eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_35 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در بین راه از آزاد خواستم عکس‌هایی که نمی‌پسندد ر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _حق داری نگران باشی ولی تقصیر تو نیست که. هر کسی مسئول کارای خودشه. تو ضامن بی‌عقلیای بعضی هوادارا و تب مشهور پرستی‌شون نیستی. الان هلیا اصلاً توجهی به شهرت و آدمای مشهور نداره. نه که بدش بیاد براش اولویت نداره. واسش مهم نیست اما حلما نه. اون خیلی دنبال این چیزاست. بهش گفتم این آدمای مشهور مثل بقیه آدمن. ازشون بت نساز. اگه رفتی دنبالشون و فردا یه خلاف یا اشتباهی دیدی نباید به هم بریزی. احساساتت دست خودت باشه. کنترلش کن؛ البته بگما یه عده به خاطر سن و شور نوجوونی و ایناست که داغن. _ماشاءالله به شما. کاش همه مادری مثل شما داشتن. _ممنون پسرم. راستی حالا که حرف به اینجا کشید بذار یه نصیحت مادرانه‌ هم بکنم. ببین تو الان بخوای نخوای واسه خیلیا اسطوره‌ای. بت‌شون هستی. مراقب باش کاری نکنی هوادارت آسیب ببینه و به هم بریزه. مادر جان با شکستن تو خیلیا می‌شکنن. ضمناً همونایی که امروز سنگ هواداریتو به سینه می‌زنن، کوچیک‌ترین خطایی ازت ببینن کوس رسواییتو همه جا سر میدن. _به روی چشم. حواسم هست. تمام سعیمو می‌کنم. رامین دیگر طاقت نیاورد و نگذاشت حرف ادامه پیدا کند. _خب زهرا خانوم بسه دیگه. ادب شد. حالا بگین سر حرفتون هستین که امیر بعد از هر گندی که به لباساش زد، بیاد پیش شما یا نه؟ _معلومه که هستم. مگه هم سن منی که باهات شوخی داشته باشم. از همین حالام می‌تونین ببینین که سر حرفم هستم. آزاد اعتراضی کرد. _رامین این چه حرفیه. باز مسخره شدی؟ _مسخره چیه زنگ زدم خونه‌مون مهمون داریم همون عمم که بد جوری عاشقته. می‌خوای بریم اونجا. گفت و بلند خندید. آزاد دستی به پس سرش کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_35 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفس راحتی کشید ولی به این فکر می‌کرد اگر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید حرفش را ادامه نداد و به طرف دوستش برگشت. با کارلوس خوش و بشی کرد و به طرف خروجی رفت. مریم به دنبال آن‌ها راه افتاد. دوست نداشت این اتفاق بیافتد. او برای حجابش احترام خاصی قائل بود. سوار ماشین کارلوس شدند‌. از همان مقدار خیلی کمی که از اسپانیایی بلد بود، فهمید قرار است آن‌ها را به هتل وستین پالاس برساند و همچنین فهمید کارلوس با اشاره به مریم سوال کرده که با این وضعش می‌خواهد با آن‌ها مذاکره کند؟ مریم خسته‌تر از آن بود که بخواهد در این مورد بحث کند و ضمناً عادت نداشت خودش را به رخ دیگران بکشد. باید در عمل همه چیز را ثابت می‌کرد. با رسیدن به هتل، مریم ساختمان بسیار بزرگ و مجللی را دید و با خودش فکر کرد. _بی‌خود نیست این پسره خودشو به آب و آتیش می‌زنه تا خرجیش قطع نشه. آخه حیفه، یه همچین جاهاییو دست بده. وارد شدند. امید رو به او کرد. _مدارکتونو بدین‌ باید بهشون بدم. وقتی امید کلید را دریافت کرد، کمی دست دست کرد و با آن‌ها صحبت کرد. کمی طول کشید. مریم حساس شد. نزدیک رفت و از امید دلیل بحثش را پرسید. -به جای اینکه دو تا اتاق یه تخته بدن یه اتاق دو تخته آماده کردن و میگن چون درست رزو نکردین، باید صبر کنید تا اتاق مورد نظرتون آماده بشه. - خب صبر می‌کنیم. کمی مکث کرد. به طرف مبل حرکت کرد. هنوز چند قدم نرفته، برگشت. _یعنی هیچ‌کدوم آماده نیست؟ -یکی آماده‌ست. باید دومیو آماده کنن. -کلید اونی که آماده‌ست دست شماست؟ امید کلیدی که در دستش بود را بالا گرفت. مریم کلید را که دید، از دست او کشید و فاصله گرفت. -شما منتظر بمونین تا اتاقتونو بهتون تحویل بدن. -خجالتم خوب چیزیه ها. ناسلامتی من پسر رییستم. کاش یه کم احترام میذاشتی. - شما که توقع ندارین من اینجا منتظر بمونم و شما برین استراحت کنید. به طرف آسانسور رفت و بین راه از خدمتکار خواست تا اتاق را نشان دهد. امید با وجود اینکه دلِ خوشی از مریم نداشت اما از جسارتش خوشش آمد. لبخندی زد و دنبال او راه افتاد. -خودم راهنماییت می‌کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_35 می‌خواستم بیشتر توضیح بدهم اما به
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 چند روزی سراغ گوشی نرفتم تا از دست نادیا و مهتاب راحت باشم. حالم که بهتر شد، از بی‌حوصلگی و بیکاری دوباره سراغ گوشی رفتم‌. دنیایی از تماس و پیام بود. فضای مجازی هم که گویی سال‌ها بود سراغش نرفتم. موجی از کامنت و پی‌ام بود که سرازیر شده بود. تماس‌ها بیشتر از طرف همان‌هایی بود حوصله شان را نداشتم. همان‌ها پیام و پی‌ام زیادی هم داده بودند. پی‌ام‌های زیاد فرید توجهم را جلب کرد. بارها پرسیده بود که کجا هستم و چرا جواب نمی‌دهم. او معمولا خونسرد بود و خیلی از جواب ندادنم نگران نمی‌شد. جواب دادم. _سلام. حالم خوب نبود. مشغول چک کردن کامنت‌ها بودم که چند دقیقه بعد جواب داد. _سلام عشقم. نگرانت شدم. چی شده بودی؟ _تب کرده بودم. حالا خوبم. _آخی. من که گفتم تو مثل برگ گلی. کسی که به خاطر چند لحظه آغوش ناخواسته تب کنه، پرستیدنیه. مغزم داشت سوت می‌کشید. فرید واقعاً چه کسی بود که در مورد پارتی خبر داشت. باید می‌فهمیدم. _چی میگی تو؟ تو کی هستی؟ _یه عاشق. تازه بعد چند ماه میگی کی هستم؟ _تو توی اون مهمونی بودی؟ _ نشون به اون نشون که اون روز با زبون تندت منو از خودت دور کردی و با زرنگی از بین کَل کَل من و مسعود فرار کردی، باورم نمی‌شد همونی هستی که تو مجازی این‌قدر آروم و مهربونی. حالا که فهمیدم تب کردی مطمئن شدم مجازیت واقعی‌تر از واقعیته. همه چیز دور سرم می‌چرخید. نفسم بالا نمی‌آمد. کسی که چند ماه با او چت می‌کردم، همان سامان بود. هیچ وقت نمی‌خواستم کسی که در مجازی با او در ارتباطم را ببینم. در حالی که او مرا می‌شناخت و به همین خاطر آن روز لعنتی به من نزدیک شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_35 پریچهر با حرص "بابا"یی گفت و عمو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _باشه عمو جان. باشه بهش میگم به موقع و با رسم و رسوم حرفشو بزنه خوبه؟ _اوف عمو، شمام که می‌خواین اون حرف خودشو بزنه. _دختر خوب، خواستگاری از یه دختر که عیب نیست. خودسر بودن بده که درستش می‌کنم. سخت نگیر. وقتی برگشتند، همزمان شایان وارد شد. پیاده شدند و سلام و علیکی کردند. شاهرخ خان به طرف عمارت می‌رفت که دید شایان طرف پریچهر رفته. _پریچهر، آخر نمی‌خوای افتخار بدی بیای اتاقتو ببینی. به هوای مهمونیم بود تا حالا باید یه سر می‌زدیا. _چشم عمو. برم لباس عوض کنم و به بابا خبر بدم برگشتیم. میام. _پس بگو ناهارو با ما می‌خوری. کمی مِن مِن کرد اما نتوانست مخالفت کند. عمو رو به شایان کرد. _تو الان نباید شرکت باشی؟ _اومدم چیزی بردارم. برمی‌گردم. همین که خواست با پریچهر حرف بزند، دوباره عمو صدایش زد. _بیا به کارت برس. اینقدر پاپیچ اون دختر نشو. به اعتراض اسم پدر را صدا زد و پریچهر از فرصت استفاده کرد و رفت. وقتی خواست وارد عمارت شود، شایان روبه‌رویش ظاهر شد. لبخندی زد. _می‌بینی دخترعمو همه چیز دست به دست هم میده که ما چشم تو چشم بشیم. فامیل جدید داشتن چه حسی داره؟ _فامیل که تو باشی، حسش بده. بدترین حس دنیا. _اِ بد اخلاقی نکن دیگه. پسرعمو به این خوبی، خیلی دلتم بخواد. پریچهر سعی کرد او را دور بزند و رد شود اما او اجازه نداد. _برو کنار. دلم نمی‌خواد. چه خودشم تحویل می‌گیره. _چه پدرکشتگی با من داری؟ چی کارت کردم؟ _آهان؟ پدرکشتگیو خوب اومدی. دقیقاً تو الان فامیل قاتل پدرم هستی. واسه همین از جلو چشم برو کنار. _فقط من فامیلشونم دیگه؟ در چارچوب در ایستاده بودند. عمو متوجه آنها شد. _شایان، به سلامت. از سر راه برو کنار. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_35 بماند که پدر بدون اطلاع مادر برای پ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _می‌گفتین آقای رودگر. مشکل کجا بود؟ _جلسه قبل گفتین خدا علت همه چیه. میگم کساییو می‌شناسم که با علتای مادی ثابت می‌کنن چی علت به وجود اومدن چیه و اصلاً این وسط جایی واسه علت بودن خدا وجود نداره. هر ماده یه دلیل مادی داره. نگاهی به کلاس انداخت. از همه پرسید. _یه رباط با چی ممکنه حرکت کنه؟ هر کدام جوابی دادند. باتری، شارژر برق، آداپتور. رو به من کرد. _علت حرکت ربات همیناست که گفتن اما تو می‌تونی بگی این انرژیا تنها علت به وجود اومدن حرکتش هستن؟ اگه مخترعش یه قعطه رو، اصلا یه پیچ رو اشتباه تنظیم یا طراحی می‌کرد، اون انرژیا تاثیری توی حرکت کردنش داشتن؟ ظریف و دقیق گفت. چیزی که فکرش را نکرده بودم. _خب از کجا معلوم یه خدای ماورائی، یه خدای غیر مادی علت کامل کننده باشه؟ _علت‌های این دنیایی و مادی، هر کدوم وصل یه علت دیگه‌ن. ربات انرژی می‌خواد. انرژی مولد می‌خواد. مولد منبع حرکت دهنده می‌خواد و همین طور این چرخه ادامه داره. باید یه دستی فراتر از این مادیات بیاد و چرخه رو مدیریت کنه. شما باور می‌کنین همون ربات که گفتم، اتفاقی و شانسکی ساخته شده باشه و بتونه حرکت هم بکنه؟ خواستم جواب بدهم که کیانا با اشاره به من خوشمزگی کرد. _استاد یعنی نمیشه بعضی آدما شانسکی خوشگل یا جذاب بشن؟ یعنی خدا خواسته خاص باشن؟ حوصله حرف اضافه‌اش را نداشتم. _شما برو مشکلتو با خودت حل کن. مشکلت با خلقت آدما نیست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤