تسنیم که از بدو ورود بردیا در خودش جمع شده و دستانش را درهم کرده بود، آرام سرش را بالا آورد و از روی حرصی که
در درونش بود، پرسید:
-چرا؟
-بعدا میفهمی! بازم تأکید میکنم تسنیم، مثل همیشه باش! این اتفاق بین من و تو و خدا چال میشه!
ناگهان با جمله آخرش جرقهای در ذهنش خورد، سریع گوشیاش را برداشت و... وای! تماس بین او و بردیا هنوز برقرار بود...
و آنطرف خط، ارمیا با حالی آشفته روی صندلی نشسته و سرش را به دستهایش تکیه داده بود. رد اشک و قرمزی صورتش به وضوح به چشم میآمد. تماس که قطع شد، گوشی و کیفش را برداشت و از اتاق بیرون زد.
حرفها و گفتوگوهای بین بردیا و تسنیم، تقریبا مطابق پیشبینی و حدسیاتش بود؛ اما این اتفاقِ فراتر از تصورش، به زمین پرتش کرده و او را بههم ریختهبود. او نیاز به یکآرامبخش قوی داشت تا کمک کند بایستد و به کارش ادامه دهد.
***
برعکسِ همیشه بدون اینکه زنگ بزند، کلید انداخت و وارد خانه شد. پلهها را بالا رفت، در باز بود و خانههم ساکت. نه بوی غذایی، نه چراغ روشنی، نه... تعجب کرد؛ آخر نه جایی میرفت و نه زمان خواب و خاموشی بود، حداقل در این خانه اینطور نبود.
راهش را به سمت اتاق خواب کج کرد، آباژور روشن بود و همین کمی دلش را گرم کرد؛ اما خواب بیموقع ریحانه کمی نگرانش کرد. نزدیک تخت شد. ریحانه آرام زیر لحاف صورتی رنگ، به پهلو خوابیده بود. موهای بلندِ صاف و خرماییاش، روی بالشت زیر سرش پخش بود. ارمیا لبخندی زد و کنارش لب تخت نشست. آرام دستش را کنار سر ریحانه گذاشت و با انگشت شست گونهاش را نوازش کرد.
-آمدی جانم به قربانت؟!
ارمیا به لبخند کمرنگ ریحانه خیره شد:
-بیداری؟!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_62 پدر و برادرشهم مثل او غیرتی بودند؛ نه! بیش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_63
لبخند ریحانه کمی عمق گرفت و آرام چشمانش را باز کرد. نگاهش را به ارمیا داد و نشست. با لحنی خوابآلود اما مهربان گفت:
-سلام، خوش اومدی!
-سلام ریحانه من! بیدارت کردم؟
-فدای سرت! زنگ میزدی ازت استقبال کنم!
و همزمان از روی تخت بلند شد و لحاف را صاف کرد.
-نمیدونم، یهمرتبه دلم خواست کلید بندازم و یهو بیام تو!
ریحانه به سمت آشپزخانه راه افتاد و در ادامه حرف ارمیا، با خنده گفت:
-که ببینم ریحانه چیکار میکنه، غافلگیری یهویی! خونه خودته، اختیاردارشی! میخوای با کلید بیای یا سنجاق سر...
-عادت نداری بعدازظهرا بخوابی، چیزی شده؟
-نداشتم؛ ولی الان چند وقتیه که میخوابم... آدم سه ماه-چهار ماه زنشو نبینه، همینه دیگه، از عادتای سادهشم بیخبر میمونه...
و یکدمنوش نعناع کوهی گذاشت روی اپن، جلوی ارمیا.
-ببخشید دیگه! دمکرده طول میکشید، کیسهای گذاشتم.
-خیلیم عالی بانو!
-حالا کاری داشتی باهام اومدی یا...
-کارو که با تلفنم میشه حل کرد... برای گرفتن آرامش اومدم!
ریحانه ابرویی بالا انداخت و لب باز کرد:
-چه صادقانه! حالا دقیقا چهجوری میخوای آرامش بگیری؟
-مثل همیشه! با دیدنت، با شنیدنت!
-ایندفعه فقط نق دارم که بزنم با صورتی اخمو...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_63 لبخند ریحانه کمی عمق گرفت و آرام چشمانش را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_64
-فدای اخمات! همونشم غنیمته واسم.
ریحانه خندهاش جمع شد و اخم ریزی بین ابروانش نشست:
-چیشده ارمیا؟ صورت و صدات غم عجیبی داره.
ارمیا تلخند خود را جمع کرد و فکهایش منقبض شد. کلافه به اطراف نگاه میکرد و لبهایش را روی هم فشار میداد.
ریحانه با دیدن حال شوهرش، بیخیال تمام حرفها و درددلهایی که آماده کرده بود، شد. از آشپزخانه بیرون آمد و دستانش را روی شانههای ارمیا گذاشت تا روی صندلی کنار اپن بشیند. خودشهم صندلیِ داخل آشپزخانه را برداشت و روبهرویش نشست. دست ارمیا را گرفت و فشرد:
-چیشده؟
ارمیا در چشمهای ریحانه زل زد.
-درباره تسنیمه؟
بیآنکه جوابی بدهد، خیره چشمهایش بود.
-بلایی سرش اومده؟
فقط نگاهش میکرد. ذهن ریحانه با حال ارمیا و موقعیت تسنیم و صدالبته تجربهاش به سراغ بدترین حالت رفتهبود؛ هرچند که جرئت نداشت حرف ذهنش را بپذیرد و زیرلب استغفاری کرد.
-لازم به استغفار نیست، حتم دارم فهمیدی؛ اما... ولش کن!
بعد کلافه پنجهاش را لای موهایش برد:
-اصلا من فقط اومدهبودم اینجا تا حالم خوب شه نه اینکه... اه! لعنت به من!
ریحانه ناباور نگاهش میکرد. دستانش یخ زده بود.
-ت... ت... تس... تسنیم همچین آدمی نیست... نه نیست... این امکان نداره، حتما داری اشتباه میکنی!
ارمیا کمی نگاهش کرد و سرش را بالا انداخت. ذهنش رفت به فردای آنروز که پساز درگیری فکری بسیار، به بردیا
زنگ زد و اوهم، بعد از چند بوق برداشت.
ارمیا چیزی نمیگفت و فقط صدای نفسهای عصبانیاش پشت گوشی پخش میشد، و این یعنی منتظر توضیح است؛ بی کموکاست، بی حاشیه رفتن و بی غلوغش! و این را بردیا خوب میدانست؛ به همیندلیل تمام آنچیزی که در خانه مبینا شنیده بود را با کمی لفافه، به ارمیا منتقل کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_64 -فدای اخمات! همونشم غنیمته واسم. ریحانه خن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_65
-به زور دیگه، نه؟
با صدای مبهوت ریحانه به خود آمد:
-تقریبا!
صدایش خش داشت و این دست خودش نبود. حالا که ریحانه اصل مطلب را فهمیدهبود باید برایش توضیح میداد،
توضیح میداد که تسنیم قربانی شده و دست خودش نبود؛ اینطوری تبرئه میشد البته نه خیلی زیاد!
ریحانه بادقت به قصه تلخ بردیا گوش میکرد و قلبش فشرده میشد. از ایندست دخترها را زیاد دیدهبود اما برای او قضیه
تسنیم متفاوت بود. پوشش و اعتقادات سابق تسنیم و اینکه اهل این کارها نبود و همینطور آشنایی و مراودههایی که باهم
داشتند، این زخم کهنه را عمیقتر میکرد. آری! او از شنیدن و خواندن سرگذشت هرکدام از این دخترها دلش خون میشد. این زخم خیلی کهنه بود، خیلی!
حصر سوم
دستم را به دیوار گرفته و آهسته بالا میرفتم. دلم نمی خواست زود به اتاقم برسم، دلم میخواست فکر کنم، تنها باشم، بزنم تو سر خودم!
بارها و بارها از خودم پرسیدم چرا؟ چرا آناهید اینکار را بامن کرد؟ اما به جوابی نرسیدم. گاهی با خودم میگفتم که شاید بردیا دروغ میگوید؛ شاید چون از آناهید بدش میآید، میخواهد خرابش کند! اما شناخت من از بردیا همچین چیزی را نقض میکرد که بخواهد به کسی دروغ ببندد، حتی اگر از او بدش بیاید. از آنطرفهم آناهید پیش من سابقه دروغگویی داشت.
مانده بودم چه کنم؟! فقط تنها چیزی که میدانستم درست است این بود که به توصیه بردیا عمل کرده و اصلا به روی خودم نیاورم که چه شده؟! در غیر این صورت اگر آناهید مقصر باشد، حاشا میکند و اگر نباشد، شرمندهاش میشوم.
بالاخره به اتاق رسیدم. در باز بود. شادی و فاطره به تخت آناهید، که روبهروی در اتاق بود، تکیه داده و حرف میزدند. آناهید نبود و اینمسئله کمی آرامم میکرد.
وارد شدم و با لبخندی مصنوعی، سلام کردم. سرشان را بالا آوردند و با روی باز
جوابم را دادند؛ اما نمیدانم چه در چهرهام دیدند که حالت صورتشان به نگرانی تغییر کرد.
-چیزی شده تسنیم؟ آناهید کو؟
روبه فاطره کردم و با حفظ همان لبخند مسخره جواب دادم:
-نه چیزی نشده، یکم سرم درد میکنه، زودتر اومدم استراحت کنم.
فاطره لبخند محوی زد و آرام گفت:
-باشه عزیزم استراحت کن! اگههم نور اذیتت میکنه بعد از اینکه لباساتو عوض کردی، برقو خاموش کن!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_65 -به زور دیگه، نه؟ با صدای مبهوت ریحانه به خ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_66
-باشه ممنون!
نگاهی به شادی انداختم. نگاهم میکرد و باز چشمانش آشفته بود. اصلا این اواخر هروقت مرا با آناهید میدید چشمان
براقش اینطور میشد، کدر و پر از نگرانی و ترس! شاید اوهم حس کرده که آناهید برایم خطرناک است!
تندتند لباسم را عوض میکنم تا زودتر به رختخواب بروم و با آناهید چشمدرچشم نشوم؛ هرچند که میدانستم او تا نصف
شب نمیآید، اما خب احتیاط شرط عقل بود و من در موقعیتی که داشتم، سرسختانه به این شرط پایبند بودم.
روبه بچهها ببخشیدی زمزمه و برق را خاموش کردم. روی تخت دراز و پتو را روی سرم کشیدم. با بستن چشمانم، شروع کردم به چیدن اتفاقات اخیر کنار هم و فکر کردن به آنها. آنقدر مغزم را سنگین و پراز کلمات و اتفاقات کردم که چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.
-تسنیم، تسنیم! پاشو صبحونه بخور بریم دانشگاه دیر میشه.
با صدای شادی از خواب بیدار شدم. دلم میخواست به آن خواب عمیق و دلچسب ادامه بدهم اما مثل همیشه اسم دانشگاه خواب از سرم پراند. بلند شدم و نشستم، شادی لقمهای طرفم گرفت و گفت:
-بیا بخور زودتر بریم، دیر میشه!
لقمه را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
فاطره مسواک به دست داخل اتاق شد و با دیدنم لبخند زد:
-سلام، صبح بخیر!
متقابلا با لبخند جوابش را دادم. راستی آناهید کجاست؟ شانهای بالا دادم و خواستم گاز اول را بزنم که به جایش پرسیدم:
-شما صبحونه خوردید؟
-آره، نوش جون! دوست داشتیم باهم بخوریم اما حس کردیم خیلی خستهای، عمیقم خوابیده بودی دیگه دلمون نیومد
بیدارت کنیم.
لبخندی به مهربانی شادی زدم و ممنونی زمزمه کردم. هرتیکهای که در دهنم میرفت یک خاطره از شادی و فاطره در ذهنم تداعی میشد.
چرا مجذوب مهربانی و گرمی خالصانه ایندو نشدم و به آناهید گرایش بیشتری داشتم؟ چرا هیچوقت به اینموضوع دقت نکرده بودم که با وجود مراودات معمولی که با آناهید داشتند، فاصله خود را نیز با او حفظ میکردند و انگار با نگاه و رفتارهایشان مرا نیز به این فاصله دعوت کرده و حتی گاهی به آناهیدهم غیرمستقیم اخطار میدادند.
به ساعتم نگاه کردم، آناهید نیامده و انگار قرارهم نبود بیاید و من بابت این مسئله خوشحال بودم. اصلا آمادگی روبهرو شدن با او را نداشتم، هنوز نتوانسته بودم با خودم کنار بیایم و برایم سخت بود در اینحالت جلویش عادی باشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_66 -باشه ممنون! نگاهی به شادی انداختم. نگاهم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_67
داشت دیرمان میشد. قید دستشویی را زدم و خواستم شروع کنم به آماده شدن که صدای پیامک تلفن همراهم، به گوشم
خورد. نگاهش کردم. شماره ناشناس بود:
-امروز ساعت سه، پایینِ مجتمع خوابگاه منتظرتم... بردیا
شاید با این قرار میتوانستم فکر خود را از حیرانی و گنگی نجات دهم. نوشتم:
-باشه
و با اینکه عجله داشتم شمارهاش را ذخیره کردم.
دوباره به سمت لباسهایم رفتم. شادی حاضر و آماده، منتظر نشستهبود. فاطره نگاهی به عجلهام کرد و همزمان با تنظیم چادر روی مقنعهاش، پرسید:
-نمیری یهآب به سروصورتت بزنی؟
-نه ولش کن! لازم بود تو خود دانشگاه میرم، الان دیر میشه.
برایم جالب بود که کسی سراغ آناهید را نمیگرفت، خودمهم حرفش را پیش نکشیدم و با سر کردن مقنعه، آمادگیام را
اعلام کردم.
حدود ساعت دو، خسته از کلاسهای پشتسر هم، از دانشگاه بیرون زده و به طرف خوابگاه راه افتادیم. وقتی رسیدیم،
ماشین پارک شده بردیا را کمی آنطرفتر دیدم. به ساعتم نگاه کردم، یک ربع زودتر آمده بود. از شادی و فاطره به بهانه اینکه کار دارم، جدا شدم. خداروشکر زیاد سؤال نمیپرسیدند و در اخلاقشان تجسس جایی نداشت و همین باعث شدهبود که با آنها حس راحتتری داشته باشم و کنارشان بمانم. در ماشین را باز کردم و نشستم.
-سلام!
-سلام، خسته نباشید! کلاس داشتی امروز؟
و همزمان استارت زد و راه افتادیم. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-آره کلاس داشتم...
-نمیدونستم وگرنه دیرتر میومدم تا استراحت کنی!
-مهم نیست! کاری داشتی؟
سری تکان داد:
-آره! ناهار خوردی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋