فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_31 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همهی ساندویچا رو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_32
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_امیر حسین جان فکر کنم به خاطر وسواس مادرت خودتو عذاب میدی نه؟
_آره خب. دوسش دارم نمیخوام به خاطر من حرص بخوره یا واسه تمیز کردن لباسام خودشو اذیت کنه.
_آفرین پسرم. خوشم اومد که اینقدر به مادرت اهمیت میدی. تازه فهمیدم مثل این تازه به دوران رسیدهها خونهی جدا نداری.
ممنونی گفت و رامین باز هم مزه پراند.
_به من آفرین نگفتین. منم خونهی جدا نگرفتم که. تازه عاشق مادرمم.
مادر خندید. آفرینی به او گفت و به طرف آزاد برگشت.
_ببین از این به بعد هر جور خواستی راحت زندگی کن. اصلاً گلی و خاک وخلی شو ولی راحت باش. تمیز کردن لباسات با من. به جون خودم اگه هر روزم بیای بگی اینا لباس کثیفامه زهرا نیستم اگه خم به ابرو بیارم.
صدای اعتراض رامین و فرزانه همزمان بلند شد و آزاد به آنها خندید.
_چتونه شما؟ من واسه این میگم که خودم وقتی بچه بودم، نامادری داشتم که اگه گوشهی لباسم خاکی میشد آبرومو می برد. واسه همین دوست ندارم کسی مثل خودم معذب باشه.
_شما لطف دارین مادر. ممنون که به فکر من هستین.
_فکر نکنی تعارف کردما. مهرت به دلم نشسته مادر. تو رو جون همون مادرت هر وقت کاری این شکلی داشتی بیا سراغ خودم.
_زهرا خانوم این آقای تو دل برو تا حالا که مادر منو داشته خدا شانس داده یه مادر دیگهم پیدا کرده.
_مرد گنده اینقدر حسودی نکن. تو هم کاری داشتی به خودم بگو. خوبه؟
فرزانه هم لب باز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_31 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ذهن مریم درگیر شده بود. مدام فکر میکرد،
#رمان_قلب_ماه
#پارت_32
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم مثل برق گرفتهها از جا پرید. روبهروی رییس ایستاد. برافروخته شد و بدون آنکه متوجه برخوردش شود، با حرص حرف زد.
_واسه چی تا حالا این تصمیمتونو بهم نگفتین؟
_واسه اینکه اگه میگفتم نمیرفتی.
_الانم نمیرم. مگه دیوونهم که برم.
با گفتن این حرف چمدان کوچکش را کشید و به طرف در خروجی حرکت کرد. آقای پاکروان که از رفتار بیسابقه او شوکه شده بود، رو به پسرش کرد.
_معلوم نیست چه غلطی کردی که این جور ازت شاکی و فراریه.
_به من چه؟ اون خودش دیوونهست و فراریه. مگه من با اون چی کار داشتم؟
_برو صداش کن بیاد. باهاش حرف بزنم.
امید دنبال مریم دوید.
_ خانم صدری! خانم صدری! پدرم با شما کار داره.
مریم بدون اینکه به امید نگاه کند به طرف رییس برگشت. تازه یادش آمد که با رییسش رفتار بدی داشته اما نمی توانست سفر رفتن با پسر او را هم تحمل کند. وقتی به رییس رسید، سعی کرد خودش را آرام نشان دهد. آقای پاکروان دستی به صورتش کشید و کلافه پوفی کشید.
_دخترم من میدونم برای تو که آدم مقیدی هستی، همچین سفری با یه مرد جوون سخته ولی برای این امیدو همرات گذاشتم که اونا رو میشناسه. میتونه راهنماییت کنه که حداقل توی برخورد و معاشرت با اونا به مشکل برنخوری.
مریم نگاهی به امید کرد.
_من با اونا مشکل ندارم. مشکل من خود ایشون هستند.
رییس که از برخورد عجیب مریم کلافه شده بود، اخم هایش را درهم کرد.
_حواست هست؟ داری در مورد پسر من صحبت میکنیا.
_ببخشید ولی پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر.
امید خواست عکس العملی نشان دهد که با اشاره دست پدر متوقف شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_31 کمی از اینکه آن دیوانهها لایو و
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_32
خنده دوبارهاش عصبیام کرد ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم.
_نمیخواستم توهین کنم. منظورم یه چیزی به معنی شجاعته. یعنی نپذیرفتن چیزیایی که نمیخوای.
_هر چی که بود. همینم که هستم.
_حالا که وسط نمیای میتونم کنارت بشینم و باهات صحبت کنم؟
_آقای محترم من هیچ علاقهای به معاشرت با جنس شما ندارم.
_نه بابا! مجازیت که جور دیگهست. پستات، استوریا و حتی متن کپشنات غیر این نشون میدن. راستی نگفتم من از فالوورات هستم.
با تعجب نگاهش کردم. خودش نپرسیده جواب داد.
_فالوور نادیا بودم و با پیج نادیا پیدا کردن پیج تو کاری نداره که.
_اونجا فقط مجازیه. هیچ چیزش واسه من واقعی نیست.
_اینکه الان توی این پارتی هستی، نشون میده کاملاً هم مجازی نیست.
_تنهام بذارین. خوشم نمیاد کسی بهم آویزون بشه.
_اُه مای گاد. باشه باشه. من میرم اما اگه حوصلهت سر رفت همین دور و برام. حتی حاضرم ببرمت بیرون دور بزنیم که از این فضا بیرون بیای.
_دست و دل بازی نکنین. اذیت میشین. برین به سلامت. انگار خودم چلاقم که شما منو ببرین بیرون.
سری تکان داد و با همان خنده برگشت. کم کم پذیرایی با مشروبات شروع شد. خیلی نگذشت که اوضاع از قبل درهمتر شد. دودها باعث شد همه را محو میدیدم. یک لحظه مهتاب را دیدم که با یکی از پسرها تانگو میرقصید. خواستم طرفش بروم ولی آنقدر بد در هم میلولیدن که ترسیدم بین آنها وارد شوم. کمی که گذشت، پسری که معلوم بود سن زیادی دارد و از اول مهمانی با خیلیها بود، به طرفم آمد. مستیاش بالا بود و حال خود را نمیفهمید. دستش را دراز کرد.
_بیا وسط جوجو. چرا تنها کز کردی؟ مگه من مُردم.
_برو پی کارت. اگه میخواستم، الان اون وسط بودم نه اینجا. هری.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_31 لباس پوشید و بیسر و صدا بیرون ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_32
لبخندی روی لب شاهرخخان نشست. سری به تایید تکان داد. برگشت و به پسرهایش که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد تا به عمارت بروند. نیمه راه برگشت و رو به پیمان کرد.
_هر وقت حالش خوب شد، بگو بیام.
پیمان "باشه"ای گفت و رفتند. بعد از شام بیبی از پیمان خواست شاهرخ خان را خبر کند.
_بیبی، حالا لازم بود امشب بیاد؟
بیبی لباسهای پریچهر را که رو کاناپه افتاده بود، در بغلش انداخت.
_پاشو اینا رو ببر آویزون کن. صد دفعه بهت نمیگم شلخته نباش؟
_اِ؟ بیبی؟
_بیبی و ... اون بنده خدا ملاحظهتو میکنه. دلیل نمیشه خودتو لوس کنی و طاقچه بالا بذاری.
لباسهایش را که سر جایش گذاشت، صدای در آمد. پیمان در را باز کرد و برای راحتی آنها از خانه بیرون رفت.
با تعارفات بیبی شاهرخ خان نشست. پریچهر چای آورد و روبه روی او نشست. شاهرخ خان نگاهی انداخت و لب تر کرد.
_پریچهر، نمیدونی چقدر خوشحالم که فهمیدمتو دختر شهروزی. اینکه از برادر جوون از دست دادهم یه یادگار مونده. اونم دختری مثل تو. از ذوقش دیشب خوابم نبرد. شهروز سر ماجرای مادرت بهم نارو زد اما اونقدر مظلوم رفت و اونقدر عذاب کشید که همیشه داغش توی دلمه. اوایل کلهم باد داشت. باور نمیکردم تهمتی که به مادرت زدن رو اما نرفتم پی ثابت کردن بیگناهیش. میگفتم تقصیر خودشه. میخواست دل به شهروز نده.
وقتی حال شهروزو دیدم که با فکر حرفایی که در مورد زنش زدن داره نابود میشه دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش. اون آدمو پیدا کردم. با دو تا توپ و تشر و تهدید به حرف اومد. شهروز خیالش راحت شد اما دلش نه. عذاب وجدان و نداشتن مادرت داغونش کرد.
بیبی یادآوری کرد چای سرد نشود تا سر بحث عوض شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_31 روز بعد، با سوپری محل نسیههایی که ع
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_32
ابروهایم بالا پرید. دستی به صورتم کشیدم.
_خب. چی بگم؟ تا چه کاری باشه.
_مطمئن باش از کار الانت بهتره. این چند روز از چند جا در موردت تحقیق کردم؛ آدرستو گرفتم تا از محلهتونم تحقیق کنم. حالا دیگه میشناسمت. ببین من چند تا فروشگاه دارم و سرم خیلی شلوغه. تا دو ماه پیش یکیو به عنوان مباشر داشتم که کارامو ردیف میکرد اما یه ارثی بهش رسید و رفت که مستقل بشه. ازت میخوام مباشرم بشی چون اقتصاد میخونی و اگه بتونی رانندهم هم باشی چون میخوام حقوق بیشتر از اون بهت بدم.
برگهای را از کشوی میز بزرگ و پر نقش و نگارش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
_بیا اینو بخون. قرارداده. اگه قبول داری، مشخصاتتو تکمیل و امضاش کن.
شوکه نگاهش میکردم. او غیرمنتطرهتر از آن بود که بتوانم تصور کنم. چند لحظه که گذشت، با صدایش به خودم آمدم.
_خوابت نبره. الو... کجایی؟
عذرخواهی کردم. برگه را گرفتم و با تته پته جوابش را دادم.
_ببخشید... حواسم نبود... آخه شوکه شدم.
_جن که ندیدی. قراردادو بخون ببینم آبمون توی یه جوب میره یا نه.
نگاهم را به قرارداد دادم کار از هفت صبح تا هفت شب بود مگر ساعات کلاسهایم. با توجه به واحدهای کمی که مانده بود، مشکل ساز نمیشد. به مبلغ که رسیدم، کم مانده بود چشمم از حدقه بیروم بزند. مبلغ قابل توجهی بود. سر بلند کردم. چشم در چشم شدیم.
_هان؟ چی شد؟ هستی؟
_این مبلغ واسه همین دوتا کاره که خواستین؟
_کمه؟
_نه. به نظرم زیاده.
_به نظر منم تو نظر نده. چون قراره در اِزای این مبلغ رُس تورو بکشم. حله؟
حقوق خوبی بود و امید نداشتم موقعیت مشابهی برایم پیش بیاید. یاد عمل مادر افتادم. جرقهای به ذهنم زد. تیری در تاریکی را باید امتحان میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_31 کمی بعد صدای بچهها از پشت در آمد و پایین رف
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_32
-خداروشکر شرمنده نشدیم و به خیروخوشی تموم شد.
-آره ولی سید باید یه مرخصی درستودرمون برات رد کنه!
سپس با دست به خودش اشاره کرد و همزمان گفت:
-و همینطور به کسایی که کمکت کردن!
-سفارش دیگهای نداری؟!
-کجایین شما دوتا یهساعته دارم دنبالتون میگردم!
حسین با قدمهای بلند به آنها نزدیک شد و به جمع دونفرهیشان پیوست. منتظر، نگاهش کردند. حسین کمی بینشان چشم چرخاند و گفت:
-سید گفت تا نیمساعت دیگه اتاق دو باشیم، کارمون داره.
بعد بیاهمیت به صورت متعجب امیر برگشت و راه ساختمان را درپیش گرفت و ادامه داد:
-از اون نیمساعت، پنج دقیقهش گذشته.
انیر نفسش را پرصدا بیرون داد و گفت:
-پاشو ارمیاجان، پاشو! پاشو که غلط نکنم بهجای مرخصی، یه پرونده دیگه تو راهه.
ارمیا ایستاد. دستش را روی شانه امیر گذاشت و با لحن هشدارگونهای گفت:
-اولا هزاربار بهت گفتم منو تو سازمان حتی اگه خودمونم بودیم ارمیا صدا نکن. من علیم، علی! گرفتی امیرخان؟!
امیر نفسش را پرصدا بیرون داد و چشمانش را در حدقه گرداند. علی لبخند دنداننمایی زد و ادامه داد:
-ثانیا نق نزن! وقتی جلوجلو سفارش میدی، سید همینطوری حالتو میگیره دیگه!
هردوتا خندیدند و گپزنان تا داخل ساختمان همقدم شدند:
جواد پایش را روی پایش انداخ و خیره به ویدئو پرژکتور خاموش لب باز کرد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋