eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_30 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _واسه اینکه مامانش نمیذاره. من و فرزانه همزمان با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو مال خودش نکرد‌. دیدم که میگما. وقتی رسیدیم با تعجب دیدیم در همان چند لحظه نشسته و مشغول خوردن شده. بطری آب را گرفتیم و بعد از شستن دست‌هایمان نشستیم. با تعجب شاهد بحث رامین با مادر بودیم. _تو رو خدا زهرا خانوم اینا که غذاخور نیستن. یه دونه دیگه به من بده. _بچه دو دقیقه صبر کن کم خوردی؟ سهم همه رو بدم بعد. ضمناً کی گفته اینا غذاخور نیستن؟ مادر همزمان ساندویچ‌های ما را می‌داد. می‌دانستم آنقدر زیاد غذا آورده که بتواند چند ساندویچ دیگر هم به او بدهد اما به خاطر ادب کردن رامین این کار را می‌کند. کاری که بارها با ما کرد تا زیادی خواه نباشیم. وقتی مثل بچه‌ها گردن کج کرد، مادر یک ساندویچ دیگر به او داد. آزاد رو به من کرد. _جالبه که شما برعکس من که یه مردم حتی با این چادر راحت روی زمین می‌شینید. مادر به جای من که دهانم پر بود، جواب داد. _مادر جان من از بچگی بهشون عادت دادم با زندگی راحت برخورد کنن. جایی بیرون از خونه میریم لباس دم دستی‌تر بپوشن تا راحت باشن ته تهش وقتی رسیدیم خونه همون دم در درش میارن. خودشون حموم و لباسام لباس‌شویی. اینا که ارزش نداره آدم از لحظه‌هاش استفاده نکنه و زندگی رو به خودش سخت بگیره. ابروی آزاد بالا پرید و رامین هم اشاره به مادر کرد. _بیا. یاد بگیر. زندگی رو واسه ما زهر می‌کنی با این پاستوریزه بازیات. زهرا خانوم دمت گرم با این روشنفکریات. _وا. روشنفکری چیه روش تربیت روانشناساست. روبه آزاد کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_30 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روبروی رییس ایستاده بود. -تا اینجا ظاهراً
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ذهن مریم درگیر شده بود. مدام فکر می‌کرد، کاش این برنامه لغو می‌شد. به اتاقش که رفت، به مادرش زنگ زد و مادر برای دلداری دادنش با او حرف زد. -آروم باشد مادر. همه چیزو به حکمت خدا بسپار. اون هیچ وقت برای بنده‌هاش بد نمی‌خواد. اگه تلاشتو کردی اما ناچار به رفتن شدی و بازم سختی داره حتماً یه خیری توش هست. همیشه با حرف‌های مادر آرام می‌شد. این زن طوری حرف می‌زد که خیلی از بزرگان هم نمی‌توانستند مثل او حرف بزنند. مطمئن بود این به خاطر نوع جهان­‌بینی مادر و نوع دید او به زندگی است. * مریم به خاطر سفری که می‌رفت، پر از نگرانی بود اما در فرودگاه سعی کرد چیزی به مادر و برادرش که برای بدرقه او آمده بودند، بروز ندهد. چرا که نمی‌خواست مادرش را نگران کند. محمد هم که مثل بچه‌ها به جای او از سفرش ذوق زده بود. بعد از رو بوسی کلی سفارش به محمد در مورد مادر و ماشینش که حالا در اختیار او بود، با آن‌ها خداحافظی کرد. قرار بود آقای پاکروان در فرودگاه فکرش برای تنها نفرستادنش را بگوید. روی صندلی انتظار نشسته بود. خبری نشده بود و این مساله اضطرابش را بیشتر کرده بود. با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود. گوشی که زنگ خورد، خوشحال شد و لبش کش آمد. مطمئن شد رییس یادش نرفته که قرار است او را به کجا بفرستد. جواب داد و مکانش را اعلام کرد. فکرش را نمی‌کرد که خودش برای بدرقه بیاید. رقتی رییس رسید، مریم با دیدن پسرش که همراه او آمده بود، درهم و ناراحت شد و ساکی که همراه او بود، کنجکاوی مریم را تحریک کرد. پس از احوالپرسی، رییس نشست و از مریم خواست تا بنشیند. با سختی و مزمزه فکرش را بروز داد. _من فکر کردم واسه یه سفر به اروپا تنها کسی که وارد و آشنا باشه امیده. واسه همین تصمیم گرفتم اونو باهات بفرستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_30 با آنکه حدس می‌زدم اما حواسم نبود
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 کمی از این‌که آن دیوانه‌ها لایو و عکس از پارتی بگیرند و من در آن باشم، می‌ترسیدم. مانتو را در آوردم اما شالم را روی سرم نگه داشتم. هر چند تنها کسی بودم که چیزی روی سرم داشتم ولی به این موضوع اهمیت نمی‌دادم. توجهم به میزی که طرف دیگر سالن بود‌، جلب شد. تعجب کردم که چطور خانواده نادیا اجازه می‌دادند مهمانی با این اوضاع و صرف نوشیدنی‌های این‌چنینی در خانه‌شان برگزار شود. به رقص و در هم لولیدن‌های دختر و پسر‌ها نگاه می‌کردم. ناگهان دستی به سرعت شال را از سرم کشید. رو برگرداندم. نادیا بود. با اخم شال را از دستش گرفتم و روی سرم انداختم. مثل قبل محکم نکردم اما بود. _خوشم نیومد نادیا. دیگه تکرار نکن. _چرا سخت می‌گیری. وقتی اومدی اینجا باید مثل بقیه بشی دیگه. شتر سواری که دولا دولا نمیشه. به خاطر سر و صدا حوصله نداشتم داد بزنم و جواب او را بدهم. او هم اخمم را که دید، رفت. چند دقیقه بعد دیدم پسری به طرفم می‌آید. به نظرم آشنا آمد. وقتی رسید صدای بیس کم شده بود. سلام کرد و دست دراز کرد که دست بدهم. سلام را جواب دادم اما دست ندادم. خوشم نمی‌آمد که مردی مرا لمس کند البته بیشتر خوشم می‌آمد آن‌ها را ضایع کرده باشم. _من دوست پدرامم. سامان. اون روز توی پاساژ دیدمت. خیلی قشنگ رفتی تو برجکش. واقعاً از جسارتت خوشم اومد. تازه یادم افتاد که او را کجا دیدم. چه جوابی باید می‌دادم که پررو نشود. _جسارتی نبود. یکی گفت. یکی شنید. _چرا نمیای وسط؟ رقص دوست نداری یا خیلی با جمع جور نمیشی؟ _لازم نمی‌بینم دلیلامو واستون توضیح بدم. بلند خندید طوری که چند نفری به طرف ما نگاه کردند. _همون طور که گفتم جسور و چموشی. _هی آقا برو کنار بذار باد بیاد. اسبم خودتی. برو پیش کسی که چموش نباشه. خنده دوباره‌اش عصبی‌ام کرد ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 30 نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 لباس پوشید و بی‌سر و صدا بیرون رفت. سعی کرد کسی متوجه رفتنش نشود. حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت. کمی در خیابان‌های اطراف دور زد. به ویترین چند مغازه که از کودکی پر از حسرت‌هایش بود، رسید. این فکر آزارش می‌داد که اگر در آن خانواده بزرگ شده بود، این حسرت‌ها را نداشت ولی سریع به ذهنش می‌رسید که از کجا معلوم آنها او را می‌پذیرفتند. از کجا معلوم اختیارش دست چه کسانی می‌افتاد. یاد اخم‌های همیشگی سیمین خانم افتاد. حالا می‌فهمید چرا با او سرد و سخت رفتار می‌کرد. پریچهر دختر کسی بود که همسرش دوستش داشته. حتماً او هم مثل پیمان از مهسا شدن پریچهر می‌ترسید. اگر زیر دست سیمین بزرگ می‌شد، می‌توانست روزهای خوشی داشته باشد. روزهایی که پیمان با دست خالی‌ برایش ساخته بود. پاهایش خسته شد. راه خانه را در پیش گرفت. در حیاط را که باز کرد، چهره آشفته پیمان رو به‌رویش بود. به طرفش دوید و بازوهایش را گرفت. داد زد. _دختره‌ی احمق، کجا میری بی‌خبر؟ نگفتم دق می‌کنم تا برگردی؟ چرا خودسر شدی. شاهرخ خان که صدایش زد، ساکت شد. بازویش را رها کرد و برگشت تا برود. از داد زدنش دلخور شد اما رفتن و بی خیال شدن پدرش را هم نمی‌خواست. با بغض صدایش زد. _بابا؟ همین یک کلمه پاهای پیمان را سست کرد. برگشت و او را حریصانه در آغوش گرفت. تنش‌ ساعتی قبل که از رفتن و نخواستن دخترش به او وارد شده بود، آنقدر زیاد بود که "بابا"صدا زدنش تسکین التهابش شد. وقتی هر دو به آرامش قبل آن از ماجرا رسیدند، بی‌بی جلو آمد و دست پریچهر را گرفت. _بسه دلمو آتیش زدین. بیا بریم دخترکم. هنوز نرفته بودند که شاهرخ خان پریچهر را صدا زد. _می‌خوام باهات حرف بزنم. _من خیلی خسته‌م. میشه یه کم دیگه بشه؟ لبخندی روی لب شاهرخ‌خان نشست‌. سری به تایید تکان داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_30 _چی شده اینورا اومدی؟ _دیگه دلم تن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 روز بعد، با سوپری محل نسیه‌هایی که عارف گفته بود را حساب کردم و در حال برگشت، بسته مهدی هم رسید. جعبه کوچکی بود و راحت در کوله‌ام جا می‌شد. شنبه، سر کلاس معارف، استاد بحث خدا شناسی را شروع کرده بود. با توجه به درگیری ذهنم با آن موضوع، از استاد خواستم بیشتر توضیح دهد. کنفرانس یکی از بچه‌های روده دراز کلاس، باعث شد وقت جواب دادن نماند اما قولش را برای جلسه بعد گرفتم. بعد از کلاس‌ها، سفارشات خانواده مهدی را تحویل گرفته و با بسته راهی شدم. مهدی آدرس یک پاساژ را داد. به فروشگاهی که گفته بود، رفتم. شیک و بزرگ بود. چندین فروشنده داشت و پر از کیف و کفش برای همه خانواده بود. سراغش را که گرفتم، اتاقی گوشه فروشگاه را نشانم دادند. از جایگاهش معلوم بود صاحب آنجاست. استقبال گرمی با همان مدل رفتارهای خاصش کرد. سفارشات را روی میزش ردیف کردم و فاکتور را دستش دادم. _بفرمایین چک کنین و تحویل بگیرین. _جمعشون کن. درسته. نمی¬دانستم چرا اعتماد می¬کند. قبل از جمع کردن سفارشات، بسته‌اش را تحویل دادم. مشغول چیدن وسایل در پاکتشان شدم. چند لحظه‌ای مشغول نگاه کردن داخل بسته شد و بعد لبخند به لب نگاهم کرد. _جانم؟ چیزی شده؟ _یعنی تو واست سوال نشد چیو داری میاری؟ چطور نگاشم نکردی؟ چشمم گرد شد. روی مبل روبه‌رویش نشستم. _امانتی بود دیگه. چی کار دارم که چیه؟ از کجا فهمیدین نگاه نکردم؟ بلند خندید. خنده‌اش که تمام شد، نگاهم کرد. _این یه امتحان بود که قبول شدی. چه جوریش رمز کار خودمه. لو نمیدم که. حالا می‌خوام یه چیزی بهت بگم. حاضری واسم کار کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_30 -فکر کردی من خرم آناهید، آره؟! گفتی تسنیم سا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 کمی بعد صدای بچه‌ها از پشت در آمد و پایین رفتن دستگیره در از ورودشان خبر می‌داد‌. با دست پر وارد شدند‌. با دیدن من خنده‌های روی لبشان خشک شد. هردو نگران به سمتم آمدند و کنارم زانو زدند: -چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ -چرا گریه کردی تسنیم؟ صورتت قرمزِ قرمزه. آناهید به جای من جواب داد: -یکی‌از نزدیکاشون رفته تو کما، خیلی دوستش داره. شادی عمیق نگاهم کرد. لب زد: -خدا شِفاش بده! -این را گفت اما چشم‌هایش فریاد می‌زد که باور نکرده! درست مثل فاطره که ان‌شاءالله گفت اما معلوم بود که به صدق حرفمان شک داشت. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت؛ گویا همگی در فکر بودیم. طولی نکشید که شادی سکوت بینمان را شکست و با صدایی که سعی داشت سرزندگی‌اش را حفظ کند، همه را به خوردن کباب دعوت کرد و البته بیش‌تر از همه، مخاطبش من بودم. نگاهی به کباب‌ها که روی نان سنگک چرب بودند، انداختم. از وقتی وارد اتاق شدند و بوی کباب در شامه‌ام پیچید تاژه متوجه ضعفم شدم؛ اما اصلا میلی به غذا نداشتم. شادی وقتی دید جلو نمی‌روم، برایم لقمه می‌کرد و به‌زور به خوردم می‌داد. قوت کباب به مذاق معده بیچاره‌ام خوش آمد‌. حس می‌کردم کمی جان به تنم برگشته؛ اما آن غصه لعنتی دردی روی قلب و روحم گذاشت که کمرم زیر فشارش خم شد. عفتم، شرافتم، آبرویم، همه و همه در یک مهمانی نحس با یک باده به باد رفت. تازه همه این‌ها بخشی‌از غصه‌هایم بود، خانواده‌ام را کجای دلم می‌گذاشتم؟! کاش پدرم هیچ‌وقت نفهمد و اگر فهمید زنده‌زنده آتشم بزند! حصار امن1 با چشم‌های بسته روی یکی‌از نیمکت‌های سازمان نشسته‌بود. دلش می‌خواست برای استراحت‌هم که شده، ذهنش را از همه‌چیز خالی کند. آخرین پرونده‌اش را تازه تمام کرده‌بود؛ پرونده‌ای سخت و پیچیده. لبخندی زد و زیرلب ″ شکرت خدا″ را زمزمه کرد. دستی روی شانه‌اش نشست‌. چشمانش را باز کرد و امیر را با لبخند همیشگی‌اش دید. معمولا شروع کننده حرف‌ها امیر بود، حرف‌هایی که با لحن طنزآمیزش به دل می‌نشست: -خسته‌نباشی داداش! حسابی سر این پرونده رُسِتو کشیدنا! لبخندی زد و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋