eitaa logo
فرصت زندگی
207 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋 مولای غریب مانده‌ام درد بی‌تو بودن را درک نکرده‌ایم هنوز. کاش همان طور که فرمودی به قدر آب خواستنی تشنه‌ات بودیم تا لباس فرج بر قامت انتظارت می‌پوشاندیم. خدایا فرج مولایمان را برسان نه به خاطر ما بلکه به خاطر دل خسته آقایمان به حق بی‌بی زینب سلام‌الله‌علیها ⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜🦋⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_33 _اوه اوه. نه بابا کوچولوی ما زبون
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 آن‌قدر حالم بد بود که فوری روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم. نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای مادر بیدار شدم. یک دستش روی نبضم بود و دست دیگرش روی سرم. _ترنم خانوم. مامان. حالت خوبه؟ صدای منو می‌شنوی؟ به زحمت چشم باز کردم. داغ بودم. احساس کردم در تب می‌سوزم. مادر به درمان تبم پرداخت و سرمی وصل کرد. صدایش را که با پدر حرف می زد، می‌شنیدم. اصطلاح پزشکی می‌گفت و شرح حال می‌داد. پدر نوچی کرد و چیزهایی گفت که فقط زمزمه‌هایش به گوشم رسید. صبح روز بعد چشم باز کردم. حالم بهتر شده بود. مادر کنار تختم به خواب رفته بود. دلم برایش سوخت که با آن همه خستگی روز، تا صبح از من پرستاری کرده بود. در جایم که جابجا شدم، بیدار شد. با دیدن چشم‌های بازم لبخندی زد. دست روی پیشانی‌ام گذاشت. _خدا رو شکر. حالت خوب شده. مگه نه. _شما پزشکین. باید بفهمین خوبم یا نه. _حال جسمیت که خوبه. ولی حال روحیتو نمی‌دونم. بهتر شدی یعنی؟ _خوبم مامان. چیزیم نیست. _یه شب تا صبح منو دق دادی و سوختی اونوقت چیزیت نیست؟ بغض کردم. _مامان! ببخشید. دستش را روی دستم نوازش وار کشید. _تا وقتی مطمئن نشدی جایی که میری مناسبت هست یا نه، قدم توش نذار. اگه رفتی و بعد فهمیدی هم زود خودتو بیرون بکش. حالا می‌خوام مطئنم بشم. اتفاق بدی که برات نیوفتاده هان؟ از چیزهایی که گفت، هول شدم. _نه مامان چه اتفاقی. مطمئن باشید. فقط همون طور که گفتید دیر خودمو بیرون کشیدم اما خدا رو شکر مشکلی پیش نیومد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_34 آن‌قدر حالم بد بود که فوری روی تخت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 می‌خواستم بیشتر توضیح بدهم اما به خاطر این‌که از اعتمادش سوء استفاده کردم، خجالت می‌کشیدم. بلند شد تا صبحانه آماده کند. _مامان از کجا فهمیدی‌ که جایی که رفتم مناسبم نبود. از کجا فهمیدی زود بیرون نرفتم. _از حال بدت فهمیدم جایی که رفتی جای خوبی نبود. از بوی سیگاری که تو جونت رفته بود فهمیدم زود نیومدی بیرون. حتی بوی اون زهر ماری  لای موهات نشون می‌داد گیر افتاده بودی. می‌دونی مادر، از دیشب مردم و زنده شدم تا بفهمم چه اتفاقی واست افتاده. طاقت نیاورم حالت خوب بشه و ازت بپرسم. حتی مجبور شدم کامل معاینه‌ت کنم تا مطمئن بشم بلایی سرت نیومده. خجالت کشیدم‌. آن‌قدر که می‌خواستم زمین باز شود و مرا فرو ببرد. چقدر بی‌‌فکر بودم. به دلایل خیلی مسخره خودم را به آن مهمانی رساندم و باعث شدم دست کثیفی به من بخورد. از یادآوریش دوباره چندشم شد. قبل از آماده شدن صبحانه، دوش گرفتم تا از آن بوهای نفرت انگیز سبک شوم. کاش با آب دوش خاطره روز قبل هم شسته می‌شد و می‌رفت. پدر درباره اتفاق روز قبل و حالم هیچ چیزی نپرسید. مطمئن بودم که این خواسته مادر بود اما هر چه بود، باعث آرامشم شد و مرا از سر افکندگی بیشتر نجات داد. البته به مادر قول دادم که تکراری وجود نداشته باشد و تا اطلاع بعدی حق رفتن به خانه یا مهمانی دوستان را نداشته باشم. به یاد آوردم که سعیده را در پارتی ندیدم. با او تماس گرفتم و پرسیدم کجا بوده. سعیده عاقل بود. در همان لحظه ورود با دیدن اوضاع برگشته بود. بعد از تماس با او، بیشتر از حماقتم حرص خوردم. وقتی چهره خوشحال مهتاب را بین آن مهمانی به یاد آوردم، از مهتاب هم مانند نادیا بریدم. باید در پست‌هایی که گذاشته بودم و دنبال کننده‌هایم در فضای مجازی هم تجدید‌نظر می‌کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 مادر که باشی، تک تک سلول‌هایت نگران فرزندانت می‌شود. مادر که باشی هر نفست پر از دغدغه سلامتشان می‌شود. مادر که باشی لحظه لحظه‌ات از تمنای موفقیت‌هایشان سرشار می‌شود. مادر ای زیبایی خلقت روزت مبارک 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷 همسر جان، تکاپوهای روزم به امید آرامش توست. آرامشت که باشم، خدا را شکر می‌کنم. خدا را شکر که می‌توانم پناه‌گاهت باشم. می‌توانم دغدغه‌هایت را تسکین باشم. می‌توانم دلگیری‌هایت را درمان باشم. تو که باشی روزم را به امید برای تو زندگی کردن، تمام می‌کنم. 💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷💎🌷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_35 می‌خواستم بیشتر توضیح بدهم اما به
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 چند روزی سراغ گوشی نرفتم تا از دست نادیا و مهتاب راحت باشم. حالم که بهتر شد، از بی‌حوصلگی و بیکاری دوباره سراغ گوشی رفتم‌. دنیایی از تماس و پیام بود. فضای مجازی هم که گویی سال‌ها بود سراغش نرفتم. موجی از کامنت و پی‌ام بود که سرازیر شده بود. تماس‌ها بیشتر از طرف همان‌هایی بود حوصله شان را نداشتم. همان‌ها پیام و پی‌ام زیادی هم داده بودند. پی‌ام‌های زیاد فرید توجهم را جلب کرد. بارها پرسیده بود که کجا هستم و چرا جواب نمی‌دهم. او معمولا خونسرد بود و خیلی از جواب ندادنم نگران نمی‌شد. جواب دادم. _سلام. حالم خوب نبود. مشغول چک کردن کامنت‌ها بودم که چند دقیقه بعد جواب داد. _سلام عشقم. نگرانت شدم. چی شده بودی؟ _تب کرده بودم. حالا خوبم. _آخی. من که گفتم تو مثل برگ گلی. کسی که به خاطر چند لحظه آغوش ناخواسته تب کنه، پرستیدنیه. مغزم داشت سوت می‌کشید. فرید واقعاً چه کسی بود که در مورد پارتی خبر داشت. باید می‌فهمیدم. _چی میگی تو؟ تو کی هستی؟ _یه عاشق. تازه بعد چند ماه میگی کی هستم؟ _تو توی اون مهمونی بودی؟ _ نشون به اون نشون که اون روز با زبون تندت منو از خودت دور کردی و با زرنگی از بین کَل کَل من و مسعود فرار کردی، باورم نمی‌شد همونی هستی که تو مجازی این‌قدر آروم و مهربونی. حالا که فهمیدم تب کردی مطمئن شدم مجازیت واقعی‌تر از واقعیته. همه چیز دور سرم می‌چرخید. نفسم بالا نمی‌آمد. کسی که چند ماه با او چت می‌کردم، همان سامان بود. هیچ وقت نمی‌خواستم کسی که در مجازی با او در ارتباطم را ببینم. در حالی که او مرا می‌شناخت و به همین خاطر آن روز لعنتی به من نزدیک شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_36 چند روزی سراغ گوشی نرفتم تا از دست
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 گوشی را روی تخت پرت کردم. نباید می‌گذاشتم حالم دوباره بد شود و نگرانی جدیدی برای خانواده درست کنم. باید با یکی حرف می‌زدم. در اتاق دور خودم می‌چرخیدم. ظهر بود و مادر سفره را آماده می‌کرد. به حمام رفتم کمی آب برای نشاندن آتشم خوب بود. بیرون که آمدم، مادر نگاهی کرد تا بفهمد در چه حالی هستم. _ترنم خوبی‌؟ _مامان میشه به سعیده بگم بعدازظهر بیاد؟‌ مادر جلوآمد و به چشمانم خیره شد. دستم را گرفت. _ترنم خوبی؟ چی‌کار داری می‌کنی با خودت؟ یه حرفی بزن تا از نگرانیت دیوونه نشم. بهم بگو این همه اضطراب از کجا میاد؟ با خودم فکر کردم کاش پدر و مادرم پزشک ماهری نبودند. _چیزی نیست. فقط می‌خوام با سعیده حرف بزنم. البته ممکنه مادرش اجازه نده. اون معمولاً خونه کسی نمیره. _باشه اگه لازم شد گوشیو بده با مادرش صحبت کنم. _ممنون مامان که این‌قدر خوبی. _راستی غروب یه پیام بده یادم بمونه یه قرص واسه این حالت بیارم. کمتر اذیت بشی. در دل گفتم مگر هر دردی با قرص دوا شدنیست؟ _مامان من ناهار نمی‌خورما‌‌. تو رو خدا به بابا بگو گیر نده. به اتاق رفتم. گوشی را برداشتم از سامان که نه، از همان  فرید پی‌ام آمده بود. دیگر حتی جرات باز کردن آن را نداشتم چه رسد به جواب دادن. با سعیده تماس گرفتم و التماس کردم که بیاید. مادرش قبول کرد. وقتی سعیده را دیدم، بغض چند روزه‌ام سر باز کرد. از حال بدم با او درد دل کردم و اتفاقات آن روز تا ربط سامان به فرید را که پشت تلفن نمی‌شد بگویم را بیرون ریختم. خدا می‌دانست چقدر سبک شدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 سلام حضرت مادر. امروز که روز شماست از پسرتان خبر گرفته‌اید؟ همان پسر که بهترین الگویشان شمایید. امروز پرسیده‌اید چقدر تا فرج باقی مانده؟ بی‌بی جان، می‌دانم که بی‌معرفتیم. شما در آن کشاکش مرد و نامرد، فرزندتان حضرت منجی، را صدا زده‌اید اما ما در شادی و غم به یاد نداریم صاحبی داریم. بانو شما که آبرودار محضر کبریایی هستید، به یمن میلادتان به نیت عیدی ریزه‌خواران از ساحت کرامت الهی بخواهید ظهور را روزیمان گرداند. سلام الله علیها سلام الله علیها 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_37 گوشی را روی تخت پرت کردم. نباید می
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 خدا می‌دانست چقدر سبک شدم. _دختر چند روزه ازت خبر ندارم اندازه یه شاهنامه ماجرا داشتی. _سعیده، به نظرت با این فرید چی کار کنم؟ _یعنی چی چی کار کنم؟ مگه هنوز بلاکش نکردی؟ _نه باب. وقتی اون چیزا رو گفت، دیگه حتی جرات نمی‌کنم پی‌امشو باز کنم. _باز نکن بلاکش کن. دختر اون تو رو می‌شناسه. از طریق نادیا حتی می‌تونه شماره‌تو بگیره. کات کن و خلاص. _آخه از همین می‌ترسم. می‌ترسم بلاکش کنم شماره‌مو بگیره و دست از سرم بر نداره. سعیده بابام بفهمه بی‌چاره‌م. گوشی را از میز برداشت و به طرفم گرفت. _باز کن پی امو. ببینیم چی نوشته؟ باز کردم چندین پیام ردیف شده بود. _کجا رفتی پس؟ باز که چموشی می‌کنی. انگار مجازیت با واقعیت داره یکی میشه. _الو دخی منتظرتم. _عشقم، کشتی منو جواب بده. پیام‌های زیاد دیگری هم بود. حرصم در آمده بود. سعیده وادارم کرد همان طور که می‌خواست جواب بدهم. _من همونم که دیدی همون قدر چموش. همین جا همه چیو تموم می‌کنم. به سلامت. آنلاین بود و سریع جواب داد. پشت سر هم می‌نوشت و جمله جمله می‌فرستاد تا قبل از مسدود کردنش حرف‌هایش را بفهمم. _یه لحظه صبر کن. _کاش نمی‌گفتم کی هستم و همون جور مهربون می‌موندی. _قصدم از نشونی دادن فقط این بود که بیشتر با هم آشنا بشیم. _اگه نمی‌خوای قبول. مثل قبل فقط مجازی ادامه بدیم. خب؟ نوبت من بود که جوابش را بدهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪