eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_31 کمی بعد صدای بچه‌ها از پشت در آمد و پایین رف
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خداروشکر شرمنده نشدیم و به خیروخوشی تموم شد. -آره ولی سید باید یه مرخصی درست‌ودرمون برات رد کنه! سپس با دست به خودش اشاره کرد و همزمان گفت: -و همین‌طور به کسایی که کمکت کردن! -سفارش دیگه‌ای نداری؟! -کجایین شما دوتا یه‌ساعته دارم دنبالتون می‌گردم! حسین با قدم‌های بلند به آن‌ها نزدیک شد و به جمع دونفره‌یشان پیوست. منتظر، نگاهش کردند. حسین کمی بینشان چشم چرخاند و گفت: -سید گفت تا نیم‌ساعت دیگه اتاق دو باشیم، کارمون داره. بعد بی‌اهمیت به صورت متعجب امیر برگشت و راه ساختمان را درپیش گرفت و ادامه داد: -از اون نیم‌ساعت، پنج دقیقه‌ش گذشته. انیر نفسش را پرصدا بیرون داد و گفت: -پاشو ارمیاجان، پاشو! پاشو که غلط نکنم به‌جای مرخصی، یه پرونده دیگه تو راهه. ارمیا ایستاد. دستش را روی شانه امیر گذاشت و با لحن هشدارگونه‌ای گفت: -اولا هزاربار بهت گفتم منو تو سازمان حتی اگه خودمونم بودیم ارمیا صدا نکن. من علیم، علی! گرفتی امیرخان؟! امیر نفسش را پرصدا بیرون داد و چشمانش را در حدقه گرداند. علی لبخند دندان‌نمایی زد و ادامه داد: -ثانیا نق نزن! وقتی جلوجلو سفارش میدی، سید همین‌طوری حالتو می‌گیره دیگه! هردوتا خندیدند و گپ‌زنان تا داخل ساختمان همقدم شدند: جواد پایش را روی پایش انداخ و خیره به ویدئو پرژکتور خاموش لب باز کرد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_32 -خداروشکر شرمنده نشدیم و به خیروخوشی تموم شد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -دلم میخواد برم یه‌جا و باخیال راحت، بدون هیچ فکری استراحت کنم. سرم از کارهای کریه و عجیب آدمیزاد سنگین شده. امیر با شنیدن حرف جواد رو به علی ابرویی بالا داد و گفت: -نگفتم باید بهمون مرخصی میدادند؛ بفرما! علی سری به تأسف برایش تکان داد و خطاب به جواد گفت: -همه‌مون تو این حالیم آقاجواد حالا وقت زیاده واسه استراحت فعلا تا هستیم باید کار کنیم. -سلام به بچه های پرکار! خداقوت! بچه ها به احترام سید ایستاده و متقابلا سلام و خداقوتی گفتند. به اشاره دست سید همگی نشستند. سید پشت میز کار رفت و پس از روشن کردن لپ‌تاپ، شروع کرد: -بچه های مبارزه با اغتشاش اخیرا کسی رو دستگیر کردند به نام ماهان ناصری. حسین اخمی کرد و گفت: -ماهان ناصری؟ همون که از زمان دبیرستان تا دانشگاه، شبهه پراکنی می کرده؟ سید سری تکان داد: -آره قبلا کار میکردی روش؟ -یه‌مدت کوتاهی جزء تیم بودم بعدش منتقل شدم به یه‌پرونده دیگه. سید دستانش را در هم کرد و به پشتی صندلی تکیه داد: -می خواسته بیاد وسط خیابون که جمعش کردند. بهائیه! حسین برای لحظه ای درجا صاف و با چشمهای گشاد به سید خیره شد؛ اما سریع خودش را جمع کرد و با اخمی عمیق، به پشتی صندلی تکیه زد. بچه ها منتظر به سید چشم دوخته بودند. -یه دختر باعث بهائی شدنش شده. سید ویدئوپرژکتور را روشن کرد و عکس دختری را روی پرده به نمایش درآورد. ادامه داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_33 -دلم میخواد برم یه‌جا و باخیال راحت، بدون هی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -یه دختر به نام آرزو صبوری؛ که البته الان با نام آناهید سپهری مشغول به فعالیته. تازگیاهم با یه‌دختری میره و میاد. دختری که اهل شیرازه و برای تحصیل در رشته صحنه‌آرایی وارد دانشگاه تهران میشه. ظاهراهم تو خوابگاه دانشگاه، باهم آشنا میشن. این دختر هیچ سابقه ای نداره و پاک‌ِپاکه خانم... تسنیم شکوری! و همزمان تصویرش در نمایشگر بالا آمد. علی با حیرتی فراوان به عکس تسنیم چشم دوخته و نفسش حبس شده بود. اصلا انتظارش را نداشت و حتی تصورش راهم نمی کرد. -على! با خطاب سید به خودش آمد و جهت نگاهش را به سمت سید تغییر داد. -چیزی شده؟ -نه چیزی نیست سید، بفرمایید! سید ادامه داد: -می‌خوام از آرزو صبوری برسید به مرکز تشکیلاتشون! -مرکزش که اسرائیله سید! -مسخره بازی نداریم امیر جدی میریم جلو و کارو تموم میکنیم تا بیش‌تراز این بچه هامون طعمه نشن! و لپ‌تاپش را جمع کرد و به سمت در رفت. -با نصراللهی هماهنگ کردم، برید و کل پرونده رو کامل ازش بگیرید. به در که رسید رو به علی برگشت: -مسئول پرونده‌هم تویی، ببینم چه میکنی! بچه ها به احترام سید بلند شدند و پس‌از خروج او دوباره نشستند. -فقط امیدوارم وسطش پیچیده نشه و به چیزای دیگه نخوریم؛ اصلا اعصاب به پرونده‌ی سنگین دیگه ندارم! -همینی که هست، نمیتونی به سلامت! امیر با تعجب به علی که حسابی ابروهایش درهم بود، نگاه کرد: -شوخی کردم بابا چرا یهو اینطوری شدی تو؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_34 -یه دختر به نام آرزو صبوری؛ که البته الان با
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نشنیدی سید چی‌گفت؟ فعلا شوخی هاتو بزار تو گنجینه‌ی باارزشت، درشم قفل کن. بچه ها ساکت، و هرکدام به جایی زل زده‌بودند. فکرشان مشغول بود، مشغول اینکه چطور جوان‌های پاک به‌خاطر کمبود از طرف خانواده یا خاص بودن و خودنمایی و صدالبته کمبود اطلاعات نسبت به دینشان، جذب فِرَق گوناگون می‌شدند و خودشان را هدرِ رهبر آن‌فرقه می کردند. چیزی نگذشت که علی سکوت حاکم بر فضا را شکست: -بلند شید بچه ها وقت کمه! برید از نصراللهی پرونده رو بگیرید شروع به کار کنید تا من بیام. بچه‌ها به تبعیت از حرف علی بلند شدند و پس‌از او از اتاق بیرون زدند. علی به سمت اتاق سید قدم برداشت. در زد و پس از کسب اجازه وارد شد. -کاری داشتی علی جان؟ -مرخصی میخواستم سید، برای دو ساعت! پس از کسب مرخصی راه افتاد. از شدت مشغولیت فکرش نفهمید که چطور به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و زنگ سوم را زد. پس از طی کردن پارکینگ بزرگ ساختمان، وارد آسانسور شد. نگاهی در آیینه به خودش انداخت. هیچ‌وقت قهوه ای چشمانش به این تیرگی نبوده. دستش را میان موهای مشکی‌اش فرو برد و همزمان سرش را پایین آورد. در آسانسور باز شد. گره میان ابروانش را باز کرد و بیرون رفت. در واحد باز بود تقه‌ای به در زد و وارد شد. نگاهی به جعبه های پیتزای روی میز مبل، و آشپزخانه ای که دیگر جای خالی روی کابینت ها و ظرفشویی اش پیدا نمیشد انداخت. سری تکان داد و واردیکی از اتاقها شد. -اهم! بردیا با صدای ارمیا از پشت میز بلند شد و سلام کرد. ارمیا سر تا پایش را از نظر گذراند‌. چشمهای پف کرده، موهای پریشان و لباسهای نامرتبی که همیشه مرتب بود نشان از خستگی عمیقش داشت. لبخندی به این وضعیت برادرش زد و با در آغوش کشیدنش، گفت: -سلام بر برادر شلخته من! تو این دوماهی که نیومدم، زلزله اومده؟! از آغوش هم بیرون آمدند بردیا با نیم‌خند غمگینی جواب داد: -معمولا در حال مطالعه‌م و هرچی بیش‌تر میخونم، بیش‌تر پی به حماقت و عمری که تلف کردم، می‌برم. ارمیا صورتش را جمع کرد و محکم زد به بازوی بردیا: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_35 -نشنیدی سید چی‌گفت؟ فعلا شوخی هاتو بزار تو گ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -ننه من غریبم بازی در نیار! رفتی یه‌جا یه تجربه حسابی کردی دیگه، از جهاتی خیلیم خوبه. -تجربه به چه قیمتی؟! به قیمت بازیچه شدن یا به قیمت به باد دادن عمرم؟! آخه کدوم آدم عاقلی... پلک هایش را محکم روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید. -بالأخره هر تجربه ای یه قیمتی داره، به جنبه مثبتش نگاه کن بردیا! به اینکه ازدواجی صورت نگرفت، به اینکه حدود یه‌سالونیم بیشتر جزوشون نبودی، به اینکه... نگاهی به کتاب باز روی میز انداخت و پس از کمی مکث، خطوط اولش را خواند: -عزاداری برای ما حکم زنده نگه داشتن اهداف و ارزش‌هایی است که پیامبر(ص) و ائمه اطهار (ع) _براساس وضعیت دورانی که داشتند_ برای آن قیام کردند؛ و هیچ قیامی بالاتر و تأثیرگذارتر از کربلا نبود که خود امام فرمودند: «من برای اصلاح امت جدم قیام کردم تا اینکه امر به معروف و نهی از منکر کنم.» اصلاح مفاسدی مثل ظلم عدم اجرای عدالت، ریخته شدن قبح گناه و جابه‌جایی ارزش‌ها با ضدارزش‌ها... - همه‌ش برامون دم‌از محبت می‌زدند و با هرچی ستیز مخالف؛ اما تو عمل فقط زمانی مهربون بودن که به نفعشون بود. کافیه یه انتقاد بهشون بکنی تا تعریفت از مهربونی عوض شه! بردیا جلوتر رفت و کنار برادرش ایستاد انگشت شستش را به گوشه کتاب کشید و ادامه داد: -هرچی گشتم مهربون‌تر از خودشون پیدا نکردم؛ اون روشون فقط واسه متجاوزا بود، واسه حق ضایع کنا. می‌خوام بیام بیرون ارمیا، بی فوت وقت! ارمیا در تیله‌ای چشمانش عمیق شد و لب باز کرد: -الان نه! میخوام کمکم کنی! ابروهای بردیا درهم رفت: -چه کمکی؟ -میخوام هوای یه‌آشنا رو داشته باشی. -آشنا؟! ارمیا سری به تأیید تکان داد و در جوابش گفت: -آره آشنا! کسی که همیشه نگاه تحسینمون روش بود! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_36 -ننه من غریبم بازی در نیار! رفتی یه‌جا یه تج
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -... -تسنیم... -امکان نداره!... اون... اونکه خیلی محکم بود! -شاید نه اونقدری که ما فکر میکردیم...! بردیا با دهانی نیمه‌باز و چشمانی درشت شده، دستش را در موهایش برد و پریشان‌ترشان کرد. -تو از کجا میدونی؟ -نپرس! البته شاید بعدا فهمیدی! تو این چند وقته مجالسشونو رفتی؟ -گاهی بهشون سر میزدم؛ اما دورهمیا و مهمونیا رو یه‌دو-سه ماهی هست که یا نمیرم یا تک‌وتوک میرم. -ازینبه‌بعد منظم برو! دنبال یه‌دختر چادریَم نباش! بردیا نفسش را پرغصه بیرون داد. ارمیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع اضافه کرد: -البته اگه سختت نیست یا... -سختم که هست؛ اما دیگه اغفال نمیشم، خیالت راحت! ارمیا با لبخندی، دوطرف بازوهای برادرش را محکم گرفت و چشمانش را مطمئن برهم گذاشت. حصر دوم تقریبا همه روزهای دی به امتحاناتمان گذشت. تمام این مدت آناهید کنارم بود و هوایم را داشت. ورد زبانش عذرخواهی بود و توضیح اینکه نمیدانسته. یکسره برایم از این میگفت که گناهی ندارم و از آدم‌های مختلف مثال میزد، از اینکه یکسری کارشان این است و عذاب وجدان ندارند، آنوقت من... آنقدر این چیزها را گفت تا کمی آرام گرفتم. خودم‌هم سعی می‌کردم به‌روی خودم نیاورده و تمرکزم را روی درس‌هایم بگذارم؛ که میشود گفت در این امر، آناهید نقش بزرگی داشت. امتحان‌هایم را به لطف روحیه دادن‌های آناهید و کمک بچه‌ها خوب دادم. مادر و پدرم پیشنهاد داده‌بودند تا در فرجه میان دو ترم، به آنجا بروم؛ اما ترجیح دادم بمانم و پس‌از کارهای انتخاب‌واحد، کمی درس‌های ترم بعد را پیش‌خوانی کنم. به پهلوی چپ روی تختم دراز کشیده و دستم را ستون سرم کردم تا راحت‌تر نقاشی کنم. آناهید تختم را دور زد و کنارم نشست. نگاهی به طرح گنجشکی که روی شاخه درخت، ایستاده بود انداخت و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_37 -... -تسنیم... -امکان نداره!... اون... ا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چقدر قشنگ میکشی! لبخندی به رویش زدم و بدون اینکه چیزی بگویم به کارم ادامه دادم. بعداز کمی من‌من کردن دوباره لب بازکرد: -میگم تسنیم! نگاهش کردم. -یه چیزی میگم نه نگو! با اخم ریزی، منتظر، نگاهش کردم. ادامه داد: -فردا یه‌دورهمی و مهمونی کوچیکه، دلم می‌خواد توهم باشی. اخمم عمق گرفت. با انزجار رو برگرداندم و بلند گفتم: -اصلا حرفشم نزن! -تا کی میخوای دورهمی یا مهمونی نری؟ بالأخره که باید یه‌روز مواجه شی! ابرویی بالا انداخته و در جوابش گفتم: -کی گفته باید یه‌روز مواجه شم؟! اونموقع که اینطور مهمونیا رو نمی‌رفتم، چی‌شد؟ -تسنیم این‌یکی فرق میکنه. یه دورهمی ساده‌ست، همین! اونبارم که هول شدم و لیوان اشتب... -بسه آناهید! آناهید کمی سکوت کرد و دستش را روی دستم گذاشت: -خواهش می‌کنم تسنیم! اتفاقی نمیوفته، مطمئن باش! دلم میخواد خاطره تلخت ازبین بره... خواهش میکنم! سرش را کج کرده‌بود و ملتمس نگاهم می‌کرد. دربرابر لحن مطمئنش که مدعی نیوفتادن اتفاقی بود و چهره خواهشگرش، کم آوردم: -باشه! آناهید ذوق‌زده بغلم کرد و گفت: -عزیزم! می‌دونستم که روی منو زمین نمی‌ندازی! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_38 -چقدر قشنگ میکشی! لبخندی به رویش زدم و بدو
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبخند کمرنگی زده و نگاهی به گنجشک زیر مدادم کردم. یعنی واقعا خاطره تلخم از ذهنم میرفت؟ نه امکان نداشت! اما شاید کمی روحیه و ذهنیتم عوض میشد. مانتوی بلندی تنم کردم. مدل ساده و رنگ یشمی‌اش شاید کمتر باعث جلب توجه می‌شد. پره روسری مشکی‌ام را دور گردنم پیچیده و محکمش کردم. -کجا میخوای بری دوباره با این آناهید؟! رو به او و با اخم کمرنگی، پرسیدم: -ها؟! -میگم ایندفعه‌هم اگه خدای‌نکرده رفتی بیمارستان، به ماهم آدرس بده بیایم ملاقات! دستپاچه به چهره مطمئن و نگاه عمیقش، چشم دوختم. درحالی که سعی در مخفی کردن حالم داشتم، گفتم: -بیمارستان؟! چه ربطی داره به مهمونی؟ -ربطش به اینه که... -شادی! باصدای اعتراض فاطره، ساکت شد. نیمخند غمگینی زد و سری تکان داد. کمی بعد در باز شد و صدای شاد آناهید در اتاق پیچید: -آماده‌ای تسنیم؟! مانتو و شلوارش را از نظر گذراندم. تیپ نسبتا ساده‌اش به دلم نشست؛ گویا واقعا یک دورهمی دوستانه بود. راه افتادیم و در آخر به خانه‌ای با نمای آجری، در یکی از کوچه‌های مرکز شهر رسیدیم. حیاط نسبتا بزرگی داشت و ساختمانی نسبتا بزرگتر! بافت خانه نوساز بود؛ اما اصلا به مجللی خانه مبینا نبود. میزبان، زنی میانسال با چهره‌ای مهربان بود. گرم به استقبالمان آمد و گرم‌تر به آغوشمان کشید؛ حتی من که غریبه بودم و تا به‌حال مرا ندیده بود. آغوشش خیلی گرم بود و برای منِ دور از مادر، دلچسب! نمیدانم شاید به‌دلیل سن و رفتار خوبش بود که برای لحظه‌ای، حس مادری‌‌اش را به من القا کرد. جمعیتی خندان و صمیمی، کنار هم، منظم رو به یک صندلی نشسته بودند. معلوم بود که منتظر فرد خاصی هستند. رو به آناهید پرسیدم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_39 لبخند کمرنگی زده و نگاهی به گنجشک زیر مدادم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -قراره کسی بیاد سخنرانی کنه؟ سری به تأیید تکان داد: -آره! یه‌روانشناسه فامیلیش صدره، خیلی آدم باحالیه حتم دارم عاشقش میشی! دوطرف لبم را پایین دادم و ″چه‌جالب″ی زمزمه کردم. آناهید دستم را گرفت و راه افتاد تا یک‌جا بشینیم. کنار یک‌دیوار، پشت‌سر بقیه نشستیم. آناهید در چشمانم نگاه کرد و بامهربانی گفت: -تسنیم اینجا امنه! یه‌نگاه به اطرافت بنداز. همه روسریاشون شُله و مطمئنم یکم که بگذره همه درمیارن. -خب دربیارن! من اینجوری راحت‌ترم. -تو می‌خوای تو چشم نباشی ولی اینجوری همه نگاهت میکنن؛ مخصوصا وقتی که دیگه روسری‌ها دربیاد. به نظرم منطقی آمد؛ اینطوری با بقیه یکدست میشدم. با این‌حال باکلافگی لب باز کردم: -حالا میگی چیکار کنم؟ نمیتونم یهو دربیارم! -حالا فعلا یکم شلش کن تا بعد... و همزمان دست برد و کمی روسری‌ام را شل کرد. نگاهش کردم و پرسیدم: -تو چرا انقدر واسه حجاب من حرص میزنی آناهید؟ انگار کمی از سؤالم جا خورد و ماند که چه بگوید؛ اما خودش را جمع کرد و با لبخند گفت: -تو رفیقمی تسنیم، دلم نمی‌خواد با نگاها اذیت شی؛ وگرنه مدل روسریت یا اینکه بذاری یا نذاری، برای من چه فرقی داره؟! ابرویی بالا انداخته و آهایی گفتم. لبخندش پررنگتر شد. پشت سرم را نگاه کرد و با خوشحالی گفت: -ایناها! اومد. نگاهش کردم. مردی حدودا ۴۰ تا ۴۵ سال اما شیک و بسیار آراسته با صورتی جذاب و بشاش! شاید علت جذابیت او چشمان سبز و درشتش بود و یا لب‌ها و اجزای صورتی که مهربانانه می‌خندید. بعد از پاسخ به سلام‌های مشتاقانه بچه‌ها رفت و روی جایگاهش نشست. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_40 -قراره کسی بیاد سخنرانی کنه؟ سری به تأیید
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حرف‌هایش برایم جالب بود، از مهر و محبت می‌گفت؛ از اینکه باید به دیگران محبت کنیم تا هم به آن‌ها آرامش دهیم، هم به خودمان. می‌گفت باید خودمان را از قیدوبند افکار قدیمی رها کنیم تا بتوانیم حقیقت را بفهمیم و به بقیه نیز کمک کنیم تا با پاک کردن عقاید اولیه خود، بتوانند حرف حق را بفهمند. البته پیش‌از آنکه حرفهایش جذبم کند، نوع صحبت و حالت‌هایش زمان سخنرانی، جذبم میکرد. به نظر فن سخنوری را خوب می‌دانست و مخاطبش را نه‌تنها خسته نمی‌کرد بلکه مشتاقش‌هم میکرد. از آن‌دسته انسان‌هایی بود که با چند جلسه نشستن پای حرف‌هایش، حالت‌هایت شبیه او می‌شد. پس‌از اتمام کلامش، بین بچه‌ها رفت و با آن‌ها می‌گفت و می‌خندید. بعداز آن، فضا از حالت نسبتا رسمی خود درآمد و به یک‌جمع صمیمی و دوستانه تبدیل شد. بعضی‌ها چند نفری دورهم نشسته بودند، بعضی‌هاهم دونفر دونفر. چیزی که برایم هنوز طبیعی نبود، راحتی بی‌حدشان بود؛ اینکه بی‌هیچ قیدی در کنار هم نشسته، می‌خوردند و می‌خندیدند. -بیا بریم! با کشیده شدن دستم توسط آناهید، نگاه از آن‌ها برداشتم. با نگرانی که از تجربه تلخم سرچشمه می‌گرفت، گفتم: -کجا بریم؟ -بین رفقا. به دنبالش کشیده شدم تا به یک‌دختر حدود 25 ساله رسیدیم. نگاهم بین موهای بلند و بلوند و چشم‌های عسلی‌اش چرخ می‌خورد. آناهید صمیمانه به او دست داد و احوال‌پرسی کرد؛ سپس دستش را پشت کمرم گذاشت و کمی مرا جلو آورد: -مهساجونم! اینم همون رفیق نازی که میگفتم؛ تسنیم! مهسا با شوق نگاهم کرد و گفت: -وای عزیزم تو تسنیمی؟! چقدر ماهی! تعریفتو از آناهید خیلی شنیدم، خیلی دلم می‌خواست ببینمت! لبخند خجولی زدم: -ممنون، شما و آناهید به من لطف دارین! آناهید دستش را روی کمرم بالاوپایین کرد و با مهر جواب داد: -لطف نیست عزیزم، واقعیته! خواستیم جایی بشینیم و گپ و گفتی داشته باشیم که یکی‌از پسرها از جمعی بلند شد و با صدای رسا گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_41 حرف‌هایش برایم جالب بود، از مهر و محبت می‌گ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -بچه‌ها امشب تولد مهبده، کی پایه‌س بترکونیم؟ همه با جیغ و دست زدن او را همراهی کردند. کنار گوش آناهید، که هو میکشید و دست می‌زد، لب زدم: -مهبد کیه؟ -یکی از بچه‌های خوشتیپ و پایه و فعال جمعه، همه عاشقشن! به یک‌طرف اشاره کرد و ادامه داد: -اوناهاش اونه. برگرداندن سرم به سمت مورد نظر آناهید، همزمان شد با پخش آهنگی تند و شاد. یک‌پسر دست پسر دیگری، که همان مهبد بود را گرفت و آورد وسط. نگاهی به اطراف کردم، همه دختر و پسرها دست می‌زدند و بعد کم‌کم به آن‌دو ملحق می‌شدند. آناهید بازوهایم را گرفت و با شوق گفت: -بیا ماهم بریم تسنیم! با تعجب به صورت مشتاق آناهید نگاه کردم: -یعنی چی؟! من نمیام! -چرا تسنیم؟ مگه چی میشه؟ یه نگاه بکن! الان کسی چیزیش میشه؟ همه خوشحالن! نگران نباش، این‌جا کسی مست نیست. و مرا با خودش به اون سمت برد. با حرص دهن باز کردم: -تو نمی‌خوای بری پیش بقیه دوستات؟! لبخند شیطنت‌آمیزی زد و جواب داد: -نه باید مراقب تو باشم! مگراینکه به دست یه‌آدم مورداعتماد بسپرمت تا خیالم راحت شه؛ اگه این فرد مورد اعتماد، یه جنتلمنم باشه که چه بهتر! و لبخندش دندان‌نما شد و چشمکی تحویلم داد. چشم‌غره‌ای رفتم و رویم را برگرداندم. وقتی به جمعیت رسیدیم، آناهید با لحنی نرم و ملتمسانه لب باز کرد: -حالا قهر نکن! بیا برای یه‌بارم شده امتحان کن و روی دوست جونیتو زمین ننداز! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_42 -بچه‌ها امشب تولد مهبده، کی پایه‌س بترکونیم؟
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 مردد نگاهش کردم و لب گزیدم. چشمانم را بین جمعیتِ راحت و بی‌خیالِ اطرافم چرخاندم. تردیدم را که دید، ادامه داد: -ببین! همه مشغول خودشونن، کسی به ما نگاهم نمیکنه. سپس با لبخند، سری تکان داد و همزمان بیایی زمزمه کرد. دو دستم را گرفت و یک دستم را بالا برد که نگاهش به پشت سرم افتاد و چشمانش برق زد! لبخند بازیگوشی زد و رو به من گفت: -بالاخره جنتلمن مورد نظر پیدا شد! بعد دستانم را رها کرد و از کنارم رفت. با حیرت تمام، نگاهش کردم تا اینکه در میان جمعیت گم شد. به خودم آمدم و دستم را پایین آوردم. با رفتنش می‌توانستم بروم یکجا بشینم و نفس راحتی بکشم. خواستم به فکرم عمل کنم که ناگهان نجوای مردانه‌ای کنار گوشم بلند شد: -افتخار میدید باهم برقصیم بانو؟! با وحشت برگشتم که با آن مرد، چشم‌درچشم شدم. با دیدنش، دستانم را روی دهنم گذاشته و هیع بلندی کشیدم و همزمان یک قدم به عقب رفتم. قلبم خودش را با شدت به سینه میکوبید و به تبعیت از آن شقیقه‌هایم نبض میزد. تمام بدنم یکجا گُر گرفت و حرارت از سرم خارج می‌شد. اشکی بی‌هوا روی گونه‌ام چکید. دلم میخواست از زیر نگاهش فرار کنم؛ نگاهی که پر از خشم بود؛ هرچند که بین آن، رگه‌هایی از نگرانی هم دیده می‌شد. همین قصد را هم کردم؛ اما او انگار متوجه حالت فرارم شد که با حرفش منصرفم کرد: -کجا؟! فکر کنم پیش من جات امن‌تره! و بعد کلافه نگاهی به اطراف انداخت و با گرفتن آستینم مرا به دنبال خود کشاند. حصار امن 2 فنجان نصفه چای را روی میز گذاشت و پایش را روی مبل دراز کرد. -اصلا پیش سید رفتی؟ یا بعداز اینکه رفتی پیش بردیا یه‌راست اومدی پیش من؟ نگاهی به چهره سؤالی و لبخند همیشه بر لب ریحانه انداخت و جواب داد: -رفتم اما رفته بود. کمی خودش را روی مبل سر داد. دستانش را روی شکم قالب کرد و بعد ادامه داد: -ان‌شاءالله فردا میرم. تو چه کردی، این پرونده‌تون تموم نشد؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋