eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_27 فکر می‌کردم شاید دردم کم شود. احمد
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 برای ناهار به رستورانی رفتیم. حال همه خوب بود و ما، به قول عمه سه کله پوک، به هر چیزی می‌خندیدیم و مسخره بازی در می‌آوردیم. فقط ارشیا ساکت شده بود که تا حدودی دلم برایش سوخت. گردش ادامه داشت تا غروب که برگشتیم. هر کجا که می‌رفتیم عکس می‌گرفتم و در فضای مجازی پست می‌گذاشتم. از درد دستم که می‌گذشتم، خیلی خوش گذشت و آخر شب مشغول دیدن لایک‌ها و جواب دادن به کامنت‌های دریافت شده بودم و در همان حال با دختر‌ها شیطنت می‌کردیم. مهدیه سوسکی دید که از زیر در آمد. بی‌اختیاز جیغ زد. در باز شد عمو و بابا آمدند صدای شوهر‌عمه و مادرها هم آمد و که می‌پرسید چه اتفاقی افتاده. مهدیه گریه کنان سوسک را نشان داد. عمو چشم غره‌ای داد و با دمپایی‌اش آن را کشت و جنازه‌اش را می‌برد. _شما دخترا کی می‌خواین یاد بگیرین واسه هر چیزی جیغ نزنین. تا ما رو سکته ندین ول کن نیستین. نه؟ پدر هم اخمی کرد و ساعت قرص آنتی بیوتیک را یادآوری کرد و رفت. عمه حمیده پشت سر آن‌ها آمد  و از شوک بقیه تعریف کرد که باعث شد با یادآوری قیافه‌ها در آن حالت حسابی بخندیم. صبح همه زن‌ها برای شنا رفتند و من فقط توانستم مثل بچه‌ها لب دریا بنشینم و پاهایم را خیس کنم. از مرض خودم و وحشی‌گری ارشیا عصبانی بودم. در واقع خودم خودم را تنبیه کرده بودم. *  نادیا برای تفریح با خانواده‌اش به دبی رفته بود. آخر تعطیلات روزی مشغول رل زدن با فرید بودم که نادیا در گروه پیام داد. می‌خواست مهمانی بگیرد. همان اول مخالفت خود را اعلام کردم اما نادیا دست‌بردار نبود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _بابا اینقدر مسخره بازی در نیار. چی میگی تو ناسلامتی از سفر برگشتم. _اونوقت کی برگشتی؟ _دو روزی میشه از خستگی همش خواب بودم. _حالا انگار کوه کنده. خوبه رفتی تفریح. نرفتی کار کنی. _حالا پاشین بیاین دیگه. حرف اضافه هم نباشه. اگه بدونین چه خبره؟ سوپرایز دارم براتون. مهتاب شاخک‌هایش فعال شد. _چه خبره مگه. تو رو خدا بگو. _اگه بگم که نمیشه سوپرایز. باید هر سه تاتون بیاین تا بفهمین. یکی تونم نیاد رو نمی‌کنم. مهتاب پیشنهاد داد تماس تصویری داشته باشیم‌. شروع کردیم به حرف زدن و نادیا دست از تحریک ما برای مهمانی برنمی داشت. مهتاب مثل همیشه مشکلی نداشت اما من و سعیده قول دادیم خانواده را راضی کنیم. با وجود اینکه می‌دانستم مهمانی نادیا با آنچه انتظار پدر و مادرم است خیلی فرق دارد اما حس کَل کَل و آزار پسرهایی مثل پدرام وسوسه‌ام کرد که به دنبال رضایت گرفتن از مادر بروم. _مامان‌ جان، گفتم که من، سعیده و مهتاب خوایم بریم خونه نادیا تا بعد این چند وقت همدیگه رو ببینیم؛ چون من قراره سال دیگه تو مدرسه شون نباشم، می‌خوان قبل از شروع مدرسه همو ببینیم. _خلاصه می‌خواین با هم باشین دیگه. بهونه‌ش مهم نیست. _دقیقاً‌. قربون آدم زرنگ. _ترنم با بابات صحبت می‌کنم اما یادت نره دارم بهت اعتماد می‌کنما. من به شعور و عقل تو اعتماد دارم و می‌فرستمت جایی یا تنها تو خونه میذارمت. _ممنون مامان. حواسم هست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از ظلم های بزرگی که به کودکان امروزی از طرف والدین بخصوص مادران می شود حساسیت و وسواس در تمیزی است چه تمیزی خانه چه تمیز بودن خود فرزندان حق کودک است که بتواند کثیف کاری کند 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_29 _بابا اینقدر مسخره بازی در نیار. چ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 با آنکه حدس می‌زدم اما حواسم نبود. من فقط می‌خواستم رفته باشم، مرضی به کار آورده باشم، از شر متلک‌های نادیا و مهتاب خلاص شوم و البته سوپرایز نادیا را بفهمم. حواسم به آبروی خانواده‌ام نبود. به شخصیت خودم هم نبود که ببینم جایگاه من آنجاست یا نه. رضایت را گرفتم. سعی کردم لباسی پوشیده انتخاب کنم. از نگاه‌های مریض به شدت فراری بودم. از مادر خواسته بودم روز آمدن ثریا را با مهمانی رفتن من هماهنگ کند تا حامد تنها نباشد. خوبی مهمانی وسط هفته این بود که پدر برای رساندنم نمی‌آمد و ترسم کمتر بود. برای رفتن به مهمانی آماده شدم. آرایش ملایمی کردم. نگاهی دوباره به آینه انداختم. موهایی نه چندان بلند که چتری‌ جلویش روی پیشانی‌ام افتاده بود. چشمانی تیره و درشت، صورتی نسبتاً پر و گرد با پوستی که نه سفید بود و نه سبزه. قدی متوسط و هیکلی که همیشه سعی می‌کردم از استاندار نه کم شود و نه زیاد. مهتاب راست می گفت در مجموع ترکیبی خواستنی بود اما غرورم مانع می‌شد که دم دستی باشم و دست کسی به من برسد. آژانس گرفتم و راه افتادم. سعی کردم دیرتر بروم تا کمتر مجبور باشم تحملشان کنم. وقتی رسیدم، کم مانده بود چشمانم از حدقه بیرون بزند. یک پارتی بود به معنای واقعی. جمعی آنجا بودند که دختری به سن من مثل بچه‌ای بود که در بازار دست پدر و مادرش را رها کرده و گم شده. هاج و واج نگاه می‌کردم تا آن‌که نادیا متوجه آمدنم شد و جلو آمد. دست داد و تعارف کرد که وارد شوم. با صدای بلندِ بیس و خواننده صدای اعتراضم به گوشش نمی‌رسید. بی‌فایده بود. با چشمانم دنبال مهتاب گشتم. در آن شلوغی پیدایش نکردم. همه مشغول رقص بودند و مبل خالی هر کجا که می‌خواستم پیدا می‌شد. گوشه دنجی نشستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_30 با آنکه حدس می‌زدم اما حواسم نبود
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 کمی از این‌که آن دیوانه‌ها لایو و عکس از پارتی بگیرند و من در آن باشم، می‌ترسیدم. مانتو را در آوردم اما شالم را روی سرم نگه داشتم. هر چند تنها کسی بودم که چیزی روی سرم داشتم ولی به این موضوع اهمیت نمی‌دادم. توجهم به میزی که طرف دیگر سالن بود‌، جلب شد. تعجب کردم که چطور خانواده نادیا اجازه می‌دادند مهمانی با این اوضاع و صرف نوشیدنی‌های این‌چنینی در خانه‌شان برگزار شود. به رقص و در هم لولیدن‌های دختر و پسر‌ها نگاه می‌کردم. ناگهان دستی به سرعت شال را از سرم کشید. رو برگرداندم. نادیا بود. با اخم شال را از دستش گرفتم و روی سرم انداختم. مثل قبل محکم نکردم اما بود. _خوشم نیومد نادیا. دیگه تکرار نکن. _چرا سخت می‌گیری. وقتی اومدی اینجا باید مثل بقیه بشی دیگه. شتر سواری که دولا دولا نمیشه. به خاطر سر و صدا حوصله نداشتم داد بزنم و جواب او را بدهم. او هم اخمم را که دید، رفت. چند دقیقه بعد دیدم پسری به طرفم می‌آید. به نظرم آشنا آمد. وقتی رسید صدای بیس کم شده بود. سلام کرد و دست دراز کرد که دست بدهم. سلام را جواب دادم اما دست ندادم. خوشم نمی‌آمد که مردی مرا لمس کند البته بیشتر خوشم می‌آمد آن‌ها را ضایع کرده باشم. _من دوست پدرامم. سامان. اون روز توی پاساژ دیدمت. خیلی قشنگ رفتی تو برجکش. واقعاً از جسارتت خوشم اومد. تازه یادم افتاد که او را کجا دیدم. چه جوابی باید می‌دادم که پررو نشود. _جسارتی نبود. یکی گفت. یکی شنید. _چرا نمیای وسط؟ رقص دوست نداری یا خیلی با جمع جور نمیشی؟ _لازم نمی‌بینم دلیلامو واستون توضیح بدم. بلند خندید طوری که چند نفری به طرف ما نگاه کردند. _همون طور که گفتم جسور و چموشی. _هی آقا برو کنار بذار باد بیاد. اسبم خودتی. برو پیش کسی که چموش نباشه. خنده دوباره‌اش عصبی‌ام کرد ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺تفاوت‌ها را قبل از ازدواج خوب ببینید! 💠 زندگی کردن زیر یک سقف یک واقعیت است و با شخصیت‌های واقعی زن و شوهر سر و کار دارید و جایی برای رویا پردازی نیست. 💠شناخت درست از تفاوت‌ها و شباهت های بین دختر و پسر و خانواده های آنها کمک می کند تا با شناخت از این تفاوت ها با دید باز تر و آگاهانه تر تصمیم گیری کنید. 💠در تصمیم گیری قبل از ازدواج باید به تفاوت ها و بعد از ازدواج بیشتر به شباهت هایشان اهمیت بدهید، زیرا توجه به تفاوتها، به انتخاب عاقلانه کمک می کند و اهمیت دادن به شباهت ها بعد از ازدواج، موجب محکم شدن ارتباط و صمیمیت زن و شوهر می شود. 💠متاسفانه این روند در بین افراد جوان در آستانه ازدواج و افراد متاهل برعکس است یعنی فرد قبل از ازدواج در دریای از احساسات و دلباختگی غرق می شود و بعد از ازدواج خود را در بین ناکامی ها و تفاوت های بسیار، ناامید و خسته می بینند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_31 کمی از این‌که آن دیوانه‌ها لایو و
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 خنده دوباره‌اش عصبی‌ام کرد ولی سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. _نمی‌خواستم توهین کنم. منظورم یه چیزی به معنی شجاعته. یعنی نپذیرفتن چیزیایی که نمی‌خوای. _هر چی که بود. همینم که هستم. _حالا که وسط نمیای می‌تونم کنارت بشینم و باهات صحبت کنم؟ _آقای محترم من هیچ علاقه‌ای به معاشرت با جنس شما ندارم. _نه بابا! مجازیت که جور دیگه‌ست. پستات، استوریا و حتی متن کپشنات غیر این نشون میدن. راستی نگفتم من از فالوورات هستم. با تعجب نگاهش کردم. خودش نپرسیده جواب داد. _فالوور نادیا بودم و با پیج نادیا پیدا کردن پیج تو کاری نداره که. _اونجا فقط مجازیه. هیچ چیزش واسه من واقعی نیست. _این‌که الان توی این پارتی هستی، نشون میده کاملاً هم مجازی نیست. _تنهام بذارین. خوشم نمیاد کسی بهم آویزون بشه. _اُه مای گاد. باشه باشه. من میرم اما اگه حوصله‌ت سر رفت همین دور و برام. حتی حاضرم ببرمت بیرون دور بزنیم که از این فضا بیرون بیای. _دست و دل بازی نکنین. اذیت میشین. برین به سلامت. انگار خودم چلاقم که شما منو ببرین بیرون. سری تکان داد و با همان خنده برگشت. کم کم پذیرایی با مشروبات شروع شد. خیلی نگذشت که اوضاع از قبل درهم‌تر شد. دودها باعث شد همه را محو می‌دیدم. یک لحظه مهتاب را دیدم که با یکی از پسر‌ها تانگو می‌رقصید. خواستم طرفش بروم ولی آن‌قدر بد در هم می‌لولیدن که ترسیدم بین آن‌ها وارد شوم. کمی که گذشت، پسری که معلوم بود سن زیادی دارد و از اول مهمانی با خیلی‌ها بود، به طرفم آمد. مستی‌اش بالا بود و حال خود را نمی‌فهمید. دستش را دراز کرد. _بیا وسط جوجو. چرا تنها کز کردی؟ مگه من مُردم. _برو پی کارت. اگه می‌خواستم، الان اون وسط بودم نه اینجا. هری. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_32 خنده دوباره‌اش عصبی‌ام کرد ولی سعی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _اوه اوه. نه بابا کوچولوی ما زبون درازم هست. بیا بریم ناز نکن. بازویم را گرفت. مرا از جا بلند کرد و با خود کشید. سرش داد کشیدم. _ولم کن وحشی. برو گمشو. خنده نفرت انگیزی زد. کسی صدایم را نمی‌شنید. _چه کوچولوی با نمکی. حرص که می‌خوری خواستنی میشی جوجو. _ولم کن. برو کنار. تقربیا جیغ زدم و تمام تلاشم را برای بیرون کشیدن دستم می‌کردم اما چه فایده. او مست بود و هیکلی دو برابر من داشت. خدا خدا کردم بتوانم از دستش خلاص شوم. دستم را برای تانگو گرفته بود و دست دیگرش پشتم بود. مرا می‌چرخاند. بوی نفسش حالم را بد می‌کرد. سرم گیج می‌رفت. بارها خودم را لعنت کردم. اشکم در آمده بود. کمی به این شکل در تقلا بودم که سامان دستم را کشید و از بین دست‌های او درآورد. _چته مسعود نمی‌بینی حالش خوب نیست؟ پس می‌افته. کار میده دستمون. از فرصت این جابجایی استفاده کردم و خودم را عقب کشیدم. به چند نفر تنه زدم. مانتو و کیفم را برداشتم. با چشمانی پر اشک نگاهی به اطراف کردم تا شالم را که از سرم افتاده بود پیدا کنم. دیدمش و آن را برداشتم. به سرعت از آن خانه لعنتی خارج شدم. آن‌قدر حالم بد بود که یادم نبود باید تاکسی بگیرم. فقط راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم. من آنجا چه می‌کردم؟ اگر بلایی سرم می‌آمد، چه می‌شد؟ به پارکی رسیدم. روی صندلی نشستم. کمی که گریه کردم و باد به سرم خورد. حالم بهتر شد. آبی به صورتم زدم. تاکسی گرفتم و به خانه رفتم. ثریا با تعجب نگاهم کرد. به اتاق رفتم. خود را که در آینه دیدم، علت تعجب ثریا را فهمیدم. آن‌قدر حالم بد بود که فوری روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا