فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_34 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 حرصم از کارش درآمده بود به همین خاطر برای تلافی ا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_35
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
در بین راه از آزاد خواستم عکسهایی که نمیپسندد را حذف کند و برای نشان دادن آنها به حلما هم اجازه گرفتم. میدانستم چقدر ذوق زده خواهد شد.
_بیچاره حلما خبر نداره با مامان اومدم واسه عکاسی شما. مامان میگه کنکور داره. اگه بیاد از سه روز قبل و سه روز بعد فکرش درگیر میشه. میخوام وقتی فهمید و حالش گرفته شد با این عکسا حالش خوب بشه.
رامین پس گردنی به آزاد زد.
_یعنی خاک تو سرت. هوش و حواس واسه بچههای مردم نمیذاری. معلوم نیست چند تا مادر مثل زهرا خانوم نفرینت میکنن که بچهشونو از راه به در کردی.
آزاد پس سرش را گرفت و با اخم به او نگاه کرد.
_مگه مرض داری؟ واسه چی میزنی آخه؟
_رامین جان. پسرم واسه چی نفرین کنم. مادرای دیگه رو نمیدونم اما خودم نگرانیم واسه اینه که واسه یه مرد غریبه که معلوم نیست کجائه و چه جور آدمیه اصلاً فکر و عقایدش چیه، یه جوری احساسات خرج میکنن و قربون صدقه میرن که آدم میمونه چه جوری کنترلشون کنه. حتی حلما میگفت بعضی دوستاش اگه یکی مثل امیر حسین جان که روش تعصب دارن، چه میدونم کراش زدن، سرفه کنه اونا غش میکنن.
همه از مدل حرف زدن مادر خندیدیم. رامین سوتی کشید.
_زهرا خانوم خیلی حرفهای هستینا. فکر نمیکردم اینقدر تخصصی بلد باشین.
_تخصصی نیست. دو کلام باهاشون حرف بزنم دستم میاد دیگه.
آزاد کمی به طرف عقب برگشت.
_چیزی که خیلی وقتا ذهنمو درگیر میکنه همیناست که میگین. میترسم بیخبر زندگی یه عده رو به هم ریخته باشم و باعث گناه و اشتباه یه سری شده باشم.
مادر سری به تاسف تکان داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_34 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _شرط داره. آقای پاکروان چشمانش را ریز کر
#رمان_قلب_ماه
#پارت_35
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
نفس راحتی کشید ولی به این فکر میکرد اگر به خاطر این آدم که از نظرش مزخرف بود، کارش را از دست میداد، چقدر بد میشد. پیامک وایز پول به حسابش آمد. جای تعجب داشت که رییس مبلغ زیادی را قبل از اینکه به مامویت برود و حتی قبل از پرواز برایش واریز کرده بود. مریم با این کار فقط میخواست آنها را به چالش کشیده باشد. نه آنکه بازار گرمی کند.
هواپیما در فرودگاه مادرید فرود آمد. بعد از گرفتن چمدان، مریم سعی کرد پشت سر امید حرکت کند. نمیدانست در بدو ورود با چادر او مشکلی خواهند داشت یا نه. امید هر چند قدم به پشت سرش نگاه می کرد تا مطمئن شود مریم جا نمانده. هنوز درک نمیکرد که در این کشور غربی چرا هنوز چادرش را در نیاورده و منظورش از این کار چیست. با صدای مریم که به انگلیسی با ماموران فرودگاه حرف میزد، برگشت. گویی لجبازی مریم داشت کار دستشان میداد.
امید جلو آمد و با آنها به اسپانیایی صحبت کرد و توضیح میداد که میان صحبتها چشمش به کارلوس افتاد. کارلوس برای استقبال به فرودگاه آمده بود. امید به او اشاره کرد که به کمک بیاید. مریم همانجا روی صندلی نشست. دستش را روی زانو گذاشت و صورتش را با دستهایش پوشاند. این سفر از اول برایش با سختی و تلخی شروع شده بود. مذاکرات امید و کارلوس نتیجه خوبی داشت. مامورها راضی شدند و رفتند. امید غرغر کنان به طرف مریم آمد. مریم سرش را بلند کرد.
_اینجا اروپائه خانم. با چادر داشتنت میخوای چیو ثابت کنی؟ چرا بیخودی حساسشون میکنی؟ انگار نوبر حجابو فقط تو آوردی.
مریم مثل اسپند از جا پرید.
_الان دومین باره دارین به حجابم توهین میکنین. مگه قرار نبود با من حرف نزنین؟
_واقعا که خیلی...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_34 آنقدر حالم بد بود که فوری روی تخت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_35
میخواستم بیشتر توضیح بدهم اما به خاطر اینکه از اعتمادش سوء استفاده کردم، خجالت میکشیدم. بلند شد تا صبحانه آماده کند.
_مامان از کجا فهمیدی که جایی که رفتم مناسبم نبود. از کجا فهمیدی زود بیرون نرفتم.
_از حال بدت فهمیدم جایی که رفتی جای خوبی نبود. از بوی سیگاری که تو جونت رفته بود فهمیدم زود نیومدی بیرون. حتی بوی اون زهر ماری لای موهات نشون میداد گیر افتاده بودی. میدونی مادر، از دیشب مردم و زنده شدم تا بفهمم چه اتفاقی واست افتاده. طاقت نیاورم حالت خوب بشه و ازت بپرسم. حتی مجبور شدم کامل معاینهت کنم تا مطمئن بشم بلایی سرت نیومده.
خجالت کشیدم. آنقدر که میخواستم زمین باز شود و مرا فرو ببرد. چقدر بیفکر بودم. به دلایل خیلی مسخره خودم را به آن مهمانی رساندم و باعث شدم دست کثیفی به من بخورد. از یادآوریش دوباره چندشم شد. قبل از آماده شدن صبحانه، دوش گرفتم تا از آن بوهای نفرت انگیز سبک شوم. کاش با آب دوش خاطره روز قبل هم شسته میشد و میرفت.
پدر درباره اتفاق روز قبل و حالم هیچ چیزی نپرسید. مطمئن بودم که این خواسته مادر بود اما هر چه بود، باعث آرامشم شد و مرا از سر افکندگی بیشتر نجات داد. البته به مادر قول دادم که تکراری وجود نداشته باشد و تا اطلاع بعدی حق رفتن به خانه یا مهمانی دوستان را نداشته باشم.
به یاد آوردم که سعیده را در پارتی ندیدم. با او تماس گرفتم و پرسیدم کجا بوده. سعیده عاقل بود. در همان لحظه ورود با دیدن اوضاع برگشته بود. بعد از تماس با او، بیشتر از حماقتم حرص خوردم.
وقتی چهره خوشحال مهتاب را بین آن مهمانی به یاد آوردم، از مهتاب هم مانند نادیا بریدم. باید در پستهایی که گذاشته بودم و دنبال کنندههایم در فضای مجازی هم تجدیدنظر میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_34 قرار آزمایش گذاشته شد. دو روز بع
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_35
پریچهر با حرص "بابا"یی گفت و عمو خندید.
_اشکال نداره دختره و این لوس شدنا. این یکیم که تقصیر خودته. خیلی نازشو کشیدی دیگه.
پریچهر اخمهایش را در هم کشید و دست به کمر شد.
_دست شما درد نکنه. دست به یکی کردین منو لوس و نازنازو نشون بدین؟ اصلاً من نمیام.
پیمان کمرش را هل داد و به طرف ماشین هدایتش کرد.
_دو ساعته همین بازیو در میاری. بعد میگی لوس نیستم.
سوار ماشین که شد، عمو هم نشست و به راه افتاد.
_چی کار میکردی که داد پیمانو در آوردی؟
رک بود و راحت حرفش را میزد.
_بهش میگم باید باهام بیای، میگه زشته، توهینه.
به طرف عمو برگشت.
_خداییش بد بود اگه میومد؟
_آره بد بود.
چشم گرد کرد و خیره نگاهش کرد.
_چرا بد باشه؟ آخه عادت کردم. همه جا با اون رفتم. من در کل غیر سال گذشته، با هیچ کس جز بابا و بیبی ارتباط نداشتم. البته اگه مدرسه رو ندید بگیرم.
_راستی چرا پارسال رفته بودی شهرستان. پیمان میگفت واسه درس خوندنه. ولی معلومه که حرف بوده.
_یعنی نمیدونین؟ شاخ شمادتون نگفته؟
عمو از مدل حرف زدن پریچهر خندید.
_ نه نگفته. چی شده حالا؟ کدوم شاخ شمشادم باید چیزی میگفته.
_این شایان خان پیله جنابعالی، پیشنهادای قشنگ داشت. میگفت آشنا بشیم و ارتباط و از این حرفا. بابا هم ترسید که الان میدونم چرا اینقدر کلافه بود. منو فرستاد تا از سرش بیافته و بیخیالم بشه.
_که بیخیالم نشد. درسته؟
_بدتون نیادا. خیلی سریشه. هر کاریش میکنم، ول کن نیست.
عمو لپ پریچهر را کشید و دوباره خندید.
_تو چقدر شیرینی دختر. میخوای گوششو بپیچونم؟
_راست میگین؟ میشه بهش بگین بهم پیله نکنه. من آدم ارتباط و رفاقت و اینا نیستم. اینقدرام پیچیده نسیتم که هی میگه بشناسمت بشناسمت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_34 همان طور که به طرف مطب دکتر میرفتم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_35
بماند که پدر بدون اطلاع مادر برای پول عمل، سراغ دو خالهام هم رفته بود و از آنها جز بیاحترامی چیزی دریافت نکرد.
روز بعد، آزمایشات و عکس انجام شد. دکتر با دیدن عکس، سری به تاسف تکان داد و رو به من کرد.
_بهت گفتم دست دست نکنین. توده پیشروی کرده. کار سختتر شده. برین دعا کنین بتونیم کامل خارجش کنیم.
این حرف به طرز بدی ما را به هم ریخت. پدر که در سکوت فرو رفته بود؛ من هم تا مدتی سرم را بین دست¬هایم گرفتم و نفهمیدم در اتاق دکتر در خودم غرق شده¬ام. به کمک آبی که دکتر به خوردم دادف خودم را جمع و جور کردم. مادر روحیهاش بهتر از من و پدر بود. با دیدن چهره¬های درهممان باز هم شعار بزرگ بودن خدا را میداد.
نوبت عمل به خاطر اورژانسی بودن شرایط سریع تعیین شد. چک مهدی را نقد کردم و کارهای مقدمات عمل را انجام دادیم.
از وضعیت مادر و احتمال کامل نشدن درمانش کلافه بودم اما غیبتهای دانشگاهم داشت زیاد میشد و ناچار بودم در کلاسهای ضروری شرکت کنم. با خانم دکتر اسماعیلی کلاس داشتیم. تصمیم گرفتم سوالات جلسه قبل را از او بپرسم و چالش ذهنم را انتقال دهم.
با آرامش همیشگیش که حرص خیلیها را در میآورد، نشست و سلام و احوالپرسی کرد. هم سن مادر بود. حضور و غیاب را اول کلاس انجام میداد. به من که رسید، نگاهی انداخت و سرش روی لیست برگشت.
_آقای رودگر سوالای جلسه قبلتون بدون جواب موند. آماده باشین اول به اونا برسیم بعد درسو شروع کنیم.
فکر نمیکردم که با آن همه کلاس و مشغله یادش مانده باشد. البته با آنهمه مدرک و سابقه درخشان بعید نبود حافظه خوبی داشته باشد. "چشم"ی گفتم و تا تمام شدن کارش، سریع چند سوال اصلیم را روی کاغذ یادداشت کردم. با صدا زدنش سر بلند کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_34 -یه دختر به نام آرزو صبوری؛ که البته الان با
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_35
-نشنیدی سید چیگفت؟ فعلا شوخی هاتو بزار تو گنجینهی باارزشت، درشم قفل کن.
بچه ها ساکت، و هرکدام به جایی زل زدهبودند. فکرشان مشغول بود، مشغول اینکه چطور جوانهای پاک بهخاطر کمبود
از طرف خانواده یا خاص بودن و خودنمایی و صدالبته کمبود اطلاعات نسبت به دینشان، جذب فِرَق گوناگون میشدند و
خودشان را هدرِ رهبر آنفرقه می کردند.
چیزی نگذشت که علی سکوت حاکم بر فضا را شکست:
-بلند شید بچه ها وقت کمه! برید از نصراللهی پرونده رو بگیرید شروع به کار کنید تا من بیام.
بچهها به تبعیت از حرف علی بلند شدند و پساز او از اتاق بیرون زدند. علی به سمت اتاق سید قدم برداشت. در زد و پس
از کسب اجازه وارد شد.
-کاری داشتی علی جان؟
-مرخصی میخواستم سید، برای دو ساعت!
پس از کسب مرخصی راه افتاد. از شدت مشغولیت فکرش نفهمید که چطور به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و زنگ
سوم را زد.
پس از طی کردن پارکینگ بزرگ ساختمان، وارد آسانسور شد. نگاهی در آیینه به خودش انداخت. هیچوقت قهوه ای
چشمانش به این تیرگی نبوده. دستش را میان موهای مشکیاش فرو برد و همزمان سرش را پایین آورد.
در آسانسور باز شد. گره میان ابروانش را باز کرد و بیرون رفت. در واحد باز بود تقهای به در زد و وارد شد. نگاهی به جعبه های پیتزای روی میز مبل، و آشپزخانه ای که دیگر جای خالی روی کابینت ها و ظرفشویی اش پیدا نمیشد انداخت. سری تکان داد و واردیکی از اتاقها شد.
-اهم!
بردیا با صدای ارمیا از پشت میز بلند شد و سلام کرد. ارمیا سر تا پایش را از نظر گذراند. چشمهای پف کرده، موهای
پریشان و لباسهای نامرتبی که همیشه مرتب بود نشان از خستگی عمیقش داشت.
لبخندی به این وضعیت برادرش زد و
با در آغوش کشیدنش، گفت:
-سلام بر برادر شلخته من! تو این دوماهی که نیومدم، زلزله اومده؟!
از آغوش هم بیرون آمدند بردیا با نیمخند غمگینی جواب داد:
-معمولا در حال مطالعهم و هرچی بیشتر میخونم، بیشتر پی به حماقت و عمری که تلف کردم، میبرم.
ارمیا صورتش را جمع کرد و محکم زد به بازوی بردیا:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋