فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_36 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _حق داری نگران باشی ولی تقصیر تو نیست که. هر کسی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_37
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
آزاد دستی به پس سرش کشید.
_خیلی خب نمیریم ولی مزاحم زهرا خانومم نمیشیم. بنده خدا امروز حسابی خسته شدن.
مادر جواب داد.
_نه مادر این چه حرفیه. میای خونهی ما دوشتو میگیری. منم لباساتو بعداً میشورم و میدم هلیا بیاره. حله؟
_چی بگم. واقعاً شرمندهی این همه محبت شمام.
رامین دوباره بلند خندید.
_خوشم میاد زهرا خانومم شده همدست مخفی کاری امیر.
_این مخفی کاری نیست. اگه کار بدی کرده بود خودم گوششو میگرفتمو تحویل مادرش میدادم اما این بنده خدا به خاطر حال مادرش داره مراعات میکنه. واسه همین کمکش می کنم.
کمی بعد رسیدیم و آزاد دوش گرفت. برای مرتب کردن موهایش میخواستم او را به اتاق حلما ببرم که ذوق کند اما با دیدن وضعیت آشفته اتاقش تصمیم بر این شد که در اتاق من این کار را انجام دهد. قبل از رسیدن به حلما پیام داده بودم تا به خانه برگردد. او هم با دیدن آزاد که از حمام خارج شد. از تعجب زبانش بند آمده بود. البته او که از همه جا بیخبر بود، حق داشت حمام رفتن او در خانهی ما را باور نکند. تا مرتب شدن موهای خوانندهی محبوبش تلاش کردم تا او را متوجه ماجرا کنم. بماند که بعد از رفتن آنها حرف و کتک زیادی از او نوش جان کردم و بماند که با دیدن عکس و فیلمهای آن روز حالش خوب شد. به خاطر خستگی زیاد سرم به بالش نرسیده خوابیدم.
از روز بعد کنار شرکت در کلاسها و رسیدگی به درسها، مشغول ویرایش عکس و فیلمهای آزاد شدم. چند کلیپ و پیش زمینهی تیرز هم آماده کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_36 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید حرفش را ادامه نداد و به طرف دوستش بر
#رمان_قلب_ماه
#پارت_37
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-خودم راهنماییت میکنم.
با کمک امید اتاق را پیدا کرد و وارد شد. مجهز بود و زیبا. با نگاه به گوشی فهمید باید نمازش را قبل از استراحت بخواند. آماده نماز شد. سجاده زیبا و بزرگی که با خود آورده بود را پهن کرد. سجاده را مادربرزگش وقتی به سن تکلیف رسید، از مشهد سوغات آورده بود. بعد از تعیین قبله با گوشی مشغول نماز شد. آخرین رکعت نماز بود که در به صدا در آمد. وقتی جواب نداد در با شدت بیشتری پشت سر هم کوبیده شد. مریم نمازش که تمام شد، با همان چادر نماز بر سرش در را باز کرد. امید نگاهی به مریم انداخت که با چادر گل گلی تغییر زیادی کرده بود.
-نگران شدم. چرا جواب نمیدین؟
-وقتی جواب نمیدم لابد مشغول کاری هستم یا خوابم... داشتم نماز میخوندم. امرتون بچه رییس؟
_نمیدونم تو چرا اقتصاددان شدی؟ خب میرفتی آخوند میشدی.
مریم انگشت اشارهاش را به تهدید طرف امید گرفت.
_هی آقا دوباره تذکر نمیدما. فاصله تونو حفظ کنید و احترامتونو هم نگه دارید.
امید تکیهاش را از چارچوب در گرفت و اخمی کرد.
_شام ساعت نه و صبحانه هم ساعت هفت سرو میشه ساعت نه صبح هم ماشین آقای گارسیا میاد دنبالمون.
_غذای هتلو نمیخورم. سفارش میدم برام بیارن.
امید پوزخندی زد.
_لابد از ایران دیگه.
_نه از سفارشات غذای اسلامی توی مادرید.
_واقعاً که عجیب غریبی. فردا پیش گارسیا هم لابد میخوای غذا رو از جیبت دربیاری و بخوری.
-از کجا معلوم شایدم این کارو کردم.
امید عقب رفت و در حال برگشت، دستی بلند کرد.
_من برم خیلی خستهم. ادامه بدم یا دیوونه میشم یا دوباره دعوامون میشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_36 چند روزی سراغ گوشی نرفتم تا از دست
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_37
گوشی را روی تخت پرت کردم. نباید میگذاشتم حالم دوباره بد شود و نگرانی جدیدی برای خانواده درست کنم. باید با یکی حرف میزدم. در اتاق دور خودم میچرخیدم. ظهر بود و مادر سفره را آماده میکرد. به حمام رفتم کمی آب برای نشاندن آتشم خوب بود. بیرون که آمدم، مادر نگاهی کرد تا بفهمد در چه حالی هستم.
_ترنم خوبی؟
_مامان میشه به سعیده بگم بعدازظهر بیاد؟
مادر جلوآمد و به چشمانم خیره شد. دستم را گرفت.
_ترنم خوبی؟ چیکار داری میکنی با خودت؟ یه حرفی بزن تا از نگرانیت دیوونه نشم. بهم بگو این همه اضطراب از کجا میاد؟
با خودم فکر کردم کاش پدر و مادرم پزشک ماهری نبودند.
_چیزی نیست. فقط میخوام با سعیده حرف بزنم. البته ممکنه مادرش اجازه نده. اون معمولاً خونه کسی نمیره.
_باشه اگه لازم شد گوشیو بده با مادرش صحبت کنم.
_ممنون مامان که اینقدر خوبی.
_راستی غروب یه پیام بده یادم بمونه یه قرص واسه این حالت بیارم. کمتر اذیت بشی.
در دل گفتم مگر هر دردی با قرص دوا شدنیست؟
_مامان من ناهار نمیخورما. تو رو خدا به بابا بگو گیر نده.
به اتاق رفتم. گوشی را برداشتم از سامان که نه، از همان فرید پیام آمده بود. دیگر حتی جرات باز کردن آن را نداشتم چه رسد به جواب دادن. با سعیده تماس گرفتم و التماس کردم که بیاید. مادرش قبول کرد. وقتی سعیده را دیدم، بغض چند روزهام سر باز کرد. از حال بدم با او درد دل کردم و اتفاقات آن روز تا ربط سامان به فرید را که پشت تلفن نمیشد بگویم را بیرون ریختم. خدا میدانست چقدر سبک شدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_36 _باشه عمو جان. باشه بهش میگم به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_37
کنار که رفت پریچهر با چهره حق به جانب طرف عمو رفت.
_عمو، قراره هر دفعه که میام اینجا ایست و بازرسی داشته باشین؟
به صدای پریچهر گفتن شایان توجهی نکرد و خود را به عمو رساند.
_نه عمو جان. درست میشه. حالا بیا بریم اتاقتو ببین.
شایان به سالن برگشت و روی مبل نشست. نگاه سوالی پدرش را که دید دست به سینه قیافه گرفت.
_به خاطر توهینایی که بهم شده میمونم تا ازم معذرت خواهی بشه.
عمو و پریچهر ریز خندیدند. عمو دست پریچهر را گرفت و به طرف ردیف اتاقهای مهمان برد.
_چی بهش گفتی اینقدر رنگ به رنگ شده بود از حرص؟
_لج آدمو در میاره دیگه. منم حرصشو در آوردم.
حرفش را برای عمو تکرار کرد و فکر عمو از واقعیتی که در یک کَلکَل و بیهوا گفته شده بود، مشغول شد. در اتاقی را باز کرد. آخرین اتاق راهرو پایین بود.
_بفرما. اینم اتاقت. آخریو انتخاب کردم که صدای سالن مزاحمت نباشه. کلیدشم میتونی برداری که کسی نره توش.
رفت و پریچهر وارد اتاقی شد که به بزرگی کل خانهشان بود. با تخت دو نفره، میز آرایش، کمد و مبلمان راحتی پر زرق و برق. ست اتاق، پرده و فرش از ترکیب رنگ بنفش و سفید بود. رنگ بنفش را خیلی دوست داشت. به همین خاطر به دلش نشست. آن اتاق سرویس و حمام هم داشت. هوس ماندن در آن اتاق وسوسهاش کرد اما باز هم دلش نمیآمد پیمان و بیبی را تنها بگذارد.
تا وقت ناهار کمی در اتاق گشت و همه چیز را زیر و رو کرد. صدایش که زدند، به سالن رفت. با سیمین خانم روبهرو شد. از آن روز که مهبد آمد، دیگر او را ندیده بود. تفاوت رفتارش در آن بود که دیگر اخم نمیکرد. بیتفاوت رفتار میکرد. پریچهر به طرف آشپزخانه رفت تا بیبی را ببیند. کمی با او و مریم خانم گرم گرفت و بعد به سالن و کنار میز ناهار خوری برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_36 _میگفتین آقای رودگر. مشکل کجا بود؟
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_37
استاد که دید کفری شدم، لبخندی زد و جو را به دست گرفت.
_آقای رودگر، بیاین یه کاری کنیم. من یه کتاب بهتون میدم. شما بخونیدش. حجم زیادیم نداره. بعد بیاین و کنفرانسشو بدین. هم جبران امتحان مستمر ندادهتون میشه؛ هم جواب خیلی سوالاتونه. اگه بازم سوالی بود اون موقع ادامه میدیم.
_چه کتابی استاد؟
_کویر تا دریا. زندگینامه داستانیه. خودم دارم. بیاین اتاق اساتید ازم تحویلش بگیرین.
مبین خندید. چشم غرهای به او رفتم اما توجهی نکرد.
_استاد آخه این آدم اهل داستان خوندنه؟
_میخواین اصول فلسفه و رئالیست بدم بخونن.
مبین رو به من کرد.
_دوست خوبم بشینی داستان بخونی به صرفهست انگار. قبول کن.
رو به استاد کردم.
_استاد، میام خدمتتون. کتابو میگیرم اما یه مشکلی دارم که حداقل تا یه هفته، ده روز آینده نمیتونم بخونمش.
باز هم مبین پرید وسط.
_ استاد، مادرش جراحی داره. نمیتونه تمرکز داشته باشه.
این بار به او رحم نکردم. اخمی تحویلش دادم و با دو انگشت گوشت پهلویش را نیشگون ناجوری گرفتم. دادش بلند شد.
_آقای رودگر، هر وقت تونستید و خوندین ارائه بدین. در ضمن انشاءالله عمل مادرتون به خیر و سلامتی باشه.
تشکر کردم و باقی کلاس به حالت عادی گذشت. بعد از کلاس به زحمت از سوال و احوالپرسی بچهها خلاص شدم. کتاب را از استاد تحویل گرفتم و در کوله گذاشتم. راهی بیمارستان شدم.
ساعت ملاقات رسیده بودم و میتوانستم مادر را ببینم. آرامشش آرامبخش بود. با دیدنش استرسم برای نتیجه عمل کم شد.
صبح روز بعد، مادر عمل شد و من و پدر تا به هوش آمدنش که یادم نیست چند ساعت گذشت، همانجا لحظات پر استرسی را گذراندیم. به هوش که آمد، منتقلش کردند. این تازه شروع گرفتاری بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_36 -ننه من غریبم بازی در نیار! رفتی یهجا یه تج
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_37
-...
-تسنیم...
-امکان نداره!... اون... اونکه خیلی محکم بود!
-شاید نه اونقدری که ما فکر میکردیم...!
بردیا با دهانی نیمهباز و چشمانی درشت شده، دستش را در موهایش برد و پریشانترشان کرد.
-تو از کجا میدونی؟
-نپرس! البته شاید بعدا فهمیدی! تو این چند وقته مجالسشونو رفتی؟
-گاهی بهشون سر میزدم؛ اما دورهمیا و مهمونیا رو یهدو-سه ماهی هست که یا نمیرم یا تکوتوک میرم.
-ازینبهبعد منظم برو! دنبال یهدختر چادریَم نباش!
بردیا نفسش را پرغصه بیرون داد. ارمیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، سریع اضافه کرد:
-البته اگه سختت نیست یا...
-سختم که هست؛ اما دیگه اغفال نمیشم، خیالت راحت!
ارمیا با لبخندی، دوطرف بازوهای برادرش را محکم گرفت و چشمانش را مطمئن برهم گذاشت.
حصر دوم
تقریبا همه روزهای دی به امتحاناتمان گذشت. تمام این مدت آناهید کنارم بود و هوایم را داشت. ورد زبانش عذرخواهی
بود و توضیح اینکه نمیدانسته. یکسره برایم از این میگفت که گناهی ندارم و از آدمهای مختلف مثال میزد، از اینکه یکسری کارشان این است و عذاب وجدان ندارند، آنوقت من... آنقدر این چیزها را گفت تا کمی آرام گرفتم. خودمهم سعی
میکردم بهروی خودم نیاورده و تمرکزم را روی درسهایم بگذارم؛ که میشود گفت در این امر، آناهید نقش بزرگی داشت.
امتحانهایم را به لطف روحیه دادنهای آناهید و کمک بچهها خوب دادم. مادر و پدرم پیشنهاد دادهبودند تا در فرجه میان
دو ترم، به آنجا بروم؛ اما ترجیح دادم بمانم و پساز کارهای انتخابواحد، کمی درسهای ترم بعد را پیشخوانی کنم.
به پهلوی چپ روی تختم دراز کشیده و دستم را ستون سرم کردم تا راحتتر نقاشی کنم. آناهید تختم را دور زد و کنارم
نشست. نگاهی به طرح گنجشکی که روی شاخه درخت، ایستاده بود انداخت و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋