فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_28 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله دیروز از توپ و تشر این خانم استفاده
#رمان_قلب_ماه
#پارت_29
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-اول اینکه هیچ پیشنهادیو بررسی نکرده رد یا قبول نمیکنم. دوم اینکه لطفاً بهشون بگین شرایط پیشنهادو ضمن معرفی محصولشون و مشخصات خودشون ایمیل کنن تا بررسی کنم و نتیجه رو خدمتتون بگم.
نمیخواست بیشتر در آن شرایط بماند. پس از گفتن این حرف، سریع از اتاق خارج شد. مریم به این امیدوار بود که خود رییس هم دل خوشی از پسرش نداشت و از او شاکی بود. هنوز در را نبسته بود که اعتراض پسر رییس به پدرش را شنید.
_بابا این چه مشاوریه؟ آدم قحط بود؟ یه زن تخس و چادر چاقچوریو آوردین و کردین مشاور خودتون؟
_چیه پسرم پیشنهاد بهتری داری؟ رو کن. من کار درست تر از اون پیدا نکردم. ما تا حالا ازش تخسی ندیدیم. لابد تو یه جوری رفتار کردی که این جوری جواب گرفتی. قربون صدقهت میرفت خوب بود؟
مریم برای اینکه در مورد پسر عجیب و غریبِ آقای پاکروان بیشتر بداند، سری به فضای مجاری زد. روشهایی میدانست که با آن میتوانست بفهمد فرد مورد نظرش چه فعالیتهایی داشته و او را رصد کند.
چیزهایی در مورد این جوان میدید که باورش نمیشد. بیشتر از او ترسیده و متنفر شد. به کشورهای زیادی رفته بود. همانطور که پدرش گفته نصف سال بیرون از ایران بود. اهل دیسکو بود و با زنهای زیادی عکس داشت. به عبارتی در خارج از کشور با بخش مبتذل فرهنگ هر کشوری عمرش را گذرانده بود. حدود پنج سالی میشد که به این شکل زندگی میکرد.
مریم پس از بررسی محصول پیشنهادی، وضع بازار ایران و شرایط ممکن برای معامله، مانع نداشتن این واردات را به رییس اعلام کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_29 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -اول اینکه هیچ پیشنهادیو بررسی نکرده رد ی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_30
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
روبروی رییس ایستاده بود.
-تا اینجا ظاهراً مشکلی نداره ولی اون طرف قضیه اینه که همه این ادعاها باید به چشم تأیید بشه که وجود داره یا نه و کیفیت همونی هست که توی بازار ایران قابل رقابت باشه یا نه؟
-پس میگی یکی باید بره اونجا و شرایطی که گفتنو با شرایط واقعی بررسی کنه؟
- بله. بازار واردات اون کود شیمیایی که اونا تولید میکنن تو انحصار کسیه که خیلی قدرتمنده اما اصول جذب بازارو بلد نیست. فقط در انحصار اونه چون همه به خاطر نفوذش میترسن باهاش رقابت کنن. اگه ما بخوایم با اون رقابت کنیم باید حرف جدیدی واسه گفتن داشته باشیم. قبل از قرارداد باید با چند تا از مهندسای درجه یک کشاورزی صحبت کنم و با اطلاعات، اون چیزیو از طرف اسپانیایی بخوایم که جواب بازار ما رو بده.
رییس که ابرویش بالا پریده بود، نگاه کنجکاوی به او انداخت.
-حالا وارد کننده ایرانی کیه که قدرتمندم هست؟
-محمودیان همون که نفوذ زیادی تو اتاق بازرگانی داره.
-اوه اوه دست روی چی گذاشتیم! میشه باهاش سرشاخ بشیم؟ اصلا به درگیری باهاش میارزه؟
-اینا همون چیزاییه که با سفر به اسپانیا باید فهمید. باید دید چی دارن که به به این ریسک بیارزه.
رییس مکث طولانی کرد و مریم در سکوت فقط نگاهش میکرد.
-ببین دختر، با چیزایی که گفتی ریسک ما خیلی بالاست. پس این ارزیابی اهمیت بیشتری پیدا میکنه.
_بله درسته.
_ بنابراین گزینههای زیادی برای این سفر ندارم. دامادم، آقای سالمیان، که بچهش داره به دنیا میاد و نمیتونم بفرستمش، آقای علیپور هم همسرش مریضه و هیچ وقت تنهاش نمیذاره. فقط تو میمونی که باید بری. میگم بچهها کارای رفتنتو ردیف کنن.
مریم بهتزده، چشم گرد کرد و به خودش اشاره زد.
-من؟ آخه من تنهایی که نمیتونم. اونجا یه کشور...
-میدونم واسه یه دختر مثل تو اونجا رفتن سخته ولی میبینی که ناچاریم. مطمئنتر از تو کسیو نمیتونم بفرستم. شوخی که نیست. یه سرمایهگذاری مهمه. تازه محمودیان خودش یه شر جدیه که با این واردات ممکنه سرمون خراب بشه. واسه تنهایی تو هم یه فکری میکنم. ولت که نمیکنم تنهایی بری جایی که شناختی ازش نداری.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هرگز فرصتی
را برای شاد کردن
دیگران از دست ندهید
چرا که خود شما
از این سود می برید
حتی اگه هیچ کس
نداند شما چه میکنید...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_30 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روبروی رییس ایستاده بود. -تا اینجا ظاهراً
#رمان_قلب_ماه
#پارت_31
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
ذهن مریم درگیر شده بود. مدام فکر میکرد، کاش این برنامه لغو میشد. به اتاقش که رفت، به مادرش زنگ زد و مادر برای دلداری دادنش با او حرف زد.
-آروم باشد مادر. همه چیزو به حکمت خدا بسپار. اون هیچ وقت برای بندههاش بد نمیخواد. اگه تلاشتو کردی اما ناچار به رفتن شدی و بازم سختی داره حتماً یه خیری توش هست.
همیشه با حرفهای مادر آرام میشد. این زن طوری حرف میزد که خیلی از بزرگان هم نمیتوانستند مثل او حرف بزنند. مطمئن بود این به خاطر نوع جهانبینی مادر و نوع دید او به زندگی است.
*
مریم به خاطر سفری که میرفت، پر از نگرانی بود اما در فرودگاه سعی کرد چیزی به مادر و برادرش که برای بدرقه او آمده بودند، بروز ندهد. چرا که نمیخواست مادرش را نگران کند. محمد هم که مثل بچهها به جای او از سفرش ذوق زده بود. بعد از رو بوسی کلی سفارش به محمد در مورد مادر و ماشینش که حالا در اختیار او بود، با آنها خداحافظی کرد.
قرار بود آقای پاکروان در فرودگاه فکرش برای تنها نفرستادنش را بگوید. روی صندلی انتظار نشسته بود. خبری نشده بود و این مساله اضطرابش را بیشتر کرده بود. با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود. گوشی که زنگ خورد، خوشحال شد و لبش کش آمد. مطمئن شد رییس یادش نرفته که قرار است او را به کجا بفرستد. جواب داد و مکانش را اعلام کرد. فکرش را نمیکرد که خودش برای بدرقه بیاید.
رقتی رییس رسید، مریم با دیدن پسرش که همراه او آمده بود، درهم و ناراحت شد و ساکی که همراه او بود، کنجکاوی مریم را تحریک کرد. پس از احوالپرسی، رییس نشست و از مریم خواست تا بنشیند. با سختی و مزمزه فکرش را بروز داد.
_من فکر کردم واسه یه سفر به اروپا تنها کسی که وارد و آشنا باشه امیده. واسه همین تصمیم گرفتم اونو باهات بفرستم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_31 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ذهن مریم درگیر شده بود. مدام فکر میکرد،
#رمان_قلب_ماه
#پارت_32
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم مثل برق گرفتهها از جا پرید. روبهروی رییس ایستاد. برافروخته شد و بدون آنکه متوجه برخوردش شود، با حرص حرف زد.
_واسه چی تا حالا این تصمیمتونو بهم نگفتین؟
_واسه اینکه اگه میگفتم نمیرفتی.
_الانم نمیرم. مگه دیوونهم که برم.
با گفتن این حرف چمدان کوچکش را کشید و به طرف در خروجی حرکت کرد. آقای پاکروان که از رفتار بیسابقه او شوکه شده بود، رو به پسرش کرد.
_معلوم نیست چه غلطی کردی که این جور ازت شاکی و فراریه.
_به من چه؟ اون خودش دیوونهست و فراریه. مگه من با اون چی کار داشتم؟
_برو صداش کن بیاد. باهاش حرف بزنم.
امید دنبال مریم دوید.
_ خانم صدری! خانم صدری! پدرم با شما کار داره.
مریم بدون اینکه به امید نگاه کند به طرف رییس برگشت. تازه یادش آمد که با رییسش رفتار بدی داشته اما نمی توانست سفر رفتن با پسر او را هم تحمل کند. وقتی به رییس رسید، سعی کرد خودش را آرام نشان دهد. آقای پاکروان دستی به صورتش کشید و کلافه پوفی کشید.
_دخترم من میدونم برای تو که آدم مقیدی هستی، همچین سفری با یه مرد جوون سخته ولی برای این امیدو همرات گذاشتم که اونا رو میشناسه. میتونه راهنماییت کنه که حداقل توی برخورد و معاشرت با اونا به مشکل برنخوری.
مریم نگاهی به امید کرد.
_من با اونا مشکل ندارم. مشکل من خود ایشون هستند.
رییس که از برخورد عجیب مریم کلافه شده بود، اخم هایش را درهم کرد.
_حواست هست؟ داری در مورد پسر من صحبت میکنیا.
_ببخشید ولی پسر کو ندارد نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر.
امید خواست عکس العملی نشان دهد که با اشاره دست پدر متوقف شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌸محبت
🎋تنها کلیدیست
🌸که بی هیچ بهانه ای
🎋هر قفلی
🌸را باز می کند
🎋شیشه ها شکستنی ست
🌸زندگی گذشتنی ست
🎋این فقط.......
🌸محبـت است که همیشه ماندنیست
🎋روزگارتون پراز خنده
🌸عشق و محبت چاشنی زندگیتون
🎋وخوشبختی و خوشنامی سرنوشتتون
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_32 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم مثل برق گرفتهها از جا پرید. روبهرو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_33
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_این سفر در واقع واسه امید پل آخره. باهاش شرط کردم توی این سفر اگه دست از پا خطا کرد یا بعدش که اومدین، شما اعتراضی نسبت به اون داشتین، دیگه هیچ کمک مالی بهش نمیکنم حتی یک دلار. دیگه خودش بره خرج عیاشیاشو دربیاره. تو هم اگه این سفرو نری باید قید کار توی شرکت منو بزنی.
مریم که نمی خواست زیر بار این مساله برود و عادت به زیر بار زور رفتن نداشت، پشت به آنها حرکت کرد.
_از فردا نمیام شرکت.
_عجب گیری کردما. از دست این دختر سِرتِق.
با حرص رو به پسرش کرد.
_خب پسر برو جلوشو بگیر دیگه.
امید که گویی از خواب بیدار شده باشد، سریع دوید و جلوی مریم ایستاد.
_خانم محترم من نمیدونم شما چرا اینقدر با من مشکل دارید اما خواهش میکنم توی این سفر چند روزه، منو تحمل کنید. قول میدم فاصلهمو حفظ کنم. اصلاً حرفیم با شما نزنم. آخه این سفر برام حیاتیه.
مریم پوزخندی زد و رویش را به طرف دیگری کرد.
_چرا چون خرج دختربازی و دیسکو رفتناتون قطع میشه؟
امید متعجب به او نگاه کرد.
_انگار خوب در مورد من تحقیق کردین و همه چیزمو میدونین.
_اقتضاءکارم اینه. باید در مورد کسایی که باهاشون کار میکنم و اطرافیانشون خوب بدونم تا قافیه رو نبازم.
-حالا میشه خواهش کنم. برگردین تا هم شما کارتونو از دست ندین؛ هم من آیندهمو.
مریم چشم غرهای رفت.
_مرد گنده لنگ خرجیِ باباشه، اونوقت از آینده هم حرف میزنه.
مریم کمی مکث کرد و بعد به طرف رییس برگشت. امید که توقع این توهینها را از او نداشت، با حرص دندانهایش را به هم میفشرد و دنبال او رفت. مریم جلوی رییس ایستاد.
_شرط داره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_33 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _این سفر در واقع واسه امید پل آخره. باهاش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_34
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_شرط داره.
آقای پاکروان چشمانش را ریز کرد و اخمش را در هم کشید.
_شرط؟
_اول اینکه پسرتون فاصلهشو با من حفظ کنه و غیر مواقع لازم نبینمش. دوم اینکه دو برابر اون مقدار حق مأموریت که گفته بودیدو قبل از سفر به حسابم واریز کنید. سوم اینکه بعد از سفر هم اگه رفتار پسرتون مناسب نبود، من دیگه توی شرکت شما کار نمیکنم.
_یعنی واقعاً پرروییهاتو چه جوری هضم کنم؟ برای من شرط و شروطم میذاری؟
سرش را به تاسف تکان داد و رو به امید کرد.
-آقا امید تحویل بگیر. فسمتی که به خودت مربوطه رو قول بده تا من در مورد بقیه فکر کنم.
_من بخش خودمو قول دادم. نوبت شماست.
رو به مریم کرد.
_باشه قبول مبلغو میگم واریز کنن. بقیه هم وقتی قول داده لابد تضمین منو میخوای دیگه. باشه تضمینش با من.
مریم که سعی میکرد آرام باشد، با صدای پایینتری جواب داد.
_عذر میخوام از جسارتم و ممنون از شما؛ اگه از شما تضمین میخوام به خاطر اینه که قول ایشون اعتباری نداره... لااقل برای من نداره.
_دیوونم کردید پاشید برید دیگه. صد دفعه صدا کردن. جا میمونید.
مریم هنوز دلخور بود و اضطرابش هم بیشتر شده بود. خداحافظی سردی کرد و رفت. وقتی امید خواست حرکت کند پدر گوشه کت لی اش را کشید. امید ایستاد و سوالی به پدرش نگاه کرد.
_ببین پسر، این دختر زیرکترین و کار درستترین مشاوریه که تو این سالها دیدم. وای به حالت اگه از دست بدمش. دیگه وساطت مادرتم جواب نمیده. فهمیدی؟
_آره بابا حواسم هست. بذار برم جا میمونما.
پدر با نگرانی به رفتنشان نگاه میکرد. امید به سرعت خود را به مریم رساند. پیشنهاد داد که چمدان را برایش بیاورد اما با نگاه تند و عصبانی مریم پشیمان شد و یاد قولش افتاد. در هواپیما هم صندلیها کنار هم بود که امید از مهماندار خواست تا روی صندلی دیگری به او جا بدهد.
مریم با دیدن این کارش کمی آرام تر شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
گاهی پیش میاد
برای داشتن بعضی چیزهاتو زندگیمون
خیلی عجله میکنیم
و وقتی نمیشه احساس ناامیدی
میکنیم
اماهرچیزی زمانی داره وحکمتی
پشتش هست که مانمیدونیم
پس صبورباشیم🌻
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani