eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_43 مردد نگاهش کردم و لب گزیدم. چشمانم را بین جم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: -نه هنوز تموم نشده. ارمیا از لحن ریحانه خنده‌اش گرفت و گفت: -چیه؟ خوشت اومده مثل سایه زندگی کنی و مثل ارواح همه رو زیر نظر بگیری؟! ریحانه خندید و با چشمانی درشت شده، انگشتش را به طرف خودش گرفت: -کی؟ من؟ -آره خود تو! فکر کردی نفهمیدم سر مثلا تشییعت اومده بودی و همه رو دید می‌زدی؟ با این حرف ارمیا ریحانه از خنده منفجر شد: -وای خدا... عاشقتم! -بسه! دختره‌ی آب زیرکاه! با بیش‌تر شدن شدت خنده ریحانه، کوسن مبل را به طرف او پرتاب کرد. ریحانه کوسن را در بغل گرفت، سرش را روی آن گذاشت و می‌خندید تا اینکه تاریکی ایجاد شده میان کوسن و چشمانش، او را به فکر وا داشت؛ فکر گذشته... در قبرستان، میان جمعیت پرسه می‌زد. ماسکش را برای احتیاط کمی بالاتر کشید و روسری‌اش را پایین‌تر آورد. همه به‌شدت گریه می‌کردند. بابت نبود پدر و مادرش در این وضعیت خدا را شاکر بود؛ اگر بودند قطعا خیلی عذاب می‌کشیدند و این می‌توانست کار را برایش سخت‌تر کند. پوزخندی زد! شاید او از معدود کسانی است که بابت مرگ والدینش شکر می‌کرد؛ اما کاش شاکر بودنش برای خدا بود و نه دل خودش! نگاهی به ارمیا انداخت، واقعا داشت گریه می‌کرد و عزادار به‌نظر می‌آمد! نمی‌دانست به ارمیا بخندد یا به حال دیگران گریه کند؟! اما ناخودآگاه با اشک دیگران بغض کرد و اشک ریخت. بیش‌تر ماندنش جایز نبود. به‌سمت خروجی بهشت زهرا قدم برداشت و در فکر رفت. اگر با آن تصادف قصد جانش را نمی‌کردند، شاید او مجبور نبود بمیرد و این بندگان خداهم اینطور گرفتار و معطل نبودند؛ ولی چه می‌شد کرد؟! اینطور روند پرونده خیلی بهتر پیش می‌رفت. لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد: -مرگو تجربه نکرده بودم که کردم! خدا هدایتتون کنه، اگه هدایت نمی‌شید جمیعا از روی زمین برتون داره که مایه زحمتید! دستی روی شانه‌اش نشست. سر بلند کرد و با نگاه نگران ارمیا روبه‌رو شد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_44 لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: -نه هنوز
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چت شد یهو؟ -هیچی عزیزم! یه‌دفعه خاطرات گذشته اومد تو ذهنم. ارمیا سری تکان داد و گفت: -خیلی روزهای سختی بود... خیلی! هنوز اسمت که میاد مامان آه میکشه! سپس از بالای چشم نگاهش کرد و خنده شیطنت‌آمیزی تحویل ریحانه داد: -اگه بدونه چی‌شده و بالای سر یه‌قبر خالی گریه می‌کرده، کله از سر عروس و پسرش میکنه! ریحانه خنده کوتاهی کرد و گفت: -بنده خدا حق داره! باید کلی ازش حلالیت بطلبیم؛ البته بیشتر، سازمان باید این کارو بکنه! دستش را روی پای ارمیا گذاشت و گفت: -ولش کن این حرفا رو! حالا میخوای چی‌کار کنی؟ ارمیا خنده‌اش جمع شد. نفسش را پرصدا رها کرد و در جواب گفت: -فعلا که به بردیا سپردم اگه تونست هواشو داشته باشه. باید سیدم در جریان بذارم و فکرمو بهش بگم؛ امیدوارم قبول کنه! خیلی دعا کن ریحانه! -چشم! ان‌شاءالله که همه‌چی خوب پیش میره! ارمیا ایستاد و ریحانه‌هم به تبعیت از او بلند شد. دست دراز کرد و ریحانه دستش را گرفت و فشرد. -میخوای بری؟ -آره مامان‌اینا منتظرن، دیر کردم. ریحانه لبخند کمرنگی زد: -موفق باشی! ارمیا نگاهی به لبخندش کرد. دستش را روی صورت ریحانه گذاشت و آرام با انگشت شست نوازشش کرد. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_45 -چت شد یهو؟ -هیچی عزیزم! یه‌دفعه خاطرات گذ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -حلال کن ریحانه، خیلی کم بهت سر میزنم! بغض کم‌کم مهمان گلوی ریحانه شد. تیغه بینی‌اش سوخت و اشک‌ها به چشمش هجوم آوردند؛ اما سعی می‌کرد که اشک‌هایش پایین نریزند. طبیعی است، زن است و توقعاتش! توقعاتی از جنس خواستِ محبت و حمایتِ دائمی از طرف محرم‌ترین مرد دنیا برایش! با اینکه در آخر ذهنش می‌گذشت که ربطی به ارمیا ندارد و حتی شاید من باید از او حلالیت بگیرم که به خاطر شغلم او را به دردسر انداختم؛ اما پیش خودش توجیه کرد که باشد، شرایط است دیگر! این دلیل نمیشود که انقدر کم پیشم بیاید. درمیان جدالی که در ذهنش ساخته بود، جواب داد: -شرایطه دیگه... ان‌شاءالله بعدا برای هم جبران کنیم! لبخند دندان‌نمایی زد و ادامه داد: -البته تو خیلی بیش‌تر! ارمیا که با دیدن صورت بغض‌دار ریحانه لبخند غمگینی به لب داشت، گفت: -قطعا من بیشتر! سپس ریحانه را محکم در آغوش گرفت و عطر تنش را نفس کشید. پس‌از خداحافظی با ریحانه، سوار ماشینش شد و همزمان با روشن کردن آن، شماره بردیا را گرفت. بوق دوم تمام نشده بود که جواب داد: -سلام داداش! -سلام! برای فردا قبل از اینکه وارد خونه شی بیا کوچه بغلی کارت دارم. ساعت چند میری؟ -حدود هفت. -باشه منتظرتم! -خداحافظ! پس‌از جواب خداحافظی قطع کرد و راه افتاد. باید فردا اول صبح می‌رفت و همه‌چیز را برای سید شرح می‌داد. *** ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_46 -حلال کن ریحانه، خیلی کم بهت سر میزنم! بغض
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 در زد و با شنیدن بفرمایید وارد شد. سید سرش پایین و مشغول نوشتن بود. ارمیا سلام کرد و سید پس‌از نفس عمیقی خودکار را روی میز گذاشت. سرش را بالا آورد، لبخندی زد و با نگاهی نافذ، جواب داد: -سلام علی آقا! حال شما؟ علی دستانش را قفل کرد و سربه‌زیر پاسخ داد: -خداروشکر سید، خوبیم. ببخشید دیروز باید خدمت میرسیدم ولی اول باید کاریو انجام میدادم. علی کمی مکث کرد که سید گفت: -خب، منتظرم! چه کاری داری که انقدر درگیرت کرده؟ -راستش گفتنش یکم سخته... -قریب به یقین مربوط به اون دختره، خانم شکوری! درسته؟ و به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه شد. با لحنی پرسشی ادامه داد: -چه خبره علی؟ اون دختر چه نسبتی با تو داره؟ علی لب باز کرد و جواب داد: -اومدم که همینو بهتون بگم... -بشین! علی اطاعت کرد و ادامه داد: -تسنیم شکوری دخترعمه‌مه! من دیروز رفتم پیش برادرم... نگاهی به سید کرد و در ادامه حرفش گفت: -مستضحر هستید که بردیا قبلا وارد فرقه بهائیت شده و الان... سید سری به تأیید تکان داد و علی ادامه داد: -رفتم پیشش تا ازش بخوام از اونجا نره و هوای تسنیم رو بگیره و هم اینکه اگه اجازه بدید کمک کارمون باشه اونجا! -تو که جلوجلو کارتو کردی، دیگه اجازه گرفتنت برای چیه؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_47 در زد و با شنیدن بفرمایید وارد شد. سید سرش پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 علی سری پایین انداخت و لب زد: -شرمنده‌تونم سید! تسنیم ناموسمونه، من اگه رفتم پیش بردیا جدای از پرونده بوده و اصلا حرفی در این باره بهش نزدم؛ وگرنه که شما اختیاردار و سرور مایید! سید دوباره روی میز خم شد و پس‌از کمی سکوت، لب باز کرد: -تو چطور تونستی بگی بمونه اونجا؟ اگه یه‌وقت دوباره برگرده چی؟ -نگران نباشید سید! خداروشکر هرچی بیش‌تر می‌گذره، به خاطر مطالعاتی که داره تو اعتقادش قوی‌تر و محکم‌تر میشه و الان پراز تجربه، و حتی اطمینانه! -از پس کار برمیاد؟ -پسر زرنگ و رازداریه؛ لبخند کجی روی لبش نشست و ادامه داد: -و همینطور بازیگری با استعداد! سید معنادار نگاهش کرد: -پس مواظب باش بازی نخورده باشی! علی تک‌خنده‌ای کرد و گفت: -دست شما دردنکنه سید! دیگه بعد عمری یه‌چیزایی میفهمیم! سید لبخندی زد: -بگو تا تو روند پرونده کمکت کنه! چشمان علی درخشید! ایستاد و پس‌از کسب اجازه، از اتاق خارج شد. وارد اتاق شد. بچه‌ها به سمت در برگشتند و با دیدن او سلام گرمی تحویلش دادند. در را بست و جوابشان را داد. جلو رفت و روی میز خم شد. برگه‌ها رو از نظر گذراند و لب باز کرد: -خب چه خبر؟ امیر جواب داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_48 علی سری پایین انداخت و لب زد: -شرمنده‌تون
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -فعلا که داریم پرونده رو بررسی میکنیم. -خب نتیجه تا الان؟ -نتیجه همونه که سید گفت، باید دنباله‌ی آرزو رو بگیریم برسیم به بالادستیا! علی نگاه چپ‌چپی به امیر انداخت. حسین لب باز کرد: -آرزو یا بهتره بگم آناهید سپهری حدود هفت ساله که وارد این فرقه شده و پنج نفرو هم جذب کرده که اولین اونا همین ماهانه و آخریشونم تسنیم شکوری که البته هنوز معلوم نیست کامل جذب شده یا نه. سه نفر دیگه‌هم به نام‌های.... هستند که باید روشون کار کنیم. برگه در دستش را زیر برگه‌ای دیگر برد و ادامه داد: -این چند وقته خیلی رفت و آمدی به جلسات نداشته و بیش‌تر وقتش رو تو خوابگاه و دانشگاه گذرونده... پیش تسنیم. یه‌بار باهم به یه‌مهمونی میرن که گویا تسنیم راهی بیمارستان میشه، دلیلشم ظاهرا افت فشار و تب‌ولرز بوده. از اون موقع بوده که رفت‌وآمدش آروم‌آروم کم شده. آخرین اطلاعات از سه‌روز پیشه که دیگه پرونده رو واگذار میکنن. باید ت.م کار بزاریم، به نظرم یه‌نیروی نفوذی‌هم داشته باشیم که بتونه به اون جلسات رفت و آمد کنه کارمون زودتر پیش میره... -نیروی نفوذی داریم! بچه‌ها با تعجب نگاهش کردند. -کی؟ رو به امیر گفت: -بعدا میگم. ادامه بدید! جواد از پشت مانیتور بلند شد و نزدیک میز کار آمد: -موقعیت دقیق خونه‌هایی که رفت و آمد داشته موجوده. هویت صاحب اون خونه‌ها روهم دراوردم و گزارششونم منتقل کردم تو سیستمتون. علی سری تکان داد و پشت سیستم رفت. امیر گفت: -یه‌مورد دیگه اینکه آرزو با تسنیم تو یه‌آرایشگاه کار می‌کردند که دیگه بعداز اون مهمونی که باهم رفتند، رفت و آمد چندانی به اونجا نداشتند. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_49 -فعلا که داریم پرونده رو بررسی میکنیم. -خب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 علی همان‌طور که داشت مطالب در سیستم را چک می‌کرد گفت: -امشبم یه‌دورهمی دارند. و همانطور که داشت بلند می‌شد، ادامه داد: -حالا باهاتون هماهنگ میکنم! الان یکم کار دارم. سپس به فلش در دستش اشاره کرد و گفت: -این اطلاعاتم می‌برم تو اتاقم چک میکنم. ساعت هفت و دو دقیقه شد که بردیا در جلو را باز کرد و نشست. -دو دقیقه دیر کردی! بردیا با چشم‌های گرد شده لب باز کرد: -بی‌خیال خان‌داداش! مگه آماده‌باشه؟! ارمیا در صورت بردیا عمیق نگاه کرد و در جوابش گفت: -شاید! من از تو کار دقیق می‌خوام، زمان دقیق، باید برات تمرین باشه. -می‌خوام تسنیمو از این خراب شده دربیارم دیگه، انقدر پیچیدگی نداره که! -فراتر از این حدی که میگی! بردیا ابروهایش را کمی به‌هم نزدیک کرد و با چشمانی تنگ شده به برادرش خیره شد. -می‌خوام کمکمون کنی تو جمع‌آوری کل این جمع! بردیا اخمش عمق گرفت و نگاهش را پایین انداخت. ارمیا دست روی شانه‌اش گذاشت و با اطمینان گفت: -تو می‌تونی بردیا و من اینو خوب می‌دونم. کمکمون می‌کنی؟ بردیا کمی ارمیا را نگاه کرد و بی آنکه چیزی بگوید، نگاهش را به روبه‌رو داد و سری تکان داد. ارمیا لبخندی زد: -آفرین پسر! ازت ممنونم! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_50 علی همان‌طور که داشت مطالب در سیستم را چک م
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بردیا لبخند کمرنگی زد و گفت: -حالا باید چیکار کنم؟ -میگم بهت. به دور و اطراف نگاه کرد و در ادامه گفت: -مطمئنی درست اومدی یا زمانت درسته؟ -چطور؟ -اصلا رفت‌وآمدی نیست! -قاعدتا از ساعت شیش رفتن. -چرا؟ -آخه قرار بود ساعت شیش و نیم صدر، یه‌روانشناسه مثلا، بیاد و نطق کنه! -پس چرا زودتر نیومدی؟ -حوصله اراجیفشو نداشتم! اصلا اومدنم به‌خاطر تسنیم بود. ارمیا اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش نشست: -از جمله کارایی که باید بکنی اینه که تو مراسمات و امثال اون، تمام وقت شرکت کنی. همه حرفا رو یا ضبط میکنی یا حفظ، و به من تحویل میدی! حالا جزئیاتو بعدا بهت میگم. بردیا کمی دوطرف لبش را پایین داد و ″باشه‌″ای زمزمه کرد. ارمیا با صدایی تحلیل رفته ادامه داد: -اگه تسنیم اومد و تونستی باهاش حرف بزنی، بهم وصل شو تا منم حرفاتونو بشنوم؛ حالاهم برو تا دورهمیتون تموم نشده! -دورهمیشون! و همزمان از ماشین پیاده شد. لبخند کوچکی از جواب بردیا، روی لب‌های ارمیا نقش بست. بردیا زنگ در را زد. زنِ میزبان با لبخندی در را باز کرد و با دیدن بردیا، لبخندش جان بیشتری گرفت و باعث شکل گرفتن خطوطی روی گونه‌ها و کنار چشمانش شد؛ سپس لب باز کرد و با تعارفات خود به گرمی از بردیا استقبال کرد. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_51 بردیا لبخند کمرنگی زد و گفت: -حالا باید چی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 صدای آهنگ، همه خانه را برداشته‌بود. در سالن را باز کرد و دید مهبد و سیاوش وسط سالن می‌رقصند و بقیه‌هم کم‌کم به آن‌ها ملحق می‌شوند. چشمانش را به دنبال یک‌آشنای غریبه گرداند! کمی بعد نگاهش به چهره‌ای جلب شد. ابروهایش عمیق به‌هم پیوستند و چشمانش باریک شد. انگار خودش بود! سرش را مایل کرد و سپس دو قدم جلوتر رفت تا مطمئن شود اشتباه نکرده؛ خودش بود، خودِ خودش! پوزخندی عصبی زد و با خود، خطاب به ارمیای در ذهنش گفت: -مطمئنی فقط نباید دنبال یه‌چادری باشم، داداش؟! ابتدا جلو نرفت، می‌خواست ببیند تسنیم چه‌کار می‌کند؟ آناهید دستش را گرفته‌بود و او را به دنبال خود می‌کشاند. تسنیم‌هم با اخمی که بر صورت داشت، به دنبالش کشیده می‌شد. بالاخره یک‌جا ایستادند. بردیا حرکت کرده و کمی به آن‌ها نزدیک شد. آناهید پس‌از کمی مکث که به‌خاطر صحبت بینشان بود، دست‌های تسنیم را بالا برد تا با او برقصد. بردیا دیگر تقریبا پشت‌سر تسنیم بود. آناهید بردیا را دید. بردیا سعی کرد تا چهره عصبی‌اش را جمع کند. یک‌طرف لبش را بالا داد و سرش را به نشانه برو، به سمت چپ انداخت. آناهید با لبخند چیزی به تسنیم گفت و رفت. دست‌های تسنیم در هوا ماند تا آناهید میان جمعیت محو شد. دستانش را انداخت و خواست قدمی بردارد که بردیا دقیقا پشت‌سرش ایستاد. دهانش را نزدیک گوشش برد و او را متوقف کرد: -افتخار میدید باهم برقصیم بانو؟! تسنیم وحشتزده برگشت و با بردیا روبه‌رو شد. دستانش را روی دهنش گذاشت و با هیع بلندی، قدمی به عقب برداشت. ارمیا با عصبانیتِ تمام نگاهش می‌کرد. درد داشت! درد داشت دختری را که تا به‌حال صدبار جلوی چشمت بوده و تو حتی یک‌تار موی او را ندیدی در همچین‌جایی، تا گردنِ عریانش راهم ببینی؛ اما حال آشفته‌ی تسنیم دلش را لرزاند. در میان آن‌همه خشم، به خودش برگشت. تسنیم شبیه بردیا بود؛ اما از نوع دختر آن! دلش سوخت؛ هم برای تسنیم، هم برای بردیا! ناگهان اشکی از چشم تسنیم چکید و داغی بر روی دل بردیا گذاشت؛ انگار تازه معنای همخون را میفهمید و با عمق جانش درک می‌کرد! سر و بدن تسنیم به‌طور نامحسوسی روبه عقب رفت و چشمانش برای لحظه‌ای در حدقه چرخید؛ بردیا با دیدن این حالات، حس کرد که تسنیم می۶خواهد بگریزد؛ به‌همین‌دلیل با جمله‌ای او را نگه داشت: -کجا؟! فکر کنم پیش من جات امن‌تره! بعد نگاهی به دور و اطرافش انداخت. از غفلت جمع که مطمئن شد، آستین تسنیم را گرفت و به دنبال خود به حیاط برد؛ سپس آستینش را ول کرد و دست به کمر و طلبکار پرسید: -تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_52 صدای آهنگ، همه خانه را برداشته‌بود. در سالن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 تسنیم که کمی از بهت درآمده بود، خودش را جمع‌وجور کرد و در جواب گفت: -شما خودتون چرا اینجایید؟ ارمیا تک‌خنده‌ای پراز حرص زد: -نه دیگه نشد! شما دختر خلف و نجیب حاج‌آقامرتضی و رضیه‌خانم، فرق داری با منِ همیشه ناخلف! راستی میدونن اینجایی دختر عمه؟! رنگ تسنیم به آنی پرید و پلک‌هایش چندبار پشت‌سرهم بازوبسته شد. ملتمس لب باز کرد: -نه! خواهش می‌کنم! من نمی‌خوام اونا بفهمن. و بغضی به صدایش نشست. بردیا کمی آرام گرفت و از موضعش پایین آمد. با دستش به سمت تختی سنتی، در گوشه حیاط اشاره و ″بیا″ را زمزمه کرد. تسنیم با سری افتاده دنبالش راه افتاد. هردو بر روی تخت نشستند. بردیا که تازه حرف ارمیا یادش افتاده بود، دور از چشم تسنیم گوشی‌اش را درآورد و بدون آنکه نگاه کند رمزش را باز کرد؛ سپس شماره ارمیا را گرفت، صدای تماس را تا آخر کم کرد و روی بلندگو گذاشت! -دیدم که با آناهید بودی، می‌شناسیش؟ -آره دوستیم باهم. -تو دانشگاه تهران، نه؟! -آره! چطور؟ -هیچی! آخه قبلا گفته‌بود می‌خواد بره دانشگاه تهران، گفتم شاید اونجا دیدیش نچسبو! تسنیم چشم درشت کرد و رو به بردیا گفت: -این چه‌طرز حرف زدنه؟! اتفاقا اون خیلی دختر ماهیه! بردیا پوزخندی زد و زیرلب آرام گفت: -بدبخت ماه! به چشمان درشت‌تر شده تسنیم توجهی نکرد و سوال بعدی‌اش را پرسید: -اون اوردت اینجا نه؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_53 تسنیم که کمی از بهت درآمده بود، خودش را جمع‌
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بعد برگشت رو به تسنیم و با اخم ادامه داد: -تو خجالت نمی‌کشی تسنیم؟! خانواده بیچاره‌ت به اعتبار اعتمادی که بهت داشتند، فرستادنت اینجا؛ اونوقت تو داری بهشون خیانت می‌کنی؟! تسنیم کمی جابه‌جا شد و با اخم کمرنگی گفت: -چه خجالتی؟! مگه چی‌کار کردم؟! بردیا با تعجب نگاهش کرد و زیرلب اسمش را صدا زد. تسنیم ادامه داد: -اگه الان میترسم بابااینا بفهمن به خاطر واکنششونه؛ وگرنه مگه چیکار کردم؟! بردیا نفسش را باصدا بیرون داد و گفت: -پاشو وسایالتو بردار بریم. و همزمان ایستاد. تسنیم‌هم بلند شد: -کجا؟ -هرجا جز این‌جا! -برای چی؟ بردیا چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید: -خیلی خوشت اومده از این‌جا؟! اخمی کرد و ادامه داد: -حتما دلیل دارم که می‌گم پاشو بریم؛ پس انقدر سؤال نکن! تسنیم لب‌هایش را روی هم فشار داده و با اخم کمرنگی لب باز کرد: -باشه! اما بهشون چی بگیم؟ -قرار نیست به کسی جواب پس بدیم! اگه‌هم کسی چیزی پرسید بگو دارم با بردیا می‌رم بیرون؛ فکر میکنن از هم خوشمون اومده، ذوقم میکنن! -کسی نفهمه که ما...؟ بردیا به سرعت به سمتش چرخید و کلامش را قطع کرد: -هیچ‌کس تسنیم، هیچ‌کس! این نسبت بین من و تو چال میشه! تسنیم در جواب، سری تکان داد. بردیا که تأییدش را دید، خواست به راهش ادامه بدهد که دوباره برگشت و نگاه کوتاهی به تسنیم کرد. ابروهایش را درهم برد و گفت: -روسریتو بنداز رو سرت هوا سرده! تسنیم که منظورش را فهمید جواب داد: -اینجوری با بقیه یه‌دستم و نگاه روم کمتره؛ پس بی‌خود اخم نکن! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_54 بعد برگشت رو به تسنیم و با اخم ادامه داد:
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 ابروهای بردیا به هم نزدیک‌تر شدند و چشمانش رنگ سؤال و تعجب گرفت؛ کمی که نگاهش روی تسنیم ماند، پوزخند صداداری زد و گفت: -اشتباه نکن! نگاه داریم تا نگاه؛ اگه اونجوری همه نگاهت میکردند از روی تعجب یا حتی به شعور خودشون تمسخر بود نه هوس؛ اما الان حتی اگه هیچکس نگاهت نکنه جز یه‌نفر، اون یه‌نفر نگاهش هوسه نه چیز دیگه! بی‌توجه به دهن نیمه‌باز و چشم‌های زل‌زده تسنیم، ادامه داد: -من جای تو بودم گزینه اول رو انتخاب می‌کردم، حالا خوددانی! سپس چند قدم پیش رفت و انگار چیزی یادش افتاده باشد، ایستاد و کمی سرش را مایل به پشت کرد و گفت: -ولی در هرصورت کنار من که راه میری یه‌چیزی رو سرت باشه! و به راهش ادامه داد. تسنیم آرام روسری‌اش را روی موهایش کشید و به دنبالش رفت. فکرش مشغول شده‌بود. با خودش حساب می‌کرد و حرف‌ها را می‌سنجید. به نظرش بردیا راست می‌گفت و درست همان بود. با ورود به ساختمان از فکر درآمد. سریع رفت کیفش را برداشت و روی دوشش انداخت. در شلوغی وسط سالن، چشم چرخاند و به سختی، آناهید را مشغول خوشگذرانی پیدا کرد. جلوتر رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت. آناهید خنده بر لب برگشت و با دیدن تسنیم، ابروهایش را بالا داد و با ذوق و شیطنت پرسید: -خوش گذشت؟ تسنیم لبخند کمرنگی زد و جواب داد: -آره! الانم میخوام برم. آناهید که تازه متوجه کیف روی دوش تسنیم شده بود، لبخندش جمع شد و با کمی مکث، گفت: -کجا؟ -می‌خوام با بردیا برم بیرون! آناهید کمی متعجب نگاهش کرد و سپس با صدای بلند خندید: -وااای خدای من! عزیز دلم! برید بهتون خوش بگذره! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋